خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان : از میان بیشه زار‌ها (جلد اول : همزاد)
نویسنده : فاطمه عبدالهی
ژانر: فانتزی
ناظر: ^~SARA~^
خلاصه :
آشکار شدن حقایقی ناشناخته، حکمی را برای او که خود نویسنده است می‌نویسد. ناپدید شدن آن دنیا و موجودات درونش، محکومیتی اجباری و قضاوت سنگینی برای نویسنده‌اش به دنبال می‌آورد. او محکوم است! به حکمی که لایق و سزاوارش نیست و هیچ چیز پایانی ندارد؛ چون این داستان که آغازگر داستانی دیگر و خالق موجودیست که نباید باشد! نباید باشد...


در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Elite، Saghár✿، bita sadeghi و 18 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده:
قبل از شروع رمان باید چندین نکته رو عرض کنم.
ایده این رمان از چندین رمانی که قبلا می خواستم بنویسمشون گرفته شده و یه حدودی با رمان‌های نویسندگان فرق داره و فرقشون رو در داستان متوجه می‌شید.
امیدوارم از این رمان لـ*ـذت ببرید.
از ناظر عزیزم و خانم زینتی تشکر می‌کنم بابت تک تک کمک‌هایی که بهم کردند.


مقدمه:
ما خدا نیستیم؛ اما موجودات و شخصیت‌هایی خلق کرده‌ایم.
هر دو مرتکب اشتباهاتی شده‌ایم اما اشتباه من غیر قابل جبران است.
تحمل تاوان اشتباهم را به تو واگذار می‌کنم، من تاوان گناهانی که نکرده‌ام را داده‌ام حال نوبت توست. آغاز داستانت به پایان رسیدن داستان من است.


در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Elite، Saghár✿، ~ROYA~ و 18 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرمای هوا طاقت فرسا بود، هر بار که نفس می‌کشیدم، بخاری از بینی و دهانم خارج می‌شد، هوا آن قدر سرد بود که اگر پاهایم بدون جوراب بوددند؛ شکی نداشتم و سرما تیری به انگشتانم میزد و کبود می‌شدند.
سَری با موهای‌ طلایی رنگ بر روی زانویی نشسته بود، پاهای بدون جورابش زیر رَختِ بلندِ سبزَش، سرک می‌کشیدند . این دختر با این وضع در این اتاقک سرد و نیمه تاریک چه می‌کرد؟
با قدم‌های آرام و بی‌صدا به طرفش رفتم. از جثه‌اش به نظر سیزده، چهارده ساله می‌رسید. صدای ضعیفش را شنیدم.
- کاش مایکل زودتر میومد.
کنارش به حالت نیم نشسته شدم و دستم را بر سرش نوازش وار کشیدم، موهای نرم ابریشمی‌اش حس خوشی به من می‌داد، دستم را که بر روی سرش حس کرده بود، با ترس و لرزی وصف ناپذیر، سرش را از روی زانو‌هایش برداشت و خودش را عقب کشید. با چشمان مشکی ترسان و لرزان به من نگاه می‌کرد، از نگاهش می‌توانستم، ترس و وحشت را بخوانم، این حجم از ترس برای چه بود؟
از جایم بلند شدم و دامن کوتاه قرمز رنگم را که خاکی شده بود، تکاندم و همان طور که لباسم را صاف می‌کردم از زیر چشمان سبزَم می‌دیدم که لـ*ـب‌های بی روح و بی رنگش از هم باز شدند.
- تو کی هستی؟
از شدت ضعیف بودن صدایش، به سختی تشخیص دادم چه می‌گوید؛ ناگهان مانند کسانی که کاری را دزدکی انجام داده‌اند و از اعتراف کردنَش هراسان‌اند، سرش را به سمت در بسته‌ی انبار چرخاند، موجی از ترس، وحشت و درد به من حمله‌ور شد.
-‌ تو چه جوری وارد اینجا شدی؟
قبل از این که بتوانم پاسخ دهم، عقب عقب از من دور می‌شد؛ و با دستش تند رَختَش را می‌تکاند؛ سه قدم به عقب برداشت و دیگر به دیوار تکیه داده بود.
من هم از او سوالاتی داشتم که باید می‌پرسیدم و یقین داشتم، بعد از دو سال جستجو، آدرس را درست آمده‌ام.
سعی می‌کرد ترسی که به واضح حس می‌کردم که باعث شد به خودم بلرزم، را در شجاعت ساختگی‌اش پنهان کند ولی در این کار موفق نبود؛ شاید ترسش بیشتر از شجاعتش بود.
- چرا حرف نمی‌زنی؟مگه لالی؟
از این حرفش خنده‌ام گرفته بود، ناخودآگاه لبخند عریضی روی لـ*ـب‌هایم نشست، لبخندم را که دید، فریادی به سر داد:
- مگه حرف خنده داری زدم که می‌خندی؟
فریادش او را ضعیف‌تر کرد ، کم و بیش تعادلش را از دست داده بود؛ فورا بدن ضعیفش‌ را به دیوار آجری کنارش تکیه داد، لـ*ـب هایم را باز کردم که حرفی بزنم، که صدای گام‌های زنی که به سمتِ‌مان می‌آمد مرا ترساند. چشم‌هایم بستم.
-هی دختر کجا رفتی؟ آهای؟
صدای کشیده شدن لولای در و صدای جیغ دری که روغن کاری نشده، نشان از باز شدن در بود؛ به آرامی چشم‌هایم را باز کردم.
در چارچوب در، زنی در هیکل خودساخته‌اش، قدی به نظر بلندش ظاهر شده بود. از چهره‌ی شاید چهل و دو ساله به نظر می‌رسید؛ میان اَبروهایش یک نبرد جنگ بود. چشم‌هایش درشت و قهوه‌ای، موهایی که کوتاه مشکی‌اش اما در نزدیکی عمق سرش موهایش به سفیدی می‌زد، بر روی شانه‌هایش رها شده بودند، زن زیبا بود و زیباییش در میان تحکّم صدایَش کم‌رنگ‌تر شد.
- بیا بیرون.
سرم را به سمت دخترک برگرداندم؛ دخترک ناخن‌های بی‌رنگ و لعابش را به دندان گرفته بود و وحشیانه حرصش را با جویدنِشان خالی می‌کرد. رفتارش را درک نمی‌کردم و به نظرم این رفتارش به نظر احمقانه به نظر می‌رسید.
- مایکل داره میاد و تو هم مثل همیشه رفتار می‌کنی!
شلوار دختر خیس شد و زن با چهره‌ای عضبناکی قدم در انبار گذاشت و با گام‌هایی بلند به سمتش رفت، مچ دستش محکم کشید و او را با خودش به سمت در خروجی انبار کشان کشان می‌برد و این کار وحشیانه‌ترین رفتاری بود که تا به حال دیدم.
مایع جاری که از شلوار خیس دخترک بیرون آمده بود، به سمتم جاری می‌شد و من رفته رفته خودم را عقب و عقب‌تر می‌کشیدم.
صدای فریاد زن به گوشم می‌رسید.
- می‌کشمت هلنا...!


در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، سوگل بانو و 12 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را به سمت در چرخاندم؛ هنوز باز بود و در یک لحظه تصمیم گرفتم از انبار خارج شوم؛ گام‌هایم را بلند و تند کردم؛ پس از چند قدمی که برداشتم؛ همان جا ایستادم.
به اطرافم نگاه کردم، تا چشم‌هایم کار می‌کرد، درخت و گل تمام حیاط گرفته بود، اما این درختانی که این‌جا بودند، با درختان سرزمین من خیلی فرق داشت، رنگ سبزشان بود، ما درخت داشتیم، اما درخت‌هایمان همه و همه زرد، آبی، بنفش و بعضی از آن‌ها نارنجی رنگ بودند. دو طرف حیاط دو باغچه بود که هر باغچه حدودا بیست درخت کاشته بودند.
صدای جیغ و فریاد آن زن و دختر به گوش می‌رسید، هر دو صدا با هم مخلوط شده بود و نمی‌توان از هم تشخیص داد. به طرف صدا رفتم و وقتی زن و دختر را دیدم همان‌جا گوشه‌ای ایستادم تا تماشاگر رفتارشان باشم.
زن بلوز آبی رنگ دختر را گرفته بود و با عصبانیت فریاد کشید:
- دختره‌ی لندهور، اندازه‌ی یه خری سن داره ولی هنوز تو خودش جیش می‌کنه.
آن قدری که زن می‌گفت، دخترک سنی نداشت شاید از من ده یا دوازده سال کوچک‌تر بود.
او مدام التماس می‌کرد؛ اما نه زن می‌شنید، نه آب سردی که در این فصل از سال به رویش پاشیده می‌شد،دخترک بی‌چاره از سرما می‌لرزید.
زن به زبان فارسی حرف می‌زد و دخترک به زبان انگلیسی، دخترک متوجه حرف‌های زن نمی‌شد و التماس‌هایی و با گریه و جیغ می‌کرد.
- خاله ماریا، لطفا نکن؛ هر کاری بگی انجام می‌دم.
ماریا مانند ببری وحشی که غذای او را خورده بودند، به جانش افتاده بود. صداهای جیغ‌های پی در پی‌اش جگر هر انسانی را می‌سوزاند، ماریا ممکن است انسان نباشد؟ شاید حیوانی در خوی خودش دارد؟ اگر حیوان است؛ چرا من نمی‌توانم آن را ببینم؟
غوطه ور در افکاری که درست یا غلطش را نمی‌دانستم، بودم.
پس چندی از گذشت زمان سکوت حیاط مرا به دنیایی در آن بودم و یادآوری آن کابوس وحشتناک، آورد.
سرم به اطراف چرخاندم، اثری از ماریا و آن دخترک بی‌چاره نبود. نامش چه بود؟ هلیا؟ هلنا؟ النا؟ به خاطر نمی‌آوردم. از جایم بلند شدم تا مکانی را بیابم که نور و گرمایی را داشته باشد‌.
در آن طرف حیاط تابی آهنی بود و کمی دورتر از تاب، استخری چند متری وجود داشت شاید استخر پنجاه متر یا صد متر بود و جان می‌داد صبح‌ها درونش شنا کنیم.
کمی که جلوتر رفتم، پنجره اتاقی را دیدم که از نور بیرون می‌آمد، همان‌جا ایستادم؛ تمرکز کردم تا بتوانم صدا‌های داخل اتاق را بشنوم، صدای زن و مرد را شنیدم، یقین داشتم که این زن و مرد، ماریا و مایکل نیستند.
- گفتم که ماریا، از دختر مایکل متنفره!
- تو هم هی تو کارشون فضولی کن.
زن بدون توجه به حرف مرد، ادامه داد:
- من موندم چرا شوهرش نمیده، البته سنش اینجا، تو روستای ما برای شوهر مناسبه!
مرد با فریادی که کشید، از جایم پریدم:
- زن، به جای این که از کار دیگرون سر در بیاری، بیا جای خواب من رو بنداز.
دیگر به حرف‌های آن مرد و زن فارسی زبان گوش ندادم و در حیاط خانه قدم می‌زدم تا آن یک در و پنجره دیگر ببینم، از میان درختان گذشتم، درختان بوی آرامش به من می‌دادند، پس چندی گذشت زمان، از میان درختان بیرون آمدم، پنجره‌ای زیبا، چشم‌هایم را گرفت، به نزدیک پنجره رفتم و همان‌جا در کنارش ایستادم و دوباره گوش‌هایم را برای شنیدن صدا‌ها آماده سازی کردم، همان دخترک اما صدایش کمی گرفته بود.
- چرا از دنیایی که براش ساخته شده بیرون اومده؟
کمی به پنجره نزدیک‌تر شدم و روی دیوار جستی زدم و به دیوار چسپیدم و از دیوار بالا رفتم.


در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، هلیا و 12 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
- یعنی از دنیاش خسته شده؟
به پنجره که رسیدم، خودم را کوچک‌تر کردم و تا مرا نبیند.
- کاش من توی اون دنیا متولد می‌شدم.
در حرفش هزاران پشیمانی وجود داشت، پشیمان از کاری که کرده بود، از حرف‌هایی که نگفته بود و من کنجکاوی‌ام بیشتر شد.
دیگر حرفی نزد. به آرامی از شیشه همانند ارواح رد شدم و روی طاقچه نزدیک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، سوگل بانو، Azita_ta و 10 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقاشی یک آسمان آبی و دست هایی که یک نوزادی را گرفته بود.
- نقاشی قشنگیه.
- این نقاشی، ما نکشیدیم، صاحب قبلی این خونه کشیده... همسایه ها می‌گفتن صاحب قبلی این خونه یک دختر دیوونه بوده.
در لحن صدایش صداقت موج می‌زد، شاید هم من می‌خواستم حرف این دختر راست بگوید، نمی‌دانم.
لبخند کجی زدم و رویم به سمتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، سوگل بانو، Vahide.s.shefakhah و 10 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
نگاهی به ساعت دیواری قرمز رو به رویش انداخت. ساعت، ده دقیقه مانده به شش بود. لپ‌تاپش را بست. از روی صندلی چرمی قهوه‌ای رنگ بلند شد و خم شد؛ کیف کوهنوردی یشمی رنگش را از کنار صندلی برداشت و بر روی صندلی گذاشت. لپ‌تاپش از شارژش جدا کرد و آن را درون کیفش قرار داد و شارژرش از پریز برق جدا کرد. تا زد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، سوگل بانو، MĀŘÝM و 10 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحنش را آرامتر کرده بود. پوزخندی بر لـ*ـبش نشست و قبل از این که حرفی بزند در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. فتوحی بیرون از در اتاق تکیه بر دیوار کنار در زده بود و با باز شدن در اتاق رو به روی در ایستاد. از چهره‌ی عصبی‌اش دانست که مهندس چیز خوبی نگفته است. همین که راهش را پیش گرفت.
فتوحی هم به دنبالش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، سوگل بانو، MĀŘÝM و 9 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از سه بوق صدای گرم مردانه‌ای در گوشش پیچید.
- سلام مهندس.
لـ*ـب‌هایش را تکان داد، صدای ضعیف‌اش به سختی بیرون آمد.
- بیا بیرون.
- مُحَنّا، خوبی؟ کجایی؟
نگاهی به اطرافش کرد. یک کافی نت جلوترش بود، به سختی توانست اسمش را ببیند.
- کافی نت صبا... .
صبر نداد که حرفی از جانبش بشنود.
- می‌دونم کجایی... جایی نرو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ^~SARA~^، سوگل بانو و 9 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشش را به نزدیک دهانش برد.
- چی شده؟
محنا دوباره همان کلمه را سعی کرد بلندتر بگوید که موفق نشد.
- معدم می‌سوزه.
- تو که هنوز اینجایی که؟
با شنیدن این بحث‌ها، با اخم از او فاصله گرفت و به سمت در خروجی اتاق رفت.
- خونه‌ی عموم اومدم؛ بعد هم ... .
اجازه نداد که آرین ادامه حرفش را بزند.
- بسه دیگه.
مکثی کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از میان بیشه‌زارها | fatemeh.AB79 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ^~SARA~^، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا