خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا اینجا رمان چطور بوده؟

  • فعلا چیزی مشخص نیست

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

-DELI-

ناظر آزمایشی کتاب
کاربر V.I.P انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
1,700
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: وهم پوچ
نویسنده:asal_ delaram
ژانر: عاشقانه، تراژدی، فانتزی
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
دلی، دلش پرواز می‌خواست اما بال هایش را چیده بودند، با مردی همراه شد که می‌توانستند باهم دور دنیا را بگردند. چقدر کلمه"باهم" برایش پر معنا بود...
گوشهٔ دیگر قصه، شیرینی تن به جدایی از فرهادش می‌دهد بخاطر دوستی که بی توجه به او پرواز می‌کند و آسمان رامی‌شکافد، چقدر سخت است کابوس لحظه هایش به حقیقت بپیوندد و حلقه ای که قلب هایشان را به هم گره زده بود را به دلدار پس دهد اما این ها همه چیز نیست
.


در حال تایپ رمان وهم پوچ | -DELI- کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، YeGaNeH، *RoRo* و 32 نفر دیگر

-DELI-

ناظر آزمایشی کتاب
کاربر V.I.P انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
1,700
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
یک خراش ریز سبب درد و رنج می شود اما گاهی آن زخم به جای بهبود پیدا کردن وخیم تر میشود و دردش بیشتر!
ولی اینکه زخم ها بخوری و دم نزنی، اینکه کلمه ای اعتراض نکنی و گونه هایت طعم اشکانت را نچشیده باشند آزار دهنده است....
زره و فولاد در برابر شخصیت
وهم کمر خم میکرد و میشکست پیش اویی که تنها وهم ماضی خوب و خوش را در سر می گذراند ، بی خبر از مضارعی که در انتظارش نشسته بود.


در حال تایپ رمان وهم پوچ | -DELI- کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، YeGaNeH، Saghár✿ و 22 نفر دیگر

-DELI-

ناظر آزمایشی کتاب
کاربر V.I.P انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
1,700
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
part1
*دلارام

تند برگشتم و به عقب نگاه کردم. چیزی نبود!
با صدای باد سریع برگشتم، پاهام خشک شده بود و نمیتونستم فرار کنم.به دستای لرزونم نگاه کردم و دستامو تو جیبم بردم و چشمهام رو بستم . تمام جونم عرق شده بود و جرعت نگاه کردن به اطرف رو نداشتم. در دل لعنتی به کرشمه فرستادم که امروز مدرسه نیومده بود و مجبور بودم تنها برگردم.
باد سردی که به تنم خورد به لرزه ام انداخت ، این کوچه امروز چرا انقدر خلوت و ترسناکه ؟ به انتهای کوچه بن بست نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم ؛ عزمم رو جزم کردم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم و دویدم سمت خونه دستمو روی زنگ گذاشتم.
صدای نازک و تو دماغی کرشمه توی ایفون پخش شد.
-چه خبرته سر اوردی مگه؟.
-باز کن درو پر چونگی نکن .
صدای چیک در نشون از باز شدنش بود و سریع داخل حیاط رفتم و در رو بستم و بهش تکیه دادم.
دنا که لبه باغچه نشسته بود با دیدنم با نگرانی دوید سمتم و دستمو گرفت و گفت:
-آجی...آجی حالت خوبه چرا رنگت پریده
لبخند زورکی زدم ، نشستم و گونه شو بین انگشتام گرفتم و کشیدم .موهای طلایی شو دادم پشت گوشش و گفتم:
-خوشگلم چرا تنها نشستی تو حیاط پس کوثر کجاست؟
انگار موفق بودم تو پیچوندن حرفو اونم منتظر همین موضوع.تو چشاش اشک جمع شد و به پنجره نگاه کرد.
-آجی حواسم نبود دستم خورد و آب ریخت رو نقاشی کوثر عصبانی شد و قهر کرد از اتاق هم بیرونم کرد.
- بیا بریم ازش عذرخواهی کن آشتیتون بدم.
باشه ای گفت و از پله های ورودی بالا رفتیم وارد خونه شدیم.
حسام طبق معمول توی این ساعت جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و در حالی که به فوتبال نگاه میکرد تخمه میشکست و برخی اوقات که موقعیت، گل نمیشد دادش به هوا میرفت .
اروم سر و گوشی توی اشپزخونه گردوندم و وقتی خیالم از نبود سهیل راحت شد نفس عمیقی کشیدم و سمت اتاق دنا و کوثر رفتم که با صدام حسام که اسممو اورد برگشتم و نگاهش کردم.
-دلا یه چایی نبات مشتی بریز برا خان داداشت.
-ببخشید خان داداش که شما 3 سال از من کوچیکتری.
-مهم عقله که عقل من از تو بیشتره.
-حالا اقای عقل کل پاشو خودت چایی بریز مگه نوکرتم هنوز از در نیومده دستور میدی؟
-نمیریزی برام؟
-نه
شونه ای به معنی بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :
-باشه اشکال نداره منم به سهیل میگم ساعت 10 شب اومدی خونه.
با کف دست کوبوندم رو پیشونیم. وقتی میگه اینکارو میکنه یعنی قطعا انجام میده .پسره ی لوسِ تخس.تو اشپزخونه نقلی مون رفتم و از قوری چایی توی لیوان ریختم و روش ابجوش گرفتم.چرا انقدر بد رنگه؟ ول کن مهم نیست. نباتی داخلش انداختم و براش بردم.
-امری فرمایش دیگه ای؟
-نه فقط این پوست تخمه ها...
در باز شد قامت بلند و هیکل ورزشکاری سهیل در چارچوب نمایان شد . سلام بلندی کرد و جواب شنید و یه راست داخل اتاقش رفت.
آروم رو به حسام گفتم:
-چیزی از دهنت دربیاد خودت میدونی ها، شانس اوردم با این لباس بیرونیا ندیدم.
جوابش تنها یه لبخند زشت و حرص درآور بود. یه پس گردنی اروم بهش زدم و سریع پوست تخمه ها رو جمع و در اتاق ندا و کوثر رفتم و در زدم و وارد شدم.
تا کوثر دیدم دوید و پرید تو حصار دستانم . بلندش کردم، با اینکه جفتشون 9 سالشون بود اما دنا بزرگتر از کوثر رفتار میکرد.
-خوشگل خانم با اجی ما چرا قهر کردی؟
-دگه باش اشتی کردم دختر خاله
-عرر پس دیر رسیدم
خندید و گفت: خیلی.
گریه تصنعی کردم و گفتم: یه دعوای توپ از دست دادم.
دنا دستمو کشید سمت رختخواب هاشون و گفت:
-آجی برامون قصه میگی تا بخوابیم؟
-بله که میگم اما یه ذره صبر کنین تولید داستان که به همین آسونی نیست.
ژست ایکیوسان رو گرفتم و بعدم از کمی مکث بشکنی تو هوا زدم :
-آها فهمیدم داستان مردی با خرش...
جفتشون نفس حرصی کشیدن و کوثر با حالات اعتراض گفت:
-ولی این خیلی تکراری شده دخترخاله...توهرشب اینو میگی من کامل حفظش شدم
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: - من که دوسش دارم شما هم دوسش دارید مطمئنم از چشاتون دارم میخونم.
و شروع کردم به گفتن قصه ی تکراری ویژه خودم.


در حال تایپ رمان وهم پوچ | -DELI- کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، YeGaNeH، Saghár✿ و 24 نفر دیگر

-DELI-

ناظر آزمایشی کتاب
کاربر V.I.P انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
1,700
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
part2
*دلارام

کرشمه پشت کامپیوتر نشسته بود و خل و چل گری در میاورد. این یعنی از هدفون اهنگ شادی پخش میشه و رفته تو خلسه.
سری از تاسف تکون دادم و لباسام رو عوض کردم و اون هنوزم متوجه حضور من نشد. چشمام از فکر تو سرم برقی زد و اروم پشت سرش رفتم هدفونو از رو گوشش در اوردم که جیغش به هوا رفت و زانوش خورد به میز کامپیوتر و این بار جیغش از درد برخاست ، از خنده ریسه رفتم.
-کوفت ، درد بی درمون دختره ی بیشعورِ..
اشکم که از خنده زیاد روون شده بود رو با تک انگشت چیدم و گفتم:
-بیشعور چی؟
-فکر کردم جن های تو هم به ما سرایت کرده
این اصلا برای من شوخی نبود و خودش میدونست . پوکر شدم و روی زمین نشستم و وسایلمو جمع کردم. متوجه گندی که زده بود شد و برای درست کردن اوضاع گفت: مدرسه چخبر؟
-هیچی
-هیچی؟.مگه میشه هیچی؟
-نزدیک کنکوره به جای اهنگ تتلو گوش دادن یه ذره درس بخون قبول شی
-امروز همش داشتم میخوندم بخدا الان زیست رو تموم کردم.
در اوردم و جلوم گذاشتم و عینکمو زدم ، خنثی گفتم:
-آفرین حالا برو بیرون تا منم بشینم بخونم.
-باش
شکلکی در آورد و بیرون رفت. اه چندش...با این قیافش . کتابام رو جلوم پخش کردم و به دیوار تکیه دادم. رابـ*ـطه منو کرشمه درست برعکس دنا و کوثره، اون دوتا همه جوره باهمن هوای همو دارن اما منو کرشمه عزرائیل همیم و در هر موقعیتی همو ضایع میکنیم ، اونا دائم به هم دل و قلوه میدن ما به هم فوش میدیم، دنا و کوثر کاراشون همه باهمه و اگر یکیشون عقب بمونه سعی میکنه اونو جلو بکشه اما ما همو میندازیم تو دره. اونا شبا پیش هم میخابن اما ما از قصد توی خاب به هم لگد میزنیم . اما همه ی اینا پیش خودمونو خانوادست پیش غریبه هوای همو داریم یکی از بد دیگری بگه بهش میتوپیم ؛ اینم یه نوع دوست داشتنه دیگه لابد ...اما خب همیشه برنده جروبحث ها منم چون همه طرفداری منو میکنن و در آخر کرشمه است که با گریه داخل اتاق میره و درو محکم به هم میکوبه.
با تقه ای که به پنجره خورد به خودم اومدم و برگشتم. دختر بچه ای با موی وز که انگار برق گرفته بودش با چشم هایی که به جای اشک ازشون خون میومد بلند گریه میکرد و کمک میخاست . صدای گریش عین سوت کشیدن کتری بود.
آخ خدای من چرا نمیره؟چرا به من نگاه میکنه؟
با مشت روی شیشه پنجره ضرب گرفت و بلند جیغ کشیدم که صدای جیغ اون هم برخاست و باز شدن در مصادف شد با غیب شدنش.
سهیل و خاله نسرینن داخل اومدن اما چهره شون مشخص نبود و سیاهی کامل بود و نور زیاد نمیزاشت سر بلند کنم. دوباره جیغ کشیدم و عقب رفتم.
-جلو نیاین...همش توهمه...اره برین بیرون شما همش خیالین...
ریشه موهام سوز گرفت و انگار کسی اونها را چنگ زد و سمتی کشید سرم محکم به دیوار کوبیده شد و تنها درد توی سرم رو حس کردم و سوزش موهام و همه جا به تاریکی مطلق رفت و تنها صدای اطرافیان به گوشم میرسید.
-خاله برو سریع لباس بپوش بریم بیمارستان...آجی ؟! دلی چیشد؟
صدای قدم های تندی که از در خارج شد نشون از خارج شدن خاله نسرین میداد که
دست کوچک و داغی، روی مچ دستم نشست و سوزشی مثل..مثل سیخ داغ رو حس کردم و جیغم بلندم شد.
تند عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم.
کنج دیوار نشستم و به تصویر های تار رو به رو که یکی سهیل بود و دیگری دختر بچه ای که شده بود کابوس روز و شبم چشم دوختم.
سهیل نزدیک اومد و کنارم نشست و با نگرانی گفت :
-دلی چی میبینی؟
-یه...دخ..دختر...بچه.
-چه شکلیه؟
-م...من..شبیه...شبیه من.
-خواهری هیچی اینجا نیست، نترس!...خدایا به چه بلایی گرفتار شدیم.


در حال تایپ رمان وهم پوچ | -DELI- کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: -FãTéMęH-، YeGaNeH، Saghár✿ و 19 نفر دیگر

-DELI-

ناظر آزمایشی کتاب
کاربر V.I.P انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
1,700
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part3
*عسل

با صدای مهماندار هواپیما ک اعلام میکرد ب مقصد رسیدیم چشمام رو باز کردم.
از پنجره نگاهی ب بیرون انداختم و اروم گفتم:
_بالاخره رسیدیم
کمربندم رو باز کردم و سمت در خروجی رفتم؛موقع پیاده شدن حس عجیبی داشتم نمیدونم خوشحال بودم یا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وهم پوچ | -DELI- کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: -FãTéMęH-، YeGaNeH، Saghár✿ و 19 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا