خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

قلم رمان چه طوره؟(لطفا حقیقت رو بگین)

  • عالی

    رای: 1 25.0%
  • خیلی خوب

    رای: 1 25.0%
  • خوب

    رای: 2 50.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
  • نظرسنجی بسته .

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان : مبارزان عشق(جلد اول)
نویسنده: فاطمه عبدالهی
ناظر: ^~SARA~^
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه :
هفت خان رستمی تکرار شده در کتابی جادویی و قانونی برای منع احساسی حتمی؛ پسرکی مجازات شده برای عشق، حالا این پسرک برای عشقش مبارزه میکند.


در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Elite، Saghár✿، ~ROYA~ و 15 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده:
از این‌که این رمان را مورد مطالعه قرار می‌دهید، سپاسگذارم.
جلد یک و دو این رمان قبلا انتشار شده و من تصمیم گرفتم، این داستان را با قلمی پخته‌تر و بهتر، آن را بازنویسی کنم و نگران نباشید؛ هفت جلد رمان منتشر خواهد شد.
دوستان عزیز این رمان با اون دو جلدی که منتشر شده کمی فرق داره و تغییراتی درش ایجاد کردم و امیدوارم از این نسخه خوشتون بیاد.
از صبوری شما بسیار سپاسگذارم.


مقدمه:

دستش را به سمت کتابی دراز کرد که عشق را ممنوع کرده بود و او از این ممنوعیت با خبر بود و نفرین عشقی شیرین، دامنش گرفت. عشقی که به خاطر آن شاید با دوستانش، دشمن شود.


در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ~ROYA~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، P.f و 13 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوسوی نور ماه، اتاق تاریک را روشن می‌کرد. نگاهش را به آسمان پر از ستاره داد.
امشب حالش حسابی گرفته شده بود. دلش هوای بیرون از خانه را می‌خواست.
دستش را دراز کرد و از روی میز مستطیلی چوبی، هندزفری‌اش که کنار صفحه نمایش رایانه‌اش بود؛ برداشت و به موبایل با قاب مشکی که در دست چپش بود، متصل کرد و سیم‌هایش را به دور موبایل پیچید و در جیبش شلوار جینش قرار داد.
در خانه سکوت حکم‌فرما بود.
به آرامی با قدم‌های کوتاه خودش را به در رساند، به در آبی رنگ اتاق که رسید، ایستاد. دستگیره فلزی سرد را گرفت و به آرامی به پایین کشید. قلبش بی‌قرار شد.
بدون صدا در باز شد و از اتاق بیرون آمد. پاورچین پاورچین گام برمی‌داشت. همان که به در بزرگ سفید رنگ رسید، نوری خانه را روشن کرد. ایستاد و قلبش بی‌قرار‌تر از قبل شده بود.
- کجا با این عجله؟
نفسش در سـ*ـینه‌اش حبس شد؛ به آرامی سرش را برگرداند؛ رنگ از رخسارش پریده بود، به چشم‌های وحشیِ خاکستری مقابلش، لبخند مسخره‌ای زد که دندان‌های‌سفیدش نمایان شد.
- می‌خوام ورزش کنم.
فرد رو به رویش نیشخندی زد و دست به کمر ایستاد و یک تای ابرویش بالا داد.
- این وقت شب؟!
نگاهش از چشم‌های او به سمت پیراهن سبزی که پوشیده بود؛ چشم دوخت.
- آره دیگه سوزان... مامان که روز نذاشت برم... .
چشم به اطرافش دوخت و ادامه داد:
- الان میرم و یک ساعت نشده برمی‌گردم.
سوزان سری از تاسف تکان داد و دست به سـ*ـینه شد.
- خیلی خوب، برو.
مکثی کرد و حرفش را ادامه داد:
- اما من که می‌دونم که می‌خوای به اون مهمونی کوفتی بری.
لبخند دندان نمایی زد که بعد از حرف سوزان این لبخند از روی لـ*ـب‌هایش جمع شد.
- ساشا، باید برام جبران کنی!
"باشه" ‌ای از دهانش بیرون آمد و به سمت در چرخید و در را باز کرد و از خانه بیرون رفت، روی یکی از پله‌های خانه ایستاد و موبایل و هندزفری متصل شده‌اش را بیرون آورد و آن از دور موبایل باز کرد، دو گوشی را در گوشش قرار داد و بعد از آن موبایل در جیب گذاشت. دکمه‌ای کوچکی که بر روی سیم‌ هندزفری قرار داشت را زد و آهنگی پخش شد.
دوان دوان به سمت جنگلی می‌دوید که سال‌ها از آن به عنوان گذرگاهش از آن استفاده می‌کرد. به جنگل که رسید. ایستاد؛ دهانش از آن چه که می‌دید، باز شد. هاله‌ای نور زرد رنگ در اطراف کتابی با جلد چرمی و قطور بود.
پلک‌هایش را بست و پس از چند لحظه آن را باز کرد، اما رویا نبود؛ واقعی بود. به سمتِ کتابی که در هوا معلق بود؛ به آرامی قدم برداشت اما تبش قلبش، بی‌قرار بود. دستش را به آرامی به سمت کتاب دراز کرد و نیرویی قدرتمند می‌خواست که او به کتاب دست بزند.
آرام آرام دستش به نزدیک‌تر می‌شد، نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و چشم‌هایش هم بست، دستش به کتاب برخورد کرد و نیرویی قدرت‌مند او را به سمت مخالف کتاب پرتاب کرد و او را بی‌هوش کرد.
***
چشم‌هایش را گشود، مکان به نظرش نا آشنا می‌رسید، روی تـ*ـخت دو نفره‌ای که خوابیده بود؛ نشست. سرش را به اطراف چرخاند، تمامی وسایل‌های اتاق آبی یا سفید بود. از روی تـ*ـخت بلند شد؛ پلکی زد که تمامی اتفاقی که در جنگل بود یادش آمده بود.
- من کجام؟!
صدایی که همانند ناخودآگاه در اتاق پیچید.
- به دنیای مبارزان خوش اومدی!
سردرگم سرش را در جستجوی فردی یا مردی باشد ، چرخاند اما هیچ‌کسی را در این آبیِ اتاق کسی را نیافت.
- تو کی هستی؟
قهقهه‌ای گوش خراش در فضا پیچید.
- من رئیس اینجام.
هزاران سوال به سرش هجوم آورده بودند و نمی‌دانست کدام را بپرسد، سرش را بین دو دست‌هایش گرفت و با فریاد گفت:
- چرا من اینجام؟
- چون کتاب تو رو انتخاب کرده... .
پوزخندی صدا دار بر روی لـ*ـب‌هایش نشست.

- باور کن من رو اشتباهی انتخاب کرده!


در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 11 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
اتاق در سکوت فرا گرفت و پسرک چشم‌های سرد و بی‌روحِ خاکستری‌‌اش گرد شد و دستش زیر چانه‌اش زد و متفکر گفت:
- اصلا چرا من نمی‌تونم تو رو ببینم... نکنه دوربین مخفیه... یا نه میکـ.... .
ادامه حرفش توسط همان صدا قطع شد.
- باید کتابی که تو رو فرستاده این‌جا بخونی و اینطوری جواب سوالاتت می‌فهمی!
سرش را خاراند و چشم به اطراف چرخاند، با دیدن کتاب، بر روی عسلی کنار تـ*ـخت، با اعتراض گفت:
- این کتاب خیلی قطوره... .
به سمت عسلی قدم برداشت.
- اگه از الان شروع کنم به خوندن... .
کتاب را از روی میز آبی برداشت.
- شاید یک ماهی طول بکشه، تمومش کنم.
روی جلدچرمی آن چیزی ننوشته بود. کتاب را باز کرد، صفحه اولش سفید بود؛ ورق زد، تمامی صفحات به جز ده صفحه سفید بود.
- حتما شوخیت گرفته؟
در اتاق با ضربه شدید باز شد، سرش به آرامی را به طرف در چرخاند؛ دختری با صورت گرد و تپل وارد شد. چشم‌های مشکی‌اش حالت عجیبی داشت، در سفیدی چشم چپش یک هاله‌ی آبی رنگ، در چشم راستش یک هاله‌ی سبز رنگ وجود داشت. فورا سرش را در کتاب داد و توجهی به او نکرد.
دخترک همان طور به سمتش می‌رفت؛ لبخندی زد و برای این که توجهش را جلب کند، خودش را معرفی کرد.
- اسمم سامانتاست.
ساشا حتی ذره‌ای سرش را تکان نداد . سامانتا روی تـ*ـخت نشست و بازویش را گرفت و به سمت خودش کشید، ساشا که تعادلش را از دست داده‌ بود، بر رویش افتاد اما سریع خودش جمع جور کرد و رگ‌های گردنش متورم و ابرو‌هایش خم شده بودند و با همان حالت به چشم‌هایش نگاه کرد.
- چیه؟ اینطوری نگام نکن!
در دلش به سوزان فحش می‌داد؛ کاش هرگز اجازه نمی‌داد از خانه بیرون برود.
- بار آخرت باشه به من دست می‌زنی!
از جایش بلند شد؛ نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی که ناگهان رنگش سرد شده بود، گفت:
- باشه...!
به سمت مخالفش چرخید و به سمت در رفت، اخم‌های ساشا از بین رفته بود و با چشم‌هایی گشاد شده، به رفتنش نگاه می‌کرد.
به سمت در رسید؛ ایستاد.
- هر سوالی که پیش اومد، فقط از کتاب بپرس و جوابت رو می‌ده!
به سمتش یک قدم برداشت و یک لحظه از این برخوردش پشیمان شده بود ولی غرورش جریحه‌دار شده بود.
- چه جوری؟
دستگیره چوبی در را گرفت و به پایین کشید.
- سوالت رو بلند بگو.
در را هل داد باز شد و به محض این که خواست قدم بردارد، ساشا بلاخره توانست بین غرورش و پشیمانی‌اش تصمیم گرفت و گفت:
- تند رفتم... ببخشید.
پوزخندی زد و قدمش محکم برداشت و از اتاق خارج شد.
ساشا شانه‌اش را به بالا تکان داد و کتابی که هنگام پرت شدنش بر زمین افتاده بود، را برداشت و باز کرد، و به یکی از صفحه‌های سفید چشم دوخت.
- چرا من اینجام؟
روی همان صفحه جمله‌ای ظاهر شد.
- برای مبارزه...!
با دیدن جواب جا خورد و پس از چند لحظه دیگر پوزخند صدا داری زد و گفت:
- البته... خوبه اولش بهم گفتن این‌جا دنیای مبارزانه...!
صفحه خود به خود ورق خورد و به یکی از صفحات سفید خیره شد. سوال دومش را پرسید:
- چرا من رو انتخاب کردید؟
بدون این‌که سوال پاسخ داده شود به صفحه آخر رفت، و بالای صفحه " قوانین مبارزه" نوشته شده بود.
چهار قوانین داشت.
- قانون اول کسی به عنوان رئیس مبارز انتخاب می‌شود، که کتاب آن را انتخاب کند. قانون دوم در مبارزه هیچ‌گاه از سلاح سرد نباید استقاده شود مگر آن که حریفتان سلاح سرد داشته باشد.
با صدای بلند فکرش را خواند:
- آخه من چه جوری باید بدون سلاح سرد، مبارزه کنم؟


در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 11 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
صفحه تکان خورد و به صفحه بعد رفت و متنی در صفحه سفید ظاهر شد؟
- آموزش می‌بینی... آموزش می‌بینم؟
کلافه یکی از دست‌هایش را در موهایش قرار داد و به صفحه‌ی قبل رفت و قانون سوم را خواند:
- باید قبل از هر حرکت، نام قدرت‌هایی که داری را زمزمه کنی!
جفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 12 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
در کشوی اول یک میله‌ استیل سبز مکعبی بلندی و چندین کاغذ سفید وجود داشت. میله را به آرامی لمس کرد، سرد بود. همان طور که نگاهش می‌کرد و نوشته‌ای بر رویش هک شده بود و آن نوشته را زمزمه کرد.
- جانایم باش تا جانایت شوم.
شانه‌ای بالا انداخت و خواست میله...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 12 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیرون از اتاق یک راه‌ روی سه در دویی وجود داشت و در آن راه رو سه در دیگر بودند و هر دو بدون توجه، از آن راه رو گذشتند. بعد از آن یک سالن بزرگ وجود داشت که شش مبل سلطنتی وجود داشت. جانا به آرامی روی یکی از مبل‌های سلطنتی دو نفره نشست و به آرامی با انگشتش به ساشا اشاره کرده که به سمتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 11 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام خوانندگان رمان مبارزان عشق؛
پارت‌های بالا ویرایش شدند و ممنون می‌شم یک نگاهی هم شما بندازید و اگر مشکلی در پارت‌ها دیدید با حتما یه خصوصی با من بزنید و پیشنهاد، نظر، نقد بهم بدید و من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، P.f و 9 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
- این در‌ها برای ورود به منطقه جنگیِ هر دهکده‌ است.
بعد هم به آرامی به سمت میز رفت و گفت:
- خب چی رو نمی‌فهمی؟
ساشا نگاهش از در‌ها گرفت و به جانا داد و گفت:
- این که مگه میشه کسی ازدواج کنه ولی عاشق شوهرش یا زنش نباشه؟
شمشیر را بر روی میز گذاشت و روی صندلی نشست و گفت:
- بعد از ازدواج باید عاشق همسراشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، P.f و 8 نفر دیگر

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
23
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نظر سنجی بالا رو فراموش نکنید.
جانا چشم‌هایش را بست و آرام گفت:
- چشمات رو ببند.
ساشا چشم‌هایش را بست، نسیم خنکی مو‌های بلوند جانا و مو‌های مشکی و کوتاه ساشا را نوازش می‌کرد، یکدفعه ساشا و جانا در اتاقی که قبلا بودند؛ ظاهر شدند، جانا چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مبارزان عشق | fatemeh.AB79 کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، P.f و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا