خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان: داغ تهمت
نویسنده: نگین بای
ژانر: تراژدی
ناظر: Mahla_Bagheri
خلاصه:
تمنا، تمنا می‌کند! آبرویش را، زندگی‌ را! از میان تهمتی که او را اسیر کرده است...
او، اسیر شده‌ی این بازی است! از پدر و مادرش ضربه می‌خورد و نامزدش او را ترک می‌کند. می‌شکند اما کم نمی‌آورد! او تمنای دنیایش می‌شود. برای ماندن می‌جنگد. خودش را نمی‌بازد! گر چه داغ تهمت او را می‌سوزاند؛ اما تهمت را با شعله‌های سوزاننده‌اش به آتش می‌کشد...


داستان کوتاه داغ تهمت | نگین بای کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Mahla_Bagheri، Nargesabd و 10 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :
دلی شکست! نه صدایی شنیده شد و نه آن را احساس کردی! اما من ماندم و خرده شیشه‌های قلبم!
غرور ناتوان و ترک برداشته‌ام!
و چشمانی نیمه پر...
نیمه آن اشک و نیمه‌ی دیگر آن چهره‌ی تو!
که آن هم تار دیده می‌شد.
من را باور نکردی. نشد باورت کنم نیست!
تو نخواستی باورم کنی.
بیا رو راست باشیم...
تو رو راست نبودی!
من را شکستی. زیر پا گذاشتی.
هم عشق جفت‌مان را ...
و هم دل شکسته‌ام را ...
درد داشت، اما خوب می‌شود!
قوی نبودم... خودت هم خوب می‌دانی!
برای همین من را تنها گذاشتی.
اما تو تنها نبودی؛ پشیمانی خنجر زدن‌هایت همراهت بود!
راه برگشتی وجود ندارد...
یادت باشد، زخم خنجرت بدجور قدرت بخشید به این قلب تیکه‌تیکه شده‌ام!


داستان کوتاه داغ تهمت | نگین بای کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • گریه‌
Reactions: Saghár✿، Mahla_Bagheri، Nargesabd و 10 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دلهره یک گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و از پشت پرده‌ی اشک به محسن چشم دوختم‌. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی می‌کرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ می‌زد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که نجوا کرد:
- لعنت بهت تمنا! تو چیکار کردی؟!
خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هق‌هقی کردم و گفتم:
- م... محسن... دروغه!
صداش کمی بالاتر رفت.
- د آخه چی دروغه؟ تمنا دیوونه‌ام نکن.
- ب... به خدا...
مانع حرفم شد و سرم داد زد:
- به خدا چی؟ تو خدا می‌شناسی لعنتی؟! من بهت اعتماد داشتم.
فقط نگاهش کردم و بی‌اراده اشک می‌ریختم. نباید گریه می‌کردم. من کاری نکرده بودم و بی‌گنـ*ـاه بودم. نگاه های پر تردید و نا آشنای محسن آتش به جانم می‌زد. زهر خندی زد و گفت:
-چی شده؟ نباید اعتماد می‌کردم؟ نباید به توی ناپاک دل می‌بستم؟!
حرفش بارها و بارها در ذهنم تکرار شد. صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم. چی می‌شنیدم؟ محسن داشت قضاوتم می‌کرد. من رو زیر پاش له می‌کرد.
- محسن ...
تنها کلمه‌ای که تونستم بگم همین بود. کلافه دستی به صورتش کشید و از لباسم کشید و غریبانه گفت:
- پاشو...
- داری اشتباه می‌کنی! من کاری ن... نکردم.
- بهت می‌گم پاشو...
با دادش ترسیدم و از روی زمین سرد اتاق بلند شدم. من رو به بیرون از اتاق کشید. این محسن، با محسنی که من می‌شناختم فرق می‌کرد. به مامانم که اشک می‌ریخت و خودش رو می‌زد اشاره کرد.
- می‌بینی با بی‌فکری‌هات چی به سرمون آوردی؟ چشمات و باز کن. متاسفام! واسه تو نه... واسه خودم که احمق شدم و گفتم دوستت دارم.
به سمت در رفت که بازوش رو چسبیدم.
- محسن تو رو خدا نرو! باور کن من...
من و هول داد و گفت:
- دستت نخوره بهم! باور کردم؛ اینکه نباید احمق می‌شدم. اینکه تو مال من نیستی.
بازم شکستم. قلبم تیر کشید که دستم رو گذاشتم روش! صدای ضجه زدن های مامان توی گوشم می‌پیچید. محسن با یک نگاه عصبی به من تنهام گذاشت.


داستان کوتاه داغ تهمت | نگین بای کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Mahla_Bagheri، Nargesabd و 7 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
قطره اشکی بی‌قرار روی گونم نشست. کنار مامان نشستم و گفتم:
-مامان به خدا دروغه. بهم تهمت زدن. تو که بیشتر از هر کسی منو می‌شناسی. اصلا... اصلا می‌خوای بریم آزمایش... .
حرفم رو قطع کرد.
- ساکت شو دختره‌ی چشم سفید! بیچارمون کردی. من و پدرت و به خاک سیاه نشوندی.
با چشم های خیس به مامان نگاه کردم و نالیدم:
- مامان...
- به من نگو مامان! تو دیگه مامانی به نام نرگس نداری. از جلوی چشمام دور شو... چشم دیدنت و ندارم.
- تو رو خدا این کار و باهام نکن. به جون خودم شایعه‌اس! من هیچ غلطی نکردم.
- بابات بفهمه بدبختم می‌کنه تمنا. الهی داغت به دلم بشینه. الهی سیاه بخت بشی تمنا!
دوباره گریه کرد و گوشه‌ای از روسری روی سرش رو جلوی صورتش گرفت و زار زد.
- نونت کم بود؟ صدبار نگفتم مثل دخترهای مردم بشین سر درس و مشقت؟ خبر مرگت و واسم بیارن ذلیل مرده.
- باشه مامان! انشاالله بمیرم.‌ فقط گریه نکن.
- بلند شو برو‌. بلند شو اینجا نشین.
ای کاش حرفم رو باور می‌کردن. ای کاش بهم اعتماد می‌کردن. بی جان بلند شدم و راهی اتاق شدم. چقدر احساس اضافی بودن می‌کردم! بابام اگه بشنوه من و می‌کشه.


داستان کوتاه داغ تهمت | نگین بای کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Mahla_Bagheri، Nargesabd و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا