خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریننده قلم...
نام داستان کوتاه: ۳۷ضربه شلاق
نویسنده: mrymsd | کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: داستان درباره‌ی زندگی یاسین آریان پور، پسر حاج آقا است که راهی اشتباه را برای زندگی خود بر‌می‌گزیند و غرق در اشتباهاتش می‌شود. درحالی که یاسین در لجنزار زندگی‌اش دست و پا می‌زند، برادر بزرگترش یاسان او را می‌شکند؛ طوری که...
(بر اساس واقعیت!...)
#سی_و_هفت_ضربه_شلاق


داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Asal_Zinati، ASaLi_Nh8ay و 12 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
من باختم! به خود باختم...
به تصویر غَلط فرشته های آدم‌نما باختم...
حال که حماقت هایم را می‌شمارم
آرام... آرام...
این جمله در ذهنم طنین‌انداز می‌شود:
"سنگ باش،
تا سنگساز نشوی..."


داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Asal_Zinati، ASaLi_Nh8ay و 13 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
《بسم الله الرحمان الرحیم》

پارت ۱


تنها صدایی که به گوش می‌رسید؛ صدای لخ لخ دمپایی هایم بود. نگاهی به دستان بسته ام کردم. من این زندگی را باخته بودم. نگاهی به سربازی که در کنارم بود انداختم که با قدم های پیوسته و بلند حرکت می‌کرد و به عبارتی من را به دنبال خود می‌کشید. با این حال که خردادماه بود اما هوای فضای زندان خیلی سرد بود. سرباز ایستاد و دری را باز کرد، نگاهی به سلول روبرویم انداختم و بدنم را به درون آن سلول کوچک کشاندم و همانجا ایستادم و به دیوار خط خطی روبرویم زل زدم. با صدایی به خودم آمدم؛ در بسته شده بود. زهر خندی کردم و روی آن موکت قهوه ای رنگ نشستم؛ زانو هایم را جمع کردم و چشمانم را بستم، تنها صدایی که در این انفرادی به گوشم می‌رسید؛ صدای نفس کشیدن هایم بود. شروع کردم به شمارش نفس های نا منظمم و انتظار کشیدن برای پایان یافتن این ماجرای تلخ.
یک...دو...سه...چهار...پنچ...

"گذشته"

اسفندماه بود و هوا خیلی سرد بود.
وارد باغ شدم، تا ساختمان راه زیادی بود، سرم را در یقه ام فرو کردم و به سمت ساختمان به حالت دو حرکت کردم. با نفرت نگاهی به باغ سمت چپی انداختم، هیچ دیواری بین این دو باغ نبود و تنها طنابی روی زمین این دو را از هم جدا می‌کرد، اما بلاخره من این دو باغ را با دیوار جدا می‌کنم! نمی‌توانم هر سری که وارد باغ می‌شوم خان داداش یاسان را ببینم و در مقابل گستاخی‌هایش سکوت کنم...

وارد سالن شدم، به محض ورود من، خسرو جلویم سبز شد و درحالی که پالتو و شال گردنم را می‌گرفت لـ*ـب گشود:
_سلام آقا یاسین، من فکر کردم امروزهم نمیاین ولی خدارو شکر اومدین. حتما الان هم سردتونه چایی می‌خورین یا قهوه؟
لبخند کجی به زبان ریختن های خسرو زدم.
این بشر برخلاف سبیل های کَت و کلفتش خوب بلد بود زبان بریزد و خودش را در دل جا کند.
_من کی قهوه خوردم که الان ازت قهوه بخوام آق خسرو؟... یه چای بیار برام.


داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، LADY، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲

سپس به سمت اتاقم حرکت کردم، پشت میزم نشستم و به قاب عکس روبرویم نگاه کردم. در قاب، خانواده ای شش نفره و شاد به تصویر کشیده شده بودند، خانواده ای که در آن زمان همه حسرت داشتنش را می‌خوردند و این عکس، آخرین عکس شش نفره ی خانواده ی آریان پور بود. دیگر به یاد ندارم که همه ی ما باشادی دور هم جمع شده باشیم و لبخند روی لـ*ـب‌هایمان نقش بسته باشد...
چند روز بعد از این عکس حاج آقا (پدرم) تصمیم گرفت که قبل از فوت سهم همه ی مارا از ارث بدهد و این آغازی بود برای به وقوع پیوستن اختلاف های من و یاسان سر اموال پدری.
تقه ای به در خورد و خسرو وارد اتاق شد، فنجان چایی را روی میز گذاشت و به سمت در حرکت کرد که صدایش زدم:
_خسرو!
به سمتم چرخید:
_بله آقا یاسین؟
_ نمی‌خواد تا آخر شب بمونی... امشب زودتر برو خونه.
برق شادی در چشمان خسرو نمایان شد و گفت:
_چشم آقا یاسین. اتفاقا امشب تولد پسرمم هست، خیلی ازتون ممنونم، پس با اجازتون من میرم.
و با حالت دو از اتاق خارج شد.
دوباره به قاب عکس نگاه کردم. نگاهم بر چهره ی پدرم ماند. حاج آقا تاجر پسته بود و تو کار صادرات. از اموالش باغ پسته و شرکت را به من و یاسان داده بود. باغی کوچکتر هم به یاشار، کوچکترین برادر و آخرین فرزند خانواده داده بود و مواظبش بود و به تنها خواهرم هم، ویلای شمالش را داده بود و به قول خودش عدالت را اجرا کرده بود.
فنجان چایم را از روی میز برداشتم و جرعه ای از آن را سر کشیدم، صندلی‌ام را چرخاندم و از پنجره ی اتاقم به منظره ی باغ زیر نور مهتاب خیره شدم. فردا باید چندین کارگر برای حرس درخت‌ها می‌آوردم.

دوباره صندلی‌ام را چرخاندم و به برگه های روی میز نگاهی انداختم، بعد از چندین امضا، برگه هارا برداشتم و وارد سالن شدم. آنهارا روی میز منشی انداختم، پالتو و شال گردنم را برداشتم و از ساختمان خارج شدم، همین که از پله ها پایین آمدم تلفنم زنگ خورد، به صفحه اش نگاهی انداختم، با دیدن اسم " خانومم" لرزی به جانم افتاد و قلبم به تپش افتاد. مانده بودم که جوابش را بدهم یا ندهم!


داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: تسنیم بانو، LADY، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳

نگاهم بر روی صفحه ی موبایل قفل شده بود. تماس قطع و صفحه ی موبایل خاموش شد. موبایل را در دستانم فشردم، دلم برای صدای سمر تنگ شده بود اما در حال حاضر نمی‌توانستم غرهایش را تحمل کنم. می‌دانم برای چه زنگ زده، زنگ زده که بگوید"کی می‌خوای بدهی اینارو بدی راحت شیم... کی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: LADY، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 13 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۴

_ابله اومدی تفنگ منو ورداشتی چه غلطی بکنی؟ فکر کردی من نمی‌دونم دزدیده شدن تفنگ من زیر سره توعه؟ آشغال عوضی.
نگاهی به اطراف انداختم. کارگران نگاهمان می‌کردند، بعضی ها با ترس و بعضی ها با پوزخند. از شدت بهت توانایی تجزیه و تحلیل سخنان یاسان را نداشتم و فقط صدای گرومپ و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: LADY، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۵

با خشم نگاهی به سمر کردم، او نباید خودش را وارد بازی بیرحمانه یاسان میکرد.
اشک‌هایش روان بودند و با التماس و عجز به یاسان نگاه می‌کرد، ناگهان یاسان تراکتور را خاموش کرد و رفت، ته دلم می‌دانستم که همین کار را می‌کند، یاسان هیچ وقت جربزه نداشت، آرام و محطاط بود، برخلاف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: LADY، Saghár✿، Mahla_Bagheri و 10 نفر دیگر

mrymsd

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
187
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۶

سکوت بر فضا حکم‌فرما بود و روح زخمی مرا بیشتر عذاب می‌داد. دیگر جایی نمانده که یاسان با حرف های خالی و تهمت های بی‌جایش آبروی رفته ی مرا به باد بدهد!
آخه من که به تک تک اشتباهاتم اعتراف کردم! گفتم که پول نزول کردم، گفتم که اون نوشیدنی کوفتی وارد زندگیم شد و من را روز به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ۳۷ ضربه شلاق | mrymsd کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: تسنیم بانو، LADY، Saghár✿ و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا