خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خدا»
نام رمان: روجیار
نویسنده: پولاریس
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: *RoRo*
ویراستاران: M O B I N A و YeGaNeH

خلاصه:
چند سالی می‌گذرد و همچنان در خاطرم پررنگ، بالاخره رسیده بود. با شوق به استقبالش می‌رفتم؛ اما از من رو گرفته بود.
نمی‌گذاشت که چشمانش را ببینم؛ جوابم را نمی‌داد! گناهی مرتکب شده‌ بودم که این‌‌گونه سرد شده نگاهم می‌کرد؟
سرم را به زیر انداختم؛ خون‌های زیر پایم را نگاه می‌کردم. ناباور نگاهم را بالا کشاندم.
چشم‌هایش غزلی را زمزمه می‌کردند..!


رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Aynaz_2006 و 60 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
f2sj_روجیار.jpg
مقدمه
:
کاش همه‌ی آدم‌های شهر، حسم رو می‌فهمیدن، حالم رو می‌پرسیدن!
کاش تو رو پیش خودم می‌دیدم. توی چشم‌هات زل می‌زدم؛ باز با تو می‌خندیدم!
تو رو با حسم، روحم، عمرم و جونم، با رگ، قلبم و خونم؛
دوستت دارم!
«امیرعباس گلاب»


رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Nazgol.H و 56 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سبد لباس‌ها رو بلند کردم و درحالی‌که لبه‌ی چادرم رو با دندون نگه داشته بودم به‌سمت حیاط قدم برداشتم. سبد پُر از لباس رو روی زمین گذاشتم. دونه‌دونه لباس‌ها رو روی سیم‌کلفتی که از این سر خونه تا اون سر خونه بسته بودن آویزون کردم. اوایل مهرماه بود و هوا تازه خوب می‌شد؛ ولی خورشید همچنان با تمام توانش، روی زمین گرما پخش می‌کرد.
سبد خالی‌ رو توی حموم گذاشتم.
با صدای مادرم دوباره به سمت حیاط رفتم.
- فاطمه؟ فاطمه؟
چادرم رو روی سرم درست کردم و گفتم:
- جانم مامان؟ کاری داری؟
مادرم عرق پیشونیش رو با پشت دستش پاک کرد. اشاره‌ای به ظرف سبزی‌ها کرد و گفت:
- فاطمه این سبزی‌ها رو بشور مادر. امروز خانواده‌ی عموت ناهارشون پایینه، بابات دعوتشون کرد تا امروز دور هم غذا بخوریم.
سری تکون دادم و ظرف سبزی‌ها رو برداشتم تا بشورمشون.
خونه‌ی ما دوبلکس بود و طبقه‌ی پایینش ما بودیم و طبقه‌ی بالا، خانواده‌ی عموم. خونه‌ی زیاد بزرگی نبود؛ ولی در عوضش حیاط خوب و نسبتاً بزرگی داشت. مادرم هم توی باغچه‌ی بزرگش، انواع سبزی و گل کاشته بود؛ جوری که پدرم خيلي كم از بيرون سبزي مي‌خرید!
سبزی‌ها رو توی آبکش گذاشتم و مشغول درست کردن ناهار شدم.
با صدای پدرم، دست‌هام رو شستم و از آشپزخونه بیرون زدم و درحالی‌که دست‌هام رو با دامن لباسم خشک می‌کردم به طرفش رفتم.
کتش رو از دستش گرفتم و با لبخند بزرگی گفتم:
- سلام باباجون. خسته نباشی!
پدرم لبخندی روی چهره‌ی خسته‌اش نشوند و گفت:
- سلامت باشی دخترم.
به سمت اولین مبل توی پذیرایی رفت و روش نشست.
پس‌کله‌ی کچلش رو خاروند و گفت:
- یه لیوان چای برام میاری دخترم؟
سرم رو تکون دادم وگفتم:
- چشم باباجون.
تا وقتی خانواده‌ی عمو بیان، توی آشپزخونه مشغول کار بودم. با روی باز به استقبالشون رفتم.
عمو دو تا بچه بیشتر نداشت؛ دختر بزرگشون که دو سال پیش ازدواج کرده بود و یک پسر.
بعد از ناهار، همه دور هم نشستن و مشغول گفتگو شدن.
سینی که توش استکان‌های چای بود رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم. بعد از تعارف، کنار مادرم نشستم که زن‌عمو رو به من گفت:
- فاطمه‌جون عمه دیگه بیست سالت شده؛ نمی‌خوای ازدواج کنی؟
همه ساکت منتظر بقیه‌ی بحث من و زن‌عمو بودن. می‌دونستم زن‌عمو قبلاً با بزرگ‌تر‌ها اتمام حجت کرده بود که هیچ‌کدوم چیزی نمیگن!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- عمه‌جان، به قول شما هنوز بیست سالمه. هنوز قصد ازدواج ندارم؛ بعدش هم خواستگار‌ها پشت در خونمون برام صف نکشیدن که من هر وقت بخوام ازدواج کنم!
زن‌عمو با لحن دلخوری گفت:
- وا! فاطمه این چه حرفیه؟ پس فرزاد من چی؟
با خجالت سرم رو به زیر انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و کمی سرم رو بالا گرفتم و با صدای آرومی گفتم:
- عمه فرزاد دو سال از من کوچیک‌تره؛ هنوز داره درس می‌خونه.
زن‌عمو کوتاه نیومد و گفت:
- فرزاد امسال سال آخرشه؛ ان‌شاءالله هم بعدش می‌ره سربازی و اگه عقد کنید دیگه جای دور نمی‌ره و همین‌جا سربازیش رو می‌گذرونه و شما هم توی این مدت، کاراتون رو انجام می‌دید و بعد از اتمام سربازیش، سر خونه و زندگیتون می‌رید. من با عموت هم قبلاً حرف زدم.‌ کی بهتر از تو برای فرزاد؟


رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 52 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
زن‌عمو همیشه همین حرف‌ها رو می‌زد؛ البته دفعات قبل، در حد جمع‌های زنونه و غیر رسمی بود. چطور بهش بفهمونم که من فرزاد رو نمی‌خوام؟ قبل از این‌که دهن باز کنم زن‌عمو دوباره گفت:
- بهتره این دو تا بچه برن با هم حرف بزنن. البته با اجازه‌ی شما آقا حسین.
پدرم سرش رو به معنی تأیید تکون داد و رو به من گفت:
- بابا جان با فرزاد توی اتاقت برید و حرف بزنید.
ناچار بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. فرزاد هم پشت سرم اومد و در رو پشت سرش بست و رو‌به‌روی من، روی تشک نشست.
می‌دونستم خود فرزاد به این وصلت بی‌‌میل نیست؛ برای همین هیچ اعتراضی نمی‌کرد و بی‌مقدمه گفت:
- ببین فاطمه، من مشکلی با این ازدواج ندارم؛ من ازت خوشم میاد و اختلاف سنیمون برام مهم نیست.
کلافه گفتم:
- فرزاد تو هنوز بچه‌ای! بعدش هم، ما این همه سال مثل خواهر و برادر زندگی کردیم؛ حالا می‌خوای با من ازدواج کنی؟
فرزاد اخم کرد و با لحن تندی گفت:
- من بچه نیستم فاطمه! هجده سالمه درست؛ ولی مغزم خوب کار می‌کنه، می‌دونم دور و برم چی می‌گذره. احمق كه نيستم! ما هیچ‌وقت خواهر و برادر نبودیم که حالا باشیم. تو دختر‌ عموی منی و ازدواج ما هیچ مشکلی توی شرع و قانون ایجاد نمی‌کنه.
به چشم‌های سیاهش نگاه کردم. با جدیت و چشم‌های ریز شده گفتم:
- تو چرا می‌خوای با من ازدواج کنی؟ دلیلت چیه؟
به چشم‌هام زل زد و گفت:
- تو همه‌ی معیارهای یک زن مناسب رو داری؛ چه از نظر قیافه و چه از نظر...
بعد از این حرفش، نگاهش رو روی هیکلم چرخوند و آخر، دوباره به چشم‌هام نگاه کرد.
از نگاهش خوشم نیومد. خجالت‌زده چشم‌هام رو روی هم فشار دادم! فرزاد پسر چشم و گوش بسته‌ای نبود و تا حالا چند تا دوست دختر داشته؛ اما تا حالا ندیدم من رو این‌جوری نگاه کنه.
معذب و با تردید، آروم گفتم:
- فرزاد، من...من نمی‌خوام ازدواج کنم؛ یعنی با تو نمی‌خوام.
بعد این حرفم، سرم رو پایین انداختم. می‌تونستم چهره‌ی بهت‌زده‌اش رو تصور کنم.
با حرص گفت:
- یعنی چی من رو نمی‌خوای؟ مگه من چمه؟ چی کم دارم؟
می‌خواستم بهش بگم شعور و عقل کم داری؛ اما خب دست و پام بسته بود. این بچه‌ دهن‌‌لقه و کف دست مادر جونش که حاضره جونش بره؛ اما به‌ پسرش حرفی گفته‌ نشه می‌ذاره! خجالت کافی بود! این حرف حساب حالیش نیست.
به دکمه‌ی‌ دوم پیراهنش زل زدم و با جدیت گفتم:
- فرزاد، اگه تو من رو خواهرت خودت نمی‌دونی، برای من مثل یک‌ برادری! نه کمتر و نه بیشتر. من هیچ‌وقت حاضر نیستم باهات ازدواج کنم، تو اون فردی که می‌خوام نیستی.
انگار که بهش برخورده بود. روی رون پاش مشتی زد و یک‌ دفعه بلند شد و از اتاق بیرون زد. هنوز توی دوره‌ی نوجوونی به سر می‌برد و غرور زیادی داشت؛ برای همین بهش جواب رد دادم. به تریج قبای شازده برخورده، پسره‌ی هیز!
بلند شدم و روبه‌روی آینه ایستادم. پوست گندمی، چشم‌های متوسط و کمی کشیده‌ی قهوه‌ای، فرم صورت قلبی، یک چهره‌ی خیلی عادی از من ساخته‌ بود. فرزاد از چی من خوشش اومده؟ کوره یا چشم‌هاش چپه؟
خودش که از نظر قیافه، توی رده‌ی کمی جذاب قرار می‌گرفت. چشم‌های خمار و سیاه، دماغ قوز‌دار و باریک، لـ*ـب قیطونی با فرم صورت بیضی، کوفتش بشه!
این‌قدر توی اتاق موندم تا این‌که پدرم صدام زد.
خجالت‌زده پیشش رفتم؛ هر چی باشه، فرزاد برادرزادشه و عمو دوست داشت که من عروسش بشم!


رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 51 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای آروم و مهربونش به گوشم رسید:
- فاطمه؟ باباجان، چرا سرت پایینه؟ به من نگاه کن.
سرم رو بلند کردم و نگاه اشکیم رو به پدرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 51 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
- نگو اینو! خدا کریمه. ان‌شاءالله خدا رزق و روزیش رو زیاد کنه.
- ان‌شاءالله. می‌خواستم بگم که اگه مشکلی نیست؛ فردا برای ناهار دعوتش کنم.
- نه، چه مشکلی؟ قدمش روی چشم.
مرتضی، پسر آقا یوسف؟ آخرین باری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 51 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
در حالی‌که چشم‌هاش بسته بود؛ آروم گفت:
- نمی‌دونم باباجان. یک‌دفعه حالم بد شد!
مادرم اومد و حال پدرم رو پرسید. مثل این‌که تب کرده بود....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 51 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تعجب سرش رو برگردوند.
با دیدنم اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت. با لحنی جدی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 49 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
جوابی ندادم تا فکر کنه خوابم. روی سرم دست کشید و از اتاق بیرون زد. روز بعد، مادرم با یک نگاه عجیب، هر لحظه بهم خیره می‌شد؛ با اومدن پدرم، دو نفر شدن!
آخرش طاقت نیاوردم و رو به هر دو با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 49 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,689
امتیاز
228
سن
21
زمان حضور
54 روز 8 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خالی کردن خودش، راهش رو کشید و از اتاق بیرون رفت. به ساعت نگاه کردم، وای خاک به سرم! ساعت یک ظهر بود و من خواب بودم. کش و قوسی به خودم دادم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سویل، Tabassoum، Elaheh_A و 48 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا