انجمن رمان نویسی |
دانلود رمان جدید
صدای نفسهای تند و پی در پیاش را که با هر بالا و پایین رفتن قفسه سـ*ـینهاش، بیشتر شدت میگرفت را به خوبی میشنید. قلبش دیوانهوار در سـ*ـینه میکوبید، به طوری که با هر دم و بازدم صدای وحشیانهاش را به گوش میرساند.
قطرات سرده عرق با هم بر روی پیشانی و بدنش مسابقه گذاشته بودند و درماندگی در چشمهای تیره و ابروان منحنیاش اسیر شده بود و خستگی در طرز نگاهش هویدا بود.
جامهی خیس، از عرقش، به تن لرزان او چسبیده بود و نفس کشیدن را برایش دشوار میساخت. وضعیت بغرنجی بود! گویا لباسش مانند دستی سعی در خفه کردنش دارد.
زمانهای متوالی آنها مشغول دیدهبانی بودند، چه در برف چه در باران؛ هیچ یک موجودی نادر را در دامهای زهرآگینشان اسیر نکرده و تحویل پادشاه ندادهاند.
درحالی که اخم در بین ابروانش مانند زه کمان به هم گره خورده، چهرهای لبالب از خشم به صورتش راه داد و از سنگی سخت که بیمانند شبیه قلبش بود، با یک حرکت پایین آمد.
نگاهش را به طرف پسری که موهایش مانند خورشید تابان و طلایی بود، چرخاند. پسرک در خلوت خودش مشغولِ جمع کردن چوبهای خشک و بیجان بود.
دستان پر توانش را به زیر آهویی که برای ناهارش شکار کرده بود، برد و او را روی شانهی پهن و مردانهاش گذاشت.
با هر قدمی که برمیداشت، پوستینهای چرمش با سنگلاخها تماس پیدا میکردند و سکوت جنگل را درهم میشکستند، سبزههای روشن و بلند به پوستینهایش گیر میکرد و او مجبور به له کردن آنها به زیر پاهای جاندارش بود.
با نزدیک شدنش به پسرک مو طلایی، آهوی خونین را پیش پایش انداخت، با این کارش، پسرک که درگیره سنگهای چخماف بود ترسیده جرقهای به روی هیزمها پراند و تصادفی آتشی پدید آورد.
سعی کرد تعجبش را به پسرک خندهرو نشان ندهد، تا مبأدا تنبل شود.
به زیره درختی کهنسال رفت، مانند همین درخت خسته و پیر بود اما پیری را نمیپذیرفت و همچنان جوانی، به شکار میپرداخت، البته چندان هم سالخورده نبود؛ او سنی بین سی و پنج تا چهل داشت و چهرهاش این را پدیدار میساخت. کمر سفت و سختش را به تنهی درخت زد، سختی پوست درخت مانند پوست خودش بود، با افکاری سرگیجه آور در جدالی نفس گیر بود، اما ذرهای خم به ابرو نمیآورد.
تنها داراییهای زندگیاش را برای هدفهایی پوچ رها کرده بود و پا به جنگلی گذاشته بود که خوی گرگ بودنش را بر میانگیخت، از خیال بافی و گزافه گویی مردم به تنگ آمده بود.
با صدای نجاتبخش الکس که نویدِ پختگی غذا را میداد، از دونگیهای مغزش بیرون آمد. سر پا ایستادن برایش دشوار بود، اما باید پابرجا میبود! با صورتی گرفته که کمی جدیت چاشنیاش کرده به سمتِ آتش شعلهوری که الکس به پا کرده بود، رفت.
آتشی که درونش میسوخت فراختر از آتشی بود که پیش رویش است.
روبهروی پسرک نشست و ران بریان شدهی آهو را به دندان کشید، جوری با حرص میخورد که انگار داشت افکارش را اینگونه خاموش میکرد. گوشت آهوی ماده، ترد و نرم بود و به او اجازهی جویدن نمیداد و در دهن آب میشد.
هنگامی که از خوردن دل کند و آشوب درونش خاموش شد، روبه الکس گفت:
- خیال دارم در مورد این خرافههای مردم به پادشاه اطلاع رسانی کنم.
الکس اخم تندی به حرفهای همیشگی و تکراری دوستش میکند و میگوید:
- این درست نیست وقتی اثبات شده اینجا خبرایی هست.
او از آشوب دل کارول چه میفهمید؟! کارول صامت بودن را برگزید و بار دیگر دندانهای تیزش را به تنِ بریان شدهی آهو کشید، اما به یکباره بلند شد و سراسیمه به سمت ورودیه جنگل گامی بزرگ برداشت.
الکس که متوجه رفتار ناگهانی کارول شده بود، مدام با سوالهای سرسامآور از او درخواست میکرد تا چیزی به زبان بیاورد اما کارول همچنان با پافشاری سکوت اختیار کرده بود. خاموشیِ زبان او باعث انزجار الکس شده بود.
هر دویشان حق ورود به آن جنگل تاریک و پرسه زدن در آن را نداشتند، برای الکس معمایی حل نشدهای بود که چرا کارول به آن جنگل انقدر علاقه دارد.
بالاخره پس از کلی دوندگی به کارول رسید و با نفسهای بریده بریده نامش را صدا زد، از تاریکی جنگل زبانش به لکنت افتاده بود.
- زود... باید برگردیم... چرا اومدی اینجا؟ مگـ... .
کارول، از حرف زدنِ الکس آن هم با لکنت خسته شده بود، با اشارهی دست او را خاموش ساخت. تمام حرفهایش را به چشمانش منتقل کرد و درست مانند شکارچیان ماهر!
کارول: اینجا فقط جنگلی مخوف و قدیمی هست، در اینجا هیچ چیزی واسه گزارش کردن نیست و من این رو ثابت میکنم.
سپس با پوزخندی مضحک ادامه میدهد:
- بس کن الکس، تو که به این خرافهها اعتقاد نداری؟
در حالی که صدای قهقههاش سکوت جنگل را به هم زده بود، ادامه میدهد:
- آقا رو باش اومده ثابت کنه!
این حجم از بیدرک بودنِ الکس در کَت کارول، که تمام کارهایش با برنامه و منطق بود، نمیگنجید.
کارول اجازهی هیچ حرفی را به الکس نمیداد و مدام و پشت سر هم حرفهایی که مدت زیادی میآزردش را با پرخاش و میگفت:
- میدونی چند وقته لبخند پسرم رو ندیدم؟! چند وقته موهای همسرم رو بو نکردم؟! من از هیچ کدومشون خبر ندارم، حتی نمیدونم زنده هستن یا نه.
الکس صامت بود، رد نگاهش را دنبال کرد. نگاهِ الکس به پشت سرش دوخته شده بود و انگار بر سر جایش میخکوب شده بود.
کارول با تعجب سر برگرداند، چیزی که برای تکذیبش آمده با پوزخندی کریه رخ نمایی کرد و سریع محو شد؛ و آیا او چه بود؟! این صحنه حقیقت داشت یا توهم دو ذهن خسته بود؟!
لـ*ـبهای بیرنگِ الکس که تا دقایقی پیش به خنده باز بود اکنون از وحشت به دندان گرفته شده و بدنش سرد شده، و به رعشه افتاده بود.