خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی * دانلود رمان
به نام آفریننده‌ی مقتدر

نام رمان: رخشا
نویسنده: فاطمه'ق
ناظر: M O B I N A
ژانر: عاشقانه
خلاصه:

اعتماد! ازاین لفظ متنفرم، بامن درباره اعتماد حرف نزن!
تاچند روز پیش دائم این حرف روی زبونم بود؛ اما اون سوزنی به دست گرفت و لـ*ـب هام رو به هم دوخت ومن فقط غرق تماشای او بودم.
من داشتم قانون شکنی میکردم،
قانون های خودم!
مثل یک ادم کور شدم که فقط یک کس ویک چیز رو باتمام وجودش حس میکنه..


در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، Cadman، فاطمه بیابانی و 30 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی*دانلود رمان
مقدمه:

فروغ چه زیبا می‌گفت:
اگر یاد کسی هستیم، این هنر اوست؛ نه هنر ما!
چه‌قدر زیباست کسی را دوست بداریم؛
نه برای نیاز، نه از روی اجبار، نه از روی تنهایی،
فقط برای این‌که ارزشش را دارد.


در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Meysa، Cadman، فاطمه بیابانی و 31 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
تیام:

[پارت1]

آروم در رو باز کردم و با گذاشتن یک آجر کاری کردم که در بسته نشه و وقتی دیدم مامان توی حیاط نیست به سمت کوچه بالایی رفتم.
بیشتر بچه ها بخاطر اصغر آقا، پیرمرد بد اخلاق محله از این کوچه فراری بودن؛ آخه از سروصدا خیلی بدش میاد و همش چغولی بچه ها رو پیش مامان و باباشون می کنه، بخاطر همین کارش هم بیشتر بچه ها از مامان باباشون کتک خورده بودن، بچه ها هم برای همین می رفتن کوچه بالایی تا فوتبال بازی کنن. دخترا هم همگی یک گوشه می نشستن و عروسک بازی می کردن. منم می رم پیش پسرا و فوتبال بازی می کنم که همیشه مامان بخاطر خاکی کردن لباس هام دعوام میکنه پس منم مثل همون پسرا از دمپایی های مامانم کتک می خورم.
با رسیدن به کوچه بالایی سویشرتم رو درآوردم و انداختم روی دستم و سمت نرگس و دوستاش رفتم. بلند سلام کردم و بدون اینکه منتظر جوابی باشم سریع سویشرتم و دادم به نرگس و سمت پسرا رفتم.
سریع توپ و از زیر دست علی کشیدم بیرون و باخنده محکم زدم تو سرش و زود در رفتم که بادنبال کردنش همه خندیدن البته بگم که علی تو دنبال کردن هاش از کنار هرکی رد شد یک لگد هم پروند که خنده بچه ها بیشتر شد.
همه بهش می گفتن که کتک زدنش خیلی حال میده از اون موقع هم بیشتر مراقب خودش میشه برای همین هم خیلی نمی تونم اذیتش کنم.
بعداز اینکه مجبورشدم بذارم یک پس گردنی بهم بزنه شروع کردیم به فوتبال بازی کردن که با شکوندن شیشه خونه نرگس اینا بازی رو ول کردیم و از ترس هر کی رفت تو خونش من و چندتا از پسرای محله پایین هم زود خودمون رو رسوندیم به کوچه خودمون و سریع رفتیم تو خونه هامون که با بدترین صحنه عمرم مواجه شدم.
بابا پرستار جدید گرفته!
باعصبانیت خواستم در رو باز کنم و از خونه بیرون برم که بابا متوجه من شد. لباسم رو از پشت گرفت. تو هوا آویزونم کرد و با خنده گفت:
-کجا کجا نمی خوای سلام بدی؟
همین طور که خودم و تکون میدادن تا ولم کنه با جیغ گفتم:
-نه نمی خوام! ولم کن می خوام برم.
محکم بـ*ـغلم کرد و اروم تو گوشم گفت:
-نشد دیگه با هم صحبت می کنیم باشه؟
تو بـ*ـغلش آروم گرفتم با بغض گفتم:
-باشه.
همین طور که من رو روی زمین می ذاشت گفت:
-برو تو اتاقت تا بیام.
از کنار مامان و اون عجوزه تازه وارد رد شدم و به سمت اتاقم رفتم و با ناراحتی بدون اینکه لباس های خاکیم رو دربیارم روی تـ*ـخت ولو شدم.
حتما مامان بخاطر این کارم دعوام می کنه. با اومدن پرستار باز هم مامان و بابا رو نمی بینم، اما اونا فقط یک هفته بود که اومده بودن تهران!
پس چرا باز میخوان برن؟
حتما از دستم خسته شدن آخه فقط بخاطر اینکه میرم کوچه بازی می کنم یا برای بالا رفتن از درخت های همسایه بـ*ـغلی؟
با باز شدن در تندی نشستم روی تـ*ـخت گفتم:
-ازدستم خسته شدین اره؟ بخدا دیگه نمیرم کوچه یا اصلا دیگه نمیرم بالای درخت قول میدم اصغر آقا رو هم عصبی نکنم بابایی نرین دیگه تروخدا!
سریع روی تـ*ـخت نشست و با مهربونی گفت:
-کی گفته این حرف هارو بابایی؟! ببین دخترم یک سفر خیلی مهم برای من و مامانت پیش اومده قول میدم زودی بر می گردیم.
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
-اما تازه اومدین! اصلا منم میام.
با اخم گفت:
-تیام میدونی که نمیشه پس دیگه نمی خوام این حرف رو تکرار کنی باشه؟! تازه مگه خودت نگفتی دیگه بزرگ شدی؟
با بغض گفتم:
-باشه. کی برمی گردین؟
-یه هفته دیگه، این دفعه زودتر میایم.
-آها.
-حالا بریم با پرستارت اشنا شو؛ اذیتش نکنی ها!
با حرص گفتم:
-اون به من کاری نداشته باشه من کاری ندارم باهاش.
باخنده زد پس کلم و گفت:
-این پرستارتم بپرونی نمی ذارم بری کوچه ها!
تند تند گفتم:
-ببخشید! ببخشید!
-افرین!حالا هم لباس هات رو عوض کن تا مامانت نیومده ببینه.


در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Meysa، Cadman، فاطمه بیابانی و 11 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
[پارت2]

بعدازاشناشدن باپرستار قرار شد مریم روز قبل از سفر مامان بابا به اینجا بیاد وتا وقتی که مامان اینا بیان بمونه.
بعداز رفتن مریم بابای نرگس اومد خونمون و به بابا درباره شکستن شیشه خونشون گفت و اون ها هم مجبورم کردن کل ظرف ها رو بخاطر شکستن شیشه خونه نرگس این ها بشورم وتا وقتی که از سفر میان حق ندارم برم کوچه بالایی.
و بازهم فهمیدم ازدست هرکی در برم از دست مامان نمی تونم.
باخستگی خودم و روی تـ*ـخت انداختم وبه نبودن مامان اینا فکر کردم.
نبودنشون یکمم خوب بود؛ اخه می تونستم هرکار دلم بخواد بکنم و پرستار هم مجبور کنم بهشون چیزی نگه اما با رفتنشون دلم براشون تنگ میشه.
با فکری که به سرم زد سریع از روی تـ*ـخت بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم و اروم در زدم با بازشدن در سریع پریدم داخل و بی توجه به صدازدن های مامان خودم و انداختم روی تـ*ـخت و بلند گفتم:
-امشب اینجا می خوابم.
وخودم و بیشتر تو بـ*ـغل بابا جمع کردم که خندید ومحکم بـ*ـغلم کرد و با اشکال نداره مامان رو اروم کرد مامان هم خندید و بعد از شونه کردن موهاش کنارم خوابید.
‌‍‌..........
-مریم من رفتم.
-کجا میری تیام؟
-کوچه بالاییم قبل از تاریک شدن هوا برمی گردم.
-پس مراقب خودت باش!
خوشحالم که مامان اینا تنبیهم ویادشون رفته و به مریم هم چیزی نگفتن.
خم شدم و بند کتونی هامو محکم کردم و بلند گفتم:
-باشه.
و باعجله از خونه بیرون زدم.
دیروز داشتیم تو کوچه نقاشی می کردیم که سر قلم مو ها با علی دعوام شد و همون لحظه دستمون خورد به گواش مشکی و ریخت روی عروسک نرگس و اونم باهامون قهر کرد هرچقدر هم با مریم شستیمش رنگه نرفت.
الان هم بدون اینکه به مریم بگیم با علی داریم می ریم عروسک فروشی ولی چون دوره از خونمون از داداش بزرگه علی ،عارف خواستیم باهامون بیاد.
وحالا نیم ساعته که من وعلی سر اینکه عروسکی که من پیدا کردم شبیه عروسک نرگسه دعوا می کنیم
از اخرم با حرف عارف که گفت گوسفند چه شباهتی با گاو داره خریدیمش.
از مغازه که اومدیم بیرون باخنده گفتم:
-علی دیدی اون عروسکه چقدر شکل تو بود؟
همین طور که پلاستیک عروسک و به عارف می داد تا بند کفشش و ببنده گفت:
-داری حرصم و درمیاری تیام از اولی که رفتیم تو مغازه همش داری میگی خره شبیه منه! خسته نشدی؟
-نه، میای تا خونه مسابقه بدیم؟
عارف زد پس کلم و گفت:
-نخیر! گم میشین.
محکم با پا زدم به ساق پاش و وقتی دیدم حسابی دردش گرفته خیالم راحت شد وگفتم:
-نخیر گم نمی شیم راه هم یاد دارم میای علی؟
-اره پس تا سه بشمر.
- یک دو ..
وقبل از اینکه سه رو بگم دویدم وبا داد علی که می گفت خیلی نامردی بلند خندیدم.
از روی میله های پیاده رو سریع پریدم و خواستم از خیابون رد شم که بخاطر اینکه ماشینی که نزدیک میومد بهم نخوره سرعتم و بیشتر کردم و همینطور که می خندیدم بی توجه به حرف های راننده گفتم:
-پسر! چه شانسی اوردم.
از خیابون که ردشدم یک لحظه ایستادم تا نفسم بالا بیاد که تازه متوجه نبود علی وعارف شدم یعنی انقدر ازم عقب افتادن؟
نه وایستا ببینم!
با تعجب به دورو ورم نگاه کردم.
اینجا اصلا شبیه اون راهی که با بچه ها اومدم نیست که!
نکنه گم شدم؟
رفتم جلوتر خواستم اسم کوچه رو به روییم وبخونم که یکی جلوی دهنم وگرفت و روی هوا اویزونم کرد ومن برد تو کوچه.
خودم تکون میدادم تا ولم کنه ولی یهویی خوابم برد.


در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: MaRjAn، Meysa، Cadman و 10 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
[پارت 3]

انگار توماشینم..
چشمام و باز می کنم،اره صندلی ماشین درست حدس زدم.
خواستم دستم و تکون بدم که دیدم نمی تونم دست هام وبستن!
اصلا من اینجا چیکار می کنم؟
یکم سرم و بالا اوردم تا راننده و ببینم‌‌؛
این دیگه کیه؟سیبیل هاش چقدر بلنده!
ازترس تو خودم جمع شدم.
یاخدا! من این و نمی شناسم تازه مثل این فیلم ها دستم وبسته.
وای! شب شده که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: MaRjAn، Meysa، Cadman و 9 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
[پارت 4 ]

و خم شد سمت داشبورد و بعدش اهنگ گذاشت.
اهنگ هاش هم مثل خودش داغونن!
باگریه به شیشه ماشین نگاه کردم.
نامرد چقدر هم محکم زد، شکمم هنوز درد می کنه.
سرمو پایین اوردم تا نبینه دارم گریه می کنم.
یعنی دیگه بابا ومامان ونمی بینم؟ یعنی دیگه با بچه‌ها بخاطر همسایه بداخلاقمون تو کوچه بالایی بازی نمی کنیم؟
دیگه با بابا ماشین تعمیر نمی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، Cadman و 10 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت5 ]

صداش زدم:
-فری.
بی حوصله جواب داد.
-چیه؟
-دستشویی دارم تازه گشنه هم هستم.
شونه هاشو بالا انداخت وبیخیال گفت:
-به من چه؟
با تعجب گفتم:
-یعنی چی به من چه؟ خودت مگه من رو ندزدیدی؟ الان هم نمی خوای برای خوردن چیزی بخری؛ اصلا مگه خودت نگفتی منوداری برای رئیست می بری، شاید به درد بخورم؛ کسی که چیزی نخوره جون داره کار کنه؟
باحرص...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: MaRjAn، Cadman، فاطمه بیابانی و 8 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
[پارت 6]

با تعجب دستش و کشیدم و گفتم:
-چیکار می کنی؟
دستش و از دستم بیرون کشید و بی توجه به سوالم من و سمت جاده هل داد وگفت:
-اول برو پشت ماشین ها، باید قبلش یک کاری و انجام بدم.
با تکون دادن سرم قبول کردم و به سمت ماشینی رفتم که از بقیه دور تر بود.
به نظر نمی اومد کسی ازش استفاده کنه و طرفاش افتابی بشه
حسابی قراضه بود و بوی گند زنگ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، M O B I N A، Cadman و 6 نفر دیگر

fatemegh_86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/20
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
489
امتیاز
123
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
[پارت 7]
(سه هفته بعد)

-هوی تیام! گوش کن یاد بگیری انقدر حواس پرت نباش.
-حالا همچین میگی گوش کن انگار چه چیز مهمی بهم یاد میده چندتا حرکت کششیه دیگه
انگشتشو فرو کرد تو پهلوم وگفت:
-این از درس هم مهم تره نیم وجبی، اگه گیر بیفتی کارت زاره!
چشم غره ای رفتم؛
-اگه مجبور نبودم که اینجا نبودم.
سیا نیشخندی زد وگفت
-ها چیه؟ ننه بابات گفتن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رخشا | fatemegh_86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، Z.A.H.Ř.Ą༻ و M O B I N A
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا