انجمن رمان 98 |
انجمن رمان نویسی
دهان را با زبان تر می کنم و می گویم :
_همیشه بی اجازه پشت میز یه خانم می شینید ؟
صدایش که در گوشم می پیچید مسخ می شوم از ملودی خوش آهنگ صدایش ! چرا مردهای خوش صدا اینقدر زیبا هستند ؟ آدمک خر نشوی به صدایش عادت می کنی.
با طعنه دم می زند :
_شما چی ؟ عادت دارید بی اجازه نقاشی کسیو بکشید ؟
به تبعیت از خودش پوزخند می زنم و می گویم :
_یعنی ناراحت شدید از این کارم ؟
پوزخندش غلیظ تر می شود :
_نه گفتم به تبعیت از شما که اجازه نگرفتید ؛ من هم بی اجازه اینجا بشینم تا شما راحت تر منو نظاره کنید . آخه چشمای خوشگلتون درد گرفت از بس دزدکی نگام کردید !
خب همین اول کار نشان داد که چه قدر آدم تیزی است. البته آنقدر ها هم تیز نیست . بیشتر می توان گفت که من تابلو بازی در می آورم . شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_من از همون فاصله هم دید کافی داشتم .
سری تکان می دهد و می گوید :
_من دید کافی نداشتم .
حرفش را بی جواب می گذارم و مداد رنگی هایم را از کوله ام بیرون می کشم و مشغول رنگ کردن صورت گستاخش می شوم . نگاه خیره اش را روی خودم حس می کنم و بعد از چند ثانیه صدای دیازپام دارش را !
- دانشجویی ؟
سر بلند می کنم و نگاهش می کنم . به جای او من فکم درد گرفت . با بی میلی می گویم :
_بله .
- هنر می خونی ؟
مشغول تراشیدن مداد رنگی مشکی رنگم می شوم و می گویم :
_ اهوم !
یک تای ابرویش را بالا می اندازد . نگاه از قیافه اش می گیرم و به مدادی که دائم در تراش می شکند ؛ چشم میدوزم . اگر یک روز بتوانم این مداد رنگی ها را درست تراش کنم قطعا اسمم را عوض می کنم .
صدایش در گوشم می پیچد :
_اسمت چیه ؟
چه قدر زود خودمانی شد . نگاهم را به چشمان نه چندان درشت ولی گیرایش میدوزم . نگاه گستاخش تا عمق جانم رسوخ می کند .سرم را زیر می اندازم ولی میبینم که پوزخندش دوباره جان می گیرد . همان طور که خودم را مشغول کنکاش با نقاشی نشان میدهم می گویم :
_ جنتلمن فِرست.
دهانش را بر هم می فشارد . لعنت به من که اینگونه روی دهانش زوم کرده ام ! لعنت به من !
- اگه خیلی کنجکاوی اسمم آرتام شایسته است !
سرم را بالا می گیرم به زحمت نگاهم را از دهانش به سمت چشم هایش می کشم ! چشم هایش می خندند ولی ظاهرش کاملا جدی است !چه اسم لوسی دارد این مرد مغرور ! مداد رنگی زرد رنگم را از جای فلزی اش خارج می کنم و می گویم :
_ اسمم گلشیده .
صدایش را صاف می کند و می گوید :
_من می تونم چی صدات کنم ؟
لبخند کمرنگی می زنم و می گویم :
_همون گلشید .
او هم لبخند کمرنگی می زند.اگر چه به زور رد لبخندش پیداست ولی به زور کشفش می کنم . ساعد هر دو دستش را روی میز می گذارد و می گوید :
_ چند سالته گلشید ؟
رنگ زرد را بر روی کاغذ می کشم و با طعنه می گویم :
_ در مورد همه خانما اینقدر کنجکاوید؟
تکیه اش را به صندلی می دهد و می گوید :
_ از بچه ها خوشم میاد در نتیجه در موردشون کنجکاوم.
لبخند دندان نمایی تحویلش می دهم و می گویم :
_ الآن خیلی بهم برخورد که بچه خطابم کردید !
چشم هایش را ریز می کند و از بالا تا پایین بر اندازم می کند . نگاه سنگینش چشم هایم را هدف می گیرند . اینقدر نگاهش نفوذ دارد که بی اراده دهان باز می کنم و می گویم :
_ بیست و یک سالمه !
ریشخندی می زند ولی من بی توجه به ریشخندش به این فکر می کنم که دقیقا چرا بوی ادکلنش اینقدر معرکه است ؟!دوباره براندازش می کنم . این کنجکاوی ام در مورد آدم ها همیشه کار دستم می دهد همیشه ! مداد رنگی صورتی رنگم را روی کاغذ به حرکت وا میدارم .دلم می خواهد سوال بپرسم ولی بیشتر از این خودمانی شدن را جایز نمیدانم . از نگاه گرگی و برنده اش می ترسم . حداقل می توانم این ترس مخوف را پیش خودم اقرار کنم . دلم نهیب می زند که باید از این مرد با این نگاه گرگی ،با این چهره ای که پوزخند جزو لاینفکش است ؛با این بوی کر کننده ادکلن بترسم !نگاهم را از برگه نقاشی شده به سمت صورتش میدوزم. لبخند رضایت بخشی می زنم . درست همرنگ پوست گندمی خودش شده است فقط باید شکستگی میان ابروانش را در تار و پود نقاشیم بگنجانم .سراغ چشم هایش می روم . بر خلاف دهانش حالت خاصی ندارند . معمولی معمولیند ! مداد مشکیم را از جای فلزی قاپ می زنم و به آرامی روی خطوط کمرنگ نقاشیم می کشم . صدایش در گوشم زنگ می زند !
- سال چندمی ؟
آن روی گستاخم سرکشی می کند و می گوید :
_ همیشه اینقدر فضولید ؟
نگاهش رنگ می گیرد کلامش هم بو ! نمیدانم چگونه ولی هم کلامش هم نگاهش هر دو رنگ و بوی خشم و تهدید می گیرند .
- نه ! ولی همیشه اینقدر خوش اخلاق نیستم .
نگاه گستاخم را در چشمانش میدوزم.همان چشمانی که حالت خاصی ندارند ولی نگاه های خاصی دارند .درست به همان چشمانی که حالا اشکارا تهدید می کردند. سکوت را ترجیح می دهم و دوباره مشغول نقاشیم می شوم .هوا رفته رفته تاریک می شود . بی شک می توانم بگویم ؛ به محض رسیدن به خانه نهال سرم را با گیوتین می زند بابت این بدقولی های همیشگی .دلم می خواهد دست از نقاشی بکشم و به سمت خانه بروم ولی حضور مرد مقابلم این اجازه را از من دریغ می کند .صدای مسکن دارش در گوشم نجوا می شود .
- اگه دیرت شده برو .
از کجا فهمید؟ من که حتی به ساعتم نگاه نکردم .نگاه مملو از تعجبم را در چشمانش میدوزم .همان چشمانی که حالت خاصی نداشتند ولی برق خاصی داشتند . واقعا چرا چشم هایش اینقدر براق است ؟
به آرامی می گویم: تمومش کنم میرم. البته اگه شما دیرتون نمیشه !
نگاه مغرورش را در چشمانم میدوزد و می گوید :
_مشکلی نیست! فعلا اینجا نشستم ببینم چه موجودی از من خلق می کنی .
بعد از یک ساعت زیر آن نگاه های سنگین و عذاب آور بالاخره تمام می شود . نقاشی را کمی از خودم دور می کنم و نگاهش می کنم ! عالی تر از عالی شده است! اگر اینگونه جلویم نمی نشست و تظاهر نمی کرد که دارم وقتش را می گیرم عمرا نقاشی را به او نمیدادم ولی انگار چاره ای نیست . زیر نقاشی را امضا می کنم و برگه را از حصار سیم های دفتر جدا می کنم و قبل از اینکه نقاشی را تحویلش بدهم از روی نقاشی عکسی می گیرم و سپس نقاشی را جلویش می گذارم . مداد هایم را بی توجه به طیف رنگیشان درون محفظه فلزی می گذارم و همه را در کوله ی بنفش و محبوبم جای می دهم . نگاه جستجوگرم را در پی یک تحسین کوچک در صورتش دوران می دهم .