خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی
نام رمان: فابرکستل
نام نویسنده: ati-heureux
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر رمان: Z.A.H.Ř.Ą༻


خلاصه:
نمیدانم کجا خوانده ام ؟ از کجا معلوم شاید هم شنیده ام ! هر چه هست فقط میدانم ممنوعه ترین آدم های زندگیمان همیشه جذاب ترین اند . ما انسان ها اینیم . خوب ها را ول می کنیم و خودمان را به بدها سنجاق می زنیم . مداد رنگی هایمان را دستمان می گیرم و تا می توانیم از این بدی ها تصاویر رنگارنگ خلق می کنیم . امان از روزی که مداد ها کوچک شوند یا بدتر، تمام شوند ! خدا نیاورد آن روزی را که تنها مداد رنگی باقی مانده ات سیاهی باشد . آن وقت باید تمام ان تصاویری را که با بند بند وجودت خلق کرده ای را به سیاهی بکشی . دور از جان تو ...دور از جان من ... خدا نکند که چشم روی خوب ها ببندی و تمام دلت را برای بدها باز بگذاری چون همان بدها ویرانت می کنند! آتشت می زنند ! مداد رنگی هایت را می شکنند . جانم برایت بگوید که این بدها بد تا می کنند .


در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 5 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

مقدمه:

تاریکی وهم امیز شب بر سرم هوار می شود ... خانه ام در سیاهی مطلق فرو رفته است ...تاریک تاریک است درست مثل قلب من ! قلبی که هیچ وقت سفید بودن را یاد نگرفت ! سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم ...سردی دیوار تا عمق استخوان هایم نفوذ می کند ! نگاهم به سمت شومینه کش می اید به شومینه ای که روشنای اتشش تنها نور خانه ی تاریک و سرما زده ام است ! به همان شومینه ای که دیگر قدرت گرم کردن خانه ام را ندارد ! شوخی که نبود همه ی گرمای خانه ام پر کشیده بود و رفته بود ! گرمای قلبم ....گرمای دستانم ... همه چیزم رفته بود ....همه چیزم بر باد رفته بود ! صدای قدم های محکمی را در حوالی خودم حس می کنم ...می شنوم صدایی را که اسمم را می خواند ...می شنوم که التماس می کند ... همه را می شنوم ولی قدرت جواب ندارم ...مثل اینکه قدرتم نیز دست در دست های باد رفته بود ! به چشم های سبزش خیره می شوم ! به چشم هایی که می گریند ! کی برق را روشن کرد ؟ صدایش ضبحه می شود در گوش هایم . داد می زند هوار می کشد می گوید حرف بزن ...می نالد که خودت کردی ...واقعا من کردم ؟ اری مثل اینکه تمام این بازی را یک تنه به دوش کشیده بودم ! دهانم کش می ایند ارام می گویم : تموم شد ...همه چی تموم شد ! صدای سوت ممتدی در گوشم زنگ می زند ! سوت پایان زده شد ....دیگر همه چیز تمام شد !


در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

گلشید :
کلاه بارانی محبوبم را تا جایی که می شود روی سرم می کشم . درست مثل گربه ای که از آب می گریزد؛ از این سیل وحشیانه ی باران به کلاه بارانی نه چندان گرمم پناه می برم . دستهایم را تا جایی که جیب بارانی ام اجازه می دهد در جیب هایم فرو می کنم . کم کم می توانم لرزش بی مهابای فکم را نیز حس کنم . لعنت به من که هیچ وقت درست لباس نمی پوشم . باران بی وقفه می بارد . قطره ی بارانی لجوجانه سد کلاهم را رد می کند و روی تیغه ی بینی خوش فرم و عمل کرده ام غلت می خورد .
مردم را می بینم که در تکاپوی رهایی از باران به خانه هایشان پناه می برند ولی من نمیدانم در این خیابان درندشت به کجا پناه ببرم .
گرمای مطبوعی که پوستم را نوازش می دهد باعث می شود سر بچرخانم و به کافه ای که جلویش ایستاده ام خیره شوم . گرمای خوشایندی که از کافه ساطع می شود قلقلکم می دهد که خودم را به یک نوشیدنی گرم دعوت کنم . نمی توانم دست رد به این پیشنهاد وسوسه انگیز بزنم .
وارد کافه می شوم . بوی خوش قهوه که در شامه ام می نشیند آرامش را به جسم خسته ام باز می گرداند . گرمای کافه ترشحات بینی ام را علاقه‌مند می کند . روی اولین میزی که چشمم را می گیرد می نشینم . میزم درست کنار شیشه ای که به خیابان دید دارد قرار گرفته است . این منظره ی دیدن باران را ، بیشتر از بودن در زیر باران می پسندم .
بعد از سفارش دادن کاپوچینوی محبوبم دفتر نقاشیم را از کوله ی بنفشم خارج می کنم . ذهن منجمدم توانایی نقاشی کشیدن را از من دریغ می کند . حداقل مطمئنم می کند که از ذهن اشفته ام امروز چیزی عایدم نمی شود . به دنبال سوژه ای مناسب اطرافم را نگاه می کنم . با کنجکاوی هر چه تمام تر سر تا پای کافه را بر انداز می کنم . از ساخت چوبی کافه خوشم می اید . حس می کنم در یک کلبه ی اسرار آمیز بیتوته کرده ام . البته صدای بوق ماشین ها مانع بزرگی می شود بر تمام تفکراتم .آخر کدام کلبه ای را در وسط شهر می سازند ؟
نگاهم دسته ای از دختران و پسران حاضر در کافه را هدف می گیرد . البته که چشمانم فقط پی قلیان های عظیم الجثه اشان می افتد . بدم نمی آید اگر یکبار یک پک از این وسیله ی دود و دم بگیرم . یکبار که ضرر ندارد . نگاهم را از آنها منحرف می کنم و به دختر و پسری که گوشه ای دیگر را برای مکالمه های عاشقانه اشان انتخاب کرده اند چشم میدوزم . نگاهم روی دستان قفل شده اشان که روی میز قرار دار می افتد . سوژه ی خوبی هستند ولی ممکن است با این چرخش صد و هشتاد درجه ی گردنم دار فانی را وداع بگویم . به حالت عادی بر می گردم و به دخترکی که تک و تنها نشسته است چشم میدوزم . خب سوژه ی بدی نیست ولی قیافه اش را دوست ندارم . متاسفانه استدلال های مزخرفم این جا هم صادقانه عمل می کنند . من هیچ وقت نمی توانم آدم های زشت را دوست بدارم .
دست آخر در رو به روی خودم مردی خوش پوش و خوش چهره که به ابروانی به هم گره خورده مشغول نوشیدن قهوه اش است توجه ام را جلب می کند . دروغ چرا اخم هایش ترسناک است ولی دهانش ، دهان خوش فرمی دارد. آنقدر خوش فرم که هزاران افکار منفی را در مخیله ام جولان می دهد و موهایش ،حاضرم قسم بخورم هیچ زنی نتوانسته است رویای دست کشیدن میان موهایش را در افکار خود نپروراند .دوباره نگاهش می کنم !مثل کسی که می خواهد **** را بخرد براندازش می کنم .نچ نمی شود !حتی با در نظر گرفتن آن اخم وحشتناکش باز هم نمی شود منکر جذابیت این مرد شد .منکر جذابیتی که آن ته ریش خسته اش به صورتش بخشیده است . این یکی استثنا خوش چهره است . بی شک می تواند سوژه ی خوبی برایم باشد .
با نگاهش نگاهم را غافلگیر می کند . پررو تر از آنی هستم که با نگاهش سرم را پایین بیاندازم . حرکت آشکارای فکش را با نگاهم شکار می کنم . با وجود اخم تلخی که روی صورتش خانه کرده است پوزخندی تحویلم می دهد . نگاه گرگی اش را در چشمانم می چرخاند .
نگاه سنگین و معنا دارش طاقتم را طاق می کند و باعث می شود سرم را به زیر بیاندازم و اولین خط خطی های صورت لعنتیش را روی برگه های کاهی رنگ دفتر نقاشیم پیاده کنم . میدانم آن نگاه گستاخش حالا حالا ها دست از سرم بر نمیدارد ولی جسارتم را جمع می کنم و دوباره زیر زیرکی نگاهش می کنم . خودم از این دزدکی نگاه کردن ها خنده ام می گیرد . کاش سوژه ی دیگری جز این مرد برای خودم انتخاب می کردم . حالا که فکر می کنم همان دخترک زشت سوژه ی بهتری بود . نگاه برنده ی این مرد نمی گذارد کارم را بکنم . گارسن که سفارشم را میاورد ؛ موقعیت خوبی جور می شود که حتی شده به بهانه ی تشکر کردن از گارسن نگاه دقیقی به صورتش بدوزم .
می بینم که دست به سـ*ـینه و با غرور و همراه با آن پوزخند مزبورش نظاره ام می کند . از طرز نگاهش خنده ام می گیرد ولی دهان می گزم تا بیشتر از این سوتی ندهم . همیشه این خنده های بی موقعم کار دستم می دهند . بعد از حول و حوش بیست دقیقه و با زور و زحمت شکل بی رنگ و رویی از مرد مغرور مقابلم بر روی کاغذ عایدم می شود . جرعه ای از کاپوچینوی به کف نشسته ام را می نوشم . طعم زندگی می دهد این فنجان لعنتی . طعم بی نظیرش باعث می شود حس کنم زندگی قشنگ تر از آن چیزی است که فکرش را می کنم . حتی خیسی لباس هایم نیز نمی تواند این حس را از بین ببرد .
با شنیدن صدای کشیده شدن پایه های صندلی بر روی پارکت ها از رویا بیرون می یایم و مرد عجیب نقاشی شده ام را در فاصله ی نیم متری خودم می یابم . هنوز آن پوزخند لعنتیش روی چهره ی خوش فرمش خانه کرده است .نمیدانم چه عکس العملی باید نشان بدهم . باید فکر کنم که چه باید بکنم . جرعه ی دیگری از کاپوچینویم را می نوشم . چه قدر گستاخ است که برای نشستن پشت میزم اجازه ام نگرفت . مادر همیشه می گوید نباید با هر کس و ناکسی گرم بگیرم. اگر سر صحبت را با او باز کنم گرم گرفتن محسوب می شود ؟ فنجان را روی میز می گذارم و کمی خودم را جلو می کشم . عادت افتضاح همیشگیم را به کار می گیرم و صاف و مستقیم در چشم های قهوه ایش زل می زنم . مادر می گوید گستاخی در شان یک دختر نیست ولی چه رفتار دیگری می توانم مقابل این مرد از خودم بروز بدهم ؟اخم غلیظش کمرنگ تر شده است و حالت فکش هنوز ردی از پوزخند را روی چهره اش به جا گذاشته اند .


در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

دهان را با زبان تر می کنم و می گویم :
_همیشه بی اجازه پشت میز یه خانم می شینید ؟
صدایش که در گوشم می پیچید مسخ می شوم از ملودی خوش آهنگ صدایش ! چرا مردهای خوش صدا اینقدر زیبا هستند ؟ آدمک خر نشوی به صدایش عادت می کنی.
با طعنه دم می زند :
_شما چی ؟ عادت دارید بی اجازه نقاشی کسیو بکشید ؟
به تبعیت از خودش پوزخند می زنم و می گویم :
_یعنی ناراحت شدید از این کارم ؟
پوزخندش غلیظ تر می شود :
_نه گفتم به تبعیت از شما که اجازه نگرفتید ؛ من هم بی اجازه اینجا بشینم تا شما راحت تر منو نظاره کنید . آخه چشمای خوشگلتون درد گرفت از بس دزدکی نگام کردید !
خب همین اول کار نشان داد که چه قدر آدم تیزی است. البته آنقدر ها هم تیز نیست . بیشتر می توان گفت که من تابلو بازی در می آورم . شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_من از همون فاصله هم دید کافی داشتم .
سری تکان می دهد و می گوید :
_من دید کافی نداشتم .
حرفش را بی جواب می گذارم و مداد رنگی هایم را از کوله ام بیرون می کشم و مشغول رنگ کردن صورت گستاخش می شوم . نگاه خیره اش را روی خودم حس می کنم و بعد از چند ثانیه صدای دیازپام دارش را !
- دانشجویی ؟
سر بلند می کنم و نگاهش می کنم . به جای او من فکم درد گرفت . با بی میلی می گویم :
_بله .
- هنر می خونی ؟
مشغول تراشیدن مداد رنگی مشکی رنگم می شوم و می گویم :
_ اهوم !
یک تای ابرویش را بالا می اندازد . نگاه از قیافه اش می گیرم و به مدادی که دائم در تراش می شکند ؛ چشم میدوزم . اگر یک روز بتوانم این مداد رنگی ها را درست تراش کنم قطعا اسمم را عوض می کنم .
صدایش در گوشم می پیچد :
_اسمت چیه ؟
چه قدر زود خودمانی شد . نگاهم را به چشمان نه چندان درشت ولی گیرایش میدوزم . نگاه گستاخش تا عمق جانم رسوخ می کند .سرم را زیر می اندازم ولی میبینم که پوزخندش دوباره جان می گیرد . همان طور که خودم را مشغول کنکاش با نقاشی نشان میدهم می گویم :
_ جنتلمن فِرست.
دهانش را بر هم می فشارد . لعنت به من که اینگونه روی دهانش زوم کرده ام ! لعنت به من !
- اگه خیلی کنجکاوی اسمم آرتام شایسته است !
سرم را بالا می گیرم به زحمت نگاهم را از دهانش به سمت چشم هایش می کشم ! چشم هایش می خندند ولی ظاهرش کاملا جدی است !چه اسم لوسی دارد این مرد مغرور ! مداد رنگی زرد رنگم را از جای فلزی اش خارج می کنم و می گویم :
_ اسمم گلشیده .
صدایش را صاف می کند و می گوید :
_من می تونم چی صدات کنم ؟
لبخند کمرنگی می زنم و می گویم :
_همون گلشید .
او هم لبخند کمرنگی می زند.اگر چه به زور رد لبخندش پیداست ولی به زور کشفش می کنم . ساعد هر دو دستش را روی میز می گذارد و می گوید :
_ چند سالته گلشید ؟
رنگ زرد را بر روی کاغذ می کشم و با طعنه می گویم :
_ در مورد همه خانما اینقدر کنجکاوید؟
تکیه اش را به صندلی می دهد و می گوید :
_ از بچه ها خوشم میاد در نتیجه در موردشون کنجکاوم.
لبخند دندان نمایی تحویلش می دهم و می گویم :
_ الآن خیلی بهم برخورد که بچه خطابم کردید !
چشم هایش را ریز می کند و از بالا تا پایین بر اندازم می کند . نگاه سنگینش چشم هایم را هدف می گیرند . اینقدر نگاهش نفوذ دارد که بی اراده دهان باز می کنم و می گویم :
_ بیست و یک سالمه !
ریشخندی می زند ولی من بی توجه به ریشخندش به این فکر می کنم که دقیقا چرا بوی ادکلنش اینقدر معرکه است ؟!دوباره براندازش می کنم . این کنجکاوی ام در مورد آدم ها همیشه کار دستم می دهد همیشه ! مداد رنگی صورتی رنگم را روی کاغذ به حرکت وا میدارم .دلم می خواهد سوال بپرسم ولی بیشتر از این خودمانی شدن را جایز نمیدانم . از نگاه گرگی و برنده اش می ترسم . حداقل می توانم این ترس مخوف را پیش خودم اقرار کنم . دلم نهیب می زند که باید از این مرد با این نگاه گرگی ،با این چهره ای که پوزخند جزو لاینفکش است ؛با این بوی کر کننده ادکلن بترسم !نگاهم را از برگه نقاشی شده به سمت صورتش میدوزم. لبخند رضایت بخشی می زنم . درست همرنگ پوست گندمی خودش شده است فقط باید شکستگی میان ابروانش را در تار و پود نقاشیم بگنجانم .سراغ چشم هایش می روم . بر خلاف دهانش حالت خاصی ندارند . معمولی معمولیند ! مداد مشکیم را از جای فلزی قاپ می زنم و به آرامی روی خطوط کمرنگ نقاشیم می کشم . صدایش در گوشم زنگ می زند !
- سال چندمی ؟
آن روی گستاخم سرکشی می کند و می گوید :
_ همیشه اینقدر فضولید ؟
نگاهش رنگ می گیرد کلامش هم بو ! نمیدانم چگونه ولی هم کلامش هم نگاهش هر دو رنگ و بوی خشم و تهدید می گیرند .
- نه ! ولی همیشه اینقدر خوش اخلاق نیستم .
نگاه گستاخم را در چشمانش میدوزم.همان چشمانی که حالت خاصی ندارند ولی نگاه های خاصی دارند .درست به همان چشمانی که حالا اشکارا تهدید می کردند. سکوت را ترجیح می دهم و دوباره مشغول نقاشیم می شوم .هوا رفته رفته تاریک می شود . بی شک می توانم بگویم ؛ به محض رسیدن به خانه نهال سرم را با گیوتین می زند بابت این بدقولی های همیشگی .دلم می خواهد دست از نقاشی بکشم و به سمت خانه بروم ولی حضور مرد مقابلم این اجازه را از من دریغ می کند .صدای مسکن دارش در گوشم نجوا می شود .
- اگه دیرت شده برو .
از کجا فهمید؟ من که حتی به ساعتم نگاه نکردم .نگاه مملو از تعجبم را در چشمانش میدوزم .همان چشمانی که حالت خاصی نداشتند ولی برق خاصی داشتند . واقعا چرا چشم هایش اینقدر براق است ؟
به آرامی می گویم: تمومش کنم میرم. البته اگه شما دیرتون نمیشه !
نگاه مغرورش را در چشمانم میدوزد و می گوید :
_مشکلی نیست! فعلا اینجا نشستم ببینم چه موجودی از من خلق می کنی .
بعد از یک ساعت زیر آن نگاه های سنگین و عذاب آور بالاخره تمام می شود . نقاشی را کمی از خودم دور می کنم و نگاهش می کنم ! عالی تر از عالی شده است! اگر اینگونه جلویم نمی نشست و تظاهر نمی کرد که دارم وقتش را می گیرم عمرا نقاشی را به او نمیدادم ولی انگار چاره ای نیست . زیر نقاشی را امضا می کنم و برگه را از حصار سیم های دفتر جدا می کنم و قبل از اینکه نقاشی را تحویلش بدهم از روی نقاشی عکسی می گیرم و سپس نقاشی را جلویش می گذارم . مداد هایم را بی توجه به طیف رنگیشان درون محفظه فلزی می گذارم و همه را در کوله ی بنفش و محبوبم جای می دهم . نگاه جستجوگرم را در پی یک تحسین کوچک در صورتش دوران می دهم .


در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

لبخند که نه ،همان پوزخند های منفورش را به لـ*ـب می نشاند و می گوید : _آفرین کوچولو .
از لحن حرف زدنش خوشم نمی آید .کلا از این صمیمیت بی جایش خوشم نمی آید . صدای تمسخر آمیـ*ـزش مانع می شود از اینکه فکر کنم دیگر از چه چیز این مرد خوشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

تکیه اش را به مبل می دهد و می گوید :
_خب. خوش گذشت ؟
اشاره ای به خودم می کنم و می گویم:
-مشخص نیست ؟
می خندد و می گوید :
-آخر سر تو خودت رو با این خوردنی به کشتن میدی .
حرفش را بی جواب می گذارم و لقمه دوم را در دهانم می چپانم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی


به در اشاره می کنم و می گویم : بیرون .
- آرتام ؟
-بیرون.
این را می گویم و از اتاق خارج می شود . از جایم بر می خیزم و به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق می روم و صورتم را می شویم . موهای بهم ریخته ام را همانند حالت اولیه اش رو به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 2 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

با افسوس می گوید :
- اگه یکم به گذشته من نگاه می کردی عزیزم اینطوری بی انصافانه نظر نمیدادی . علی رو یادت نیست؟همه چی داشت .خوشگل بود ...پولدار بود ...تیپ و هیکل داشت ولی آخر چی شد ؟به یه سال نکشیده کات کردیم چون دنیاهامون فرق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

با افسوس می گوید :
- اگه یکم به گذشته من نگاه می کردی عزیزم اینطوری بی انصافانه نظر نمیدادی . علی رو یادت نیست؟همه چی داشت .خوشگل بود ...پولدار بود ...تیپ و هیکل داشت ولی آخر چی شد ؟به یه سال نکشیده کات کردیم چون دنیاهامون فرق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و 3 نفر دیگر

ati-heureux

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/9/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
سن
25
زمان حضور
4 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | انجمن رمان نویسی

گلشید:
روی تاب فلزی کم تحرکی که در حیاط است می نشینم. خواسته یا ناخواسته باید قبول کنم که هوای اول صبح آبان ماه ، هوای چندان خوبی برای فکر کردن در فضای باز نیست و احتمال اینکه سرما تا عمق مغز استخوانم نفوذ کند هست . کمی تاب را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فابرکستل | ATI-HEUREUX کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Karkiz و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا