خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,168
امتیاز واکنش
9,012
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسنده‌اش مشخص نیست!

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!

دیدم ک یه زن با چاقو سـ*ـینم رو پاره کرد .. آخرین نگاهم ب ساعت بود 12:07...از خواب بیدار شدم...شکر ک خواب بود...ی نگا ب ساعت کردم...12:06 بود...در کمدم با صدای آرومی باز شد

دخترم نمیذاره بخوابم چون با گریه های وقت و بی وقتش کلافم کرده.من حتی رفتم سر قبرش و بهش گفتم که تمومش کنه اما بی فایده بود.

زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده.دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...

زنم که کنارم روی تـ*ـخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...

بعد از یه روز خسته کننده میای خونه و میخوای یه خواب شبانه راحت داشته باشی دستتو که میبری بالا که چراغ رو خاموش کنی تازه یه دست دیگه رو میبینی که روی کلید چراغه،تق،چراغ خاموش...

و شب شروع نعره های فرشته ای سیاه در سیل سکوت تاریکیست...
***
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تـ*ـخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...

داشتم به حالم اشك ميريختم اومد كنارم گفت چرا گريه ميكني؟ گفتم من ادم بدي شدم خوبي هامو فراموش كردم ...
بهم كلي خنديدوگفت منم فرشته بودم اين شدم

بعضی وقتایی که تنهایین، صداهایی میشنوین که شمارو میترسونه!
این یه نوع هشداره از طرف موجودات دیگه که یعنی ما اینجاییم :")
اگه میخواین زودتر دور بشن به کار خودتون ادامه بدین و خیلی عادی باشین، نرین سراغ صداها...
اینجوری بهشون نشون میدین که دنبالشونین و دارین اونارو به دیدار دعوت میکنین


《تکست های ترسناک》

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: parädox، Z.A.H.Ř.Ą༻، *~sarina~* و 13 نفر دیگر

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,168
امتیاز واکنش
9,012
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت خیلی میترسم...
گفتم چرا ؟
گفت چون از ته دل خوشحالم ...
این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم آخه چرا ؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.

تنها بودم....
سایه ی خودم بود و خودش....
اما او که بود؟....
***
از وقتى كهـ بهـ دنيا اومدم رو سر من وايستاده بود :)
***
هیچـوقت تو تاریکـی بهـ پشت سرت نگاهـ نکن...
فقط بــــــرو...

وقتی به دخترکوچک چهار ساله ام برای اولین بار عکسی از خودش نشان دادم،سرش را به اطراف تکان داد و گفت :ولی بابا، من توی آینه یه شکل دیگه ام! موهام مشکیه، چشمام هم آبیه تازشم روی گونه ام یه چال دارم!
او داشت چهره خواهر کوچولوی مرا توصیف می کرد،که وقتی بچه بودم در اتاق زیر شیروانی موقعی که قایم موشک بازی می کردیم در اثر خفگی از دنیا رفته بود...

روزایهـ آرومی دارم...
اما شبا دست از سرم بر نمیدارهـ....☠
***
قبلا تو خودم بودم...
اما الان شدم یکی از جنس اونا....☠
***
آدما چيزيو كهـ نتونن درك كافى كنن ازش ميترسن

بچه که بودم هروقت میترسیدم شبا بـ*ـغل مامانم میخوابیدم
اما وقتی که خواب بود و نگاش میکردم مامانم از هرچیزی ترسناک تر به نظرم میرسید!

_هی میگفت چراداری میری
+من وایساده بودم!
***
هروقت ترسیدی
یه نگاام ب بالا کن
خداباهاته:)

چراغ تو کوچمون هی خاموش روشن میشه
بابام میگه اتصالی کرده وباید درستش کنن
اما هروقت اینومیگه چراغ تا صبح یه سره روشن میمونه!
وپدرم هیچوقت حرفموباورنمیکنه چون وقتی چراغ روشنه اون خوابه!

عروسک قشنگ من
قرمز نمیپوشه
عروسک قشنگ من
شبا با چشای بازی که منونیگامیکنه
میخوابه!

یکی از ترسناک تریناام اینه که
پرده ی اتاقت تکون بخوره
ولی پنجرت بازنباشه!

3 نصفه شب! هیچ کسی تو پارک نیست.
تو داری از پارک عبور میکنی
"دلقک میگه : جلو تر نرو. وارده خیابون که بشی تصادف میکنی ، راننده مسته."
تو مجبوری صبر کنی! پیش دلقک میمونی؟

نصفه شبه ، تشنت میشه و بلند میشی بری آب بخوری ، پاتو از تـ*ـخت میزاری پایین یکدفعه یک دست پر مو با ناخنای بلند از زیر تـ*ـخت پاتو میگیره و میکشه سمت خودش...:)))

نيمه شب از خواب ميپرم! بيرون پنجره اتاقم در تاريكي صورتي با لبخند به من خيره شده...

من در طبقه چهاردهم زندگي ميكنم...


《تکست های ترسناک》

 
  • تشکر
Reactions: [ RAMIN ]، MĀŘÝM، Leyla و 6 نفر دیگر

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,168
امتیاز واکنش
9,012
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان از خواب پریدم،یه نفر منو به تـ*ـخت جراحی بسته بود،با ترس به اطاق نگاه می کردم،صدای پای چند نفر می یومد،همین که به بالای سرم رسیدن،فهمیدم تمامشون مریضایی بودن که زیر دستای من مرده بودن!

به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!

رفتـه بودم حـموم...کسی خونه نبود‍♂
طبق عادتم بعد حموم داد زدم ماماااان حوله...
مامانم حوله رو دادو رفت...
بعد که اومـدم بیرون خشکـم زد...
تازه یادم اومد کسی خونه نبـود...

در موبايلم عكسي از منه كه توي تختم خوابيدم...

من تنها زندگي ميكنم. . .
***
تعجب ميكنم چرا دو تا سايه از من رو زمينه...؟

در صورتي كه تو اتاق من فقط يك لامپ روشنه. .

دیشب خواب بودم ....
صدای خش خش ناخون میومد ....
من مادر ندارم:)))
***
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...

چراغ اتاقش روشن شده است اما من اکنون از سر خاکش بازگشتم........
***
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاظرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بسته شدن ...

طبقه بالا داخل اتاق نشسته بودم ک ‌مامانم از پایین داد زد "بیا توی‌ آشپزخونه -"
داشتم پله هارو یکی یکی پایین میرفتم ک مامانم از اتاق خوابش(طبقه بالا)گفت "نرو،منم شنیدم ک صدات کرد"!
حالا..باید اولین صدارو‌ باور کنم یا.. دومی رو؟!

دم در بودم ...
مامانم گف بیاتوکارت دارم عزیزم...
منم رفتم داخل اما کسیو ندیدم...
ک یهو در از پشت ب روم بسته شد...

هیچی ترسناک ترازاین نیست
که حس کنی یه نفرپشتته
برگردی ببینی هیشکی نی
یه نفس راحت بکشی
برگردی
ببینی یکی روبه روته!

سخت ترین و ترسناک ترین شبای عمرم
شباییه که گوشی رو میذارم کنار
ازش دور میشم
بعد یهو خود به خود موزیک پلی میشه :)
یه هشدار از حضور شیطان...


《تکست های ترسناک》

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: bawhar، Kimia_Rh و ØMĪĎ

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,168
امتیاز واکنش
9,012
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
از موقعه اي كه ديدم سايه هام دوتا شاخ داره هميشه چاقو همراهه كه خودمو بكشم
...
وقتي نگام ميكنه تنفر از انسان هارو تو چشاي سياهش ميبينم:]

"عروس اسلحه رو تو دهنش گذاشت و نصف سرش رو نابود کرد......و بعد دوباره برگشت.
محاله......
ولی اون این کارو کرد"

هميشه تا بالاي پشت بوم ميرم روي نرده وايميستم شيطان درونم خودشو به سمت جلو ميكشه ميخواد ازاد شه :]
***
چرا از پشت سرم رو تـ*ـخت داره نگام میکنه میکنه....؟
نه کسی خونست....
نه میشناسمش....

وقتي بقيه ميخندن يه صدايي تو سرم ميگه بكششون:]
...
جایی که تو به دنیا میای اسمش بیمارستانه...
بال هاتو میبرن...

زیر پتو از ترس دست هایی که لمسش میکردن قایم شده بود و میلرزید
که ناگهاگ صدایی خشک و سرد از بغـ*ـل گوشش اومد :
_از من میترسی؟! :)

حین بازدیدم ازتیمارستان چشمم به اتاق ممنوع افتاد درش باز بود و فردی آنجا ایستاده درحال کتاب خواندن بود. ازهمراهم پرسیدم او آنجاچه میکند پاسخ ترسناک بود: میان ما خوش آمدی آنجاکسی نیست

کنار پنجره هواپیما داشت بیرون رو نگاه میکرد که دسته ای پرنده به هواپیما نزدیک شد چنتایی به موتور هواپیما برخورد کردند در چشم بهم زدنی همه چیز بهم ریخت هواپیما شروع به لرزش کرد و چراغ ها روشن و خاموش میشدند.مرد که صورتش خیس عرق بود با فریادی از خواب پرید همه چیز ارام بود مرد رفت تا ابی به دست و صورتش بزند که دید دسته ای پرنده به هواپیما نزدیک میشوند......

چند روزی بود که وقتی گربمو نگاه میکردم بهم زل میزد تا اینکه یه روز دقت کردم متوجه شدم گربه به پشت سرم زل میزنه.....
***
هیچ چیز مثل خنده یک کودک شیرین نیست مگر اینکه ساعت 1شب باشه و تو خونه تنها باشی......

چند روز پیش دم غروب خوابیده بودم
یهو لامپ اتاقم روشن شد و مامانم وارد شد و گفت:
خیلی خوابیدی. ممکنه شب نتونی بخوابی پس بیدار شو
گفتم باشه و بیدار شدم.
چشمام و که باز کردم دیدم اتاق تاریکه و از مامانم خبری نیست.
۲ثانیه بعد مامانم وارد اتاق شد. در و که باز کرد لامپ و روشن کرد و گفت بیدار شو شب نمیتونی بخوابی...


《تکست های ترسناک》

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: bawhar، Kimia_Rh و ØMĪĎ

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,168
امتیاز واکنش
9,012
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
من هروز روزنامه زنی که تنها زندگی میکرد را به او میدادم
اما چند روز خبری از او نبود تایک روز اورا خوشحال دیدم و مرا درآغوش گرفت اما دران روز فهمیدم او 4 روزپیش مرده است

بهمراه مادرم در مغازه مشغول بکار بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد، تماس از منزل بود! اما در خانه کسی نبود، مادربزرگم 6 ماه پیش فوت کرده بود و ما خط تلفن را قطع کرده بودیم!

احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بـ*ـغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟...

یه شب دختری در یک قبرستان موجود ماورالطبیعی رو میبینه
اون موجود ازش میخواد که موضوعه دیده شدنش توسط دختر رو برای هیچکس تعریف نکنه !
سال ها از اون ماجرا میگذره و دختر ازدواج میکنه و موضوع رو برای همسرش تعریف میکنه
همسرش سرش رو رو به زنش برمیگردونه و با لحنه سردی میگه
"مگه بهت نگفته بودم واسه کسی تعریف نکن؟ (: "

بچه‌ام را بـ*ـغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تـ*ـخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تـ*ـخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تـ*ـخت منه!»

یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.


《تکست های ترسناک》

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: Saghár✿، KURO TOKA، Leyla و 3 نفر دیگر

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,501
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
اون بیرون ،ایستاده و بهت نگاه میکنه
از پنجره میتونی ببینیش؟
اون صورت نداره
بازوهاش شکسته و زانوهاش برعکس خم میشه
اون داره به سمتت میاد
میتونی ببینیش؟

میخوام درموردش به مامانم بگم بگم که یه مرد روی سقف خونمون زندگی میکنه نمیدونم چرا نمیبیننش اون همیشه چهار دست و پا به سقف میچسبه خیلی لاغره صورتش انگار سوخته ولی مامانم بهم گفته هیچوقت قیافه یکی رو مسخره نکن زیادی سیاهه و همیشه لبخند میزنه و دندوناش میزنه بیرون خیلیم تیزه! امروز تو مهد کودک به دوستم گفتم ولی اون گریه کرد و رفت نمیدونم چرا
اون مرده بهم گفته برم و انگشتای دست دوستمو بشکنم میدونم کار بدیه ولی اون بهم گفت که اگه اینکارو بکنم هر چی ازش بخوام بهم میده...

از خواب بلند شدم حالم خوب نبود دلیلش یادم نیومد بی حوصله رفتم سمت آشپز خونه و مثل همیشه صدای مادرم از اتاق خواب اومد که میگفت اول دست وصورتتو بشور بعد
بی حوصله به سمت دستشویی رفتمو تا دستمو به دستگیره گرفتم یادم افتاد مادرم یه ماه پیش فوت کرده...

با تبر زدم تو جمجمه سرش وسط سرش شکافته بود وخون ازش بیرون میزد اون لحظه با چشمای بهت زده روی زمین افتاد و مرد... چشماش اون لحظه هنوز باز بود
خب تقصیر خودش بود....
من بیشتر از صد بار بهش گفتم به وسایل من بدون اجازه دست نزنه

دخترمو خیلی دوسش دارم هیچی
توی دنیا اندازه اون برام مهم نیست
خیلی وقته که باهاش حرف نزدم
دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده
از وقتی رفتم فقط من می تونم اونو
ببینم
شبا که میخوابه میرم و میشنم
تماشا میکنم اون منو نمی بینه ولی من می بینمش
درسته من مردم ولی بهش قول دادم
هیچ وقت تنهاش نزارم پیشش
باشم


《تکست های ترسناک》

 

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,109
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
او قهققه زد و گفت دختره بیا صبحونه ترسیدم چرا صدای مامان اینشکلی شده
بعد صدای پیانو اومد ما که پیانو نداریم از ترس وارد اتاقم شدم و در اتاقمو قفل کردم از کمدم صدایی اومد همون موقع بود یه اسکلت از کمد اومد بیرون و گفت چرا نیومدی صبحونه و پاهامو گرفت و منو به داخل کمد کشید ...

کیف پسرم را به طرفش گرفتم لبخند زیبایی زد و گفت:
-ممنون مادر
خم شدم، پیشانی‌اش را بـ*ـو*سیدم. پسرم از خانه خارج شد و به سمت مدرسه‌اش که فاصله‌ی کمی تا خانه‌ داشت رفت!
برگشتم تا به سمت آشپزخانه بروم ناگاه پسرم را دیدم، درحالی که نوتلا را به نان تست در دستش می‌مالید گفت:
-اتفاقی افتاده مادر؟
یک قدم به عقب رفتم ناگهان صدای پسرم از اتاق‌های بالا آمد؛ صدایم می‌کرد پسر روبه رویم به سمت در خروجی خانه رفت!
اما پسر طبقه‌ی بالا هنوز صدایم می‌کرد:))

دفتر نقاشی دخترم را از داخل کیف مدرسه‌اش بیرون کشیدم!
دخترم درحالی که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد با نگرانی گفت:
-مادر یک دختر در استخر، درحال غرق شدن است!
از جایم بلندشدم به سمت دخترم رفتم و کنارش ایستادم!
از پنجره به بیرون خیره شدم، شخصی در استخر نبود!
با تعجب به سمت دخترم برگشتم و گفتم:
-اونجا که کسی نیست!
دخترم سکوت کرد، توجه‌ام را به دفتر در دستم دادم!
دفتر را باز کردم که ناگهان با تصویر نقاشی شده‌ی دختری که درحال غرق شدن است روبه رو شدم!
:)))


《تکست های ترسناک》

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا