خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع

به نام خالق هستی
نام داستانک: فراموش نشدنی
نویسنده: نگین بای
ژانر: تراژدی
مقدمه:
خاموشی صدایی است پر از معنا ... که شنیده نمی‌شود!
و فراموشی یادآوری است از گذشته ای سرشار از خاطره و ذهنی خالی از آن!
باید قدر دانست ...
باید زندگی کرد ...
روز هایی که در گذر است ...
زیرا که " پشیمانی هیچ سودی ندارد! "


داستانک فراموش نشدنی | negin* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
-خانم گل میخری؟

دیرم شده بود و صدای پسر بچه ای که کنارم قدم برمی‌داشت و نمی شنیدم.

-خانم تو رو خدا یه گل بخر .... نمی خری خانم؟

-نه برو پی کارت

-بخرین دیگه .... یه شاخه!

-گفتم نه .... برو دیگه ....

-واسه عشقت گل رز بخر ... خوشحال میشه ها ...

-ای بابا ... چرا دست از سرم برنمیداری؟ من عشقی ندارم .... الانم دارم میرم از شوهرم طلاق بگیرم

-خب واسه خودتون گل بخرین .... دلتون شاد می‌شه ....

-من هیچ جوره شاد نمی‌شم ... از خودم و دنیام سیرم ... چه برسه بخوام از توی بی سرو پا گل بخرم!

کمی ناراحت شد.اهمیتی ندادم. دوباره دنبالم راه افتاد و با گریه گفت:-تو رو خدا گل بخرین ... وگرنه امشب باید تو خیابون بخوابم خانم ... هوا سرده و منم می‌ترسم!

-خب من چیکار کنم؟ مگه خیریه باز کردم که اینارو به من میگی؟! بعدشم این همه آدم ... جا اینکه وقتت و با من بگذرونی برو به یکی دیگه گیر بده ...

و راهمو کشیدم و تندی رفتم اونور خیابان. دیگه دنبالم نمی‌اومد و بهم خیره شده بود. خودم و به دادگاه رسوندم و بعد از چندساعت گیر و بند و کلی دردسر قرار شد فردا دوباره برم.هوا خیلی سرد بود. سرمو تو یقه ام فرو بردم و دستامو توی جیب پالتوم خفه کردم. با دیدنه همون پسره پوفی گفتم. فکش می‌لرزید و به هر نحوی بود می‌خواست گل بفروشه. اونم به منی که راضی نمی‌شدم حتی شده یه گل ازش بخرم. اومد به طرفم!

-وای از دسته تو!! هنوز اینجا وایسادی گلاتو بهم غالب کنی؟

همچنان بهم خیره بود. کشیدمش کنار و از اونجایی که مطمئن بودم دنبالم میاد گفتم:-ببین بچه جون برو پاپیچ یکی دیگه شو ... من حوصله ی خودم و هم ندارم تو که دیگه سهلی!

-آخه .... کسی از من گل نمی‌خره ...

-خب برو کار کن

-بهم کار نمی‌دن ... میگن خیلی کوچیکی واسه کار کردن ....

- من دیگه نمی‌دونم ... فقط بگم ازت گل نمی‌خرما

لبخند بی جونی زد و گفت:-می خوایین یدونه مجانی بهتون بدم؟!

-نه فقط به پر و پام نپیچی کافیه!

دستی برام تکون داد و گفت:-باشه .... خداحافظ خانم!

هیچی نگفتم و رفتم خونه. فردا دوباره از اونجا رد شدم. پسره که کنار دوستش بود با دیدنه من اومد پیشم.

-سلام خانم ...

-باز چیه؟ می خوای گل بخرم ازت؟!

-نه امروز قراره آدامس بفروشم ...

-بابا به چه زبونی بگم من هیچی نمی‌خوام .... برو دیگه اَه ...

غصه هاش از سر گرفتن. منم سریع گذاشتم رفتم. موقع برگشتن دوباره پرید جلوم. هر روز کارش همین بود. یه بارم جای خودش یکی از دوستاش و فرستاد تا ببینه با اونم همین رفتار و دارم یا نه. ولی من با هردوشون یه جور برخورد کردم.


داستانک فراموش نشدنی | negin* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زندگیم بیزار بودم چه برسه به این بچه ها.دوباره داشتم از اون خیابون رد می‌شدم که اومد سمتم و گفت:- من امیر حسینم ... اسم شما چیه؟!

-تو چیکار داری؟ نمی خوای دست از سرم برداری؟

-بداخلاق نباشین دیگه ... من شما رو خیلی دوست دارم .... خیلی شبیه خواهرم هستینا ......

-خواهرت کجاست؟

چهره اش غمگین شد و گفت:-اون مُرده ... یعنی رفته پیش خدا ..... خیلی دلم براش تنگ شده ها ... اسمش آرزو بود ... دلم می‌خواد برم پیشش!

- من باید برم ....

پا تند کردم. به طرفم دوید و گفت:-یه لحظه صبر کنین!

یه آدامس انداخت تو جیبم و در رفت. شونه ای بالا انداختم و راهی خونه شدم. هر روز که از اونورا رد می‌شدم باهام حرف می‌زد و منم سعی می‌کردم از دستش فرار کنم. یه گل می‌ذاشت توی دستم و خداحافظی می‌کرد. دیگه برام عادی شده بود! به خونه که رسیدم کلید و توی در چرخوندم و وارد شدم.آناهیتا به سراغم اومد و گفت:-چی شد شبنا؟

-هیچی! حرفای همیشگی! اول آرمین گفت تفاهمی جدا شیم حالا پاش رو تو یک کفش کرده و جلوی قاضی میگه من راضی به طلاق نیستم ....

-خب .... چرا دیر اومدی؟ خیلی نگرانت شدم ....

بطری آبو از یخچال کشیدم بیرون و همانطور که دکمه های مانتومم رو باز می‌کردم بهش گفتم:-بابا یه پسربچه افتاده به جونم تا ازش گل بخرم ....

آناهیتا لبخندی زد و گفت:-جالب شد!

آبو لاجرعه نوشیدم و گفتم:-کجای این حرفم جالبه؟ من که این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم اونم ولم نمی کنه .... میگه شبیه خواهرشم ....

آناهیتا بطری و با اخم ازم گرفت.

-با دهن نخور!

از دستش کشیدم و گفتم:-بده توام حال داری! اون از آرمین و امیرحسین .... اینم از تو ...

-وای شبنا غرغرو شدیا ... عین پیرزنا غر میزنی!

-مگه کار دیگه‌ای هم دارم؟

-باید بگی مگه کار دیگه‌ای هم بلدی ....

برو بابایی حواله اش کردم و بطری و نزدیک دهنم بردم.

-حالت این امیرحسین کیه؟!

-همون گل فروشه دیگه ... خیلی سمجه!

سری به علامت تاسف تکون داد که توجهی نکردم.فردای اون روز دوباره داشتم از پیاده رو رد می‌شدم که امیرحسین نبود. برام خیلی عجیب بود و از طرفی‌ هم با خودم گفتم:-حداقل می‌تونم زودتر برسم به دادگاه!

و به راهم ادامه دادم. دو سه روزی بود که دیگه نمی‌دیدمش. یه روز از دوستش که داشت گل می‌فروخت پرسیدم:-ببینم امیرحسین دیگه نمیاد؟!

-شما از کجا می‌شناسینش؟

-اگه جوابم و بدی بهت می‌گم!

-نمی‌دونم خانم ... من ازش خبری ندارم ....

-من خاله‌ی امیرحسینم

با تعجب گفت:-وا امیرحسین که کسی رو نداره ....

-می‌بینی که داره! برو دیگه ....

داشت می‌رفت که داد زدم:-راستی ...

برگشت و منتظر نگام کرد.

-خبری شد حتما بهم بگو

سرش و تکون داد و دوید سمت یه ماشین. منم برگشتم خونه. یه جورایی نگران امیرحسین بودم. سعی داشتم این حس و پنهون کنم یا به روی خودم نیارم. بعد از گذشت چند روز از فکر امیرحسین اومدم بیرون و به کارام می‌رسیدم.


داستانک فراموش نشدنی | negin* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگه تصمیم گرفته بودم اگه این بار ببینمش باهاش خوش رفتاری کنم. دوستش و که دیدم گفت امیر حسین بد حاله و توی بیمارستان بسـ*ـتری شده. با اینکه کلی کار ریخته بود روی سرم خودم و مجبور کردم برم عیادتش. آدرس بیمارستان رو از دوستش گرفتم و راهی شدم‌. وقتی رسیدم به سمت رسپشن رفتم و شماره ی اتاق امیرحسین و گرفتم‌. وارد اتاقش شدم که دیدم از روی تـ*ـخت بلند شده و از پنجره آویزون شده. لبخندی زدم و گفتم:-میفتی امیرحسین!

با شنیدن صدام یه لحظه دست از بازیگوشی برداشت. سرش و به طرفم چرخوند.

-شمایین؟ بالاخره اومدین خاله شبنا؟!

با تعجب خیره شدم بهش. اسم منو از کجا میدونه؟ پرید بـ*ـغلم و گفت:-دوستتون دارم ...

کاراش شک برانگیز بود. آخه یک گل فروش چطور می‌تونه انقدر بهم علاقه مند بشه؟.... از روی زمین بلندش کردم و روی تـ*ـخت نشوندمش.

-مریض شدی آقا کوچولو؟

سرش و تکون داد و گفت:-اوهوم! ولی دکتر گفته زودی خوب می‌شم ...

-کی تو رو آورده بیمارستان؟

دهن باز کرد تا حرف بزنه اما سریع جلوی خودش و گرفت و گفت:-اوم .... نمی‌دونم!

-خیله خب ... فعلا باید استراحت کنی تا خوبه خوب شی ...

با صدای قاروقور شکمش چشم دوختم به صورتش. ولی اون حواسش نبود. لبخندی زدم و گفتم:-چی دوست داری واست بگیرم شیرمرد؟!

انگشت اشاره اش و روی لـ*ـبش گذاشت و حالته تفکر به خودش گرفت. لبخند بامزه و شیرینی زد و گفت:-آهان! شکلات می‌خری واسم؟ آخه دوستام میگن خیلی خوشمزه اس .... ولی من نخوردم ... تو خوردی؟

لـ*ـبم و کج کردم و الکی گفتم:-نه! منم نخوردم ... بمون همینجا تا من برگردم ....

با شک و تردید گفت:-می‌خری خانم؟!

-آره عزیزم ... میرم شکلات بخرم با هم بخوریم ... در ضمن به من بگو خاله باشه؟

لبخند دندون نمایی زد و گفت:-باشه! منم قول میدم گل مجانی بهتون بدم ...

لمس و کشیدم و داشتم می‌رفتم که لحظه ی آخر دیدم امیر حسین دوباره روی پنجره رفت. با خودم گفتم نکنه از این ارتفاع بیفته. به عقب برگشتم و گفتم:-امیرحسین ....

-بله؟

-از پنجره بیا پایین .... پرت شی از اونجا دیگه نمی‌تونی شکلات بخوریا ....

-چشم اومدم!

و مودب روی تختش نشست.

-آفرین! تا من برمی‌گردم نمیریا ....

سرش و تکون داد. با اینکه می‌ترسیدم یادش بره بازم از بیمارستان بیرون اومدم. از مغازه علاوه بر شکلات براش کلی خوراکی خریدم. از مغازه بیرون اومدم و داشتم به سمت بیمارستان می‌رفتم که دیدم امیرحسین با گل های چیده شده توی دستش می‌خواد بیاد اینور خیابون. منو که دید گل های توی دستش رو بالا گرفت و گفت:-واسه شما گل چیدما ...

و از خیابون دوید سمتم. نگران نگاهش کردم.

-امیرحسین مراقب باش!

دستاش و باز کرد و با لبخند گفت:-خاله شبنا ...

منم دستام و باز کردم تا توی بـ*ـغلم بگیرمش. اما تنها چیزی که تو گوشم پیچید صدای بوق ماشین و جیغ پسربچه ای بود! هراسان دنباله امیرحسین گشتم.


داستانک فراموش نشدنی | negin* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay، DIANA_Z و 4 نفر دیگر

negin*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
568
امتیاز
153
سن
41
زمان حضور
3 روز 5 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
-امیرحسین کجا رفتی پس؟!

از دلهره بغض راه نفس کشیدنم و بست.

-امیرحسین با توام!

به طرف خیابون دویدم. ازدحامی از جمعیت دور یک ماشین و ....

نه این امکان نداره. غیرممکنه! جیغی کشیدم و از بین همشون گذشتم. امیرحسین غرق در خون و گل های پرپر شده بود. جسم بی جونش رو بـ*ـغل کردم.

-امیرحسین .... می‌شنوی صدامو؟ امیرحسین پاشو ... می‌خوام گل بخرما ....

تکونش دادم و اشکام جلوی دیدم رو گرفته بودن.

-امیرحسین پاشو .... مگه شکلات نمی‌خواستی؟ واست خریدم عزیزم .... گل رز هم می‌خرم خوبه؟!

زنی بازوم رو گرفت که جیغی زدم و دستش و پس زدم.

-ولم کن! این بچه چشماش و باز نکنه منم خودم و می‌کشم ...

امیرحسین و تو بـ*ـغلم فشردم.

-غلط کردم امیرحسین ..... پاشو آقا کوچولو ... بازم بگو گل نمی‌خری خانم ... به قرآن می‌خرم ... بلند شو بازم برام حرف بزن ... تو نباید بری ... پاشو دیگه .... دکترت گفته بود خوب می‌شی ... امیرحسین شکلاتت چی؟ نمی‌خوری؟! تو که گفتی اصلا شکلات نخوردم .... هنوز نخوردی دلت و زد؟

یاد حرفش افتادم " اسمش آرزو بود ... دلم می‌خواد برم پیشش! " جیغ زدم.

-نرو امیرحسین ... تو رو خدا نرو ... من احمق و بگو .... من نامرد و بگو که به حرفات گوش نمی‌کردم ... خدا لعنتم کنه ... خدا از حقم نگذره ....

گونه ی سردش رو بـ*ـو*سیدم. امیرحسین دیگه برنگشت. هیچوقت! و من خیره به جاده با این امید که بیاد و بگه: خانم گل می‌خری؟ ......................................................................................................

با صدای آناهیتا چشمام رو باز کردم.

--شبنا ... شبنا خوبی دختر؟ چرا داری تو خواب گریه می‌کنی؟!

با حرفش دستی به صورتم کشیدم. خیسِ خیس بود. آناهیتا محکم بـ*ـغلم کرد و گفت:-خوبی شبنا؟ زهر ترک شدم ....

زدمش کنار و با ترس از حام بلند شدم. با پوشیدن لباسام به سمت در خروجی دویدم.

-شبنا کجا میری؟ دیوونه شدی؟!

بی توجه به صدا زدنهای آناهیتا از خونه زدم بیرون. هنوزم می‌باریدم و دعا دعا می‌کردم همش خواب باشه. دنباله امیرحسین گشتم و اسمش رو زیرلب تکرار می‌کردم. ناخنم و با دندون می جویدم. نبود که نبود! با گریه گفتم:- پس کجایی؟

-خانم ... خانم گل بخر ... از من گل می‌خری؟

با شنیدن صداش به عقب برگشتم. محکم بـ*ـغلش کردم و زدم زیر گریه.

-تو اینجایی؟!

-خاله شبنا ....

-جانه دلم؟

-خب یه گل ازم بخرید دیگه ... اون آقاهه منو همش می‌فرسته پیش شما تا بهتون گل بدم ...

با حرفش به کسی که اشاره کرد خیره شدم. با دیدنه آرمین که لبخند زده بود و دستاش تو جیب شلوارش بود چشمام گرد شد. کم کم تعجبم به لبخند تبدیل شد و زیرلب گفتم:- پس کار تو بوده!

.............*

ای کاش قدر چیزی که داریم را بدانیم .....

قبل از اینکه از دستش بدهیم ....

ای کاش بفهمیم محبت تمام شدنی نیست ....

برای محبت کردن نباید چرتکه انداخت .....

ای کاش بدانیم عشق فراموش نشدنی است ....

و چیزی که فراموش نشدنی است عشقه!

نگین بای

پایان ....


داستانک فراموش نشدنی | negin* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay، DIANA_Z و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا