خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,765
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستانک : گذر ثانیه ها
نام نویسنده : ریحانه رادفر (هرلین) ~ریحانه رادفر~
ژانر : عاشقانه
خلاصه:
ثانیه ها می‌گذرند و رد پایشان را حک می‌کنند بر دیواره های خاطرات‌مان؛ گاهی وقتا دیر می‌فهمیم؛ دیر واکنش می‌دیم؛ و وقتی به خودمون میایم می‌فهمیم که چقدر ثانیه ها زود می‌گذرند و ما هنوز در پیچ و خم جاده منتظر طلوع خورشید توقف کردیم!
شاید هنوز هم دیر نباشه؛ نمیدونم ولی شاید برای تو هنوز دیر نشده باشه!


داستانک گذر ثانیه‌ها | ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~narges.f~، M O B I N A و 7 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,765
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
« به نام تک نوازننده عشق » گذر تانیه ها

دختره دیوونه بود ، وقتی سرما میخوردم یهو زنگ میزد می گفت: من نمیدونـم آ! فـردا رأس ساعت یـازده توی میـدون انقـلاب جـلوی سینمـا مرکزی منتظرتم!جوری حرفشو قـاطـعانه میزد که جای بحث واسه هیچ بنی بشری باقی نمی گذاشت... از دور دیدمش... اینقدر هول کرده بود که مقنعه اش دو تا خط داشت! :) کولَشو از رو دوشش جابه جا کرد و پرواز کرد سمتم... دیگه نفهمـیدم چی ام ... کی ام؟!.. کجام ...؟!
دستامو باز کردم و غرقش کردم تو آ*غو*شم! میتـونستم با تمام وجـودم تپش های قلبشو حس کنم.
از خودم جداش کردم زل زدم تو چشماش ... بـ*ـو*سـه ای نثـار پیشونیش کردم و زمزمه کردم میپرستمت به مولا! :)
لعنـتـی جوری خنـدیـد که افتادم توی چــال لپش ! از توی کـولـه اش یه آبمیوه در آورد و چپوند توی دستم یه اخـم ساختگیـم به خودش گرفـت و گفت اینو تا ته نخوری هیچ جا نمیریم خب!
لبخندی زدم ... یک دفعه دستاشو از تو دستم کشید بیرون و گفت: ساعت چند قرصاتو خورده بودی؟ نکنه از وقتـش گذشته باشه! بـبـین چقدر بی دقتی ... اصلاً حواست به خودت نیست!
مگه میذاشت حرف بزنیم ... لبخندی زدم و گفتم: خوردم دلبرکم تو نگران نباش! :)
لرزید و گفت : مگه میشه نگرانت نبود؟!
راستـش دروغ چـــرا!؟ ذوق کردم از این همه نگرانیـش ... از اینکه ؛ هست ... که دارمش.. برای خود خود خودم! نشستیم رو نیمکت...
یهو عطسه کردم ... میخواست شروع کنه که گفتم : نه فرشته کوچولو خوبم سردم نیست...
چشماشو قفل کرد توی چشمام... یه دل سیـر نگاهشون کردم ... یه دل سیر! یهو چشماش اشکی شد؛ چونش لرزید ... بگم اون موقع نمـردم دروغ گفتم!! دستم و گذاشتم زیر چونش ... سرش و آوردم بالا اسمش و صدا زدم و گفتم: دورت بگردم ؛ نگام کن!!
با صدای پر بغضش گفت... جونمم که سهله حاضرم کل زندگیم رو بدم، تو هیچیت نشه!
لبخندی زدم: خوبم دلبرکم با تو خوبم چیزیم نیست که یه سرماخوردگیه عادیه! گفت: شاید واسه تو یه سرماخوردگیـه عادی باشه ولی تا وقتی تو خوب بشی من صد بار جونمو از دست میدم...
گفتم: مگه جونت نقل و نباته که راه به راه خیراتش میکنی؟! ... دفـعـه آخرته ها!
دست به سـ*ـینه نشست و گفت: نه اینجوری نمیشه اصلا منم باید سرما بخورم ... لجباز بود خیلی ...
شاید تنها کسی بود که با لجبازی کردناشم عشق میکردم !
میدونی وقتی به خودت میای که میبینی بهارت رفته واسه همیشه... دوساله نیست ... هر روز میام دم سینما مرکزی تا شاید بین اون همه جمعیت بیاد بزنه تو گوشم و داد بزنه چرا لباس گرم تنت نیست؟! یه آبمیوه هم بندازه تو بـ*ـغلم و بگه ته تهش و نخوری هیچ جا نمیرم ... منم هی ناز کنم و هی نخورم تا اون آبمیوه هیچ وقت تموم نشه و اون هیچوقت نره!گاهی وقتا باید قدر ثانیه ها رو هم بدونیم ، نزار یه روزی بیاد که حسرت گذشته رو بخوری!
تو هم بجنب تا دیر نشده؛ شاید هنوز زمان داشته باشی!


داستانک گذر ثانیه‌ها | ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~narges.f~، M O B I N A و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا