خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی * دانلود رمان
نام رمان: پیله ی پروانگی
نویسنده: رها.قاف
ناظر: Kameliaparsa
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
روایت می کنم داستان پیله ای که گریبان زندگی ام را گرفت و مرا تا قعر تاریکی فرو برد
سوال اینجاست که می توانم سربلند و پروانه وار از پیله ی عاشقی، سختی های دنیا و ملالت هایش سر بر آرم یا سختی ها مرا فرو خواهند شکست؟


در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 16 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع

(سخن نویسنده: باید چند نکته ای رو قبل از شروع رمان متذکر بشم. اول اینکه شخصیت کیمیا در این رمان، الهام گرفته از یک فرد در دنیای واقعی است و بخش گذشته ی او کاملا بر اساس واقعیت است اما داستانها و ماجراهایی که در طول رمان برای او رخ می دهد واقعیت ندارند.
پنج سال پیش وقتی ایده ی رمان به ذهنم رسید با این سوال همراه بود که "چرا همیشه هر دو شخصیت رمان یا گاها نقش اصلی دختر، شخصیتی به شدت پاک و مبرا از هر گونه خطا و اشتباهی هست؟" و این سوال انگیزه ای بود برای نوشتن رمانی که نشون بدم خطا کردن اصلا چیز بدی نیست و دوما اینکه به جنسیت هم ربطی نداره!
در پایان باید بگم اعمالی مثل مو رنگ کردن، مانیکور کردن و... اصلا چیز بدی نیست اما تا زمانی که تعادل در زندگی فرد برقرار باشه چون سقوط از دره ی افراط و تفریط هر دو یک نتیجه ی بد رو در بر خواهد داشت. این داستانِ تحوله ، پس صبور باشید!
من در این رمان سعی کردم با خیلی از طرز تفکرهایی که به اشتباه در جامعه رواج پیدا کردن بجنگم و امیدوارم بتونم به عنوان فردی که علاقه مند به نوشتن رسالتم رو انجام بدم.)

مقدمه:
انسان را کامل نیافریده اند و لیکن می خواهند که کامل باشد! اشتباهی از او سر نزند و خطایی نکند.
شاید این طرز فکر ما...
شاید این طرز فکر جامعه است که نیاز به تغییر دارد.
مگر کودک برای یاد گرفتن دویدن، هزار بار زمین نمی خورد؟ چه کسی کودک را ملامت می کند از خطا کردن؟ پس چرا باید خطاکار را ملامت کرد؟!
پس اگر در زندگی پروانه ای هستی، بی شک روزی هزاران اشتباه کرده ای و چه بد است اگر بخواهی به در پیلگانِ چشم به راه تغییر بگویی که حق اشتباه ندارند!
"در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه ی من چه کردی"

دکتر افشین یداللهی


در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 16 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
فصل اول: به سیاهی اولین اشعه ی طلوع!
شیر آب را باز می کنم و مشتی آب به صورتم می پاشم. برای چند لحظه، در حالی که دستانم را به دو طرف سینک روشویی تکیه داده ام چشمانم را می بندم تا سرگیجه ام مرا نقش زمین نکند. باید مطمئن شوم کاملا هشیار هستم. به جماعتی که همنشینم هستند اعتمادی ندارم.
صدای موسیقی کر کننده حتی با وجود در بسته ی سرویس بهداشتی هم گوش هر انسان سالمی را ناشنوا می کند. در یک آن در سرویس بهداشتی با شدت تمام وارد شده و شخصی بی تعادل با دیدن من می گوید:
-اِ آدم این تو بود؟
بعد هم قهقهه زنان در را می بندد. به سمت در می روم و اینبار آنرا چفت می کنم تا مطمئن شوم مزاحم دیگری نخواهم داشت. چشم به فرد داخل آینه می دوزم و زیرچشمانم که کمی سیاه شده را با دقت تمام پاک می کنم. چشمانم خاکستری رنگ هستند. یا بهتر است بگویم رنگ چشمانم زیر لنز خاکستری رنگ پنهان شده اند!
-کیمیا؟ کیمیا اونجایی؟
کسی به در کوبید و این حرفها را زد. از روی صدایش می توانم بگویم کامران بود.
-آره اینجام.
-حالت بد شده عشقم؟
آهی می کشم و پوزخند کجی به لفظ "عشقم"ی که به کار برد می زنم.
-نه چیزیم نیست. حالا میام. تو برو.
صدای نمی شنوم اما احتمالا رفته. بیشتر رژم پاک شده پس با احتیاط باقی مانده اش را می شویم و همان اثرات کوچک باقی مانده ی رژ را هم از بین می برم. نگاهی به چشمان غرق در آرایشم می اندازم. یک خط چشم شاین آبی پشت چشمانم کشیده شده و ریمل هم وظیفه ی پر پشت کردن مژه هایم را به خوبی انجام داده.
موهایم که به لطف بابلیس مجعد و خوش حالت هستند را به کنار می زنم و دستانم را بدون هیچ هدفی می شویم. سپس چند نخ که روی لباس آبی رنگم هست را با احتیاط برمی دارم و بالاخره دل از سرویس بهداشتی صاحب مجلس می کنم.
وارد میهمانی که می شوم می توانم کامران را ببینم که در حال صحبت کردن با دختری جذاب و لوند است. برایم مهم نیست! حتی اگر چیزی بیشتر از یک صحبت معمولی میانشان باشد هم برایم مهم نیست. چون قلبا به کامران احساسی ندارم که بخواهم روی او حساس باشم.
کسی دست چپم را می گیرد. متعجب نگاهی به دستم می اندازم اما با دیدن تیدا که دست مرا گرفته نفس راحتی می کشم و کنار او روی کاناپه ی راحتی می نشینم. تیدا می گوید:
-کجا بودی؟ چرا انقدر طولش دادی؟
شانه ای بالا می اندازم.
-رفتم تا آبی به صورتم بزنم. درسته که یه قلپ اثر خاصی نداره اما به این جماعت اعتباری نیست!
تیدا سری به نشانه ی تفهیم تکان می دهد. او از معدود آدمهای اکیپ است که در کنارش احساس راحتی دارم. اگر چه خارج از دور همی های اکیپ شناختی از او ندارم. با چشمانم به دنبال دوست صمیمی ام می گردم. اما اثری از مهتاب و حتی شایان نمی بینم.
در عوض کامران را می بینم که از دور به سمتم می آید. کنار من و تیدا روی کاناپه می نشیند و می گوید:
-ای بابا. یعنی مهمونیه ها. پاشید برقصید.
سری به نشانه ی مخالفت تکان می دهم و مشغول تماشای کسانی می شوم که در پیست رقص مشغول رقصیدن هستند. حالا که بخشهای مهم تولد را پشت سر گذاشته ایم از مهمانی خسته ام و دلم می خواهد زودتر به خانه برگردم. البته خانه هم آنچنان پیشنهاد خوبی به نظر نمی رسد و ترجیح می دهم زمانی که مامان و بابا مشغول جر و بحث هستند آنجا نباشم و وقتی بروم که خستگی و خواب هر دوی آنها را در هم ربوده.
نیم ساعت دیگر را هم همانگونه سپری می کنیم. کامران ده دقیقه بعد از اینکه کنارم نشست مجددا بلند شد و رفت. برایم جالب است که تیدا هم مانند من کمی حوصله اش سر رفته. کمی از نوشیدنی می خورد و رو به من می گوید:
-تو هم مثل من حوصله ت سر رفته؟ می خوای یه حالی عوض کنیم؟
پیشنهادش را قبول می کنم. به سمت پیست می رویم و در حاشیه ی آن، جایی که مطمئن هستیم شخصی با ما برخورد فیزیکی نخواهد داشت می رقصیم. آهنگ که تمام می شود برمی گردیم که سرجایمان بنشینیم اما موزیک دیگری پخش نمی شود. نگاهی به یکدیگر می اندازیم تا ببینیم بخش بعدی جشن چیست.
احتمال می دهم شام باشد و حدسم درست است. دانیال، صاحب مجلس که این مهمانی را به مناسبت تولد دوست دخترش طناز ترتیب داده همه را دعوت به خوردن شام می کند.
شام را در کنار تیدا می خورم و به اینکه کامران اصلا نیست اهمیتی نمی دهم. بعد از صرف شام مهمانی حالتش تغییر می کند. همه دور هم جمع شده اند، صدای موسیقی به طرز قابل ملاحظه ای کمتر شده و عده ای مشغول بازی هستند. اما از آنجا که به پانتومیم علاقه ای ندارم یک گوشه می نشینم و مشغول کار با موبایلم می شوم.
-نمی خوای بیای تو جمع خوشگله؟
تصمیم می گیرم قبل از برخورد با صاحب صدا مطمئن شوم چه کسی با من حرف زده. سرم را بالا می آورم و با دیدن ونداد، لبخندی روی صورتم نقش می بندد. ونداد یکی از پسرهای اکیپمان است که از هم نشینی اش احساس چندش به من دست نمی دهد! شاید به این دلیل که با هر بار نگاه کردن به من حالتی خریدارانه و کالا انگارانه ندارد. روی مبل دو نفره کنار من می نشیند.


در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 16 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست نمی دهد! شاید به این دلیل که با هر بار نگاه کردن به من حالتی خریدارانه و کالا انگارانه ندارد. روی مبل دو نفره کنار من می نشیند.
-چطوری؟
چشمانم را در حدقه می چرخانم و می گویم:
-حوصله م سر رفته.
دست چپم را به پای نیمه برهنه ام تکیه داده و زیر چانه ام می گذارم. داخل دستم یک ساعت گران قیمت و دو انگشتر زیبای پلاتین قرار دارد. ونداد با لبخندی که از سر شیطنت است می گوید:
-ندزدنت خانم مهندس.
لبخند دلبرانه ای تحویلش می دهم. البته نه از روی قصد و غرض خاص! لبخندهای دلبرانه بخشی از میمیک صورتم شده. سپس موبایل چند میلیونی ام را داخل جیب مخفی لباسم می کنم و می گویم:
-نه مراقب هستم. چه خبر؟ اوضاع شرکت چطوره؟
ونداد مهندس عمران است و در یک شرکت طراحی مشغول به کار است. او یکی از دوستان کامران است و یکی از معدود افرادی است که می توانم با او ارتباط برقرار کنم.
-اوضاع بد نیست. می دونی که شغل ثابت نداشتن دردسرای خودشم داره.
سری به نشانه ی اینکه درکش می کنم تکان می دهم و به جمعیتی که به یک پسر در حال اجرای پانتومیم چشم دوخته اند خیره می شوم. از نظر من، تمام آنها پایینتر از من هستند! شاید عده ی زیادی از من خورده بگیرند اما وقتی در یک خانواده ی با اصالت قدم می گذاری و از کودکی تمام اعضای خانواده ات هم خودشان را بهتر از دیگران می دانند، این طرز فکر ناخودآگاه روی تو هم تاثیر خواهد گذاشت. به سمت ونداد برمی گردم و می گویم:
-ببینم تو نمی دونی کامران کجاست؟
نگاهی به اطراف می اندازد.
-آخرین بار دیدمش که مشغول صحبت کردن با شادی بود و داشتن می رفتن طبقه ی بالا...
انگار که متوجه شده باشد بیش از اندازه صحبت کرده است، جمله اش را می خورد! اما نه به موقع. پوزخندی دوباره مزین کمی در گفتن حرف تعلل می کنم اما بالاخره می گویم:
-مهم نیست. امشب تموم میشه!
ونداد یک تای ابرویش را بالا می اندازد و چیزی در جوابم نمی گوید. موبایلم را از داخل جیبم بیرون می کشم و شماره ی کامران را می گیرم. جوابی نمی دهد. تماس را قطع می کنم و از جا بلند می شوم. رو به ونداد دستم را دراز کرده و می گویم:
-من دیگه باید برم. خدافظ.
با هم دست می دهیم و سپس به سمت اتاقی می روم که من و هم دانشگاهی ام مهتاب که با هم آمده بودیم و وسایلمان را همانجا گذاشته بودیم. در اتاق را باز می کنم و کیف کوچکم را به همراه شلوار و پالتویم برمی دارم. شلوار را می پوشم، پالت را به تن می کنم و سپس زنجیر کیف را روی دوشم می اندازم. از اتاق که بیرون می آیم با طناز روبه رو می شوم که می گوید:
-داری میری کیمیا؟
با او دست می دهم و می گویم:
-آره عزیزم. باید برم.
تولدش را یک بار دیگر تبریک می گویم و از خانه بیرون می آیم. نه دل و دماغ مهمانی را دارم و نه حوصله ی خانه رفتن اما در هر صورت باید به سمت خانه بروم. ساعت ماشین دو و چهارده دقیقه ی نیمه شب را نشان می دهد. سوار ماشینم می شوم و راهم را به سمت درب خروجی باز می کنم. نگهبان خانه در را برایم باز می کند و من فارق و راحت از مهمانی که دیگر حوصله اش را نداشتم به سمت خانه می رانم.
دستم را بیرون از پنجره می برم و هوای سرد زمستان را مهمان انگشتان رقصان در بادم می کنم. گاهی اوقات از این دوگانگی خنده ام می گیرم. هم از مصاحبت با آدمها خسته می شوم و هم تنهایی می تواند دلزده ام کند


در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 14 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
***
آهی می کشم و در ورودی خانه را پشت سرم می بندم. صدای تق خبر از چفت شدن در می دهد. کفش های پاشنه بلندم را به یک گوشه انداخته و به سمت اتاقم راهی می شوم. در نیمه راه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 12 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
***
با به صدا در آمدن آلارم موبایلم اخمی روی پیشانی ام نقش می بندد و در همان حال که چشانم نیمه بسته اند، آنرا خاموش می کنم.
"فقط یکم دیگه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 11 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان

بعد از تمام شدن کلاس هایمان رو به مهتاب می گویم:
-می خوام برم خرید. نمیای؟
مهتاب اصالتا اهل یکی از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 11 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با باز شدن در خانه، چهره ی خندان عرشیا مقابلم ظاهر می شود. می گوید:
-به به، زشتوی ما چطوره؟
سری تکان می دهم و وارد خانه ی عمو می شوم. عرشیا در را پشت سرم می بندد. همانطور که مشغول باز کردن بندهای کفشم هستم می پرسم:
-عمو و خاله کجان؟
از کودکی عادت داشتم زن عمویم را خاله صدا کنم و این عادت تا همین سن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 9 نفر دیگر

رها.قاف

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/20
ارسال ها
57
امتیاز واکنش
1,065
امتیاز
203
محل سکونت
شیراز
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
همانطور که دستم را بدون فشردن دکمه ی باز شدن در رویش گذاشته ام به سمت عمو برمی گردم.
-آرسام.
-خوب چرا درو باز نمی کنی؟
دکمه را فشار می دهم و به سمت در ورودی خانه می روم تا آنرا هم باز کنم. حین برگشت به سمت سرویس بهداشتی متوجه می شوم حالا عمو داخل است. چشمانم را در حدقه می چرخانم. عرشیا از اتاقش بیرون می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیله‌ی پروانگی | رها.قاف کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا