خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان: #مرا_بفرستید_به_تونل
از مجموعه داستان:#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده_اند
نویسنده: زنده یاد #بیژن_نجدی
ژانر: علمی-تخیلی
سال انتشار: ۱۳۷۳

داستان «مرا بفرستید به تونل» با داستان‌های دیگر کتاب فرق دارد.
داستان‌های کتاب درباره همه‌ی چیزهایی است که دور و برمان جریان دارد. همه، ساده، ملموس و روان اند، امّا این داستان کمی غریب می نماید. (خصوصاً با توجه به سال نوشتن و چاپ)
شاید به خاطر این است که موضوع آن درآینده روی داده است (و یا احتمالاً روی خواهد داد) اما نه آینده دور.
آینده ای بسیار نزدیک و اصلاً شاید این آینده همین روزها شروع شده باشد.

خلاصه:
مرتضی، مُرده‌ای است که جسدش در پزشکی قانونی توسط یک آقای دکتر و یک خانم دستیار، وارد مکانی تونل شکل در دستگاه‌های بزرگ رایانه‌ای می‌شود، تا بعد از طی مراحلی، جواز دفن صادر شود؛ اما آن روز....

#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم


داستان کوتاه مرا بفرستید به تونل | بیژن نجدی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، Niuosha.dkw، Fatemeh14 و 7 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان / رمان نویسی

کپی ممنوع!
تایپیست و ویراستار: * رهــــــا *

مرا بفرستید به تونل

ساعت چهار ک سی و پنج دقیقه بعد از نیمه شب، قبل از مردن زائو، مرتضی با بندِ ناف دراز و گریه پایان ناپذیرش به دنیا آمد و تا آخرین لحظه‌ی عمرش، ساعت دو و نیم بعد از ظهر یک روز تابستانی هرگز صدای آن گریه از ذهنش پاک نشد.
روزی که جنازه‌اش را برای گرفتن جواز دفن به پزشکی قانونی به آن زیر زمین سفید بردند، درِ آسانسور با صدای گریه باز شد و چراغ‌های کامپیوتر غول‌آسایی هم که تمام دیوار زیر زمین را تا سقف پوشانده بود مثل چشم‌هایی بسیار گریسته، سرخ بود.
دکتر مرادی دستور داد که جسد مرتضی را روی تـ*ـخت‌خوابی به باریکی میز اطو بگذارند و دکمه‌های B-13 و FN را آن قدر بپیچانند تا حرارت قفسه‌ی خواباندن جنازه را به سی و هفت درجه بالای صفر برسانند. بعد با تکان دادن سر بزرگش که یک پیشانی پهناور تا وسط آن رفته بود به خانم مهران، پیر دختری که می‌توانست با نگاه سرد و ماهیچه‌های یخ‌زده‌ی تنش، هر کسی را وسط تابستان به یاد پنجره‌های قندیل‌زده بیندازد، اشاره کرد که شروع کند.
خانم مهران سنسورها را به دو طرف شقیقه و زیر نوک سـ*ـینه‌ی چپ مرتضی چسباند. سوزن سرنگی را در مچ نعش فرو برد. انتهای سرنگ را به لوله‌ای که مثل سیم برق از ماشین تجزیه‌ی لـ*ـخته خون آویزان بود وصل کرد. کلید ماشین را پایین کشید و نگاه کرد به نقطه‌ها و منحنی‌های قرمزی که روی مانیتورهای ۲ و ۳ و ۷ راه می‌رفت. دکتر مرادی اهرمی را روی میز کارش بالا برد و قفسه‌ای از دیوار بیرون آمد که عرض آن برای شانه‌های مرتضی کمی گشاد بود.
خانم مهران گفت:
-من حاضرم دکتر.
کلید را دوباره زد و سورنگ را بیرون کشید. تا آن‌ها به هم کمک کنند که جنازه را در قفسه بگذارند و با فشار کف دست، قفسه و مرتضی را در دیوار فرو ببرند و دیسک‌های لیزر را کار بگذارند و بندبند کامپیوترها را به کار اندازند، پرونده‌ی مرتضی طبقه به طبقه از زیر کلمات "رویت شد"، "...تایید می‌شود"، "بایگانی شود" از ساختمان سنگ صدفی پزشکی قانونی بالا رفت. در زیر زمین، دکتر آخرین کدها را به مانیتور داد. چراغ تعویض سیستم را روشن کرد. انگشتانش را روی حروف چیده شده بر صفحه‌ی سربی وسط میزش راه برد، تا تمام دریچه‌های دالانی که جسد مرتضی باید از آن می‌گذشت، باز شود. کاست حافظه را به دستگاه داد و با احساس رضایت پیانیستی که به آخرین تا رسیده باشد از پشت میز کارش برخاست و گفت:
-قهوه، خانم مهران، حالا یک فنجان قهوه.
خانم مهران گفت:
-تلخ؟
دکتر گفت:
-تلخ.


#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم


داستان کوتاه مرا بفرستید به تونل | بیژن نجدی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، Niuosha.dkw، Asal_Zinati و 4 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان / رمان نویسی


سرتا سر اطرافِ آن‌ها بی هیچ سایه‌ای، روشن بود به جز فنجان که آهسته از تاریکی قهوه پر می‌شد.
در تونلی پشت دیوار، مرتضی دراز کشیده بود از زیر سقف سیاهی که چهار انگشت بالاتر از صورتش بود می‌گذشت. تمام سلول‌هایش تا مغز استخوان در اشعه گاما شناور بود. سکوت نبض و بی صدایی قلبش به عدد تبدیل می‌شد و همین اعداد از سنسور چسبیده به سـ*ـینه‌اش راه می‌افتاد و از همان سقف سیاه می‌گذشت تا بر صفحه‌ی بزرگ شیشه‌ای، روی دیوار سفید زیر زمین، معادله‌ی ساده یک مرگ را حل کند.
دکتر گفت:
-باید بگوییم یکی را بفرستند نگاهی به دستگاه تهویه‌ی این جا بیندازد.
خانم مهران گفت:
-دستگاه خوب کار می‌کند دکتر، این بوی قفسه است.
قبل از آن که دکتر دوباره به بوی اطرافش فکر کند و یا بتواند بار دیگر آن را پیدا کند صدایی را شنید، صدای یک حشره، انگار موریانه‌ای همان نزدیکی‌ها، چوب یا پایه‌ی مبل یا تابوتی را می‌جوید.
پرسید:
-این صدای چیه؟
خانم مهران به شبکه‌ها و چراغ‌های زیر زمین نگاه کرد. به جعبه فرکانس‌یاب که رسید گفت:
-باید از این جا باشد.
دکتر گفت:
-صدایش را زیاد کنید.
حالا صدا شبیه یورتمه‌ی اسبی روی یخ یا شیشه بود و در صفحه‌ی مانیتور کوچک بالای قفسه سه کلمه با حروف جدا از هم تکرار می‌شد:
"او زن ده اس ت"
دکتر و خانم مهران، چند لحظه به هم خیره شدند: یعنی چه "او زنده است"؟
خانم مهران گفت:
-من نمی‌فهمم.
دکتر گفت:
-ضربان قلب را دوباره چک کنید. پس شما چی را می‌فهمید؟ نتیجه‌ی آزمایش خون چه بود؟
خانم مهران:
-همان جمود همیشگی گلبول‌ها.
دکتر مشتش را روی میز پایین آورد و به عقربه‌هایی که مثل برف‌پاک کن اتومبیل می‌رفتند و می آمدند، گفت:
-نکند زنده به سرتان؟
بعد داد زد:
-تلفن کنید یکی بیاید ببیند کدام مدار...؟ قهوه کجاست خانم مهران؟
خانم مهران گفت:
-تلخ؟
دکتر با همان فریاد گفت:
-تلخ، شیرین، فقط بریزید.
تا آمدن کارشناس‌ها دکتر در زیر زمین راه رفت، همان طور که اسبی روی شیشه یا یخ یورتمه می‌رود. همان طور که حروف "او زنده است" از مانیتور می‌گذشت. مرتضی در دالانک‌های حلزونی پشت دیوار از کنار بوبین‌هایی با سیم لـ*ـخت و از لای رنگ قرمزِ بنفش شده‌ای رد می‌شد.
سفری دور و دراز در تونلی از کریستال‌های یاخته شناسی، شمارش دندان‌ها و استخوان‌ها، اندازه‌گیری ترس از مرگ و یا لـ*ـذت مردن. برداشتن تصویر از رویای کسی که به رویای کسی که به آرواره‌هایش زور آورده بود تا یک بار دیگر نفس بکشد.



#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم


داستان کوتاه مرا بفرستید به تونل | بیژن نجدی

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Niuosha.dkw، Asal_Zinati، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا