خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

چه پایانی رو برای این اثر پیشنهاد می‌کنین؟


  • مجموع رای دهندگان
    10

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 * دانلود رمان جدید
به نام خدایی که انسان‌ها را از خاک آفرید؛ تا عشق بورزند...
نام رمان: غموض جان
نام نویسنده: مریم صادقی کاربر انجمن رمان۹۸
ژانر: اجتماعی
نام ناظر: Narín✿
سطح: ویژه

خلاصه: زمانی که منِ به قول اطرافیانم(همیشه بدبخت)، در تب و تاب مشکلات مزخرف گذشته‌ام غوطه ور بودم و برای به چنگ آوردن ذره‌ای آرامش می‌‌جنگیدم، حادثه ای رخ داد که مرا مجبور به جست‌وجوی تکه‌های گمشده‌ام کرد؛ تکه‌هایی که هر یک، در باتلاق عمیق احساساتم فرو رفته بودند؛ در این حین، پیامی از آدمی ناشناس به دستم رسید و به دنبال آن، جنایتی رخ داد که آرزو می‌کردم ای کاش هنگام گرفتن آن پیام، پایم داخل گودالی عمیق فرو می‌رفت و برای همیشه جل و پلاسم را از این دنیا جمع می‌کردم.


ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، زینب عشقه، zarbano و 51 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
برای نبودن، لازم نیست بمیری؛
گاه دیده نشدن، باعث مرگ می‌شود! تنها کافی است خود را با سایه‌های اطراف یکی کنی و عقب بنشینی! در نتیجه رنگی برایت باقی نمی‌ماند و اگر رنگ نداشته باشی، مرده محسوب می‌شوی! هر‌چه قدر هم که دست‌و‌پا بزنی، دیده نخواهی‌ شد؛ چون ذهن انسان، بی‌رنگ ها را نمی‌شناسد و ناشناخته ها هیچ‌گاه دیده نمی‌شوند. انگار بعضی از آدم‌ها به دنیا آمده‌اند تا بی‌رنگ بمانند. بعضی از آدم‌ها مرده متولد می‌شوند! برای زنده کردنشان لازم نیست معجزه کنی؛ فقط کافی است نگاهشان کنی؛ نگاه تو بر جانشان رنگ و بر شریان‌هایشان خون می‌پاشد.
تو نیز نگاهم کن! تنهایم مگذار! از بی رنگی و تنهایی خسته شده ام! محض رضای خدا، بر من رنگ بزن! قلم مویت را به هر رنگی که بخواهی، آغشته کن! به هر چه که باشد، جز بی‌رنگی!
سخن نویسنده:
این رمان را تقدیم می‌کنم به تمام بچه‌های بدسرپرست؛ بچه‌هایی که جامعه طردشان کرده و بر رویشان برچسب بدشانس زده است! قصد من از نوشتن این رمان دلسوزی نیست! تک تک نوشته‌های تراوش شده هدفی جز بیرون آوردن کودکان معصوم از پشت پرده‌ی نمایش انسان‌ها را ندارند؛ پرده‌ای که جلوی فهم مردم را گرفته و به آنها اجازه نداده که بدانند بچه های بدسرپرست هم انسان‌اند. آناتومی بدنشان با بقیه افراد جامعه فرقی ندارد. تنها تفاوتشان والدینی هست که گاه خودخواه‌، گاه زخم خورده و گاه بی تفاوت اند. آنها را از دنیای خود نرانید. دنیای شما دنیای آن‌هاست. این گل‌های سرخم کرده به ترحم یا یک لیوان آب نیاز ندارند؛ تنها چیزی که می‌خواهند محبت هست و اندکی ادراک!


ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Delvin22، زینب عشقه، zarbano و 49 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان۹۸*دانلود رمان
پارت یک:
من آدم بخشنده‌ای نبودم! هرگز نمی‌توانستم ببخشم و بگذرم. به قول بعضی ها آب بزرگوار بودن با من به یک جوی نمی‌رفت! خب، احتمالا به خاطر تربیت بزرگترهایم بود و یا شاید یک‌جورهایی این خصلت افتضاحم به ژن‌هایم برمی‌گشت؛ احتمالا ژن های بخششم مشکل داشتند یا کلا نداشتمشان!
دقیقا به خاطر همین بود که بعد از ده_دوازده سال هنوز فراموش نکرده‌ام و قصد نداشتم ببخشم؛ حتی با وجود طلب بخشش تمسخرآمیزش!
- ببخشید آرمان! من اون موقع جوون بودم... جاهل بودم... هیچی حالیم نبود. واقعا هیچ قصدی از کارام نداشتم‌.
خب، انگار لبخند تمسخرآمیز کوچکی که در چهره ی استخوانی‌اش جا خوش کرده بود، انتظار داشت دهانم باز شود به گفتن جملات ممنوعه! لبخند من نیز برای قدرت طلبی، خودی نشان داد؛ اوه، نه! آن لبخند حال‌به‌هم‌زن انتظار اشتباهی داشت.
این را دست راستم ثابت کرد؛ آن هم با برداشتن گلدان مامانی روی میز شاهانه و پرتاب کردن آن سمت صورتش!
سرش را در حرکتی جالب خم کرد تا از اصابت آن شیِ نه چندان عظیم جلوگیری کند؛ اما حیف و صد حیف! هدف‌گیری من اشتباه بود، چون گلدان قبل از این که به هدف برسد، در حصار دستان صندلی مقابلش فرو رفت.
با ابروانی در هم به چشمان سیاه غرق در حیرتش خیره شدم. البته چندان هم بد نشد؛ چون اگر گلدان به سرش می‌خورد، آن وقت پول دیه‌اش را از کدام جهنم دره‌ای پیدا می‌کردم؟!
- وحشی!

دست در جیب اندکی نزدیک شدم؛ البته فقط اندکی! خود ناکسش در این موارد وحشی‌تر از من بود، پس رعایت احتیاط واجب محسوب می‌شد.
- شرمنده؛ هنوز جوونم... هیچی حالیم نیس.
از شدت تعجب زیاد پوزخندی زد؛ ها! فکر نمی‌کرد از حرف خودش علیه‌اش استفاده کنم؛ نه؟!
در به شدت باز شد و منشی مامانی که آرزوی هر مردی بود، به داخل پرید؛ نگاه سبزش دودو می‌زد و موهای هایلایت شده از مقنعه‌اش بیرون زده بودند!
تا خواست نگرانی‌ خود را بابت زد‌ و‌ خورد چند دقیقه قبل ابراز کند، دهانش بسته شد؛
- کی به شما اجازه داد بیاین تو؟
- ولی آقای رئیس..‌.
- بیرون!
دختر بیچاره! مطمئنا این رفتار فوق حیوانی حقش نبود. یادم باشد وقتی بیرون رفتم از دلش دربیاورم.
طرف جنگم انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت؛ تهدیدوار!
- بازیو خیلی بد شروع کردی، آرمان! خیلی بد!
خب، اگر می‌گفتم از تهدیدش ککم هم نگزید، دروغ می‌گفتم.
- بازی واسه بچه‌هاس! جای آدم بزرگا تو میدون جنگه!
اینبار خندید؛ انگار برایش جوک تعریف می‌کردم!
- زیادی فیلم نگا می‌کنی؟
- آره!
دستش را یک دور روی صورتش کشید و دوباره پوزخند متعجب بر چهره‌اش نمایان کرد. خب، فکر کنم وقت خداحافظی بود؛ البته اگر نمی‌خواستم امروز، آخرین روزم باشد‌.
- بی‌خیال! بیا معامله کنیم. تو اون مدارکو میدی به من... منم سهم الارثتو میدم. معامله‌ی خوبیه، نه؟!
مثلا کمی فکر کردم. مطمئن بودم که می‌داند دارم با دمم گردو می‌شکنم.
- قبوله!
با انـ*ـدام خوش‌تراشش پیروزمندانه میز ریاستش را دور زد و مقابلم ایستاد.
- خب پس...
با خنده ‌پریدم به وسط حرفش؛
- دِ نه دیگه! حرف من تموم نشده بود! یه "ولی" رو جا انداختم.
دستانش را مشت کرد تا سمت صورتم نشانه نروند؛ انتظار این حجم از سوهان مغز بودن را از من نداشت.
- اون سهم برات زیادیه!
- نه بابا؟! رفتی عشق و حالتو کردی، چند لیوان آب هم روش! حالا میخوای با چهار تا اسکناس سر منو شیره بمالی؟ نه جناب! من دیگه اون بچه ی خل وضع نیستم.
دستانش دیگر از کنترلش خارج شده بودند؛ کافی بود یک کلمه‌ی دیگر از دهانم خارج شود تا درست روی صورتم پیاده شوند؛ اما با این که از ترس می‌لرزیدم، دیدن صورت قرمزش برایم لـ*ـذت بخش بود؛
- دیگه چی میخوای؟
برای این که فاصله ام را با حیوان مقابلم حفظ کنم، اطرافِ دَر قدم برداشتم.
- خب... از کجا شروع کنم؟!
***

روایت ها گفته‌اند: "از دست دادن عزیزان درست مثل حفره ای‌ست که وسط قلبت ایجاد می‌شود و روز به روز عمیق‌تر می‌گردد."
این جمله، زیر درخت آلبالوی جا خوش کرده در میان جمع مردگان، به ذهنم نفوذ کرد؛ سرمای خوشایندی از لا‌به‌لای نجوای مردی که با سوز و گداز برای شادی روح متوفی جمله‌ می‌ساخت، به جانم رسوخ کرد، و در این میان من به این فکر می‌کردم که چرا هیچ حفره‌ای را در قلبم احساس نمی‌کردم. شاید آن زنی که در گور مقابل چشمانم آرمیده بود عزیز نبود و یا من در واکنش نشان دادن گاو بودم!


ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 43 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 * دانلود رمان جدید
پارت دو:
نگاه‌های سنگین مردم که به جز یکی دو نفر هیچ کدامشان را نمی‌شناختم، روح و روانم را به هم می‌ریخت. قشنگ معلوم بود که می‌خواستند با نگاهشان حرف دلشان را بزنند؛ چیزی در مایه‌های این حرف:" پسره خجالت نمی‌کشه تو ختم مادرش همچین لباسی پوشیده."
سرم را خم کرده و به لباس‌های تنم خیره شدم، از بس لاغر و به قول سعید "نی‌قلیانی" بودم که حتی اگر بهترین لباس ها را می‌پوشیدم، باز افتضاح دیده می‌شدم؛ انگار که لباس پدری را تن بچه ی ده‌ دوازده ساله‌اش کرده باشند؛ حتی نگاه پر از آرزو و امید چند جوان ناکام از پشت شیشه‌ی عکس، بالای تن‌های آرمیده‌شان به سر و وضعم دهن کجی می‌کردند.
- سویشرت قرمز و شلوار سفید... با کی لج کردی؟
نگاهم‌ را به سمت چشمان سیاهش چرخاندم؛ پشت درخت آلبالو به تنه تکیه داده بود؛ یک پایش را نیز بلند کرده و مثل مجسمه‌ی فرشته‌ی وحی، به صورت باشکوهی سنگ یکی از مرده‌های خفته را تکیه‌گاهش ساخته بود.
- تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
بی‌ادبی‌ام را با بزرگواری نادیده گرفت. می‌دانست که اوضاع روحی‌ام بدتر از آنی است که باادب باشم؛
_ ختم مامان رفیقمه ! مشکلی داری؟
سایه‌ی یک هیکل گنده و چهار شانه بر سرم سنگینی کرد. نگاه تیره‌ی خشمگین پسر ارشد مادرجان را که با قدم هایی آرام به سمت جمع سیاه پوشان حرکت می‌کرد با چشمانی خونسرد پاسخ دادم؛ اما خدا می‌دانست که از ترس درونم به تب و تاب افتاده بود.
در پاسخ به واکنشم سری به حالت تاسف تکان داد و به جمع برادرانش پیوست.
- تو واقعا به خاطر یه حرف با این سر و وضع اومدی اینجا؟ میخوای آبروی خودتو ببری؟
شیون زن های سیاه‌پوش که همه از دم برای من ناشناس بودند باعث شد که در پاسخ دادن کمی درنگ کنم؛ حتم داشتم که خود مادر جان نیز این قوم را نمی‌شناخت.
- بابا آبرو کیلو چنده نیما؟! مگه اینا کین که نگران آبروی نداشتَم بشم؟!
دست بردار نبود؛
-پس بگو واسه لجبازی با خان داداشت شدی گاو پیشونی‌سفید؟
صحنه‌ی روبه‌رو شدن با آن مرد که فکر می‌کرد سن وسال بیشتر داشتن یعنی حق هر کاری را پیدا کردن، جلوی چشمانم جان گرفت. چشمان گرد درخشانش را به من دوخته بود و با ابروهایی درهم داد می‌زد:
-تو فکر کردی کی هستی آقای آرمان رستم‌زاده؟! حتی باباتم می‌دونست که هیچ چی نیستی که ولت کرد؛ حالا برای ما شدی تعیین تکلیف کن؟! تو برو سوار آمبولانست راننده جنازه این و اون بشو. مامان هر چی خواسته تو وصیت‌نامه نوشته... شرط شرط وصیت‌نامه هس؛ همین و بس!
می‌دانستم که اگر جواب می‌دادم، برایم بد تمام می‌شد؛ ترس هم احساسم را تایید می‌کرد. اما دهان گشادم طاقت این همه توهین را نداشت؛ برای همین مثل خودش داد زدم:
-خفه شو بابا! پدر من هرکی که باشه مثل پدر بعضی‌ها بچه‌اش رو حمال خودش نکرده آقا یاشار!
جواب پاسخ تیزم، یک سیلی بود؛ به همان تیزی حرفم! می‌دانستم؛ حقم بود! به هر حال او ده سال از من بزرگتر بود و احترامش نیز واجب محسوب می‌شد. به همین دلیل به یقه گرفتن ساده اکتفا کرده و صحنه را ترک گفتم.
تکانی که نیما به من داد مرا از صحنه‌ی گذشته به زمان حال پرتاب کرد.
متوجه شدم هنگامی که در خاطرات غرق بودم، عزاداران درجه دو و سه اطراف قبر را خالی کرده و تنها درجه یک‌ها باقی مانده بودند.
تا خواستم یقه‌ی نیما را بگیرم و بزنم به چاک، صدای خان داداش میخکوبم کرد:
-کجا آقای هالیوودی؟!
سر و وضعم را برای بار چندم کاوید:
-عجب سلیقه‌ای! فکر نمی‌کنی برای عزای مامانت زیادی روشن پوشیدی؟
ترس باعث شد تند و سریع جمله سر هم کنم:
-به تو چه؟ ختم مامانمه! باس به تو هم جواب پس بدم؟ اگه خودش مشکل داشت، اشاره می‌کرد.
باد گرمی وزیدن گرفت و با قدرت خود، تکه‌ای از گل‌های سر قبر را بلند کرده و در حصار دستانم افکند! نشانه از این واضح‌تر؟!


ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 42 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه:
سکوت سنگینی فضای مردگان را فرا گرفت؛ انگار چند تن زنده‌ای هم که در قبرستان حضور داشتند جان از کف داده و در‌جا سکته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 41 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 38 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنج:
"لعنت به تو نیما"
سخن دلم با نگاه آتشی به سوی سیاهی چشمان نیما همراه شده و هم‌زمان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 38 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت شش:
شیشه‌ی طرف راننده به آرامی پایین کشیده شد و من توانستم چهره‌ی استخوانی آراز را تشخیص دهم.
چشمان خرمایی رنگش درست مثل نخستین لحظه‌ی ملاقاتمان، غرق در نور و شادی بودند؛ انگار می‌خواستند با این کار، تمام دنیا را به بازی بگیرند؛
- تنها موندی؟
- نه! مگه رفقامو نمی‌بینی؟
به گورهای اطراف نگاه پرخنده‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 21 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفت:
- تو با یاشار رفت‌و‌آمد داشتی؟
با خنده سرش را تکان داد؛
- آره بابا! نا‌سلامتی پسرعموی همیم!
چشمانم گرد شدند؛ سرم را با ناباوری تکان داده و گفتم:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
  • جذاب
Reactions: Delvin22، zarbano، -FãTéMęH- و 21 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
760
امتیاز واکنش
7,695
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 8 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشت:
"خاطرات بد نیستند؛ فقط به شرط این که شیرین باشند؛ خاطرات تلخ، به یادآوردنشان تنها مذاقت را تلخ می‌کند و حیف و صد حیف که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، -FãTéMęH-، ~ASAL~ و 19 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا