خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو واژه های کدام زبانی؟
ترجمه کدام شعری؟
نقشه کدام سرزمینی؟
هویّتِ کدام جامعه ای؟
نام کدام کهکشانی؟
ستاره کدام سیاره ای؟
روشنایِ کدام نوری؟
یا جاذبه کدام خاکی؟
کیستی که اینگونه ای؟
که دوست داشتنت
رهایی ندارد...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام، خوابیدی؟
چشم هایت را قرض می دهی؟
تا صبح که با آنها کاری نداری...
برای تو چند ساعت است،
برای من یک عُمر.
تاریکم! می گذارمشان توی کوله ام ، کمی با روشنایی دوست داشتنت که قدم زدم ، بر می گردم.
بگو ، چشم هایت را
قرض می دهی؟
***
تو آن مهتابِ بی مانندِ
شب های غم انگیزی،
که وقتِ بی قراری
دوست دارم ناظرت باشم...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
موهایت را که کنار می زدی،
دانه های آفتاب می آمدند لابلای پلک هات ، روی پله پله ی بند بندِ انگشت هات تاب بازی کنند. میوه ها دست می انداختند دور گردن هم ، همدیگر را خم می کردند نزدیک شانه هات برگردی نگاهشان کنی . رودها پایِ باد را می گرفتند موج می انداختند توی خودشان تا صدای آب را که شنیدی خواب پهن شود روی صورتت . آن وقت ابرها می دویدند سمت زمین ، زیر سرت بالشت می شدند تا راحت تر از وقتی که بیداری بتوانند تماشایت کنند ؛ موهایت را که کنار می زدی دانه های آفتاب و میوه ها و رودها و ابرها هیچ... من که آدم بودم چه کنم؟!

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاش با تو نسبتی داشتم...
مثل بهار که با شکوفه پرتقال،
بوی خاک که با قطره های باران،
یا اندوه که با سکوتِ ماه ؛
کاش با تو نسبتی داشتم...
***
لیلا! بیا دست های خیال را بگیریم،
غریبانه روی ماه قدمی بزنیم،
کنار لکه های مهتاب فرشی بیندازیم،
استکانی روشنایی بنوشیم
شهابی به یادگار برداریم
آفتابی به صورتمان بتابانیم،
چندسال نوری روی تپه ای بایستیم
و به هیاهوی زمین لبخند بزنیم؛
لیلا ! بیا دست های خیال را بگیریم...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدای قشنگم، دیروز که آقا معلم گفت انشاهاتان را برای خدا بنویسید و من یاد حرف مامان بزرگ افتادم که همیشه می گوید خدا همه دوست داشتن ها را آفریده ؛ به این فکر کردم برایت چه چیزی بنویسم که دوست داشته باشی ؟ میدانی که دست های کوچک من با مداد مغز شکسته ای که آبجی زهرا برایم تراش کرده نمی توانند برای تو چیزی بنویسند. اما دلم می خواهد بهت بگویم مهربانی تو مثل دریاست ، خیلی زیاد است ! چون هر وقت با علی و مرتضی و بچه های دایی مسلم دعوایمان شد و همه مان دلمان برای هم گرفت و گریه کردیم تو آشتی مان دادی ؛
یا هر وقت می خواستیم چیزی بخریم و پول کم آوردیم ، تو پول گذاشتی روی بال فرشته هایی که بزرگترها اسمشمان را گذاشتند « برکت »و فرستادی پایین ، یکبار نزدیک بود ماشینمان بیفتد ته درّه و همه مان بمیریم ، تو نگهمان داشتی و اجازه ندادی مرگ زورش بهمان برسد. حالا فهمیدی چرا مثل دریایی ؟ اما خدای قشنگم من برایت بنده بدی بودم . حالا که داری انشایم را میخوانی اینها را هم باید بهت بگویم اما قول بده وقتی که راستش را گفتم دعوایم نکنی، من یکبار فکر کردم تو وجود نداری چون نمی توانستم ببینمت ، بعد فهمیدم چون چشم های کوچک ما آدم ها نمی توانند روشنایی تو را ببینند رفتی توی آسمان ها ، ببخشید.
یکبار دیگر فکر کردم هستی اما آدم ها را اذیت میکنی ، بعد فهمیدم اگر ما مریض می شویم یا پول نداریم یا گرفتاریم مثل این است که آقا معلم ازمان امتحان های سخت بگیرد تا درسمان خوب شود.
آخرین بار هم وقتی مامان مریض شده بود و خوب نمیشد فکر کردم تو صدای ما را نمیشنوی و باهامان قهری ، بعد که مامان حالش خوب شد فهمیدم این ماییم که صدای تو را نمی شنویم و باهات قهر می کنیم.
خدایا اشتباه شده بود ، سعی می کنم آدم خوب تری بشوم ، خیلی دوستت دارم.

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
حتی اگر دست هایت را به دست نیاورم ، بخشی از تاریخ را
تصرف کرده ام
که نام تو را در آن می برند.
و زمین هایی که روی آنها
قدم گذاشته ام رد پای کسانی را
به خود گرفته اند
که تو را دوست دارند
یا هوایی که از آن استشمام کرده ام صوتِ ضربان قلب هایی را در حصار گرفته است که دلتنگ تو اند.
حتی اگر دست هایت را به دست نیاورم ، لااقل واقعا
دوستت داشته ام...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چقدر زیادی و زیبا ! نمی دانم اما فکر می کنم خدا وقتی می خواسته نقاشی ات کند با یک مُشت نور تو را انداخته بین ستاره ها یا موقعی که مزرعه می کشیده افتادی لایِ خوشه های گندم ، شاید هم رنگدانه پولک ماهی هایی که اینقدر می درخشی یا دانه های سُرخ اناری روی درخت های بهشت ! نمی دانم...اما چقدر زیادی و زیبا...
***
از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه بی اختیار برایت دست تکان دادیم. بعد تو با آن با شال سبزِ آفتابی و لبخند بارانیِ ملیحت ماه شدی ، نشستی توی آسمان، تابیدی روی همه سیاهی های دنیا. از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه و تمام موجودات غریب آرزو کردیم کاش همیشه کوچه ای وجود داشته باشد و تو در حال عبور باشی و ما اتفاقی نگاهت کنیم و دوباره آفتابِ شالِ بهشتی ات را به ما بتابانی و باران لبخندِ ملیحت را بر ما ببارانی و مهتاب مهربانی ات روشنی باشد روی سیاهی های آن لحظه و تمام لحظه های دنیا...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 2 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر مثل قاصدک ها باد بالِ پروازم بود ، جست و جو می کردم که بارانِ کدام ابر از سُلاله چشم های مهربان
توست...یا اگر از جنس ستاره ها آفریده شده بودم می فهمیدم آفتابِ چهره ات عهده دارِ مهتابِ مشتری ، زحل های کدام دل است ؟!
اصلا اگر می توانستم حتی کمی به آسمان نزدیک شوم همان روز اول که عاشقت شدم پیدایت می کردم...
***
از زیر پرتقال ها که رد می شدی نگاهت کردم .
انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه های خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی. بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب روی آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند. آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چندلحظه به جریان افتاده بود...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
عینک درشت قهوه ای رنگش را برداشت و روی کله کچلش دستی کشید و دوباره با صدای گرمِ خش دارش که آدم را یاد قدم زدن بین برگ های زرد پاییزی می انداخت
ادامه داد :« لیلا همه قشنگی های دنیا بود . چشم هاش من رو غرق میکرد توی عمق دریاها ، ابروهاش یادم رو می کشید لابلای کشیدگیِ ابرها ، حرف زدنش ، حرف زدنش صدای برف پاک کن بود زیر قطره ها ، راه رفتنش ، راه رفتنش...»...حرفش را قطع کردم ، پرسیدم با این همه دوست داشتن وقتی همه چیز نشد چطور هنوز هوا
توی ریه هات می پیچد ؟
جواب داد :« وقتی از همه جا بُریدم فقط به خدا گفتم خدایا! لیلا همه قشنگی های دنیا بود ، اما تو قشنگ تری.»
اشک هاش انگار که خجالت بکشند سُر بخورند روی گونه هاش آرام می آمدند پایین . دستش را گرفتم ، گفتم :«حق با تو بود ، خدا از همه قشنگی های بی نهایتِ دنیا قشنگ تره»..

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
شناختی ؟ منم...برایت اشک هدیه آورده ام تا معصومیت چشم هات دوباره آن چرخشِ رنگارنگ ماهی های سرخِ نگاه دریایی ات را به جریان بیندازد و خدا یک بار دیگر ابرها را روی آسمان روستای شرجیِ پِلک هات نازل کند که بعد از باران همیشه در هوا دوست داشتن است و دلتنگی.
***
آیینه منی ای شب،
چقدر خسته می بینمت ،
موهای سفیدت ستاره ها ،
گودی چشم هایت دو سیاه چال،
و خمیدگی قامتت ،
هلال ماه است،
آیینه منی ای شب،
چقدر خسته می بینمت...

انجمن رمان نویسی



دلنوشته های سید طاها صداقت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا