خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمـ♡ـه

مدیر آزمایشی عکس
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/8/20
ارسال ها
1,055
امتیاز واکنش
26,343
امتیاز
368
سن
20
محل سکونت
ツ☁️
زمان حضور
51 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان نویسی ۹۸

✺ به نام تک نوازنده گیتار عشق✺
نام رمان. : دروغ بی صدا
به قلم: فاطمـ♡ـه
ژانر: عاشقانه، جنایی-پلیسی
نام ناظر: Mahla_Bagheri
خلاصه :
همتا دختریه که به تازگی مادرش رو از دست داده و شرایط زندگی با پدرش رو نداره؛

به همین دلیل پیش مادر بزرگش زندگی می‌کنه و از طرفی به دلیل فشار مالی
پا روی غرورش می‌ذاره و وارد یک بازی می‌شه تا راه حلی برای مشکلاتش پیدا کنه...



در حال تایپ رمان دروغ بی‌صدا | Fatemeh83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: (SINA)، Narín✿، abaneh و 34 نفر دیگر

فاطمـ♡ـه

مدیر آزمایشی عکس
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/8/20
ارسال ها
1,055
امتیاز واکنش
26,343
امتیاز
368
سن
20
محل سکونت
ツ☁️
زمان حضور
51 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان ۹۸
مقدمه
حرفات حبس شدن پشت نقاب سکوت
سکوت بی صدات زندانیه
پشت محبت دروغ...
مهربونیت زنجیر به دیوار غرور
من از این دروغ بی صدات بیزارم
من از این بوی ریا بیزارم...
راز دلتو بهم بگو/ هر چی هست حقیقتو بهم بگو
خیال نکن نمی دونم/ من نگاهتو می خونم
برق چشمات عوض شده/ اشتیاق تو کم شده
پنجره سکوتو باز کن/ حرفای زندانی رو ازاد کن
راز دلتو بهم بگو/ هر چی هست حقیقتو بهم بگو


شاعر بیتا شمس


در حال تایپ رمان دروغ بی‌صدا | Fatemeh83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: (SINA)، Narín✿، YaSnA_NHT๛ و 33 نفر دیگر

فاطمـ♡ـه

مدیر آزمایشی عکس
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/8/20
ارسال ها
1,055
امتیاز واکنش
26,343
امتیاز
368
سن
20
محل سکونت
ツ☁️
زمان حضور
51 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان نویسی
پارت اول
با صدای گوش خراش خروس های بی بی که مثلِ هر روز صبح مانند خوره به جانم می افتاد از خواب شیرین صبحگاهی بیدار شدم و چشم هایم را به آرامی باز کردم آخ که چقدر از این صدا متنفر بودم! چون مثل امروز ، دیروز ، پری روز و روزهای قبل تر نوید دهنده ی یک روز خفت بار دیگر بود!خمیازه ای کشیدم و جستی زدمو از رخت خوابم می پرم و کشو قوسی به بدن خسته و کوفته میدمو رخت خوابمو جمع میکنم و نیم نگاهی به ساعت کهنه خاک خورده ی روی طاقچه میندازم ،که حوالی ساعت هشت رو نشون میداد پوفی شکیدم و دستمو لای موهای ژولیده پولیدم کردم و به قصد شونه کردنشون به سمت آینه قدی کنار درب اتاقم میرم و خودمو داخلش برانداز میکنم...
یه دختر لاغر اندامو نحیف با قدی حدود صدو شصت دو سانت و پوست سفید و چشم هایی به رنگ سبز تیله ای که مژه های فرم جذابیشتش رو بیشتر میکرد ابروهامم پهن و پرپشت بودن با دهان و بینی معمولی که به فرم صورتم می اومد،درکل چهره ی معصومی داشتم و از فیزیک صورتم راضی بودم...
بعد از آنالیز کردن چهرم شونمو بر میدارم و مشغول شونه کردن موهام میشم ، موهام تقریبا تای روی کمرم میرسید و فرهای درشتی داشت و شونه کردنشو امون آدمو میبرید، یادش بخیر قبلا ها که مامانم زنده بود خودش هر روز با اشتیاق موهامو تو دستاش می گرفت و با اشتیاق شونه میکرد و هیچ وقت از این کار خسته نمیشد و همیشه بهم می گفت: دخترم خیلی موهای نازی داری یه وقت کوتاهشون نکنی دخترم...
مامان جونم کجایی؟ چقد دلم برای دیدنت لک زده مامانی ای کاش کنارم بودی الان بیشتر از هر موقعه دیگه ای بهت احتیاج دارم؛همین بهانه ای شد تا دوباره اشک از چشم هام سرازیر بشه ... خیلی دلم پر بود از این دنیای بی رحم که تو اوج جوونی مامانمو ازم گرفت.
آهی از افسوس سر دادم و اشکامو پاک کردم و مشغول شونه کردن موهام شدم که ده دقیقه بیشتر وقتمو نگرفت، بعد به آشپزخونه رفتمو آبی به سرو
صورتم زدم و برای ناهار سیب زمینی آب پز گذاشتمو یه لقمه نون و پنیرم واسه صبحونه میخورم ...
بی بی هم نبود،مثل هر روز صبح رفته سرکار و ظهرم بر میگرده وای که چقدر من شرمنده ی این پیرزنم بنده خدا با این سنو سالی که داره میره کلفتی خونه ی مردمو میکنه منم اینجا مثل برج زهر مار مفت میخورمو میخوابم الهی براش بمیرم دیگه تحمل این وضعو ندارم! من 22 سالمه تا کی باید چشمم به جیب بی بی و عموم باشه ، خفت تا کجا !
از حرص لبمو گاز گرفتم و بساط صبحانه رو جمع میکنمو به سمت اتاقم میرم و لباس مناسبی می پوشمو چادر گلدار سفیدم رو سرم می کنم تا امروزم برم دنبال کار ، میرم تو حیاط و برای مرغ و خروس ها دون میپاشم و با ذکر خدایا خودت کمکم کن از خونه میزنم بیرون و به سمت دکه ی روزنامه فروشی که دو تا کوچه بالاتر بود حرکت میکنم...
زیر لـ*ـب بسم الهی میگمو یه چنتا روزنامه بر میدارم و تو دستم لول میکنم بعدم یه اسکناس پنج تومانی میزارم کف دست فروشنده و ازش تشکر میکنمو به سمت تلفن همگانی که سر کوچه بود حرکت میکنم و روبه روش می ایستمو روزنامه هایی که تو دستم لوله کرده بودمو باز میکنم و قسمت نیازمندی های عمومی را با دقت میخونم
به یک خانم متاهل جهت انجام کلیه امور منزل از ساعت هفت صبح الی دو بعد از ظهر نیازمندیم. اقای خسروی شماره تماس...
وا حالا حتما باید متاهل باشه جناب خسروی؟! تو این بی پولیو نداری کی میاد منو بگیره اصلا یه دختر مجرد مگه چشه ای باباا ! بریم آگهی بعدی...
به یک حسابدار باتجربه نیازمندیم شماره تماس...
عجبا! نمیشه بدون تجربه باشه؟ حتما باید یه باتجربه شو نیازمند باشید! بالاخره هر کی از یه جایی شروع میکنه همه که باتجربه و با سابقه نیستن مثل
بعضیا که...هوف بریم بعدی ...به یک خیاط کاربلد خانوم جهت کار در تولیدی پوشاک با حقوق ماهیانه سه میلیون تومان نیازمندیم ساعت کار هشت صبح الی شانزده عصر ساعت تماس سیزده الی هجده شماره تماس...
آهی از افسوس سر دادم! حقوقش که خیلی خوبه حیف...حیف که من هیچی از خیاطی سر در نمیارم
هعی! خب بریم بعدی...به یک خانم جهت انجام نظافت امور منزل از ساعت یک تا هفت بعد از ظهر نیازمندیم شماره تماس...
ایول خودشه یافتم!
با کلی شور و ذوق کارتمو گذاشتم تو تلفن و شماره رو وارد کردم به چهارتا بوق نرسیده جواب داد
صدای بم مردی توی گوشم پیچید
مرد:
_بله بفرمایید
هول شدمو گفتم:
_سلام من خوبم شما چطوری
از تعجب جلو دهنمو گرفتم ... یعنی خاک برسرت این چه طرز صحبت کردنه همتا!
مرد هم خیلی جدی و مسمم گفت:
-سلام خوبه که خوبی! بد نیستم فرمایشی داشتین؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_ اها اممم...بله من برای آگهی که تو روزنامه چاپ کردین مزاحمتون شدم
مرد:
_ کدوم آگهی؟
من:
_ همین اگهی انجام امور منزل
مرد:
_ آهان یادم اومد بله درسته، ببخشید شما خانومِ؟
من: معینی هستم
_ بنده هم رادمهر هستم
من:
_خوشبختم
رادمهر:
_ خب پس لطفا به ادرسی که من میگم بیاین تا بیینمتون با هم صحبت کنیم
من:
_ بله چشم فقط ببخشید حقوقش چقدره؟
رادمهر:
_حالا شما بیاید ببینمتون در مورد حقوقشم صحبت میکنیم کنار می آیم


در حال تایپ رمان دروغ بی‌صدا | Fatemeh83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: (SINA)، Narín✿، abaneh و 30 نفر دیگر

فاطمـ♡ـه

مدیر آزمایشی عکس
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/8/20
ارسال ها
1,055
امتیاز واکنش
26,343
امتیاز
368
سن
20
محل سکونت
ツ☁️
زمان حضور
51 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان نویسی
پارت دوم
من:
_چشم پس لطفا آدرسو بگین تا یادداشت کنم
مدادی که توی جیبم بودو برداشتم و آدرسو یه گوشه ای از روزنامه نوشتمو با آقای رادمهر خداحافظی کردم و اونم خیلی جدی و خشک باهام خداحافظی کرد و قرار شد پس فردا ساعت 2 ظهر همو ببینیم...
نفس عمیقی کشیدم...آخیش!راحت شدما این آقائه چرا انقده رسمی میحرفید زبونم مو در آورد تا حالا تو عمرم انقد مودبانه حرف نزده بودم
از حرف خودم خندم گرفته بود...کارتمو از تلفن در میارم و روزنامه ها رو تو دستم لول میکنم و به سمت خونه قدم بر میدارم فکر کنم الان هاست که بی بی سرو کلش پیداش شه
جلوی درب خونه که رسیدم دسته کلیدو از توی جیب مانتوم در میارم و درو باز میکنمو میرم داخل...بی بی رو دیدم که با مانتوی بلند سرمه ای رنگش و روسری گلدار زرشکی ای که به سرش بسته بود روی لبه ی حوض نشسته و داره به گلدون های گل های شمعدونی اطراف حوض آب میده ...با صدای دری که از پشت سرم بستم بی بی متوجه ی اومدن من شد و با لبخند بهم چشم دوخت جواب لبخندشو با لبخند میدم و بهش سلام میکنم
:_سلام بی بی خانوم خسته نباشی
بی بی:
_سلام به دختر گلم همتا خانوم خوبی مادر
:_قربونت بی بی خوبم شما چطوری
بی بی:
_بد نیستم مادر فقط یکمی خستم
(کار بی بی نظافت و پخت و پزغذا برای یه خانوم سالمند که توانایی انجام امور روزانشو نداره بی بی هم تقریبا همه ی روزای هفته رو از ساعت 7 تا 12 میره سر کارو خسته و کوفته بر میگرده...)
چادر گلدارمو از روی سرم بر میدارم و میندازم روی بندی که روش لباس های خیس رو پهن میکردیم تا خشک بشن،که نگاه بی بی به روزنامه های توی دستم جلب شد به سمت بی بی میرمو کنارش روی لبه ی حوض میشینم و روزنامه هارو زمین گذاشتم و دستمو داخل آب خنک حوض که جون تازه ای به بدنم می داد میکنم...آخیش
بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمون حاکم شد بی بی لـ*ـب گشود و گفت:
_چیزی شده دختر جون کبکت خروس میخونه
یعنی قیافه خوشحالم انقد تابلو بود؟!همینجور که مشغول آب بازی با آب توی حوض بودم گفتم:
:_وا بی بی مگه حتما باید چیزی شده باشه که من خوشحال بشم؟
بی بی:
_دختر تو پیش استخون ترکوندی منو گول میزنی؟تو ماهی یه بارم به زور یه لبخند میزنی بگو چی شده
قهقه ای زدم و دستمو از آب خنک حوض در اوردمو بی بی رو به خودم فشردم.
بی بی :
_چیکار میکنی اه اه.
از بی بی جدا شدم و با نیش باز بهش زل زدمو گفتم:
:_اره قربونت برم یه چیزی شده همتا جونت کار پیدا کرده
بی بی با شنیدن این حرف تک سرفه ای کرد و گفت:
_عجب!اون وقت چه کاری؟
چشم به زمین دوختم و با دستام بازی میکنمو میگم:
_خب...ام...راستش اگه خدا بخوادو کارم جور بشه نظافت خونه ی یه بندا خدایی
از ترس اینکه بی بی نزن پس کلم شلو پلم کنه جرعت نگاه کردن به چشم هاشو نداشتم و همچنان به زمین خیره شدم!
بی بی با لحن عصبی گفت:
_دیوونه شدی دختر معلومه که نمیزارم بری!
چشم از زمین برداشتم و به بی بی خیره شدمو گفتم:
:_ د آخه چرا؟
بی بی:
_همینکه گفتم!عموت ماهی 500 تومن خرجی میده منم که میرم کلفتی خونه مردمو میکنم 500 تومن دیگه هم در میام تازه هنوز پول یارانه هارو هم حساب نکردم بسمونه دیگر دختر با همین پولم میشه زندگی کرد برو خداتو شکر کن!
:_بحث اصلا این نیست بی بی من فقط نمیخوام منت کسو ناکسو به خاطر یه لقمه نون رو بکشم
بی بی:
_دستت درد نکنه دیگه منو عموتم شدیم کسو ناکس
:_بی بی چرا نمیفهمی من 22 سالمه!میخوام مستقل بشم رو پای خودم بایستم!
بی بی:
_بله بله! حرفای جدید میشنوم ...دختر مادرت تورو به من سپرده امانتی پیش من اون وقت میخوای با کلفتی خونه مردمو کردن مستقل بشی؟مگه اینکه من بمیرم بزارم تو همچین کاری بکنی
کلافه دستی به سرم کشیدم...
:_ببین بی بی! هر کی از یه جایی شروع میکنه منم میخوام واسه آیندم پس انداز کنم این پولایی که تو داری میگی یه پول بخور نمیره!
بی بی:
_دیگه خیلی داری ناشکری میکنی
:_ چی داری میگی برای خودت!؟من کی ناشکری کردم؟ نکنه از نظر شما نبود مادر بالا سرم شکر کردن داره؟یا نکنه باید به خاطر داشتن یه بابای ناسالم خدارو شکر کنم؟!بی بی بابای من پسرتو!تا خرخره تو قرضو بدهیه اونم فقط به خاطر دوا درمون سرطان کوفتیه مامان! بعد فوت مامان هم بابا دوباره رفت پی همون کارای کشیدن! من دیگه حتی پیش بابای خودمم امنیت نداشتم هنوز جای اون کمربند هایی که بی دلیل می‍‌‌‌خوردم، روی تنم مونده!هعی بی بی...فکر نکنم این چیزا شکر کردن داشته باشه!ولی میدونی بدتر از همه ی اینا چیه؟اینه که شبا،با پول عموم با شکم سیر میخوابم! عمومم یکی مثل بابام با بدبخت کردن جوونای مردم جیب خودشو پر پول میکنه!...بی بی اون پول حرومه میفهمی حروم!


در حال تایپ رمان دروغ بی‌صدا | Fatemeh83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: (SINA)، Narín✿، abaneh و 28 نفر دیگر

فاطمـ♡ـه

مدیر آزمایشی عکس
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/8/20
ارسال ها
1,055
امتیاز واکنش
26,343
امتیاز
368
سن
20
محل سکونت
ツ☁️
زمان حضور
51 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دروغ بی‌صدا | Fatemeh83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: (SINA)، Narín✿، • Zahra • و 23 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا