رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی
با نگاهی که هر چند وقت بر روی ساعتدیواریِ قدیمیِ خانهی بیبی که زمانی درست مانند کارتونهای دوران کودکیام سر ساعت تمام، پرندهای از ان بیرون میزد، برگشت میخورد؛ سعی میکردم تندتند به کمک زهرا پوست و رگ میگوها را بگیرم.
آخر یکی نیست بگوید عمه میآید که میآید؛ تقصیر من چیست که نمیگذارید فسنجانِ یکشنبههایم را درست کنم و بخورم؟!
هر چه از صبح غر میزنم دریغ از اندک توجهای. میگویند عمهجانِجانانت از بوی میگو و ماهی نپخته بیزار است و قبل از آمدنش دست بجنبان.
باز هم نگاهم بر روی ساعت برگشت میخورد. با دیدن ساعت که ده و ربع را به نمایش گذاشته است اعصابم بیشتر به هم میریزد و حینی که به جان ل**بهای بیچارهام میافتم سعی میکنم سرعت دستم را بالا و بالاتر ببرم.
- حالا درسته لـ*ـبات درشته؛ اما همینجوری ادامه بدی هیچی ازشون نمیمونه که بتونی باهاشون فسنجون بخوری.
با صدای زهرا دوباره به سمت ساعت سر میچرخانم و با دیدن عقربهها که بر روی ده و بیست رسیدهاند، میخواهم آنقدر جیغ بزنم تا هواپیمای عمه به دلیل امواج فراصوتی سقوط کند! این که اصلاً چنین چیزی امکان پذیر است یا نه هم، نه به من مربوط است نه هیچکس دیگر!
نگاه به سمت میگوهای باقیمانده میچرخانم و حجم باقیمانده آنقدر خار میشود در چشمم که دوست دارم آنقدر گریه کنم تا سیل بیاید و تمام اینها را با خود به دریا برگرداند.
کاش مثل ساغر میتوانستم جیغجیغ کنم و رو به مادر بسیار بسیار مهربانم که در حال حاضر گوشهی حیاط مشغول دل و قلوه دادن با ثریا خانوم، خیاط محل، است؛ بگویم" وقتی قراره ما پاک کنیم حداقل از خودمون هم بپرسید که چقدر سفارش بدید تا قبل این که نسل میگوها رو منقرض نکردید." اما چه کسی حوصلهی قهرهای نازگل خانم را دارد؟! حینی که دوباره به جان میگوهای مادر مرده میافتم تُن غرهایم را بالاتر میبرم تا حداقل شنونده بودن زهرا مرهمی بر زخمم باشد.
- آخه سبحانی؛ استاد عزیزم؛ فدای شیکم باردارت بشم من؛ سه ترم تا حالا باهات داشتم، یه بار غیبت و کنسلی نداشتی مرد حسابی! اد همین امروز؟!
رگ میگویی که میان دستانم است را با نوک چاقو بیرون میکشم و خود میگو را هم سمت سینیِ میگوهای پاک شده پرت میکنم. بیتوجه به خندههای ریز زهرا میگوی بعدی را با غیظ در دست میگیرم و به جان پوست مزخرفش میافتم و غیظ بیشتری را روانهی صدایم میکنم.
- تقصیر خودت هم هست نجوا خانم! این همه فاطمه التماست کرد باهاشون بری" سید مهدی*"؛ میرفتی هم یه آش درست حسابی میخوردی، هم یه شلهزرد میاوری برای عصرت. اِاِاِ! آخه دخترهی احمق! از کِی تا حالا پیش بیبی بیشتر از هشت خوابیدی که به امید خواب برگشتی؟!
میگوی میان دستانم را نیز به سرنوشت قبلیها دچار میکنم و به سراغ سلاخی بعدی میروم.
- عمهی من؛ عزیز من! این همه سال سر جمع ده بار هم نیومدی؛ الان اومدنت چی بود؟ پشت همون ل**بتاب مینشستی تا صبح با بیبی دل و قلوه میدادی. اصلا اومدی؟ خوش اومدی! چرا از بوی ماهی و میگو بدت میاد؟ زهرا پس چیچی میگن این خارجیا طرفدار محیطزیست و اینهان؟!
و باز هم بیتوجه به صدای خندههای زهرا که باعث میشود طبقههای شکمش بندری بروند ادامه میدهم.
- اصلا محیط زیست هم به جهنم! چشمه خاتون؛ عزیز دل بیبی! تو که این همه میگو دوست داری که یه دریا رو برات بار زدن، دیگه با بوش چه مشکلی داری؟ اصلا یعنی چی با بوش مشکل داری؟ زن هم اینقدر لوس؟!
*سید مهدی: اسم ی اش فروشی معروف تهرانه