خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن 98 | انجمن رمان نویسی

نام رمان: حافظه از دست رفته
نویسنده: فاطمه توده دهقان و کمک دخترخاله عزیزم مریم
"به قلم:marifa"
ژانر: عاشقانه، طنز
ناظر رمان: M O B I N A
خلاصه: پریا کودکی‌اش رو با ناز و نعمت گذرونده؛ اما وقتی که پدرش ورشکست میشه زندگی‌اش دچار تغیراتی میشه.
بعد از سال‌ها دوست پدرش که مدیریت یک شرکت رو بر عهده داره بخشی از سهام شرکت رو به نام پدر پریا میکنه. تا اینکه دو خانواده برای نزدیکی بیشتر با هم تصمیم میگرن که یه وصلت رو با هم داشته باشن.
اما...


در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 44 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه

از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،
اشک از چشمانم ریخت
و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستم حس کن آنچه در دلم میگذرد،
دلم مثل دل های دیگر نیست که دلی را بشکند!
توکه باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم.
توکه مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم!
دلم بسته به دلت، هیچ راهی ندارد.
حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت!
از نگاهت خواندم که مرا میخواهی،
از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم
تا خواستم خودم را پیدا کنم اسیر شدم،
تا خواستم فرار کنم، عاشقت شدم


در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 39 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از شنیدن صدای زنگ در. با سرخوشی به سمت در میرم و در رو باز میکنم.
اول عمو رامین داخل میاد. عمو رامین شوهر خالم هستش. اما من از بچگی عمو صداش میکردم.
دستمو جلو میبرم و دست میدم باهاش.
بعد از احوال پرسی با عمو وخاله نرگس مهربونم؛ میپرم به سمت ماکان میرم دستام رو باز میکنم و از گردنش آویزون میشم.
-سلام خرس گنده. چطوری؟
ماکان بعد از گفتن یه سلام کشدار. با خنده سعی میکنه دستام رو از دور گردنش جدا کنه.
- خوبم فسقلی تو چطوری؟
- خوبم مریم کو؟! مگه نگفتم عشق منو بیار؟
ماکان کنار میره. مریم رو پشت سرش میبینم که سعی داره ماکان رو هول بده تا بیاد داخل. با حرص مشت تقریبا محکمی به کمر ماکان میزنه و با جیغ میگه:
-برو کنار دیگه اَه عین گودزیلا جلوی درو گرفتی هیچی نمیبینم.
مریم بادیدنم بیخیال کتک کاری میشه.
میاد سمتم و محکم هم دیگه رو بین دستهای هم فشار میدیم. بدون توجه به چشم غره بقیه با ذوق دستش رو میکشم و به سمت اتاق کوچیکه کنار پذیرایی میبرمش.
وارد اتاق میشیم. درو رو میبندم.
یه نگاه به مریم میکنم و همزمان یورش میبریم سمت لبتاب پویا.
امیدوارم لبتابش از دست ما سالم بمونه وگرنه داداشم میکشتم. وارد سایت میشم و اول کد ملی مریم رو که با استرس و رنگ‌ و روی زرد شده به صفحه مانیتور زل زده بود، وارد میکنم.
بعد از چندثانیه... صفحه باز میشه.
دوتا چشم داشتم ده تای دیگم قرض گرفتم و با چشمهایی که حالا، اندازه توپ بسکتبال شده بود شروع به خوندن میکنم:
"مریم‌ محمدی، رشته پزشکی، دانشگاه دولتی تهران..."
مریم که تاالان چشمهاش رو بسته بود با حرف من به سرعت چشمهاش رو باز میکنه و سرش رو جلو میاره که باعث میشه سرمون به هم برخورد کنه با درد چشمهام رو میبندم.
-آخر منو به کشتن میدی. ایشالـ... یه شوهر کچل، شکم گنده گیرت بیاد، هرهر بهت بخندم دلم خنک شه.
مریم که انگار تازه به خودش اومده بود میپره رو سرو صورتم رو کلی تف تفیم میکنه.
بزور از خودم جداش میکنم و لبتاب رو میکشم جلوش تا اون ببینه من چه گندی تو کنکورم زدم. اخه خودم طاقت دیدنش رو ندارم.
با استرس دور اتاق ۶ متریم رو میگردم. یه نگاه به صفحه مانیتور میندازم که میبینم داره کد ملیم رو وارد میکنه، از استرس حالت تهووع میگیرم. چشمهام رو میبندم که مریم شروع به خوندن میکنه. گوشهام از هر وقت دیگه‌ایی تیزتر میشه.
"پریا امیری، رشته پزشکی، دانشگاه دولتی تهران ..."
با تعجب چشمهام رو باز میکنم!.
نه این امکان نداره.!!!
مگه میشه؟
وای خدایا عاشقتم. درسته. همینجا نوشته، نوشته که من پزشکی تهران قبول شدم. اونم با مریم. با خوشحالی چشمهام رو میبندم و توی دلم با فریاد میگم "خدایا شکرت".
به سمت مریم برمیگردم، با ذوق دستهای هم رو میگیریم و بپر بپر میکنم و همزمان جیغ میزنیم:
- ایول.
با باز شدن یهویی در، پرت میشم رو زمین که مریم هم همراه من کشیده میشه و میوفته روم.
حس میکنم کل اجزای بدنم از دهنم داره میزنه بیرون که یهو راه نفسم باز میشه. با حرص به چشمهای سبز زمردی باعث‌و‌بانی له شدنم نگاه میکنم.
با خندیدن اون دوتا خواهر برادر منم به خنده میوفتم.
ماکان: چرا یهو جیغ میزنین فک کردم دزد دیدین


در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
  • جذاب
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 37 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
همزمان با مریم جیغ دیگه‌ایی زدیم:
- ماکان ما قبول شدیم.
با خوشی بالا پایین میپریدیم و قر میدادیم که چشمم به در افتاد. کل خانواده جمع شده بودن و با دهنی باز نگاهمون میکردن.
با خجالت صاف وایستادم و آستین مریم رو که همچنان داشت قر میداد کشیدم. وقتی دید همه دارن نگاهمون میکنن لپهاش گل انداخت. خندم رو خوردم و سرم رو پایین انداختم.
مامان: چیشده بچها چرا جیغ و داد راه انداختین؟
پریا مادر از سنت خجالت بکش، دیگه بچه نیستی که، خرس گنده شدی.
لپم رو از داخل گاز میگیرم و سرم رو بیشتر تو یقم فرو میکنم. "همون نیمچه آبروییم که پیش خانواده داشتم بااین مثال مامان از بین رفت."
مریم سرش رو بلند میکنه لبخند گنده ایی میزنه که کل ۳۲ تا دندونش رو به نمایش میزاره.
مریم: خاله جواب کنکورمون اومد.
خاله نرگس سرش رو به چپ و راست تکون میده.
_ نه که شما شیطونا خیلی درس میخونین همش در حال آتیش سوزوندنین.
به مامان نگاه میکنه و میگه: بیا بریم خواهر اینا مارو مسخره گیر اوردن ته تهش میخوان رفتگری چیزی بشن.
-خاله مارو دسته کم گرفتیا!
خاله نرگس: چیه نکنه دکتر شدی انقد ذوق زده ایی.
نیشم رو باز میکنم به مریم نگاهی میکنم، اونم چشمهاش برق میزنه، همزمان محکم و کشدار میگیم.
-بله.
خاله نرگس: بروبابا اونم شما دوتا! هرهرهر خندیدیم شوخی باحالی بود.
بابا خنده کوتاه و مردونه‌ایی میکنه. سمتم میاد و یکی از دستهاش رو دور گردن من و یکی از دستهاش رو دور گردن مریم میندازه و میگه:
-چی فکر کردین؟ دخترایه من گلن.
نگاهی بهم میکنه و میگه: باباجان چی قبول شدین؟
خودم رو لوس میکنم و میگم :
پزشکی اونم بهترین دانشگاه تهران.
چشماش اندازه گردو میشه به سرعت برمیگرده سمت مریم و میگه: توچی؟
مریم: جفتمون یجا قبول شدیم عمو جون
بابا با بهت نگاهمون میکنه دستاشو میاره بالا و دست میزنه "ایول اینه".
رو به مامان میکنه و خوشحال میگه:خانوم باید یه مهمونی بدیم همه بفهمن چه دختر باهوشی دارم دختر من دکتر شده.
***
روز مهمونی فرا رسید. قرار بود مهمونی تو باغ عمو رامین برگذار شه و همه ی دوست و آشناهامون بیان.
منم از شب قبل خونه عمو رامین بودم تا با مریم اماده شم.
تو آیینه نگاهی به خودم میندازم.
صورت کشیده و سفید، چشمهای آبی که به بابام رفته بود، بینی کوچک، لبهای معمولی صورتی که حالا با رژ قرمز بیشتر توی دید بود. دستی به لباس شب قرمزم میکشم و دور خودم میچرخمو باد از لای موهای بازم که با سنجاق های رنگی قرمز مشکی از گوشه به پشت گوشم هدایت شده بود رد میشه. موهای خرمایی روشن با رگه هایی از طلایی که تا زیر سیـ*نم میرسید.

به سمت مریم برمیگردم. چشمهای درشته سبز عسلیش حالا با سایه صورتی خوشگلی تزیین شده بودو در حال بستن موهاش بود به سمتش میرم و به پشت وایمیستم تا از پشت موهای طلاییم رو حالت بده.


در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 36 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای باز شدن در سرامون به عقب برمیگرده.

ماکان در حالی که تیپ اسپرتی زده و آستین بلیز سفید رنگش رو تا آرنج تا کرده. دستهاش رو تو جیب شلوار کتان مشکی رنگش فرو میکنه وارد اتاق میشه.

ماکان: بچها بیاین بریم پایین دیگه همه اومدنا.

مریم: اوف عجب داداش جیگری دارم.

- مریم زنگ بزن آمبولانس بیاد شهیدای امشب رو پشت سر ماکان جمع کنه.

ماکان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 36 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
پنج ماه بعد
موهام رو گوجه‌ایی بالا می‌زنم و عین چینی‌ها خودکارم رو توی موهای بلندم فرو میکنم تا توی صورتم نریزن.
با حرص دوباره مبحثی که توش گیر کرده بودم رو مرور میکنم. با صدای مامان که بلند، بلند صدام میکرد. بیخیال کتابم میشم و به سمت پذیرایی میرم.

مامان که شدیدا توی فکر بود، با دیدنم از فکر در میاد. لبخند پر انرژیی میزنه و محکم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 35 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
مامان: کمتر لوس بازی دربیار. مگر اینکه یه بدبختی خر شه بیاد تورو بگیره.بیا برو سر درست بچه جان.

_ممنون مامان جان که با خاک یکسانم کردی.

مامان: قابلی نداشت.

-نگفتی یارو کیه چیه چه شکلیه؟

مامان: قیافش رو که ندیدم ولی 26 سالشه تازه سه ماهه برگشته ایران مثل اینکه جدا از خانوادش زندگی میکنه اسمشم امیره.

-مشخصاتش که بد نیست حالا بیاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، ZaHRa و 32 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع


آرشام

زیپ چمدون توسی رنگم رو میکشم و از خونه دلگیر و خالیم بیرون میزنم.
به سمت مرسدس مشکیم میرم. چمدون رو توی صندوق میزارم.
به سمت در میرم که با صدای زنگ گوشیم متوقف میشم.
با دیدن اسم *رزا* که روی صفحه گوشیم خودنمایی میکرد. لبخند گرمی روی صورتم میشینه.
بعد از وصل کردن دکمه اتصال تماس صدای مهربون و گرمش رو میشنوم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، MaRjAn و 30 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع

با استرس وارد داروخونه میشم.
اما با حجوم چندتا زنو مرد با ترس چند قدم به عقب میرم که مرد مسنی که لباس سفیدی به تن داره، جلوم وایمیسته.
_چیشده جوون حالت خوبه؟ تصادف کردی؟
از ترس اینکه یوقت بفهمن من کسی رو تو ماشینم قایم کردم، زرد میکنم و با تته پته جوابش رو میدم.
_آ... آ... آره. زدم به یه درخت.
به پسر جوونی که کنارش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، MaRjAn و 32 نفر دیگر

*Fatemeh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/8/20
ارسال ها
101
امتیاز واکنش
1,877
امتیاز
163
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع


بعد از دوساعتو نیم. جلوی در ترمز میزنم. ماشین رو داخل حیاط بزرگ و سرسبز امارتم میبرم و بعد از پارک کردن، پیاده میشم.
در عقب رو باز میکنم و دختری که تقریبا بهش میخوره ۱۸/۱۹ ساله باشه رو در حثار دستام میگیرم. هنوزم بیهوشه و این واقعا برای منی که تاحالا آزارم به یه مورچم نرسیده بود فاجعه بود.
با آرنجم در ورودی رو باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Reyhan.t، MaRjAn و 35 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا