خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدوم شخصیت رو بیشتر می‌پسندین؟

  • روند رمان چطوره؟

    رای: 0 0.0%
  • ۲متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ۳بد

    رای: 0 0.0%
  • به اندازه‌ی کافی معما داره؟

    رای: 0 0.0%
  • ۲نه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نـام خـــدا
نام رمان: یادبود آخرین مرقومه
مجموعه: سلاله‌ها
ژانر: معمایی، فانتزی
نویسنده: برگزیده۱۴(ه.بی‌نیاز)
ناظر:Asal_zinati
ویراستار: زینب باقری
خلاصه: صندوقچه‌ی قدیمی مادربزرگ همیشه مشغله فکری‌اش بوده؛ صندوقچه‌ای که هیچگاه اجازه‌ی دیدن محتویات آن را نداشت.
اما این صندوقچه با مرگ ناگهانی مادربزرگش و شوکی که به خانواده‌اش وارد می‌شود، حال به دست او افتاده و با دیدن محتویات آن، چیزی که هیچگاه تصورش را هم نمی‌کرد، با تشویش و نگرانی راهی یزد می‌شود؛ به امید اینکه بتواند حقایق را آشکار کند.


یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، زینب باقری و 52 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
با گیر کردن لبه‌ی لباسش به شوفاژ، ایستاد و با چشمان پروحشتش خیره‌ی چشمان کاربنی او شد.
او خنجرش را که با الماس‌های سرخ تزئین شده بود، با حرکتی سریع از غلاف بیرون آورد که باعث ریختن موهای بی پوشش قهوه‌ای‌اش بر روی شانه‌اش شد. زمزمه‌اش در اتاق پیچید:
- ساوین، بانوی سوم گروه دیجور* ها، به دلیل کشتن یه انسان و بانو ماری، مجازات تو به دستور سرورم هامون، مرگه.
و بعد خنجرش را بالا برد و در قلبش فرو کرد.
* دیجور: تاریک، سیاه

سخنی از نویسنده: سلام به دوستای خوب آشنا و غیر آشنا. برگشتیم با قدرت بسی فراوان. خوشحال می‌شم هر نظری نقدی داشتین بهم بگین.


یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زینب باقری، M O B I N A و 49 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
زن با چشمانی خواب‌آلود از پنجره به بیرون و به روشنایی روز نگریست. فرصتی نداشت برای دیدن دوباره‌ی او.
با آشفتگی و چشمانی متأثر به اطرافش نگریست؛ گویا حضور فرشته مرگ را در اتاق احساس می‌کرد.
با ناراحتی خاطر و آخرین توانش آه خفه‌ای کشید و چشمان شکلاتی‌رنگش را بست.
***
خورشید مانند گویی سرخ و درخشان در آسمان خودنمایی می‌کرد. در میان سایه‌های درختان ماشینی در حال حرکت بود.
هق‌هق خفه و اشک‌های زن، دل هر سنگی را آب می‌کرد. دخترک نگاه غمگین و خیسش را به مادرش دوخت و آب دهانش را همراهِ بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، قورت داد.
تنها پدرش بود که آرامش و حالت غمناک خود را حفظ کرده و در سکوت رانندگی می‌کرد.
پس از ساعت‌ها به رشت رسیدند. با دیدن خانه‌ی بی‌بی انگار که داغ دل مادرش تازه شده باشد، صدای ناله‌اش اوج گرفت.
پدرش با احتیاط سرعت ماشین را کم کرد. زهرا با حالت جنون‌آمیزی در ماشین را باز کرد و همانند پروانه‌ای که از بند اسارت آزاد شده باشد، به‌سوی خانه شتافت.
پدرش با صدایی که حاکی از غم درونش بود خطاب به او گفت:
- مونا این چند روزه هوای مادرت رو داشته باش. حالا هم بهتره بری دنبالش.
چشمی گفت و پشت سر مادرش راه افتاد.
پارچه‌های مشکی‌رنگی که به دیوارهای آجری زده شده بود و صدای گریه و شیونی که از داخل می‌آمد، نشان از این می‌داد که بی‌بی مهربان و دلسوزش، واقعاً از میانشان رفته بود.
آسیه، همسایه دیواربه‌دیوار، با دیدن زهرا به سروصورتش چنگی انداخت و با ناله و مویه گفت:
- زهرا... زهرا بی‌بی بِمُرد.* مَرَت* بِمُرد.
و بعد در حصار دستان یکدیگر لرزیدند.


***
چند حبه قند را همراه آب به داخل لیوان ریخت و با چنگالی آنان را مخلوط کرد.
پس از بیست روز عزاداری، حال وصیّت بی‌بی باید خوانده می‌شد و باز فشار مادرش افتاده بود. به این دلیل که وابستگی مادرش به بی‌بی بیشتر از همه بود، بیشتر از همه ضربه خورده بود.
افکارش را کنار زد و لیوان‌به‌دست وارد پذیرایی شد.
زهرا هنوز هم داغدار بود و نمی‌خواست بپذیرد که مادرش رفته. او هنوز هم معتقد بود که این‌ها همه‌اش دروغ و مادرش زنده است؛ اما شواهد نشان می‌داد که بی‌بی رفته. انگار باید این اتفاق ناگوار را باور می‌کرد.
لیوان را به دست لرزان مادرش داد. حاج‌حسین اخمی کرد و عینک را به چشمش زد. عادتش بود. هر وقت اتفاق مهمی پیش می‌آمد، اخم می‌کرد و همین ابهتش را زیاد می‌کرد. برگه قهوه‌ای‌رنگ را برداشت و شروع به خواندن کرد.
این‌طور که معلوم بود، بی‌بی نیمی از اموال خود را به خیریه بخشیده و نیم دیگر آن را به زهرا و حاج‌حسین سپرده بود. همچنین بی‌بی به صندوقچه‌ی خود اشاره‌ای کرده و آن را برای مونا به جای گذاشته بود.
مونا خوب می‌دانست بی‌بی کدام صندوقچه را گفته؛ همانی که از وقتی به یاد داشت، کنار انبار جا خوش کرده بود؛ همانی که او حق نداشت دستی به آن بزند. هر وقت هم از بی‌بی می‌پرسید چرا، بی‌بی با لبخند تلخی جواب می‌داد به وقتش می‌فهمی و حال، وقتش بود.
ببخشیدی گفت و بلند شد. شخص خیلی کنجکاوی نبود؛ اما نزدیک به شش سال بود که می‌خواست بداند داخل صندوقچه چیست و همین دلیل موجهی بود برای کنجکاوی‌اش.
در را باز کرد و پا به حیاط هفتاد متری گذاشت. از کنار دو باغچه گل و درختان توت گذشت و چشم به در فلزی و زنگ‌زده دوخت‌.
درختان بی‌برگ و گیاهان خشکیده و قارقار کلاغ‌ها، ناخواسته دلهره‌ای به مونا منتقل کرد. هیچگاه این مکان زیبا را این‌گونه سرد و وهم‌انگیز ندیده بود.
نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به غوغای درونش پا به انتهای حیاط گذاشت.
در انبار را باز کرد و به‌طرف صندوقچه قدم برداشت. کنارش بر روی دو زانو خم شد و دستی بر روی آن کشید. خاک روی دستش نشان از فوت بی‌بی می‌داد و اینکه مدت‌هاست تمیز نشده؛ زیرا بی‌بی هر روز با آرامش آن را تمیز می‌کرد.
به‌سختی بلندش کرد و در همان حال که به‌سمت خانه می‌رفت، نجواکنان گفت:
- یعنی راز درونت چیه که انقدر برای بی‌بی مهم بودی؟

* بِمُرد = مُرد
* مَرَت = مادرت


یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: زینب باقری، سیده کوثر موسوی، M O B I N A و 53 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از تمیز کردن صندوقچه آن را روی زمین گذاشت و با دقت به ظاهرش نگاه کرد؛ صندوقچه‌ای مستطیل‌شکل و چوبی با روکشی پرنقش‌ونگار از جنس فلز بود. درش به‌سمت بالا باز می‌شد و دوباره به‌طرف پایین می‌آمد و روی آن را می‌پوشاند. بر دیواره‌ی جلویی آن دو ردیف حلقه بر بدنه‌ قرار داشت که میله‌ای فلزی از میان آن‌ها عبور می‌کرد و قفلی طلایی‌رنگ و کوچک که در آن حلقه‌ها جای می‌گرفت.
کلید را از روی میز برداشته بود و مشکلی برای باز کردن آن نداشت. کلید را چرخاند و قفل با صدای تقی باز شد. آن را کنار گذاشت و در صندوقچه را باز کرد.
محتوای درون صندوقچه شامل دستبندی با مروارید‌های سبزرنگ و چند برگه بود. از پارگی کنار برگه‌ها مشخص بود که از دفتر یا دفترچه‌ای کنده شده‌اند.
با دستانی لرزان از هیجان، برگه اول را برداشت و دومی و سومی و با خواندن هر برگه چشمانش گرد و گردتر شد.
از خواندن باقی برگه‌ها دست کشید. نگاهی به دستبند انداخت. نه! نمی‌توانست باور کند. انتظار هرچیزی را داشت، اما نه این! حتی در باورش هم نمی‌گنجید.
این‌طور که مشخص بود برگه‌ها از دفترچه خاطرات مادربزرگ کنده شده بودند و مسلماً آدم به خودش که دیگر نمی‌توانست دروغ بگوید.
کنجکاویِ خاموش وجودش مانند آتشی سهمگین شعله‌ور شد و اصلاً نتوانست بی‌تفاوت باشد.
با صدا زدن‌های پدرش به‌سمت در اتاق چرخید.
- مونا، میای کمکم تا حیاط رو تمیز کنیم؟
پیشنهاد خوبی بود برای حواس‌پرتی و فرار از پرسش‌های بی‌پاسخی که در سر داشت.
- بله حتماً.
***
جعبه گل‌ها را برداشت و هِن‌هِن‌کنان آن را کنار باغچه گذاشت. نفسی بیرون داد و دستی به پیشانی‌اش کشید و عرق‌های روی آن را با دستمالی پاک کرد.
سرش را بالا آورد و با رضایت به حیاط نگاه کرد؛ برگ‌های زرد درختان را کنده و گیاهان خشکیده را از خاک درآورده بود. زحمت تمیز کردن حوض و جارو کردن حیاط را بر عهده‌ی مونا گذاشته بودند که الحق مونا کارش را خوب انجام داده بود!
روی دو زانویش خم شد و با بیلچه‌ای خاک را پس زد و گل‌ها را دانه‌به‌دانه در باغچه به‌صورت منظمی در چهار ردیف کاشت.

***
گلویش خشک شده بود. نگاه لرزانی به نوشته‌ها انداخت و برگه اول را برداشت و شروع به خواندن کرد.
***
بازگشت به گذشته، شهر یزد، کویر کاراکال

«الان که دارم این رو می‌نویسم، بیست سال سن دارم و سه روز از اومدنم به اینجا گذشته و پاک گیج شدم؛ اما بر اساس عادتم که اتفاقات مهم رو ثبت می‌کنم، تصمیم گرفتم این ماجرا رو هم ثبت کنم؛ اون هم در تو، دفترچه‌ی عزیزم.
می‌دونی، ماجرا از اونجایی شروع شد که من همراه خانواده‌م و حاج‌آقا به اینجا -خونه‌ی خاله- اومدیم. می‌خواستیم تو کویر زیبای شهر یزد، یعنی کاراکال گشتی بزنیم؛ اما من با حاج‌آقا قهر کردم و تنها به کویر اومدم و بعد از گم شدن در این صحرای طلایی و بعد از ساعت‌ها، از شدت گرما و گرسنگی بیهوش شدم. وقتی بهوش اومدم، تو یه خونه‌ی کاهگلی بودم. فکر کردم فردی خیرخواه و روستایی من رو پیدا کرده و به خونه‌ش آورده؛ اما وقتی که از خونه خارج شدم، همون‌جا جلوی در مثل مجسمه‌ای زنده خشکم زد.
اولش خیال کردم که توهم می‌زنم یا از شدت گرما سراب می‌بینم؛ اما نه، توهم نبود. واقعیت داشت.
مردمی با موهای رنگی، گوش‌های بزرگ و تیز، چشم‌های درشت و جثه و قدی ریز.
باورم نمی‌شد. ترسیده بودم و قلبم تندتند می‌زد. البته تا اون لحظه‌ای که همون شخصی که من رو پیدا کرده و به خونه‌ش آورده بود، ماجرا رو برام توضیح داد که کی هستن یا چی هستن؛ البته به‌صورت مختصر که من با ریزبینیم این نکته رو متوجه شدم.
اون پیراهن بلند و خاکی‌رنگی به تن داشت.
به‌جای اینکه بترسم بیشتر تعجب کردم. خُب می‌دونی ماجرا چی بود دفترچه عزیز؟ اگه تو هم جای من بودی تعجب می‌کردی.
در اصل اون‌ها نسل دیگه‌ای بودن و همون‌طور که ماری گفت... اوه نگفتم ماری همون زنیه که من رو نجات داد... داشتم می‌گفتم، همون‌طور که ماری گفت اون‌ها مقاومت فوق‌العاده‌ای در برابر گرما و سرما دارن و یه جورایی صدای طبیعت رو می‌شنون که از نظر من این یه دروغ بزرگه؛ چون از نظر من در بین اون‌ها فقط ماریه که با بقیه تفاوت داره.
اون چشم‌های آبی‌رنگ داره که هارمونی قشنگی با موهای سبزش درست کرده و اون رو شبیه دوشیزه‌های خاندان سلطنتی کرده. تو این سه روز که مهمونش بودم، از من به‌طور شگفت‌انگیزی پذیرایی کرد.
راستی رفتار ماری خیلی مشکوکه. هر وقت می‌پرسم شما واقعاً چی هستین، سکوت می‌کنه و بحث رو عوض می‌کنه. نمی‌دونم چرا اما حسی از درونم بهم می‌گه که می‌تونم بهش اعتماد کنم.
پایان امروز سه‌شنبه ساعت ۲۱:۱۳»


یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زینب باقری، سیده کوثر موسوی، M O B I N A و 51 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمان حال، گیلان، شهر رشت، روز چهارشنبه

با صدای آسیه سرش را بالا آورد.
- موناجان، وَی ریس*، برایت کَرک* درست کردم.
خسته بود؛ اما گرسنه نبود. با اینکه دوست نداشت به چشمان مشتاق آسیه نه بگوید، ولی متأسفانه مجبور بود.
- ممنون آسیه؛ اما الان گرسنه نیستم.
ابروهای آسیه برای چند لحظه در هم رفت و صدای تیکی از دست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زینب باقری، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 44 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

سه آلبوم قدیمی را همراه ده عکس سیاه و سفید برداشت. آن‌ها را روی رخت‌خواب گذاشت و یکی را برداشت. خواست مانند فیلم‌ها روی آلبوم را فوت کند که این کارش مصادف شد با گردوخاکی بسیار که به دهان و چشمانش نشست. سرفه می‌کرد و در همان حال چشمانش را می‌مالید. با سوزش بیشتر چشمش، آه از نهادش بلند شد. به این نتیجه رسید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زینب باقری، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 42 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
زهرا از اتاق بیرون آمده و به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و پاکت شیر را برداشت.
یک لیوان برای مونا ریخت و باقی آن را سر جایش گذاشت. ظرف خرما را برداشت و تعدادی خرما درون بشقاب گذاشت و به همراه لیوان شیر،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زینب باقری، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 44 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
همان‌طور که به گل‌ها آب می داد به پیشانی خود دستی کشید و پوفی کرد.
دست راستش را حائل صورتش کرده و به آسمان نگاه کرد.
نه، هوا صاف صاف بود و خبری هم از ابر نبود. انگار ابرها در این یک هفته به‌کل این شهر را فراموش کرده بودند و خورشید هم از این موقعیت استفاده می‌کرد و نور خود را با قدرت بیشتری بر سر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب باقری، M O B I N A، Bluesky و 36 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با حرف حاج‌حسین، صدای زهراخانم بالا رفت:
- یعنی چی! این چه تصمیمیه حاجی؟
حاج‌حسین با اخم گفت:
- مونا از من اجازه گرفت، من هم بهش دادم.
مونا با چشمانی گشاد و متعجب به پدرش نگاه می‌کرد.
واقعاً قبول کرده بود؟ به همین راحتی و شرطی به این کوچکی! عجیب بود.
با مِن‌مِن گفت:
- ممنون... و چشم.
شرط حاج‌حسین این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب باقری، M O B I N A، Bluesky و 35 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
سمیه‌خانم کلافه از این همه سؤال داد زد:
- حالا چی‌کار به اون داری؟ اصلاً نمی‌خواد؛ بهت یه لیست می‌دم برو خرید. راستی فکر نکن یادم رفته؛ از سوپر تو کوچه نری بگیری که ماجرای سبزیا دوباره تکرار بشه. برو از سوپر بزرگه که سر کوچه هست بگیر.
- چشم.
نگاهی به داخل یخچال و کابینت‌ها انداخت و مواد موردنیازشان را روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



یادبود آخرین مرقومه | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب باقری، M O B I N A، Bluesky و 35 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا