خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: کشف حقیقت
نام نویسنده: ^~SARA~^
نام ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: معمایی، عاشقانه، فانتزی
خلاصه رمان:
دخترکی با سیمایی همچون گل، پا به جهان گذاشت. دنیایی که با دستان باز، در انتظار نوزادی بود که می‌توانست سرنوشت را عوض کند. لیزا در کاخ سلطنتی باشکوه میان پرقو بزرگ می‌شود و هیچ گاه طعم سختی و ناراحتی را نمی‌چشد؛ ولیکن او نمی‌دانست روزی باید راه دشواری را برود؛ چرا که مادرش همواره راجع به چیزی بیان می کرد که می توانست نسل های بعد را نجات دهد!
که ناگهان، خبر فوت مادرش یعنی کاتیا، به گوش اهالی سرزمین می رسد. لیزا با شک آن که فوت مادرش اتفاقی نبوده، به دنبال کشف حقیقت است.


در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 24 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
در یک روز سرد زمستانی، میان سکوت وهم آور قصر، آوای گریستن نوزادی به گوش رسید. هر چه می گذشت، زیبایی اش بیشتر نمایان و زبان زد خاص و عام می شد و خواستگاران ثروتمند، از هر سو برای امتحان شانس‌شان، روانه قصر باشکوه می‌شدند و دخترک دلفریب، با خوشحالی میان سبزه زار ها برای خود آواز می‌خواند.
که ناگهان، در یک روز بارانی و هنگامی که تاریکی قصر، با شمع های کوچک و بزرگ رنگین شده بود‌، حادثه هولناکی رخ داد؛ حادثه ای که دخترک را وادار به ماجراجویی کرد؛ حادثه ای که در انتظار شکست بدی بود.

سخن نویسنده
با سلام و دورد خدمت کاربران سایت رمان 98.
رمان کشف حقیقت، دومین رمانی هست که می نویسم و دوست دارم با هر نظر یا انتقادی که تو خصوصی می دید، ترقیبم برای نوشتن بیشتر و بیشتر بشه و از همین جا به همه افراد پرتلاش رمان98 خسته نباشیدی عرض می کنم و امیدوارم هر جایی که هستید، قاب لبخند روی چهره های زیباتون باشه.


در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 21 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
کاتیا با تکیه ای که به بالشت پشت سرش داد، مایکل را رویت کرد. آن چهره ای که با جدیت درپی تماشا روبه رویش بود، از او یک پادشاه با اقتدار می ساخت و تار های سفید کنار گوش هایش، خبر از کوشش بی وقفه اش در زندگی اش می داد، که به یک بارگی، با حس دردی که خبر از بدنیا آمدن دخترکش می داد، با چشمانی گرد شد زمزمه کنان گفت:
-مایکل؟!
مایکل با شنیدن آوای کاتیا، به سویش برگشت و با عنایتش با شتاب خود را به او رساند، و با سیمایی وحشت زده بیان کرد:
- کاتیا! دردت شروع شده؟!
کاتیا با چشمانی بسته سرش را تکان داد. مایکل با سیمای وحشت زده، برق آسا از اتاق خارج شد. پس از چندی مایکل با چندی از ندیمه ها و همگام با آلفرد به سوی کاتیا بازگشت. هر چه می گذشت، بانگ جیغ کاتیا افزون تر می شد. خاموشی سرتاسر قصر را بلعیده بود و مایکل با آشفتگی چشم به راه، پاسخی از ندیمه ها بود،‌ و آلفرد با هزاران موج دلواپسی و هیجان زدگی که در چشمانش هویدا بودند، سعی در دلداری تنها برادرش داشت. که بناگاه، بانگ گریستن نوزاد سرتاسرمحیط را نوازش داد. مایکل و آلفرد با اشتیاق، از جا برخاستند که ندیمه قصر، با نوزادی که در دست داشت، از اتاق خارج شد و به سوی مایکل روانه شد. پس از ماه ها انتظار، مایکل می توانست نوزادی را که هزاران امید برایش داشت را بنگرد. هنگامی که مایکل دختر تازه به جهان پاگذاشته اش را رویت کرد، با شتاب او را میان حصار های امن دستانش اسیر کرد. آلفرد که تا آن نفس به آنان می نگریست با حیرت بیان کرد:
-خدای من! خیلی زیباست!
سپس انگشتانش را بر سیمای نوزاد گذاشت و برای زمانی کوتاه، پوست لطیفش را نوازش کرد و نجوا کنان گفت:
-مایکل اسمش چی میذاری؟
مایکل با لبخند بیان کرد:
-اسمش میذارم لیزا، بنده خالص خداوند!
***
-مادر؟
-‏بله دخترم؟
-میشه برام لالایی بخونی؟
کاتیا با لبخند، دستی بر موهای دخترکش کشید و گفت:
-البته که میخونم!
سپس همراه با نوازش موهای لیزا ،نرم نرمک بیان کرد:
-لا لا لا لا!
چه زیبا شد!
چه رویایی!
که ناگهان، لیزا با اخم های در هم رفته بیان کرد:
-مادر!
کاتیا با قهقه، دخترکش را درحصار امن دستانش اسیر کرد و گفتارش را بر زبان آورد:
-بله دخترم؟
لیزا با
جنبش، خود را از جدار دستان مادرش در آورد و سخنش را آغاز کرد:
-میشه برام قصه بخونی؟
کاتیا با لبخند سری تکان داد و لیزا با چشمانی بسته، در انتظار آغاز قصه بود. کاتیا با نوازش موهای لیزا قصه اش را عنوان کرد:
-یکی بود یکی نبود! یه پسر کوچولویی بود که شاهزاده بود و از کودکی، دلباخته شاهزاده ماریا شده بود. ماریا هرروز بزرگ تر می شد و زیبایی که داشت، هر فردی رو به خودش جذب می کرد. پسرک شاهزاده با سختی به ماریا رسید و پس از ازدواج اون ها، صاحب یک دختر می شن. دخترشون خیلی زیبا بود. حتی از مادرش زیبا تر اما...
که بناگاه، با رویت چشمان بسته لیزا، با اشک هایی که یکی پس از دیگری سرازیر می شدند،
پتو را بر رویش کشید و با قدم های آرام از اتاق خارج شد. مایکل که سرگرم خواندن کتاب مورد علاقه اش بود، با رویت کاتیا، عینکش را بر میز گذاشت و گفت:
-خوابید؟
کاتیا با چشمانی که برق خستگی در آن بیداد می کرد؛ سری به نشانه تایید تکان داد. مایکل با لبخند از جا برخاست و پس از قرار دادن کتاب در کتابخانه چوبی، به سوی بسـ*ـترش روانه شد و کاتیا با خاموش کردن یک به یک شمع های بزرگ و کوچک اتاق، سایه ی وهم آور تاریکی، نرم نرمک نمایان شد.
***
لیزا با لبخند به خود نگریست. به تمام معنا دلفریب شده بود. چشمان درشتش با آن رنگ آبی مخملی، هر فردی را به خود جذب می کردند، و شلال موهای طلایی رنگش، همانند آبشاری بود که زیبا بودنش فرد را متحیر می کرد. از جا برخاست و با لبخند از اتاقش خارج شد. هنگامی که مادرش را در وسط راهرو رویت کرد با چشمانی ستاره باران به سویش دوید.
-مادر!
کاتیا با حیرت به لیزا نگریست و با دستان دراز شده در انتظار دخترکش بود. لیزا به محض آنکه به او رسید با شتاب خود را میان دستان گشوده شده مادرش پرت کرد. کاتیا با خنده دستی بر چهره لیزا کشید و بیان کرد:

-چیشده لیزای من؟ اولین بار نیست که منو می بینی!


در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 22 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
لیزا با لبخند بیان کرد:
-مادر من شمایید و طبیعی هست!
کاتیا با تبسم دستان دخترکش را میان انگشتانش فشرد و هر دو دوشادوش یکدیگر به سوی تالار غذا خوری به راه افتادند. آلفرد و مایکل مشغول میل کردن صبحانه شان بودند و مایکل با رویت لیزا و کاتیا بیان کرد:
-همسر عزیزم و دختر زیبای من هم اومدن!
پس از آنکه لیزا و کاتیا بر صندلی نشستند، ندیمه ها یک به یک وارد تالار شدند و پس از چندی، میز مقابلشان رنگین شد. که به یک بارگی، آلفرد با عنایت لیزا بیان کرد:
-لیزا چرا نمی خوای تو جشن شرکت کنی؟
لیزا با بی تفاوتی ابرو هایش را بالا انداخت که کاتیا با اخم های در هم رفته کلامش را آغاز کرد:
-لیزا به عنوان یه مادر
ازت خواهش می کنم که به این مهمونی بیای!
لیزا با شنیدن سخن مادرش، پوفی کشید و به نشانه تایید سری تکان داد و مایکل با برداشتن دستمال خوش رنگ که نشان از سلطنتی بودنش می داد، سرگرم انجام کارش شد. پس از اتمام کارش، از جا برخاست و بیان کرد:
-من برم چند تا کار دارم که باید همراه با آلفرد انجام بدم. آلفرد با شنودن سخن برادرش از جا برخاست و پس از خداحاضی با لیزا و کاتیا دوشادوش هم از تالار خارج شدند. پس از چندی کاتیا از جا برخاست و با عنایت کردن لیزا بیان کرد:
-همراهم بیا خیاط قصر اومده برای اندازه گیریمون!
لیزا با چهره ای که کلافگی در آن موج می زد، همراه با کاتیا به سوی اتاق خیاط که نامش لوچی بود روانه شدند. لوچی، زنی بسیار زیبایی بود. چرا که لیزا برای نخسین بار او را رویت کرد، از دلفریب بودنش بسیار حیرت زده شد؛ ولیکن با سخنان خیاط که راجع به زیبایی و ظرافتش بیان می کرد به خود فخر می فروخت که ناگهان با آوای مادرش از جا پرید:
-لیزا رسیدیم!
لیزا با سردرگمی سری تکان داد و هر دو همگام وارد دفتر یا همان اتاق لوچی شدند.
لوچی که در حال میل کردن قهوه اش بود با نگریستن شاهزاده و ملکه از جا برخاست و با تعظیم کوتاهی که به آنان کرد کلامش را بر زبان آورد:
-خوش اومدید ملکه! خوش اومدید شاهزاده! بفرمایین بینید!
کاتیا و لیزا با لبخند بر روی مبلمان نشستند و لوچی با آوردن طرح لباسان آن دو را مشغول رویت کردن کرد.
***
لیزا دستانش را لبریز از آب زلال چشمه کوهستان کرد و با شتاب به سوی مایک دوید. مایک با چشمانی از حدقه بیرون زده، از جا برخاست و همزمان با جنبش دهانش کل آب بر رویش پاشیده شد. لیزا با قهقه بر زمین سرد کوهستان نشست و با خنده های مجذوب کننده اش، بیان کرد:
-چیشد شاهزاده مایک؟
مایک با چشمانی که رگه های خشم در آنها آشکار بود کنار لیزا نشست و گفت:
-من چی بهت بگم دختر؟
لیزا با شیطنت، تار موی مایک را میان انگشتانش نهاد و با کمی درنگ به آن سوی تار های دیگر موهایش رقصاند. مایک با لبخند خیره در چشمان زمردی لیزا بیان کرد:
-خیلی دوست دارم!
لیزا با شنیدن سخن مایک لبخندش محو و محوتر شد و به یک بارگی از جابرخاست و با ابروی بالا رفته بیان کرد:
-هی! هوا سرد تر میشه بریم قصر.
مایک با
تبسم محوی از جا برخاست و هر دو پس از تکاندن لباسان گران بهای سلطنتی شان به سوی اسب های با هیبت روانه شدند. مایک که از شدت سوز سرد هوا چهره اش گلگون شده بود، نگاهی به لیزا کرد. بنظرش لیزا آن قدر دوست داشتنی بود که با رویت مردی که به او خیره می شد؛ دستانش با قدرتمندی مشت می شدند و درخواست کوبیده شدن سیمای آن مردها را داشتند‌. لیزا که به تازگی متوجه نگرش طولانی مدت مایک شده بود با سیمایی کنجکاوانه بیان کرد:
-چیشده مایک؟
مایک با سردرگمی، سعی در یافتن پاسخی برای سوالش داشت که ناگهان با چیزی که در ذهنش نقش بست برق آسا گفت:
-خیلی خوشگلی لیزا!


در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 19 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
لیزا با شنیدن سخن مایک، شرم سرتاسر جان و روحش را در بر گرفت. سرش را پایین انداخت و با دستی که بر تنه اسب کشید، او را وادار به تند کردن قدم هایش کرد. مایک با عنایت مقابلش، بر تنه اسب مشکی رنگ سلطنتی اش کوبید و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 19 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
کاتیا با نگاهی سرشار از وثوق سرش را تکان داد و به سوی پنجره روانه شد. آسمان ابری تر از سایر روز ها بود و نسیم باد، شاخ و برگ های درختان را نوازش می داد. لیزا با چشمانی که برق کوفتگی در آن ها موج می زد، از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 16 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
ثانیه ها همانند اسب های تندرو از یکدیگر پیشی می گرفتند؛ ولیکن آن دو مأمور، در برزن ایستاده بودند و گویا قصد گذر را نداشتند. ماریو و رابرت آنقدر در خود مچاله وار شده بودند که اگر فردی زیر گاری فرسوده و شکننده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 12 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
کلیلی که از یاقوت ها و الماس های سرزمین چاراکا استخراج شده بود، او را یک شاهزاده وجیه می کرد و زینت رخسارش، دگر توانی برای پرنس ها نمی گذاشت.
چشمانش دو اقیانوس نیلگون بودند و همان دو زمرد غوطه ور کننده اش،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کشف حقیقت | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، • Zahra •، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا