خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
818
امتیاز
263
سن
25
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: اهریمه | The Demon Girl
نویسنده: پِنه‌لوپه فلِچر | Penelope Fletcher
مترجمین:
زهرا.م (نسخۀ اولیه)
malakeh (نسخۀ ثانویه)
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه:

رائه وایلدر[1] مشکلاتی دارد. او وارد دنیای جادوی تاریک، موجودات درنده و رسم قربانی‌کردن شده است. او موظف است از طلسمی سحرآمیز محافظت کند. رائه بارها و بارها شکست می‌خورد و مجبور به انتخاب می‌شود: زندگی و سپس مرگ به‌عنوان یک انسان، یا استفاده از حق تولدش و جادوهایی که می‌توانند او را به موجودی شرور تبدیل کنند، نیرویی از طبیعت که هیچ چیزی نمی‌تواند آن را کنترل کند.
____________
[1] : Rae Wilder


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 26 نفر دیگر

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
818
امتیاز
263
سن
25
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن مترجم:
خود کتاب اگه دیده باشید سخن نویسنده نداشت و متأسفانه مترجم هم حرفی برای گفتن نداره :/
به همین خاطر تصمیم گرفتم به‌عنوان سخن مترجم، درمورد اسم تاپیک براتون توضیح بدم.
«اهریمه» صورت قدیمی «اهریمن» هستش که امروزه کاربرد چندانی نداره.
اما دلیل انتخابش به‌عنوان معادل لغت Demon Girl این بود که «ه» انتهای کلمه یادآور تای تأنیث عربی و نشانه مؤنث بودن این لغته؛ به‌خاطر همین هم دو لغت انگلیسی رو در قالب یک کلمه می‌رسونه.
از طرفی اسم جدیدی بود که جدای از احتمال جذب مخاطب، به‌هیچ‌وجه تکراری نبود؛ برعکس «دختر اهریمنی» که رمان‌های زیادی با اسامی مشابه و نزدیک بهش وجود دارن.
و نکته مهم اینکه پیشنهاد این اسم خیلی خوب از آقارضا Blue.Jasmine بود :dance1b:
امیدوارم مشکلی پیش نیاد تا بتونم کل ترجمه رو اینجا قرار بدم :roseb:


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 22 نفر دیگر

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
818
امتیاز
263
سن
25
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
گزیده‌ای از کتاب:

- اون راست می‌گه. بذار من برم. تو نمی‌دونی چه اتفاقی قراره بیفته. برادرای من...
شاه کلریک[1] گلوی او را در مشتش فشرد. سرش به عقب پرت شد و خون پاشیده‌شده گِل خشک را خیس کرد و روی برگ‌هایی که من را مخفی کرده بودند، پاشیده شد. با خیس شدن صورتش از اشک و ضجه، سعی کرد خود را به‌سمت درختان بکشد و با ناخن‌های خود به زمین چنگ بزند.
- تو باید بذاری من برم!
کلمات نامفهوم شنیده می‌شدند، انگار کثافت دهانش را پر کرده بود.
شاه کلریک یک نیم‌چرخ تمیز اجرا کرد و بر روی ران او مهر زد. حرکتی ناگهانی بود؛ مثل اینکه من یک شاخه را بردارم و انتهای آن را تکان بدهم تا الیافش از هم جدا شده و باز شوند. پای ساحره به شکلی غیرعادی خم شد و او فریاد کشید. صدا از عمق وجودش بود، ترجمه مستقیمی از درد به صدا. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای جیغم را خفه کنم. نه به‌خاطر آن استخوان شکسته که میلیون‌ها از آنها را دیده و شنیده‌ام؛ بلکه به‌خاطر اینکه نیمرخ شاه کلریک را دیدم و صورت زیبایش را شناختم. شاه کلریک ساحره را عقب کشید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] Lord Cleric


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 19 نفر دیگر

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
818
امتیاز
263
سن
25
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول
روزی که فهمیدم یک اهریمنم، بدترین روز زندگی‌ام بود. دروغ نمی‌گویم. من بیشتر روز را با ترس مرگ یا ازدست‌دادن عضوی از بدنم گذراندم.
وقتی که صبح آن روز بیدار شدم، اولین چیزی که شنیدم و درموردش فکر کردم، اهریمن‌ها بودند. فریاد یک گربه‌نما[1] با ریتمی تکراری اکو شد و قبل از جیغ بعدی، صدای بلندتری از فاصله دورتر شنیده شد. به نظر می‌رسید گله‌ها در حال مبارزه بودند؛ به احتمال زیاد نزاع بر سر قلمرو بود. یک پراید[2] در فاصله نه‌چندان دوری از معبد وجود داشت. فریاد خفه‌ای از زیر تخته‌های کف به گوش رسید. با فریاد بعدی چشمانم را چرخاندم، سرم را زیر بالش مخفی کرده و پتویم را بالا کشیدم. اعتقاد شاگرد جدید این است که هر وقت یک اهریمن ظهور کند، دنیا به پایان می‌رسد. طول کشید تا آنها بفهمند که اگر دیوار[3] شکافته شود، آژیر به صدا درمی‌آید تا به ما هشدار بدهد.
از رختخواب خارج شدم، روی کوه‌هایی از لباس و قوطی‌های له‌شده که کف اتاقم پخش و پلا بودند، سکندری خوردم و سرم به در کمد خورد. در برگشت. لباس‌هایی که بالا پرتاب شدند و آنهایی که از پایین بیرون ریختند، جلوی بسته‌شدن با صدای در را گرفتند. من آدم کثیفی نبودم؛ اما شلخته چرا. من آدمی بودم که می‌توانستم در جعبه‌ی خالی چهار در ده اینچ به‌هم‌ریختگی ایجاد کنم. درحالی‌که با لباس زیر ایستاده بودم، تلوتلوخوران زانویم را خاراندم و سعی کردم خودم را جمع‌وجور کنم. قبل از پوشیدن شلوار جین پاره و تیشرت رنگ و رو رفته‌ام، خیلی گشتم و چند باند از جلو برداشتم. با اینکه لباس مناسبی برای دویدن نبود؛ اما من بعد از آن باید مستقیم به کلاس می‌رفتم. کفش‌هایم را پوشیدم و بیرون زدم.
تاریک بود. تا سپیده دم ساعت‌ها مانده بود و محوطه بسیار آرام بود. توپ‌های آتش در کنار مسیر سوسو می‌زدند و شعله‌های ضعیف حرارت بی‌جانی به زمین سرد منتقل می‌کردند. تولید برق سخت بود؛ بنابراین فرقه برق هر گوشه‌ای را که می‌توانست، قطع کرد. منابع، در طول روز و بعد از تاریکی هوا، روی نقاط مهم دیوار متمرکز بودند.
آنجا که می توانست منابعی که در طول روز و پس از تاریکی هوا بر نقاط مهم دیوار متمرکز بودند، مناطقی که حفاظت از آن‌ها برای کشیش‌ها دشوار است؛ مثل دره‌های پرشیب و سطوح صخره‌ای. این‌ها مکان‌هایی بودند که اهریمنان اغلب از آن نفوذ می‌کردند. چشمانم از محوطه معبد رد شدند. هر نقاشی دیواری در ذهنم سطل زباله‌ی له‌شده‌ای بود که با علاقه رنگ شده بود. معبد قبل از جدایی یک پایگاه ارتش بود؛ اما حالا محلی برای روحانیون فرقه و مریدان آنها بود. خانه‌ای امن بود. چشم‌هایم از فاصله‌ای نزدیک روی دیوار قفل شد و از جنگل هم‌مرز با محوطه، آن را می‌پایید. بعد از حصار برقی، محوطه بود. آن‌سوی حصار اهریمن‌ها پرسه می‌زدند.
من آهسته شروع به دویدن کردم. خیلی زود در دروازه اصلی بودم و داشتم برای نگهبان سوت می‌زدم که به‌سختی نگاهش را از کتابش گرفت. تعجب کردم که او آن را از کجا گرفته است. کتاب‌هایی که صرفاً برای سرگرمی ساخته شده‌اند، به اندازه کاغذهای بدون خط کمیاب بودند. البته فرقه یک کتابخانه داشت، دقیقاً همین جا در معبد؛ اما شما باید از کشیش‌ها حرف‌شنوی داشته باشید تا بتوانید یکی از آنها را به امانت بگیرید. ما شاگردان خوش‌شانس، صفحات صاف یک کتاب را به طور منظم لمس می‌کردیم، حتی اگر آموزشی بود. حسودی کردن من کوتاه بود؛ چون نگهبان من را درحالی‌که به صفحات نگاه می‌کردم، گیر انداخت و کتاب را روی پاهایش گذاشت. با ترک خوردن دروازه، من را هدایت کرد و اجازه داد بیرون بیایم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] were-cat
[2] Pride
[3] the Wall


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 15 نفر دیگر

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
818
امتیاز
263
سن
25
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
با ترک معبد، خیلی زود در یک مسیر پهن و مسطح قرار گرفتم که به‌سمت جنگل می‌رفت. به دیوار رسیدم و به آن خیره شدم. هر بار که به اینجا آمدم، همان سوال را از خودم پرسیدم:
«آیا سرپیچی از آیین فرقه و گذشتن از این نقطه، ارزشش را داشت؟»
ضربان هیجان‌زده قلبم جواب را به من گفت.
نگاهی به پشت انداختم تا حاشیه جاده را بررسی و چک کنم که در چشم نیستم. قطعاً تنها بودم. من از میان فضای خالی بین سیم‌های برق رد شدم و سپس نفسم را یک‌کم نگه داشتم. چیزی جز سکوت نبود. من نمی‌دانستم که چطور این کار را انجام داده‌ام؛ اما یک روز صبح از راه رفتن در همان زمین تکراری خسته شدم و به جنگل با درختان تنومند و ریشه‌های رونده نگاه کردم و یک مسیر جدید و مهیج برای تشویق بیشتر و سریع‌تر خودم دیدم. ایستاده و به فنس فلزی خیره شده بودم و آرزو می‌کردم منفذی برای عبور داشته باشد. سیم‌ها بدون خاموش کردن آژیر باز شده بودند. یادم آمد فکر کردن با یک نوع وحشتناک از ترس که به نوعی جادوگری کرده‌ام و مطمئن شدم که سیاه‌ترین نوع اهریمن هستم. بعد فهمیدم که چقدر مسخره هستم و نتیجه گرفتم که این یک هدیه شانسی از جهان است یا چیزی دیگر. حالا هر روز صبح یک سری مانع جدید برای لـذت بردن داشتم.
درختان بلند بودند و هوا تازه و تمیز و آزاد بود. من دویدم، در مسابقه با خودم. باد سردی از پشت موهایم را در صورتم می‌کوبید.
خدایان! چقدر دوست داشتم در این توهم آزادی که می‌داد، بدوم و لـذت ببرم. من سریع‌ترین شاگرد در معبد و بهترین در سراسر کشور بودم و این خیلی خسته‌ام می‌کرد. من دویدم تا اینکه جنگل برای من که بدون سکندری خوردن از روی ریشه‌ها با سرعت بدوم، بیش از حد متراکم شد. بالا و پایین رفتن قفسه سیـنه‌ام احساس مطبوعی بود که به‌ندرت تجربه می‌کردم و فقط وقتی می‌توانم تجربه کنم که بیرون [از معبد] بدوم. با عقب زدن موهای گره‌خورده بلند و تیره‌ام، آرزو کردم کاش کوتاه‌تر بودند. یک شاخه برجسته را از بوته‌ی زیر پایم کندم و آن را در موهای شلخته گوجه‌ای‌ام فرو کردم و با استفاده از شاخه آن را در آنجا سنجاق کردم. حواسم پرت شده بود و فقط چون یک کلاغ گستاخانه توجهم را از درست کردن موهایم گرفت، حرکتی را از گوشه چشمم دیدم.


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 11 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
چهره‌ای از من فاصله گرفت و از شیب‌های پربرگ به سمت روشنایی سپیده‌دم رفت.
صدایم را پایین آوردم.
_ آهای؟
شکل در حال عقب نشینی مکث کرد و فقط به عمق تاریکی فرو رفت.
تاجی از شکاف شیب چشمک می زد.
دنبالش دویدم. به نظر می رسید در آن زمان کاری انجام شود. در حال لغزیدن به نوک شیب ترمز کردم. با صدای ناله ای چشمانم درشت شد.
می توانستم پایین و دورتر جنگل را ببینم.
هیچ کس آن پایین نبود، چیزی جز درختان بیشتر. ترس در گوشم زمزمه کرد که قرار نیست هیچ انسانی بیرون باشد، اما من آن را رها کردم.
چنین چیزی مطمئناً چیزی جز تخیل من نبود.
هیچ اهریمنی به این اندازه به معبد نزدیک نخواهد بود.
مانند انسانی است که می خواهد عمری طولانی داشته باشد و با چشمان بسته روی لبه صخره جیگ انجام دهد.
بعد دوباره دیدمش! وقتی به اطراف چرخیدم، شکل سایه دار آنجا بود، اما در پایین شیب قرار داشت. پاهایم به عقب پرید و دیگر سطحی نبود!
یادم آمد همان زمانی که سرم به سمت جایی که پاهایم قرار گرفته بود حرکت کرد، که روی نوک یک شیب تند و بلند ایستاده بودم.
رفتم پایین به عقب افتادم و در نهایت غلت زدم و غلت زدم.
دنیا در اطراف من چرخید، اما وقتی به پایه درختی در شیب های زیرین برخورد کردم، ناگهان متوقف شدم.
نشیمن گاهم در هوا و ساق پام روی پیشانی ام خمیر شده بود.
وای خدا درد داره! بدنم را تکان دادم تا به پهلوی خودم افتادم و پاهایم را به عقب کشیدم تا آنها را زیر خودم حلقه کنم.
به آرامی نفس کشیدم و از نظر ذهنی خودم را چک کردم.
هیچ جای شکسته ای احساس نمی شد.
نشستم و پایم را دراز کردم. نه، چیزی نشکسته بود. آویزی که دور گردنم بسته بودم به طرز ناخوشایندی به استخوان ترقوه ام فشار می آورد. با آن ور رفتم تا درست آویزان شد و دیگر طناب چرمی مرا خفه نمی کرد.
ایستادم و سرم را مالیدم، سپس سعی کردم تعادلم را بدست آورم. شیب برای دوباره بالا رفتن تند بود و من زیاد اهل صخره نوردی نبودم.
مانند بسیاری از مردم، من به طور معقولی ارتفاع را تا یک نقطه مشخص و یا آب عمیق تا یک نقطه مشخص قابل تحمل بودم؛ حتی با فضاهای محدود، تا یک نقطه مشخص.
ارتفاعات به خصوص بلند کمی گیج کننده بودند.
علیرغم عشق من به کارهایی که در بلندی می توانستی انجام دهی.
من راهی داشتم که وانمود کنم کف اتاق خیلی نزدیکتر از آنچه بود که واقعا بود.
با این وجود، شیب آنقدر زیاد بود که نمی‌توانستم وانمود کنم، بنابراین یا به چپ یا راست می‌رفتم. مصمم به حفظ آرامش، اولین پیچ های ترس را در شکمم نادیده گرفتم. هنوز من تا این اندازه در جنگل کاوش نکرده بودم و بر اساس مدت زمانی که دویده بودم، حداقل ده مایل [1] از دیوار فاصله داشتم.
من نگران زمان نبودم. هنوز هم می توانستم برای صبحانه برگردم و زمان کافی برای رفتن به کلاس با الکس[2] داشته باشم.
با نگاهی به شرق، آسمان در حال روشن شدن به آبی بود، اما طلوع خورشید همیشه به طرز دردناکی کند بود.
کلاس ها شروع نمی شد تا زمانی که خورشید در آسمان می بود.
______________________
1) 16 کیلومتر
2) Alex


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 8 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
تا جایی که می‌توانستم مستقیم‌ترین خط را از میان درخت‌ها انتخاب کردم و در حالی که چکمه‌هایم به گودال‌های گل‌آلود می‌خورد، شروع به حرکت کردم. در اوایل صبح، جنگل فارغ از بازدیدکننده آشنای خود در من، خالی از حضور انسان بود؛
اما اکنون ترسناک بود، انگار کسی در حال تماشایش بود. کمی بعد، مشخص شد که کار فوق اشتباهی انجام داده ام.
درخت‌ها متراکم‌تر و به هم نزدیک‌تر می‌شدند، مثل اینکه داشتم بیشتر به درون جنگل می‌رفتم، ایستادم و چرخیدم. اولین احساسم این بود که برگردم! در یک خط مستقیم راه می رفتم و می توانستم به پایه شیب برگردم و دوباره شروع کنم. در یک خط مستقیم راه می رفتم دیگر، مگر نه؟
آن پیچ های ترس برانگیز دوباره درونم را قلقلک داد. شروع به راه رفتن کردم، اما بعد از طی کردن کمتر از نیم مایل متوقف شدم.
زمین را اسکن کردم. وحشت زده از چیزی که ندیدم، زانو زدم تا بهتر ببینم.
در کمال تاسف، نتوانستم هیچ رد پا یا مدرک دیگری را که از این راه عبور کرده بودم ببینم.
همه روحانیون ردیاب‌های چیره دست بودند و تنها توسط شیفت‌هایی که به شکارچیانی مانند گربه‌های بزرگ[1] تبدیل می‌شدند، بر آن‌ها برتری داشتند.
به عنوان یک شاگرد، مشخصا در اصول ردیابی آموزش دیده بودم، و در آن لحظه نیش تلخ شکست را احساس می کردم.
کاری که باید در لحظه‌ای که احساس می‌کردم گم شده‌ام انجام می‌دادم؛ این بود که به معنای واقعی کلمه قدم‌هایم را عقب انداختم و دوباره شروع کردم، اما من این کار را نکرده بودم!
اجازه می دادم ترس به ذهنم رسوخ کند و بدون فکر در جنگل فرو رفتم. نیاز داشتم که آرام باشم و تمرکز کنم. فکر می کردم اگر بالا بروم، می توانم بیشتر اطرافم را ببینم.
با قدم هایی به عقب رفتم و بروی تنه پهن درخت بلوط پریدم.
به پایین ترین شاخه رسیدم که پنج پا[2] یا بیشتر بالای سرم شروع می شد. نوک انگشتانم را در پوست درخت فرو بردم.
بالا رفتن از درخت آسان بود، و در مدت کوتاهی بدنم را روی بلندترین شاخه ای که وزنم را نگه می داشت، بردم.
روی انگشتان پا، دست تا زانو، تعادل را برقرار کردم.
با بازدم توده‌هایی از بخار آب‌دار نمایان شد، و برای چند ثانیه گلبول‌های دایره‌ای شکل را در دست گرفتم تا خودم را سرگرم کنم.
هوا سرد بود، آخر پاییز بود، اما روزهای خنک تر اذیتم نمی کرد. این یک تغییر خوشایند بود چرا که بدنم همیشه داغ بود و هست.
ابرهای افق با باران تیره و تار شده بودند که اکنون از آسمان تیره تر بود.
ابرها پایین تر غلتیدند و جلوی تابش نور را گرفتند. زمزمه غلیظی در هوا شنیده می شد، مطمئناً یک طوفان در حال وزیدن بود. قلبم در سـ*ـینه ام ضربه ای زد و تپشش بالا رفت، زیرا به سادگی، عاشق یک طوفان خوب بودم. رایحه تمیز برگ سوزنی له شده روی نسیم با طراوت بود و تغییر خوبی در بوی خاکستری که همه چیز را در معبد اشباع کرده بود. با بازگشت به مسیر، در یک دایره وسیع به اطراف نگاه کردم. لـ*ـبم را گاز گرفتم و دوباره به دایره نگاه کردم، این بار آهسته تر.
به دردسر افتاده بودم! نمی توانستم دیوار یا انتهای جنگل را ببینم. باید خیلی بیشتر از حد معمول قبل از سقوط می دویدم. حتی بیشتر در مسیر اشتباه راه رفته بودم! ایستادم، شاخه را بالای سرم محکم گرفتم و به لبه شاخه پریدم. دستم را در بالا شل کردم، با پایم به خودم عقب هل دادم و هر دو دستم را به سمت عقب دراز کردم.
با حالتی کمانی شکل به یک هلال رفتم و لحظه ای در هوا معلق شدم.
سرم برای گرفتن دست هایم به سرعت در حال چرخش بود که پاهایم پیچ خورد و بالای سرم پرواز کرد.
دنیا برای یک ثانیه دیوانه شد! بالا پایین بود و پایین بالا بود. نوک پاهایم، زانوهایم را دنبال می کردند، داشتم می افتادم! پاها با فاصله از هم،
زانوهایم برای جذب ضربه در حین فرود خم شدند، دست‌ها برای تعادل در دو طرف من دراز شدند.
________________________
1) Big cats
2) معادل با 1/524 متر


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 7 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
کمی سرگرمی کمک می کرد تا برخی از ناراحتی هایم از بین برود.
در شناسایی احساساتم خوب بودم و اگر به اندازه کافی زود تشخیصشان می دادم می توانستم آنها را با حواس پرتی کنترل کنم. چندین بار به خودم اجازه می‌دادم خشم‌ زیادم شعله ور شود، چیزهایی را به اطراف پرتاب می‌کردم و با مشت به دیوارها می‌کوبیدم و در حین انجام این کار می‌خندیدم.
متداول ترین حملات شادی، شیدایی بود که در آن همه چیز خنده دار بود.
بدترین و سخت ترین کنترل، طنزهای تاریک اند. گاهی اوقات چیزهای پیچ در پیچی که تخیلم به سمتم متحمل می کرد، ترسناک بودند و زمانی که از آن بیرون می آمدم فکر کردن به آنها بی رنگ بود.
همیشه از دخترهای اطرافم عجیب و غریب تر بودم،
و آن مواقعی که کنترلم را از دست می دادم، برخی از افراد به من مشکوک می شدند و از من می ترسیدند.
بله، خوب می تونستم خودم را کنترل کنم!
زیر سایه بان، جنگل تاریک بود.
تابش آفتاب از میان برگها شکسته بود و طبقه زیرین، ظاهری تک رنگ داشت.
پوست نقره ای، برگ های خاکستری و فضاهای سیاه بین.
مقداری از موهایم را که از کش موی موقتم شل شده بود از روی چشمانم کنار زدم و نفس کشیدم. بوی جنگل،
افراهای مغزدار و گلهای شیرین شب که آخرین عطرشان را منتشر می کردند، به طرز عجیبی آرامش بخش بودند. من در اعماق وحش بودم و تمدن خیلی عقب بود،
اما می‌دانستم که وحشت فقط اوضاع را بدتر می‌کند.
خش خش ضعیفی که پیشت سرم شنیدم باعث شد مکث کنم و به سرعت در مورد وحشت زدگی تجدید نظر کنم؛ یکی دیگر!
خش خش بلندتر من را محتاط کرد. صدای ترس از پشت پاهایم جاری شد.
البته جنگل پر از حیوانات بود، آهو، گورکن و بیش از آن چیزی که بتوانم نام ببرم،
هر چند محبوب ترین آنها کلاغ بود. فکری که تا به حال آگاهانه از آن اجتناب می‌کردم و باعث می‌شد بخواهم در جایی که بودم دراز بکشم، آرام بمیرم و با فریاد در جهت مخالف بدوم؛
این بود که در قلمرو اهریمن بودم!
سوسو زدن نور لبه های برگ را در تاریکی، روشن کرد. صدای زمزمه ی آهسته ای را شنیدم، خاموش و فوری. به طور غریزی خم شده بودم، جلو خزیدم و ترسیدم.
صداها،
اهریمنان صحبت می کردند؛ البته!
آنها خونخوار و شرور، اما باهوش هم بودند. مثل یک فرد منطقی، می‌توانستم راه دیگری را بروم، اما آنوقت نمی‌دانستم چه نوع اهریمنی در آن نزدیکی است. اگر آنها تعویض کننده هایی با مهارت های ردیابی بودند، وضع من بهتر از یک مرده نخواهد بود.
به زودی، تابش کم رنگ نور مصنوعی را دیدم و کمی نزدیکتر شدم و خودم را تا پایین زمین نگه داشتم. شاخه‌های تیز و سنگ‌های سخت زانوهایم را زخم کرده بود. همانطور که می رفتم، برگ های خاردار و درختچه های کم رشد، گونه ها و پیشانی ام را نوازش می کردند،
صدای نفس هایم در گوشم بیش از حد بلند بود، سعی کردم سطحی نفس بکشم. حرکاتم را آرام و مخفیانه نگه می‌داشتم، همانطور که در حیله گری[1] یاد گرفتم چگونه اهریمنان را برای عنصر غافلگیری ردیابی کنم.
جلوتر از من، یک مکان خالی از درخت کوچک و سه فرد در آن بود.
دو نفر انسان بودند، روحانیون، که با کت های سرمه ای کلاهدار عجیب و غریب با دم های مشکی که تا زانوهایشان ادامه داشت، شناخته می شدند.
سرپوش[2] پهن و نوک تیز می‌توانست صورت شما را تا روی بینی بپوشاند، و علامت نجومی معروف چشم سفیدی که روی جیب‌های سـ*ـینه‌های آنها دوخته شده بود، ترس از اهریمنان و تسلیم شدن مریدان را به شما می‌داد. اونی که روبه روی من بود زنی بود با سرپوشی پایین.
او کالبدی بود با موهایی به لجنی و لـ*ـب‌های نیشگون گرفته، اما اگر زنانی با چشم‌های خمیده و ظاهری بداخلاق را دوست داشته باشید، جذاب خواهد بود. دیگری که پشتش به من بود و مردی خوش هیکل بود. کوچک اما جمع و جور با بازوهای بزرگ.
در کمال وحشت، احساسی که در من موج می زد، تسکین دهنده نبود.
این روحانیون مرا به محوطه برمی‌گرداندند، با مشکلات زیادی مواجه می‌شوم که باید به نحوی سوراخ دیوار را توضیح می دادم.
اما این در مقابل گرفتار شدن توسط یک شیطان و کشته شدن ارجح بود، درست است؟
نه!
در مخفیگاهم نشستم و در خودم لرزیدم.
شکمم دوباره پیچید و دندان هایم به هم خورد،
اتفاق بدی در حال رخ دادن بود...
_______________________
1) Subterfuge
2) Hood: کلاه مخصوص کشیشان


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 6 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
فرد سوم روشن بود که یک اهریمن نیست.
نوعی که قبلاً در زندگی ام ندیده بودم، او فقط می توانست یک چیز باشد!
پوستی سبز و مرطوب، موهای قرمز مایل به زرد وحشی. و در کف جنگل، جوارح درهم تنیده بدن پری درهم پخش شده بود.
کاملا برایم روشن بود که وحشت کرده.
پوست پر جنب و جوش او رنگ پریده به نظر می رسید و چشمانش خونی شده بود.
یک ردیاب تجسس در تیغه شانه‌اش وزوز کرد و دیگری در بالای ران او. او گریه می کرد، یک نوای رقت انگیز که آنقدر ضعیف بود که به سختی می توانستم آن را بشنوم.
بانوی راهبه ردیاب تجسس را به عمق پای پری پیچاند.
او با آرامشی هولناک پرسید:
_ چرا از آکادمی جاسوسی می کردی؟
دختر پری چاپلوسانه به عقب برگشت.
_ منظورم این است که شما هیچ آسیبی نمی رسونید!
_ فکر می کردم که یک پری نمی تواند دروغ بگوید.
صدای بلندش روی هر کلمه می لرزید.
_ من نمی توانم. راست می گویم.
بگذار بروم، تو نمی فهمی چه اتفاقی قرار است بیفتد. برادرای من...
_ اون راست می‌گه. بذار من برم. تو نمی‌دونی چه اتفاقی قراره بیفته. برادرای من...
شاه کلریک[1] گلوی او را در مشتش فشرد. سرش به عقب پرت شد و خون پاشیده‌شده گِل خشک را خیس کرد و روی برگ‌هایی که من را مخفی کرده بودند، پاشیده شد. با خیس شدن صورتش از اشک و ضجه، سعی کرد خود را به‌سمت درختان بکشد و با ناخن‌های خود به زمین چنگ بزند.
- تو باید بذاری من برم!
کلمات نامفهوم شنیده می‌شدند، انگار کثافت دهانش را پر کرده بود.
شاه کلریک نیم چرخش منظمی را اجرا کرد و روی ران او مهر زد. یک ضربه تیز بی مقدمه!
مثل اینکه من یک شاخه را بردارم و انتهای آن را تکان بدهم تا الیافش از هم جدا شده و باز شوند. پای پری به شکلی غیرعادی خم شد و او فریاد کشید. صدا از عمق وجودش بود، ترجمه مستقیمی از درد به صدا!
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای جیغم را خفه کنم. نه به‌خاطر آن استخوان شکسته که میلیون‌ها از آنها را دیده و شنیده‌ام؛ بلکه به‌خاطر اینکه نیمرخ شاه کلریک را دیدم و صورت زیبایش را شناختم.
شاه کلریک، پری را به مرکز محوطه عقب کشید و چاقویی را به روبروی صورت او آورد. تیغه را روی گونه اش کشید. خون از زخم جاری شد و به طرز عجیبی بوی گوشت، خس خس به هوا پیچید.
آن موقع بود که بدنم واکنش نشان داد.
چیزی طبیعی و مطابق که در اعماق درونم پنهان شده بود. فرار.
حالا من آن را می دانم!
اما آن زمان نمی دانستم، بنابراین واکنشم برایم معنی نداشت.
گوش به زنگی ام دور شد.
به سمت جلو حرکت کردم، شاخه هایی را از زیر خود جدا کردم و به سمت او پرتاب کردم.
بانوی راهبه چرخید و یک چیز بزرگ و بلوکی در دستانش ظاهر شد...
تفنگ!
خم شدم و یخ زدم. او به درختان نگاه کرد تا منبع سر و صدا را پیدا کند، و من عقب رفتم و شاخه دیگری را زیر پا کوبیدم!
عنبیه های قرمز پری به سمتم تکان خوردند. نگاه‌مان قفل شد، چشمانش برافروخت، چهره‌اش از وحشت چروک شد.
او زمزمه کرد:
_ فرار کن!
اسلحه بانوی راهبه تاب خورد، تکان خورد و صدای شلیک گلوله هوا را ترک کرد. دختر پری که در آن زمان داشت تشنج می کرد، آرام شد.
یخ زده بودم، وحشت کرده بودم.
من قبلاً اهریمنان را دیده بودم که در کیسه انداخته و برچسب زده شده بودند، زمانی که جرات کرده بودند دیوار را بشکنند و جامعه بشری را تهدید کنند، اما ما بیرون بودیم؛ این قلمرو آنها بود!
او، یک دختر بچه پری، احتمالاً چه کاری می توانست کرده باشد که مستحق شکنجه و اعدام باشد؟
بانوی راهبه دستور داد:
_ خودت را نشان بده.
این بار جلو رفت و چشمانش در میان محوطه پرسه زد. اسلحه را محکم‌تر بین دستانش گرفت.
_ میگم خودتو نشون بده. بیا بیرون ببینیمت.
وقتی یک کشیش یا راهبه از شما سؤالی می‌پرسد، شما پاسخ می‌دهید و اگر به شما دستور می‌دهند کاری را انجام دهید، باید آن را انجام بدهید.
آنها دکترین فرقه را تایید کردند.
فرقه قدرتمندترین سازمانی بود که بشر، ایمان و امنیت خود را در آن سرمایه گذاری کرد.
اگر یک روحانی یا راهبه به شما می گفت کاری را انجام دهید، در واقع فرقه به شما می گفت که کاری انجام دهید.
و شما این کار را بدون سوال و بدون فکر انجام می دادید، آن ها فرمان دادند و تو اطاعت کردی. می‌دانستم که اگر آن‌طور که او می‌خواست عمل کنم، مثل دختر پری روی زمین می مردم که در ده قدمی ام هم نبود.
حرفش در گوشم طنین انداز شد.
_ فرار کن!
این تنها برنامه ای بود که داشتم. در مخفیگاهم ماندم، همان جا چرخ زدم و در تاریکی پیچ خوردم. صدای گلوله دیگری هوا را شکافت. چیزی از کنار بازویم گذشت و نیش داغی به جا گذاشت.
پاهایم لغزیدند، اشک روی صورتم جاری شد.
شاخه های خاردار لباس و موهایم را پاره می کردند. با زیربوته ای برخورد کردم، بدون اینکه اهمیتی بدهم که صدایم چقدر است یا اینکه آنها می توانند ردپایم را بگیرند،
باید فرار کنم!
فرار و پنهان شدن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) Lord Cleric


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 7 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
صدای گلوله دیگری هوا را شکافت. چیزی از کنار بازویم گذشت و نیش داغی به جا گذاشت. پاهایم تلو تلو خوردند؛ اشک روی صورتم جاری شد. شاخه های خاردار لباس و موهایم را پاره می کردند. با یکی از درختان زیرزمین برخورد کردم، بدون اینکه اهمیت بدهم که صدایم چقدر است یا اینکه آنها می توانند ردیابی ام کنند؛ به این فکر بودم که باید فرار کنم.
دویدن، فرار کردن و پنهان شدن!
من شاهد چیز پنهانی ای بودم و می دانستم اگر دستگیرم کنند، می کشندم! شکل تیره ای به مسیرم پرید و قنداق اسلحه ای را که به سمت صورتم پرتاب می کرد، داشت می آورد! یکی از ساعدهایم برای محافظت از سرم بالا آمد و به شدت تکان خورد. سپس مشتم را عقب بردم و آن را به پرتاب کردم! غرغر پاسخگو می گفت که روبرویم بانوی روحانی است. همانطور که او تلوتلو می خورد، اسلحه دوباره تاب خورد، لوله تفنگ! مجبور شدم خودم رها کنم و غلت بزنم. با استفاده از نیرویی که از بدنم بیرون می زد، چرخیدم، پایم را خم کردم و مثل قاطر لگد زدم.
پاشنه من به قسمت بالایی پشتش رسید و او را به جهنم فرستاد!
به سمت درختی پرواز کرد، دست‌ها و پاهای دوکی اش در حال لرزیدن بود، تا اینکه به شدت به تنه بلوط برخورد کرد و در انبوهی از برگ های به هم ریخته روی زمین افتاد.
من یک راهبه را زده بودم! کاری که افراد دیوانه با آرزوی مرگ آن را انجام می دادند. هوا نیمه تاریک بود و من ناراحت بودم که چهره ام را دیده و می تواند در میان جمعیت مرا بشناسد. مردم همیشه می‌گفتند چشم‌های فندقی من سایه‌ای عجیب و غریب است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت. صدای پایی پشت سرم کوبیده و نزدیک تر می شد. دوباره دویدم. پارس های خشن کوتاه، خونم را به یخ تبدیل کرد! سگ های شکاری،
آنها سگ های خونی داشتند!
به زور پاهایم را جلوی دیگری حرکت دادم. دست هایم مشت شده بودند، بازوهایم به طور متناوب به جلو و عقب پمپاژ می شدند. هوا مقاومت محکمی داشت که باید به اندازه شاخه‌های درختی که مسیرم را پرتاب می‌کردند، از سر راه بیرون بیاورم. اما من خسته شده بودم. برای اولین بار احساس کردم که قدرت و استقامت غیرعادی ام کم شده است.
ناله ای از پشت سرم، نزدیک بود، خیلی نزدیک، و یک ضربه محکم از آرواره ای در پاشنه ام!
ذهنم خالی شد و قلبم ضربه ای به لرزه درآمد؛
انرژی غیرمنتظره ای مانند شوک الکتریکی در بدنم جاری شد!
تاریکی در ابعاد جدیدی عمیق تر شد. سایه های آبی برقی و بنفش بینایی من را رنگ می کرد و می توانستم همه چیز را ببینم! قدرت از مرکز من منفجر شد و بدنم را تا لبالب پر کرد. صدایی شبیه " کثافت!" در حالت خلسه از گلویم خارج شد، احساس کردم خیلی متحرک شده ام. همانند یک دنباله دار به جلو شلیک شدم و جنگل به صورت خطوطی در حال تار شدن بود که گویی ثابت ایستاده ام. وقتی به سمت جلو می‌رفتم، هوا از سرراهم بیرون می‌رفت و پاهایم بی‌دردسر از روی زمی می گذشتند، بدون اینکه کوچک‌ترین اثری در زمین زیر پایم باقی بماند. شوکه شده بودم، پاهایم را روی پا گذاشتم و به آرامی فشار دادم. چشم انداز به طرز چشمگیری تغییر کرد و حس جهت گیری من کاملاً از بین رفت. از صدای کوبیدن هوایی که به حالت خلاء، در حال فروپاشی ای که پشت سرم ایجاد کرده بودم، می لرزیدم. سپس چشمانم شروع به درد كردن كردند، خيلي باز شدند! شلاق درد روی بازویم به طرز دردناکی شعله ور شد!
و بعد از بین رفت. پاکش کردم. بارها و بارها، گریه می‌کردم و با وحشت بازویم را می‌مالیدم و دنبال چرا می‌گشتم. چیزی جز پوست لطیف و لکه خون خشک شده در جایی که باید بریده باشد وجود نداشت! آن موقع بود که ترس مرا فرا گرفت و کنترلم را از دست دادم. سـ*ـینه ام تکان خورد و هق هق گریه ام را خفه کردم. صدای دیوانه‌واری که گوش‌هایم را به هم می‌کوبید باعث شد که دوتایی ببینم،
و نفسم روی پرده گوشم یکسان شد. من که از لرز می لرزیدم، به شکل توپی در پای درختی حلقه شدم. بدنم یکبار دچار اسپاسم شد و سپس تشنجات مکرر و غیر قابل کنترل! دندان هایم را روی هم فشار دادم تا زبانم را گاز نگیرم و بازوهایم را در پهلوهایم فرو کردم.
موقعیت، هرچند ایمن، آرامش بخش نبود! صورتم را لای برگها فرو کردم و پاهایم را در سـ*ـینه‌ام فرو کردم. با هر شلاق درد، گریه می کردم.
ماهیچه هایم این انقباض و رها شدن لـ*ـذت طلبانه را حفظ کردند تا زمانی که به دسته های مختلف تبدیل شدند.
امواج گرما ستون فقراتم را فرو ریخت و تکه های یخ در فضای بین منافذ من فرو رفت. هر حمله ای دردناک تر از قبل بود. تکان خوردن باد، عرق لباسم را خیس کرده بود، لرزیدم. چیزی که بیشتر از همه آزارم می‌داد سرم بود، تلمبه خون در گوش‌هایم، طنین انداختن بین چشم‌هایم، و عطر شدید ترس خودم که بینی‌ام را گرفته بود.
به تدریج درد فروکش کرد و تنفس راحت تر شد. قلبم آن را یک درجه پایین آورد، خوشحال بودم. زیرا مطمئن نبودم که این خوشحالی بتواند خیلی بیشتر طول بکشد!


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا