خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
با لرزیدن، عضلاتم شل شدند و آرام ماندند. با تعجب متوجه شدم که دیگر دردی وجود ندارد، بلکه حسی بسیار زیاد، از همه چیز وجود دارد. علیرغم خستگی عاطفی ام، بدنم بهتر شد و احساسات متفاوتی داشتم.
صدای خنده دار بالای سرم پرسید:
_ الان آرام شدی؟ به من گفتن اگر آرام باشید، بیداری راحت تر است.
به پا خاستم تا از خودم دفاع کنم. دستانم مشت شده بود و صورتم خشن تر از هرموقع بود. در نگاه اول تنها چیزی که متوجه شدم ظاهری مردانه بود، تصور فردی قد بلند و جثه. در تاریکی روشن، تنها چیزی که می‌توانستم ببینم، چشم‌های گشاد و سردی بود که با دیوانگی لمس شده و با درهم‌پیچیدن مژه‌های ضخیم قاب شده بودند. عنبیه های خاکستری او آنقدر روشن بودند که می توانستند نقره ای باشند. آنها می سوختند، من را می سوزاندند! همانطور نگاهش روی صورت و بدنم می چرخید. شلوار جین تیره رنگ و رو رفته ای پوشیده بود و بس.
پاها و سـ*ـینه برهنه او، کمتر و متمدن ترین پسری بود که دیده بودم. پوست او، رنگ پریده و پوشیده از خالکوبی های پیچیده، حتی در غیاب نور نیز می سوخت. در حین ارزیابی مداوم دست هایم افتاده و شل شده بودند، اما دوباره به هم گره شدند. دیگر پسرها قبل از سوت زدن، چشمانشان بالا و پایین روی شما می لغزند تا توجه شما را جلب کنند. آن ها به شما خیره نمی شدند تا زمانی که درون شما شبیه ظاهرتان باشد. نگاه مستقیمش مرا مبهوت کرده بود و تحت تأثیر احساسات بسیار قرار گرفته بودم. تنها راهی که می توانستم، به چیزی که نمی‌توانم بفهمم واکنش نشان ‌دهم، خشونت بود. با این حال، او نزدیک بود و از وضعیت تهاجمی من نگران به نظر نمی رسید.
با ناچیز شمردن فضای متشنج، صورتش از لبخندی روشن شد.
نزدیکتر شد و زمزمه کرد:
_ را ای[1]
دستانش را باز کرد، انگار می خواهد مرا در آ*غو*ش بگیرد. یک قدم دیگر فاصله بین ما را به طور کامل تمام می کرد.
من ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم. نمی توانستم صحبت کنم. هیچ حرف یا فکر منسجمی در سرم نبود. درهمی از وحشت و علاقه و احتیاط!
او که بود؟ راهبه یا کشیش دیگری بود؟ الان مرا می‌کشت؟ خدایا! یکی از بی‌چهره‌ها و بی‌نام‌هایی می‌شوم که هر سال گم می‌شدند! فراموش می شدم چون بدنم پوسیده می شد یا رها می شد تا تبدیل به یک شام دیو شود! نه می‌توانستم آن را تحمل کنم و نه عملکردهای بدنم می‌توانستند این بحران در مقیاس کامل را مدیریت کنند. پاهایم خم شد و دنیا به رنگ خاکستری ای بامزه درآمد.
داشتم بیهوش می شدم، اما به خودم گفتم وقت ندارم غش کنم و در ثانیه بعد به خودم آمدم. نه اینکه این اعمال من معنایی داشته باشد، یا احیای من چیزی است که مانع از برخوردم به زمین شد. بلکه پسر خیلی سریع به سمت جلو رفت، بدنش تار شد و چیزی سخت و نامرئی به سمت من آمد. به قدری سخت که نفس از ریه هایم رفت. از وسط هل داده شدم، پاهایم بالا رفتند و آسمان به چشمم آمد. او مرا گرفته بود!
آرام گفت:
_حرف نزن.
سپس لبخند زد.
گنگ به او خیره شدم. داشت شوخی میکرد؟ یک کلمه هم نگفته بودم! در واقع فکر می کنم از زمانی که او را دیدم، نفس کشیدن را هم فراموش کرده بودم، و این همان چیزی بود که باعث نیمه غش کردن من شده بود. جابجا شدم. تاپم کمی بالا رفت و انگشتانش پشتم را لمس کرد. چیزی داغ و قدرتمند به من حمله کرد. آنقدر در بدنم جریان داشت که هر ماهیچه ای منقبض و کشیده شد، پس از غسل تعمید یخ و آتش که قبلاً سوژه صمیمی و ناخواسته آن بودم، که خوشایند نبود.
و سپس از بین رفت، به "هیچ چیز" پراکنده شد.
آنقدر آرام شدم که احساس می کردم استخوان هایم از هم جدا شده و ماهیچه هایم مایع شده اند. صورت پسر از شوک خالی شده بود. آیا او هم گرمای دردناکی را احساس کرده بود؟! امیدوار بودم، چون مطمئن بودم که تقصیر او بود.
در همان حوالی صدای غوغایی وجود داشت که نزدیک تر و بلندتر می شد. قلبم به خوبی به گلویم فرو رفت و راه هوایی ام را مسدود کرد. مهمانی که من را شکار می کرد از کنارم گذشت و به راهش ادامه داد. در حالی که من روی درست نفس کشیدن کار می‌کردم، سرش را پایین انداخت. احساس بهتری داشتم چون او هم به سختی نفس می کشید. قلبم رعد و برق زد و افکارم تند تند می زدند.
سگ های خونخوار برای دنبال کردن ضعیف ترین مسیرها آموزش دیده بودند. چرا بوی من را حس نکردند در حالی که عطر من آنها را به سمت ما می کشاند؟ این موضوع مرا به این فکر دلهره آور تبدیل کرد که چگونه آنقدر جلوتر رفتم، توانستم روی زمین غلت بزنم، و قبل از اینکه آنها با پسری عجیب روبرو شوند، روبرو شدم؟ باز این پسر که بود که من را روی بازو و زانوی او کشیده بودند؟ نه این که ناراحت کننده باشد، اما او به همین راحتی من را روی دستانش گذاشته بود و نزدیکی به او حس خوبی داشت.
__________________________
1) Rae


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 5 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
گفت:
_ دنبالت بودیم!
اولین کلماتی که تمام روز به زبان آورده بودم این بود:
_ هیچ کس دنبال من نمی گرده، تو اسم من رو از کجا می دونی؟
من که از کیفیت ضعیف صدای خودم متعجب شده بودم، چانه ام را بالا آوردم و کمی ذوق زدم.
_ من رو بذار زمین، حالا!
هیچ کاری نکرد و به سوالم پاسخی نداد اما دوباره لبخند زد و چه نمایش دیدنی ای بود!
بدنش سنگین و داغ بود. از میان پارچه لباس هایم، خطوط سخت و ضربان آرام قلبش رو روی قلبم احساس می کردم. بدون اینکه فکر کنم دستم فکش رو لمس کرد، احساس قدرت کردم. نوک انگشتانم روی یک بریده بریده از پوستش سر خورد و سریع سر او را کج کردم تا بتوانم مشخصات بیشتری از او را ببینم. جای زخم را دنبال خط فکش دیدم که تا استخوان گونه‌اش خمیده بود.
پوستش چروکیده، خشن بود. چشماش با چشمام برخورد کرد و من شانه بالا انداختم، زخمش برایم تداعی پیدا کرد. دستانم را مارمانند انداختم تا شانه های برهنه و محکمش را بالا بردم و از روی او پریدم تا روی پای خودم ایستادم.
بدون شک می دونستم که این پسر ترجیح می ده بمیره تا اینکه به من صدمه بزند.
آهسته گفت:
_ رائه.
من که از صدا زدن نرم ابریشمی اش به خودم میلرزیدم، اما او جمله اش را تمام کرد:
_ اسم من برندنه[1] و تو مال منی!
تمام بدنم تکان خورد. سپس خنده مبهوت من سکوت کوتاه را شکست. به فضایی برای فکر کردن و نفس کشیدن نیاز داشتم، از او دور شدم. گفتم:
_ تو رویاهات!
و دور خودم چرخیدم. سعی کردم جهتی را مشخص کنم که به سمت آن بدوم. در آن لحظه متوجه شدم راه حلی که انتخاب کردم کاملا احمقانه و بی اثره! اگر چیز بد، ترسناک یا گیج کننده را ببینی، از یک چیز بد، ترسناک یا گیج کننده می چرخی و فرار می کنی و تا زمانی در امانی که به چیز بد، ترسناک یا گیج کننده دیگری برخورد کنی!
اینجوری سریع به جایی نمی رسیدم.
_ اگر حقیقت را می دونستی چنین چیزی رو نمی گفتی و از اونجایی که من اول تو را دیدم، باید مال من بشی. حق با جادوگر سفید بود، حالا دیگه هرگز پایانش رو نخواهم شنید. فکر نمی کردم تو به این زودی و آزادانه از اینجا بیرون بیای من سعی کردم نادیده ات بگیرم، حتی وقتی گم شدی، اما وقتی شنیدم که از دستشون فرار می کنی، باید کمکت می کردم، می گرفتنت!
در میانه این منطقی سازی از حرکت باز ایستاده بودم. صداش به طرز وحشتناکی جذاب بود! هرگز نمی توانم توصیف کنم که چگونه اینطور به نظر می رسد چراکه فقط برای من و هیچ کس دیگری عالی به نظر می رسید. یک بار از شنیدن کلمات عبور کردم و به معنی آن فکر کردم. در واکنش دیرهنگام قفسه سـ*ـینه ام پف کرد و موهایم را بلند کردم.
_ لعنتی که می کنم. مردم به یکدیگر تعلق ندارند، و من هم مطمئناً به شما تعلق ندارم، حتی اگر اول من رو دیده باشید، چه احمقانه!
او نزدیک تر شد و من دوباره چیزی جز چشماش نمی دیدم. دهانم ناگهان خشک شد، نتونستم حرف کوبنده ام را تمام کنم و لحظه ای طول کشید تا زبانم را از سقف دهانم جدا کنم.
احساس گرمای غلتشی در گودال شکمم شکل گرفت و در آنجا ساکن شد! احساس عجیبی بود، حتی کمی درد هم داشت، اما خوب بود! نفس عمیقی از بینی ام گرفته و نفسم را از دهانم بیرون دادم. نفس عمیق کمک می کرد!
با خونسردی گفتم:
_ باشه، برندن!
قلبم خیلی محکم می کوبید و او سرش را طوری تکان داد که انگار می تونست اون رو بشنوه.
با این وجود ادامه دادم:
_ چی می خوای؟ چرا تو جنگل تنهایی؟
بهترین دفاع یک حمله خوبه و من می تونستم به اندازه توانم خوب عمل کنم!
می‌دانید، این سرزمین شیطانه!
خنده‌ای کرد و خلق و خوی من به خشمی عادلانه تبدیل شد.
_ اینجا تاریکه، من داشتم از دست روحانیون فرار می کردم چون سگ داشتند.
چشمانم به سمت و سوی او چرخید. از این دروغ ناراحت بودم.
_ و سگ ها را دوست ندارم. اون ها پارس می کنند، با صدای بلند. و شما از کجا اسم من را می دونید؟
در حالی که چشماش چشمام رو گرفته بود، سکوتی حاکم شد.
_ شما باید عادت دروغگویی رو ترک کنید. شما نمی تونید این کار را برای مدت طولانی انجام بدین و لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدین. من درک می کنم. من شما رو می شناسم و به همین دلیله که ما برای تو اومدیم. به هر حال، شما از محله های فقیر نشین هستید؟
برای یک لحظه بد، در آنجا تصور کردم که او از فرقه است. اگر کسی من رو در اینجا ببینه، تو یک دردسر جهانی می افتم!
آن سوی دیوار بودم که ممنوع بود، و چیزی دیده بودم که نمی‌خواستم به وحشتی که دیده بودم فکر کنم، و اینکه چقدر احمق بودم که با دیدن چیزی که دیدم گرفتار شدم! من از دستور مستقیم یک روحانی سرپیچی کرده بودم، کاری که من، مریدی که برای روحانی شدن آموزش می بینم، هرگز نباید انجام دهد! نه، دیگر چندان مطمئن نبودم. اگر برندن از فرقه بود، با روحانیون تماس می گرفت، نه اینکه از اون ها پنهانم بکند.
_____________________
1) Breandan


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 5 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
اگر یک غیرنظامی بود، می دیدم چگونه می تواند در بیرون گم شود.
بالاخره باید از دیوار رد بشی تا به اینجا برسی. هیچ انسان زنده ای نبود که خطرات عبور از دیوار و ورود به قلمرو اهریمن را درک نکرده باشد.
احساس حماقت می کردم!
اگر انسان زنده ای نبود که نداند بیرون چقدر خطرناک است، من بیرون از دیوار چه کار می کردم؟ قرار بود حرف های خیلی جدی با خودم بزنم.
_ اومدن به دنبال تو چیزی نیست که من انتخاب کرده باشم، و باور کن اگر می تونستم تغییرش بدم، می دادم.
مکثی کرد و سرش را تکان داد. تکرار کرد:
_ ما گیر کردیم. تو متعلق به منی و من به تو.
چیزی که لمس، مهر و موم شده؛ درسته؟
درجا تصمیم گرفتم که این پسر را دوست نداشته باشم.
با تشویش گفتم:
_ نمی‌تونی وسط قلمرو اهریمن کنار من ظاهر بشی و چنین حرف‌های احمقانه‌ای بزنی! داری منو می ترسونی!
دروغی دیگر! بدنم از ترسیدن فراتر رفته بود!
نمی‌توانست کمی وحشتش را حفظ کند، بنابراین به سادگی از ترسیدن فراتر رفته و یک دکمه گنده تنظیم مجدد را فشار داده بود.
از بیرون دیوار آنقدر می ترسیدم که چیزی از آرامش درونم باقی نماند.
صدایم به طرز غیرجذابی گوش خراش شد. مشت گره کرده ام را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم. سطح صدایم را متعادل کردم.
_ باشه! بیا از اینجا شروع کنیم. تو اهل کجایی؟
آهی کشید و دستی روی سرش کشید.
_ جایی نه چندان دور از اینجا. خیلی دور شدی!
درجا جابجا شدم.
_ برای شاگرد شدن به این منطقه منتقل شدی؟
اتفاق میفتاد... به ندرت، چراکه پیمودن مسافت های طولانی از طریق قلمرو اهریمنان خیلی خطرناک بود و تنها زمانی انجام می شد که یک سکونتگاه به تراکم جمعیتی برسد که همه انسان های آنجا در معرض خطر قرار بگیرند. اما این اتفاق افتاده بود!
سرش را تکان داد.
_ میری روحانی تو معبد رو ببینی؟
داشتم به جواب می‌رسیدم، اما این می‌توانست توضیح بدهد که چطور می‌توانست در جنگل اینقدر راحت باشد!
روحانیون مانند مردم عادی نبودند و اغلب از خانواده هایی سرسخت بودند. آنها سریع ترین، قوی ترین، باهوش ترین و شهودی ترین نوع بشریت محسوب می شدند؛ به همین دلیل می تونستند ما و محل زندگیمون رو تا این حد امن نگه دارند.
صورتش تیره شد.
_ نه.
کلمه ای که به زبان آورد مثل گلوله به سمتم شلیک شد!
بدون اینکه خودم را برای پاسخی آماده کنم، تند تند پرسیدم:
_ پس تو یه اهریمنی؟!
آهسته گفت: بله.
--- فصل دوم ---
در انتظار وحشت بودم.
منتظر بودم که فریاد وحشت از گلویم بیرون بیاید، اما هرگز نیامد! منتظر بودم بگیردم، بکشد، تکه تکه‌ام کند و زیر تکه‌های کوچک گل‌های وحشی پنهانم کند. گفت و کاری نکرد.
کار هوشمندانه این بود که جهنم را بیرون بیاوریم و دوباره شروع به دویدن کنیم. اما من نمی خواستم... و کنجکاو بودم که او کی و چیست!
می خواستم بدانم چرا در مقابلم ایستاده و دنبال چیست؟
نگاهش بارها و بارها به سمتم می دوید و دنبال چیزی می گشت.
گفت:
_ اگر فکر نمی‌کردی در امانی، از من می‌خواستی که اینجا رو ترک کنم و اگر می خواستی من اینجا رو ترک کنم، قبلاً این کار رو می کردم.
از اینکه حرف هایش داشت برایم معنا پیدا می کرد متنفر بودم.
_ از تلاش برای باهوش بودن دست بردار، اهریمن!
_ دارم سعی می کنم به تو کمک کنم، اهریمه!
تاثیر حرف هاش ضربه ای بود. جوری تکان خوردم که انگار تمام من را نیشگون گرفته و به عقب تلوتلو خورده باشم.
می دونستم که چیزی تهدیدآمیز در گوشه و کنارم در حال آمدن است. باید آنچه را که به من می گفت می پذیرفتم، مگر نه؟ نپذیرفتن
حقیقتی غیرقابل انکار، کاری احمقانه ست!
قطره اشکی روی صورتم سر خورد و با یه خراشی نرم برخورد کرد.
من همیشه متفاوت بودم، عجیب... اما در قلمروی عجیب انسانی!
بدون شک می دانستم که از مرزها فراتر رفته ام. او نزدیک‌تر شد، همچنان نزدیک‌تر، و لباس‌هایمان هنگام تماس خش‌خش ‌کردند.
انگشتان گرمی که پیشانی ام را پایین انداخت تا پیشانی اش را لمس کند، دستانم را پیدا کردند و آنها را تشویق کردند تا با انگشتانش در هم بپیچند. از واکنش بدنم به او خوشم نمی آمد. منطق را نادیده می گرفت و ناراحتم می کرد!
اتفاقی داشت برایم می افتاد و نمی فهمیدم که چه بود.
بدتر از آن، نمی توانستم برای خودم توضیح بدهم که چرا هنوز آنجا هستم و دارم با او صحبت می کنم.


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Aseman15، Meysa و 4 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
با انگشتش چانه ام را بالا آورد.
_ متاسفم، نباید اینطور می گفتم، اما هیچ وقت با کلمات ارتباط خوبی نداشتم.
صدایش جدی و پیچیده بود. دستش که چانه ام را رها کرد، گره ای که در شکمم ایجاد کرده بود نیز آزاد شد.
نفسی کشیدم تا اشک هایم را کنترل کنم.
هشدار داد:
_ گریه نکن.
از چانه ام استفاده کرد تا صورتم را نزدیکتر کند.
_ گریه کردن برای یادگیری حقیقت بی فایده ست. این کار باید تو رو قدرتمندتر کنه.
گونه ام را نوازش و اشکم را پاک کرد. با بی حوصلگی گفت:
_ غمگینی!
منی را تماشا می کرد که برای کنترل خودم مبارزه می کردم.
_ دورت نبودن دردناکه. وقتی برگشتم بهتر توضیح میدم.
بدون هیچ گزینه دیگری سرم را به آرامی تکان دادم و بعد دستانش را از سرم پس زدم. گفتم:
_ لازم نیست چیزی رو برای من توجیه کنی من تو رو نمی شناسم و انتظاری هم ندارم که دیگه ببینمت.
او چیزی به من بدهکار نبود و از رفتنش خوشحال بودم. من می توانستم به گم شدنم برگردم و نگران گم شدنم باشم.
_خیلی سخته اما باید اعتراف کنم که ندیدنت سخته. نمی تونی یک لحظه به اطراف نگاه کنی و فقط همین کار رو انجام بدی؟
قصدش این بود که در مورد اظهارات احمقانه و گیج کننده اش که بی معنی بود، او را پاره کنم، اما سرم را برگرداند، لـ*ـب هایش را در امتداد چانه ام قرار داد. جاذبه جابجا و در چشمانش جاری شد تا من را زمین گیر کند!
با بررسی شیب ستون فقراتش، بالشتک های انگشتانم را به داخل بیشه کم عمقی که بی وقفه به سمت تیغه های شانه اش جاری می شد، فرو بردم. دستانم پشتش را ترک کردند و سپس در جستجوی خود تردید کردم. حسی که روی کف دستم می‌چرخید، عجیب بود. با چند اینچ دورتر از پوستش، هوا گرمتر و ضخیم تر به نظر می رسید.
به سرعت به عقب برگشت و دور شد تا به جنگل نگاه کند. به اطرافمان نگاه کرد و امواج خصومت که در بدنش می کوفتند، تنش را در هوا بالا می برد. او ایستاده بود.
برندن گفت:
_ رائه، به معبد برگرد. از این طرف.
به درخت ها اشاره کرد. وقتی تکان نخوردم، کتفم را پیچاند و مرا به سمتی که اشاره کرده بود هل داد.
قبل از اینکه بایستم چند قدم جلوتر افتادم و متوجه شدم که مجبور نیستم کاری را که او گفت انجام دهم.
_ اما...تو نمی تونی به من بگی که کجا برم، من یک اهریمه ام، پس انقدر دستور نده!
بدجوری می‌خواستم بمانم، اما حسی به من می‌گفت باید همان طور که او می‌گفت باید بروم.
_ لازم نیست با هر کلمه ای که میگم بحث کنی. بعدا میایم دنبالت. حالا برو.
نگاه ثابت او رو با یکی از نگاه های خودم تلاقی کردم، چیزی را که ناخودآگاه ثبت کرده بودم برداشتم.
بین من و برندن سدی بود! ابروهایم را کنار هم کشیدم، سرم را کج کردم تا او را تماشا کنم،
مرا تماشا کن!
یک مانع فیزیکی یا محسوس نیست، نامرئی ست. می درخشید و در چیزی متفاوت موج می زد. نیمبوس نرمی تمام وجودش را پوشانده بود. مرواریدی نگاهم را دفع کرد. گفتم:
_ پنهون نشو، می رم.
_ تو می خوای من به تو اعتماد کنم و من می تونم تنها کمی اعتماد کنم که من رو نکشی. اما تو باید به من اعتماد کنی. تو می گی که یک اهریمنی، خوب پس چه نوعی؟ شکل واقعی خودت را به من نشون بده.
_ من وقت این کار را ندارم.
_ زودباش، زیاد طول نمی کشه. به من نشون بده که می تونی فرار کنی و هر کاری انجام می دادی قبل از اینکه مجبور به کمک گرفتن از من بشی.
صدایی حاکی از ناامیدی در آورد و دوباره اشاره کرد.
_ حداقل در مسیر درستی که ما درموردش صحبت می کنیم حرکت می کنی؟
سرمو تکون دادم. من پیگیر بودم نه احمق.
اگر او شبیه آن مورچه کوچولو بود، چیز بدی باید به این سمت می آمد. گفت:
_ اگر فرار کنیم، می تونم تو رو برگردونم و شاید به اون برسم.
و سپس...او رفته بود!
یک لحظه او در حال راه رفتن است و لحظه ای دیگر او یک تار نقره ای بود که از میان درختان جلوی من محو می شد.


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، MaRjAn، Aseman15 و 4 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
_ بی خیال! نمی تواند آنقدر طول بکشد. به من نشان بده که می توانی فرار کنی و هر کاری انجام دهی قبل از اینکه مجبور شوی به من کمک کنی
صدای ناامیدی از خودش در آورد و دوباره اشاره کرد.
_ حداقل در مسیر درستی که ما صحبت می کنیم، حرکت می کنیم نه؟
سرمو تکون دادم. من پیگیر بودم نه ا اگر او این قدر محتاط بود، چیز بدی به این سمت می آمد!
دوباره گفت:
_ اگر فرار کنیم، می تونم شما را برگردانم و شاید به مقصدم برسم. دنبال من بیا!
و... او رفته بود!
یک لحظه او در حال راه رفتن است، و لحظه ای دیگر او یک تاری نقره ای است که از میان درختان جلوی من زیپ شده و حرکت می کند!
عجیب بود، چون می‌دانستم سریع و اهریمن است، اما نمی‌توانستم حرکتاش را با نگاهم دنبال کنم.
دیوانگی بود؟! اینکه دنبالش بروم؟!
با بغض به خودم اعتراف کردم که هرگز نمی‌خواستم کسی را به این بدی دنبال کنم، و هرگز کسی نبودم که از چالش های فیزیکی دوری کنم!
مانند سگ های شکاری با سرعت اما کورکورانه می دویدم و تنها تفاوت الان و آن زمان این بود که می ترسیدم!
هان، تکه سیاره من [1] مقدار زیادی ترس در اطراف ناحیه شبکه خورشیدی و منبع وجودم ذخیره کرده بود. ضربه زدن به چاه انرژی درونم خیلی آسان بود...
و من به جلو ترکیدم!
همه چیز بسیار روشن بود. کمی هم پر جنب و جوش...
و برای من چیز عجیبی نبود که با سرعتی عجیب و در عین حال آرامش بخش در سراسر زمین حرکت کنم.
برندن چرخشی تند انجام داد.
از اینکه سریع تر شدم و در کنار او روی زمین می چرخم، احساس رضایت کردم. قهقهه اش گوشم را کر کرد.
موج های احمقانه شادی شعله ور شده در وجودم او را به خنده واداشته بود. پوزخندی زدم، خندیدم و سرعتم را بالا بردم تا او را پشت سر بگذارم.
حتی یک شاخه هم به موهایم گیر نکرد یا پوستم را نبرید...
چون اجازه ندادم!
نمی دانستم به کجا می دوم، اما در حرکت بودن احساس خوبی داشت.
هوا سنگین بود با بوی تند و تندی که روی زبانم می پیچید. شبح درختان بلندتر از هر چیزی که دیده بودم در آسمان بلندتر می شدند و چند ستاره از گذشته به من چشمک زدند.
گیاه شناس نیستم، بنابراین تنها چیزی که می توانم در مورد گیاهان بگویم این است که چیزی به نام گیاه هم وجود دارد.
فرشی بزرگ از قرمز، آبی و بنفش در همه جا پراکنده شده است. نسیم تند بود و همه چیز را در هرج و مرج منظم به هم می کوبید. وز وز حشرات و ناله بیقرار جانور، سپیده دم را با ضرب آهنگی هارمونیک وار سوراخ می کرد.
لحظه ای دست برندن به سمت دستم دراز شد...
پوستم گزگز کرد و مانند آهنربایی که مخالف خود را می‌جوید، دستم به سمت دستش حرکت کرد. یک یدک کش سبک هشدارگونه باعث شد که بایستم.
ایستادم.
برگی را از موهایم کندم و خاک ها را از روی گونه ام پاک کردم.
از آنجایی که احساس می کردم تکه چوب و خار در لباس و موهایم گیر کرده است، می توانستم مدتی به این آرایش چهره ام ادامه بدهم، اما حواسم پرت شده بود!
براندان ثابت ایستاده بود و اجازه داد چشمانم بر روی او پرسه بزنند.
نیم رخش به نوعی خشن تر بود و من موهایم را از چشمانم کنار زدم تا نوشیدنی قلبی را که در سـ*ـینه محکم می ریخت، بنوشم.
پیش از اینکه نگاهم روی صافی بینی‌اش، خطوط محکم گونه‌ها، لغزش پیشانی‌اش و حتی گوش‌هایش برای مدت طولانی توجهم را به خود جلب کرد...
دوباره گفت:
_ بیا به حرکت ادامه دهیم.
و او مجبور شد یا دوباره مرا بکشد یا دستم را رها کند.
رها کرد...
و به طرز چشمگیری آهی کشید.
_ اگر به زودی به معبد برنگردی، آنها به تو مشکوک خواهند شد و دیگر آنجا هم امن نخواهد بود!
_____________________
1) در انگلیسی بخشی هست به نام metapher به معنای نگاره که نویسنده میاد با استفاده از ترکیب های متفاوت حالتی نثرگونه به نوشته های خودش میده. این قسمت از ترجمه یه همچین حالتی داره


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Erarira، cute_girl و 3 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
راه افتاد. بیشتر از پنج قدم برنداشته بود که کششی مکرر را احساس کردم، اصراری خفه کننده که مرا به سمت او هل می داد!
مشکوک شده بودم که ربطی به آن گرمای دردناکی دارد یا ندارد.
همان که وقتی برای اولین بار پوستش پوستم را لمس کرده بود، احساس کردم.
او کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.
دندان هایم را به روی هم فشار دادم، به دنبالش رفتم و در همان لحظه دستم را دراز کردم تا دستش را گرفته و دستانمان را به هم ببندم.
ما مسیری پر از خرچنگ، برگ ها و شکستن شاخه ها را طی کرده بودیم.
نسیم خوشبو بود و بوی چیزهای سبز می داد.
به غیر از صدای چیزهای خزدار کوچکی که در طبقه زیرین کارشان در حال انجام است، همه جا ساکت بود.
گفتم:
_ پس حرف بزن! از من خجالت نکش.
_ من یه جادوگرم!
پلک زدم. یخ کردم.
باد، برگ های ریخته شده را تکان داد و کلمات او را دور من پیچید. چند کلمه در دنیا واقعاً می تواند نفس شما را بند بیاورد یا باعث شود به ذهن خود شک کنید؟
قدمی به عقب رفتم؛ بی صدا! نه می دیدم، نه می شنیدم و نه چیزی را احساس می کردم
صدای لرزانم را مدیریت کردم.
_ تو فکر می کنی من احمقم یا همچین چیزی؟
می خوای باور کنم که تو یکی از نادرترین گونه های سیاره ای؟
لبخند آرامی زد.
_ به راحتی باور کردی که من یک اهریمن ام!
_ خب، ما در قلمرو شیطان ایم. تو از روحانیون پنهان شدی و فقط شیاطین این کار را می کنند.
_ از روحانیون فرار کردی
او من را آنجا داشت.
با داغی گفتم:
_ اوه ما قرار نیست در مورد من حرف بزنیم.
من باهوش ترین دختر نیستم، اما احمق هم نیستم. اگر به من بگی که جادوگری افسونگری چیزی هستی، به همان اندازه تحت تأثیر قرار می گیرم. پس از یک مکث کوچکی پرسید:
_ چی رو در مورد من باور نمی کنی؟
درحالیکه در طعنه زنی به اوج رسیده بودم، گفتم:
_ اوه، مطمئنا. من باورت دارم. رائه خوش شانس که دو جادوگر رو در یک روز می بینه،
یک نوع اهریمن که تقریباً منقرض شده است و آنها را در عرض چند دقیقه از یکدیگر می بیند.
حتی اگر این احتمال وجود داشته باشد که...
وسط حرفم پرید.
_ اون اهریمن چه قیافه ای داشت؟
_ آه، پوست سبز و موهای آتشین بلند.
او صدای تقی از خودش درآورد اما با چشمان نقره ای اش از دور لبخندی درخشان زد.
_ بهش گفتم که شکل واقعی خودش را پنهان کند. جهت افکارم به طرز وحشتناکی ساده شد و وحشت یخی، خون را در رگهایم منجمد کرد.
سعی کردم لحن پرسشی ام را معمولی نگه دارم اما صدایم خنده دار بود.
_ اون پری رو میشناسی؟!
_ پری که دیدی اسمش ماوه[1] . اون خواهر کوچولوی منه.
لبانم از حیرت بی حس شد.
زمزمه کردم:
_ خواهر؟ از کجا میدونی؟ مگه همه ی پری های پوست سبز با موهای قرمز نیستند؟
_ مگه همه ی ماده های انسان مو، چشم و پوست روشن دارند؟
نه، همه پری ها منحصر به فرد هستند، اما چیزهای معمولی مانند گوش های نوک تیز ما وجود دارد و دندانهای تیز!
او باید فکر می کرد که من یک لحظه ساده را سپری نمی کنم.من مثل همیشه مانند جت پاسخ ندادم. صدایش ملایم بود:
_ نگران نباش. ماوه پری خوبیه. اونم به دنبال تو بوده و به تو آسیبی نمی رساند. او جوان است و پنهان کاری موهبت او نیست. او مهارت هایی با تیغه ها دارد که حتی کانال هم نمی تواند با آن برابری کند.
محبت عمیقی در صدایش که از مایو صحبت می کرد، وجود داشت.
احساس کثیفی کردم که زودتر چیزی نگفتم و دهنم رو باز کردم که حرف بزنم. آن حلقه های ترس در شکمم پیچید و به درونم ضربه زد تا ساکتم کند. فکم را قفل کردم. هیچ کلمه ای برای توضیح آنچه اتفاق افتاده بود کافی به نظر نمی رسید.
قبل از اینکه از اتفاقی که برای پری افتاده بود ناراحت بودم، احساس گناهکار می کردم.
چه کسی می‌داند که اگر روحانیون را نترسانده بودم چه می‌شد!
آنها ممکن است او را رها کرده باشند.
اگر به او بگویم چه اتفاقی افتاده است؟!
که چگونه مزاحم آنها شده ام و خواهرش را به قتل رسانده ام، او با من چه می کند؟
خدایا احساس گنـ*ـاه می کنم!
استرس داشت مرا از بین می برد و من به شدت انگشتان زخمی شده ام را می فشردم!
__________________________
1- maeve


رمان اهریمه | زهرا.م و malakeh کاربران انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، M O B I N A، Elaheh_A و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا