کمی سرگرمی کمک می کرد تا برخی از ناراحتی هایم از بین برود.
در شناسایی احساساتم خوب بودم و اگر به اندازه کافی زود تشخیصشان می دادم می توانستم آنها را با حواس پرتی کنترل کنم. چندین بار به خودم اجازه میدادم خشم زیادم شعله ور شود، چیزهایی را به اطراف پرتاب میکردم و با مشت به دیوارها میکوبیدم و در حین انجام این کار میخندیدم.
متداول ترین حملات شادی، شیدایی بود که در آن همه چیز خنده دار بود.
بدترین و سخت ترین کنترل، طنزهای تاریک اند. گاهی اوقات چیزهای پیچ در پیچی که تخیلم به سمتم متحمل می کرد، ترسناک بودند و زمانی که از آن بیرون می آمدم فکر کردن به آنها بی رنگ بود.
همیشه از دخترهای اطرافم عجیب و غریب تر بودم،
و آن مواقعی که کنترلم را از دست می دادم، برخی از افراد به من مشکوک می شدند و از من می ترسیدند.
بله، خوب می تونستم خودم را کنترل کنم!
زیر سایه بان، جنگل تاریک بود.
تابش آفتاب از میان برگها شکسته بود و طبقه زیرین، ظاهری تک رنگ داشت.
پوست نقره ای، برگ های خاکستری و فضاهای سیاه بین.
مقداری از موهایم را که از کش موی موقتم شل شده بود از روی چشمانم کنار زدم و نفس کشیدم. بوی جنگل،
افراهای مغزدار و گلهای شیرین شب که آخرین عطرشان را منتشر می کردند، به طرز عجیبی آرامش بخش بودند. من در اعماق وحش بودم و تمدن خیلی عقب بود،
اما میدانستم که وحشت فقط اوضاع را بدتر میکند.
خش خش ضعیفی که پیشت سرم شنیدم باعث شد مکث کنم و به سرعت در مورد وحشت زدگی تجدید نظر کنم؛ یکی دیگر!
خش خش بلندتر من را محتاط کرد. صدای ترس از پشت پاهایم جاری شد.
البته جنگل پر از حیوانات بود، آهو، گورکن و بیش از آن چیزی که بتوانم نام ببرم،
هر چند محبوب ترین آنها کلاغ بود. فکری که تا به حال آگاهانه از آن اجتناب میکردم و باعث میشد بخواهم در جایی که بودم دراز بکشم، آرام بمیرم و با فریاد در جهت مخالف بدوم؛
این بود که در قلمرو اهریمن بودم!
سوسو زدن نور لبه های برگ را در تاریکی، روشن کرد. صدای زمزمه ی آهسته ای را شنیدم، خاموش و فوری. به طور غریزی خم شده بودم، جلو خزیدم و ترسیدم.
صداها،
اهریمنان صحبت می کردند؛ البته!
آنها خونخوار و شرور، اما باهوش هم بودند. مثل یک فرد منطقی، میتوانستم راه دیگری را بروم، اما آنوقت نمیدانستم چه نوع اهریمنی در آن نزدیکی است. اگر آنها تعویض کننده هایی با مهارت های ردیابی بودند، وضع من بهتر از یک مرده نخواهد بود.
به زودی، تابش کم رنگ نور مصنوعی را دیدم و کمی نزدیکتر شدم و خودم را تا پایین زمین نگه داشتم. شاخههای تیز و سنگهای سخت زانوهایم را زخم کرده بود. همانطور که می رفتم، برگ های خاردار و درختچه های کم رشد، گونه ها و پیشانی ام را نوازش می کردند،
صدای نفس هایم در گوشم بیش از حد بلند بود، سعی کردم سطحی نفس بکشم. حرکاتم را آرام و مخفیانه نگه میداشتم، همانطور که در حیله گری[1] یاد گرفتم چگونه اهریمنان را برای عنصر غافلگیری ردیابی کنم.
جلوتر از من، یک مکان خالی از درخت کوچک و سه فرد در آن بود.
دو نفر انسان بودند، روحانیون، که با کت های سرمه ای کلاهدار عجیب و غریب با دم های مشکی که تا زانوهایشان ادامه داشت، شناخته می شدند.
سرپوش[2] پهن و نوک تیز میتوانست صورت شما را تا روی بینی بپوشاند، و علامت نجومی معروف چشم سفیدی که روی جیبهای سـ*ـینههای آنها دوخته شده بود، ترس از اهریمنان و تسلیم شدن مریدان را به شما میداد. اونی که روبه روی من بود زنی بود با سرپوشی پایین.
او کالبدی بود با موهایی به لجنی و لـ*ـبهای نیشگون گرفته، اما اگر زنانی با چشمهای خمیده و ظاهری بداخلاق را دوست داشته باشید، جذاب خواهد بود. دیگری که پشتش به من بود و مردی خوش هیکل بود. کوچک اما جمع و جور با بازوهای بزرگ.
در کمال وحشت، احساسی که در من موج می زد، تسکین دهنده نبود.
این روحانیون مرا به محوطه برمیگرداندند، با مشکلات زیادی مواجه میشوم که باید به نحوی سوراخ دیوار را توضیح می دادم.
اما این در مقابل گرفتار شدن توسط یک شیطان و کشته شدن ارجح بود، درست است؟
نه!
در مخفیگاهم نشستم و در خودم لرزیدم.
شکمم دوباره پیچید و دندان هایم به هم خورد،
اتفاق بدی در حال رخ دادن بود...
_______________________
1) Subterfuge
2) Hood: کلاه مخصوص کشیشان