خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی * منبع دانلود رمان
نام رمان: یوکابد ملکه تنکابن
نام نویسنده: ستایش فرهادی ” آرزو“
نام ناظر: Asal_Zinati
ژانر رمان:
فانتزی
خلاصه رمان: یوکابد هیچگاه انتظار نداشت وقتی به اتاق مخفی‌ و ورود ممنوعی در دل قصر می‌رود، اتاقی عادی مانند همه‌ی اتاق‌ها ببینید؛ البته که انتظار درستی بود!
آن اتاق و وسایل پرده از راز چندین ساله‌ی سرزمین تنکابن برداشتند و یوکابد، ملکه آینده سرزمین را از وجود
حوادثی که پیش خواهد آمد باخبر کردند.
و او حیران تنها توانست خود را از اتاق و خطراتش بیرون بکشد و چه ترسناک بود جمله‌ی حک شده در اتاق:
"امپراطوری تخریب خواهد شد"


در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، T.T و 28 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 * دانلود رمان
مقدمه:
نور خورشید برایم، مخلوطی از هوا و اتش است. یخ برایم همان ابی است که به سختی سنگ دست یافته.
دو عنصر سنگین دنیا(خاک و اب)سازنده ی جسمم است و دوعنصر سبک (هوا و اتش) سازنده روحم.
خاک به من اجازه ورود به شکل جامد و اب، مایع را داده است.
هوا گازم ساخته و اتش پلاسمایم!
عناصر اربعه مرا دختری از جنس (خورشید) ساخته اند، که بر سرزمین خواب ها، فرمانروایی کنم....
سخن نویسنده:
سلام به همه ی خوانندگان عزیز.
این رمان اولین رمان منه که در جایی ثبتش کردم.
رمان فانتزیه و تنها محدودیتش قوه تخیل من...!
امیدوارم با نظرات مثبتتون اونقدری بهم انرژی بدین که بقییه ی رمان هایی که توی فکرمه رو هم به تایپ برسونم.
با تشکر


در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، T.T و 25 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی * دانلود رمان
با عصبانیت هم‌چون بمب منفجر شد!
-یوکابد؟
-داری چه‌کار می‌کنی؟
-حواست کجاست؟
-چرا دائما در حال دفاع هستی؟
-حمله کن! حواست را جمع کن!
تمرکز نداشت. از موی سرش تا انگشتان پایش خیس از عرق بود؛ حرف‌های عمویش هم مثل مته تا عمق ذهنش نفوذ و حواس‌پرتش را تشدید می‌کرد.
حتی هم‌ اکنون هم که دیگر صدایی جز صدای برخورد شمشیرها به گوش نمی‌رسید، باز هم غرق در فکرهایش بود! ذهنش مشغول بود و اجازه تمرکز نمی‌داد.
با برخورد شدیدش با زمین و نشستن تیزی شمشیر روی گردنش، از دنیای افکارش جدا شد. سرش را از زمین انداخت و خیره به تشک زیر پایش شد.
حریفش که از قضا یکی از شاگردانی بود که خود راه رسم شمشیربازی را به او یاد داده بود، با دستپاچگی شمشیر را از گردنش جدا کرد و به حالت بخشش، در جلویش زانو زد.
عمو که نظاره‌گر این صحنه بود با عصبانیت از جای برخاست و عصای سلطنتی دستش را بر زمین کوبید. سرزنش‌بار فریاد کشید:
-یوکابد؟!
با خستگی، از جای بلند شد و برای گوش دادن به سرزنش‌های عمویش به طرفش رفت. همین که به جایگاه رسید، با کلافگی بندهای لباسش را که همچون دکمه‌ای کارایی داشت از پشت کمرش باز کرد، تا راحت تر باشد و به آرامی با متانت روی صندلی نشست.
آرام، شروع شدی زمزمه کرد، که دقیقا در همان لحظه عمویش سرزنش‌هایش را آغاز کرد.
عمو با عصبانیت و اخم، گفت:
-هیچ اطلاع داری وقتی شمشیر روی گردن یک فرمانروا بنشیند، دیگر زنده یا مرده، برنده یا شکست‌خورده فرقی ندارد. یوکابد چرا؟ چون فرمانروا حقیر شده است! پریشانی و این در جزء جزء کارهایت حس می‌شود.
یوکابد هم با خوشحالی سرش را بالا آورد و خرسند از اینکه برای اولین بار کسی او را درک کرده و حال او را می‌فهمد، لبخندی زد؛ اما با جمله بعدی عمو خوشحالیش به پایان رسید.
-اما هیچ کدام از ما وقت اینکه بخواهیم با احساسات دخترانه تو سر و کله بزنیم را نداریم! تو دختری و بسیار ضعیف اگر قرار باشد برای هرگونه کسالت ناچیزِ تو، ما تو را نازپرورده
بزرگ کنیم، هیچ گاه کار به جایی پیش نمی‌بری!
در جواب حرف‌های عمویش، سر تکان داد و از او اجازه خواست تا امروز را استراحت و به افکار سر و سامانی دهد باگرفتن اجازه، آرام راه ورودی قصر را در پیش گرفت.
چند تن از خدمه‌هایش هم پشت سرش راه افتادند. به پشت در اتاق که رسید، خدمه‌ها را مرخص کرد و خود وارد اتاق شد. روی رختخواب نشست و همانطور که لباس‌هایش را از تن جدا می‌کرد، به فکر آن اَشکال افتاد.
اشکالی که او را سردرگم کرده بود. زیر هر شکل سنگی قرار داشت سنگ هایی همچون الماس حدید و...
بیشتر از همه نوشته‌هایی ذهنش را مشغول کرده بودند که به زبان اولیه آنها نوشته شده بود و او هنوز کامل قادر به یادگیری این زبان نبود؛ اما توانسته بود دست و پا شکسته قسمتی از آنها را ترجمه کند:
و یک سال بعد از به حکومت نشستن تنها ... سرزمین ... او موظف ... لیکن ... او باید در این راه تا پای ... برود ... *
بهتر بود بار دیگر به آن اتاق مخفی سری بزند! پس ابتدا لباسی جدید به تن کرد و سپس از دریچه پنجره، نگاهی به بیرون انداخت.
آفتاب هنوز هم کاملاً در آسمان بود و زمان مناسبی برای بیرون رفتن نبود.
از این هراس داشت که کسی او را موقع وارد شدن به آن اتاق ببیند و برایش دردسری درست شود. پس بی خیال شد تا زمان مناسب فرا رسد، روی صندلی چوبی، که خود او را تراشیده بود نشست و چوبی دیگر برداشت و با خنجر به جانش افتاد تا تیرکمانی جدید برای خودش درست کند.
کار با چوب را دوست داشت!
غرق در کارش بود، که صدای در او را از افکارش جدا کرد. دستی به چشمانش کشیده اجازه ورود را صادر کرد.
به آرامی درب اتاق باز شد و چهره خشک و بی تفاوت شارونا پدیدار شد. بعد از وارد شدنش به اتاق با بی‌تفاوتی روی زمین نشست.
یوکابد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به زبان اصلی قصر صحبت کند گفت:
-چرا رو زمین نشستی بیا بالا...
شارونا با اخم تذکر داد:
-یوکابد! تو هرگز آداب قصر را فرا نمی‌گیری. قانون بر این است که این گونه، صحبت کنیم سرپیچی نکن!
-اما شارونا...
-دلیل نمی‌خواهم، قوانین را رعایت کن، چه در حضور من چه بقیه، تکرار کنی من را مجبور به گزارش کرده‌ای.
اخمی با غلظت روی چهره‌اش نشست و سر به زیر باز هم مشغول تراشیدن چوب شد.
-----------------------------

* "..." قسمت‌های ترجمه نشده است!


در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، T.T و 25 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸* دانلود رمان
شارونا صمیمی ترین دوستش بود. اینکه مثل بقییه دروغین نبود و به دلیل شاهدخت بودنش، تظاهر به دوست داشتنش نمیکرد؛ باعث شده بود که جذب اخلاقیاتش شود. اوهم با اینکه سرد بود و خشک، اما کاملا مشخص بود که حساب یوکابد از بقییه کاملا جداست.
شارونا با دیدن اخم های دخترک روبه رویش لبخندی محو روی صورتش، نشست. از روی زمین سرد بلند شد و کنار صندلی یوکابد نشست.
چوب را از دستش کشید و با خنجر خود که در استین لباسش مخفی بود؛ مشغول ایراد گیری از کارش شد. در همان حین زبانش را در دهان چرخ داد :
-یوکابد! عمو از شکستت در تمرین بسیار خشمگین بود. چرا شکست؟
یوکابد -فقط مقداری مشغله فکری است.
شارونا از روی تمسخر با لحنی چاپلوس گفت:
-آه شاهدختم! با این همه کار و مشغله معلوم است که ذهنتان درگیر مسائل میشود.
باز برگشت به خشک و جدی بودنش وگفت:
-اخر چه درگیری؟ بیگم سلطان عمو را معلم تو قرار داده تا فنون رزمی را فرا گیری. میدانی که اگر مورد تایید عمو نباشی نه وراثت به تو میرسد، نه اجازه ی ورود به جنگ ها را داری.
از جای برخاست. دامن چین دارش را اندکی بالا گرفت و خود را، به پنجره رساند.
یوکابد-میدانی شارونا، دنیا به طور عجیبی برایم کسل کننده است.
صورتش را به طرف شارونا چرخاند و گفت:
-دیروز کتابی را از کتابخانه برای مطالعه برداشتم، چرا در سرزمین ما هیچ قدرت فرا جادویی نیست؟
شارونا با همان اخم همیشگی اش یک تای ابروانش را بالا انداخت و با کنجکاوی گفت:
-چه میگویی شاهدخت! این اتفاقات فقط در قصه ها و داستان های تخیلی رخ میدهند. آه نمیخواهم از این کلمه استفاده کنم اما بسیار مسخره است!
چطور تو با این عقل و ذکاوت این داستان های تخیلی ، که تنها و تنها در کتابخانه ی ساورا پیدا میشوند را میخوانی و باور میکنی.
یوکابد به طرفداری از ساورا بر روی این حرف شارونا قیام کرد:
-شارونا چطور به خود اجازه میدهی که ساورا را دیوانه خطاب کنی! باورم نمیشود. احساس میکردم تو افکارت با بقییه متفاوت است اما حال میبینم که توهم تابع ان افکار قدیمیه مردم هستی!
-هیچ گاه این جرعت را به خود نمیدهم که شاهزاده ساورا، را دیوانه بخوانم. فقط میگویم که...
یوکابد با گستاخی حرفش را برید و گفت :
-اما اینکه کتاب هایی که دست نوشته خودش است را مسخره و به دور از عقل میدانی، نشان از این است که اورا هم دیوانه میبینی.
شارونا صدایش را کمی بالا برد :
-نه یوکابد! ما فراوان کتاب از کتابخانه ی بزرگش به امانت برده و انها را به دلیل جذابیتش در کوتاه مدت خوانده و به او باز میگردانیم. اما این دلیل نمیشود که باور کنیم اتفاقاتش را.
-شارونا مطمئنم که کلمه به کلمه این کتاب کاملا صحیح است و اتفاق افتاده یا می افتد، زیرا که در ان از نیفلهایم گفته. از قدرت هایی که مردمانش دارند گفته. مگر اسم قبلی جزیره پوشیاگو نیفلهایم نبوده است؟
درکتاب ذکر شده مردمانش همه قدرت کنترل اب و ابر های روان داشته اند. با اینکه به چشم خود انها را در حین استفاده از قدرت هایشان ندیدم، اما پوشیاگو سرزمینی است مملو از اب؛ سرزمینی است پرباران. اینها نشان از راست بودن نوشته های ساورا است.
-آه، افسوس میخورم که با تو سر بحث را باز کردم که حرف زدن با تو مثل کوبیدن سر در دیوار است. شاید سر مشکلی پیدا کند اما دیوار خراشی رویش نمیافتد.
-میخواهی بگویی این دلیلم قابل قبول نیست؟
-دقیقا!
-خیلی خب! در کتاب به کوبیس هایم هم اشاره شده. نام قبلی صحرای میکرو هم کوبیس هایم بوده که در تمامی کتب هایی که درمورد تمدن مان هستند ذکر شده.
شارونا کلافه از این بحث که انگار قصد تمام شدن ندارد گفت:
-خب قدرت این سرزمین چه بوده؟
-انها قدرت کنترل خاک را داشته اند ، حتی...
همان هنگام درب اتاق به صدا در امد. به جای یوکابد، شارونا پاسخ داد:
-کیستی؟
صدای ضعیف اریحا به گوششان رسید :
-شارونا! یوکابد! هنگام صرف غذاست. بیگم سلطان دستور دادند همه برای میل غذا به باغ شمالی برویم. تنها بروم یا می ایید؟
شارونا از جایش برخاست و دستی به دامنش کشید تا خرده های چوب از لباسش جدا شود. ان گاه به سوی در رفت و در رابرای اریحا گشود.
وقتی که چهره به چهره شدند گفت:
-خیر صبر کن ما هم می اییم


در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، T.T و 20 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 * دانلود رمان

یوکابد هم به تبعیت از شارونا به طرف درب اتاق راه افتاد. به اریحا لبخندی زد و باهم به طرف باغ شمالی راه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، Vahide.s.shefakhah و 19 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 * دانلود رمان جدید
-به دسته ها دو نفره تقسیم شوید، برندگان باهم دوئل کنند و ان کس که موفق شد از همه برندگان پیشی گیرد بر من هم شمشیری تکان دهد.
به چهره ی متعجب تک تک افراد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، Vahide.s.shefakhah و 16 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 * دانلود رمان
همانجا، کنار در، دست به سـ*ـینه با چشمانی طوفانی و قرمز، به دیوار تکیه داد و به یوکابد خیره شد.
نگاه خیره ی مارتین، حجم زیادی، دلهره را به طرفش سوق داد:
-مشکلی به وجود امده شاهزاده؟
نفسی عمیق کشید و از دیوار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، Vahide.s.shefakhah و 12 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرش را بالا آورد و به چهره ی عصبی مادرش، که در چهار چوب در ایستاده بود؛ نگریست. بیگم صدایش را پایین آورد، مملو از افسوس گفت:
-چه کردی یوکابد؟ قانون شکنی؟ مگر پدرت ملودی را، به دلیل قانون شکنی، تبعید نکرد؟
سرش را به پایین هدایت کرد و خیره‌ به زمین هیچ نگفت. بیگم غرید:
-از تو سوال پرسیدم یوکابد، پس بدان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، T.T و 13 نفر دیگر

Alone.wolf

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
225
امتیاز واکنش
1,203
امتیاز
178
محل سکونت
زمان حضور
9 روز 19 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
در فکر بود و متوجه نشستن میله بر پوستش نشد. لحظه ای به خود آمد که از درد، فریادش به شعاع کیلومتر ها دور تر از خود، پرتاب شد.
***
دستان سفیدش را، با تمام قدرتش بر میز کوبید و با خشم بسیار، رو به خدمه اش غرید:
-تو چه گفتی؟ شاهدخت را زندانی کرده اند؟ آن هم سه روز؟ و تو هم اکنون به من خبر میدهی؟
خدمتکار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوکابد ملکه تنکابن | Alone.wolf کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahla_Bagheri، Saghár✿، T.T و 10 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا