خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان جدید
نام فن فیکشن: سی ثانیه التهاب
ژانر: جنایی-پلیسی
نام نویسنده: نگار 1373 (فاطمه.پ)
ناظر: Asal_Zinati
بر اساس فیلم: مخمصه (heat-1995)
خلاصه:
گزارش سرقتی حرفه‌ای به دست پلیس لوس آنجلس می‌رسد که بررسی‌های پلیس ل.آ نشان می‌دهد باید کار عده‌ای سارق تازه‌کار ولی کار بلد باشد. کاراگاه وینسنت هانا پرونده‌ی سرقتی را به عهده می‌گیرد که شخص پشت پرده‌ی آن (نیل مک‌کالی) با هوش سرشارش در زمینه‌ی سرقت، غیر قابل دست‌یابی به نظر می‌رسد.


نوشتن فن فیکشن واقعا لـ*ـذت بخشه ولی خیلیا خیال می کنن که با نوشتن فن فیکشن دارن خودشون رو زیر سوال می برن. توصیه میکنم به فن فیکشن این نگاه رو نداشته باشید و سعی کنید برای یه بار هم که شده امتحانش کنید. نوشتن فن فیکشن به قدرت توصیف شخص نویسنده واقعا کمک می کنه و دستتون روون می شه. حتی اگه قصد دارید برای اولین بار چیزی رو بنویسید، من پیشنهاد می کنم که بار اول رو با نوشتن یه فن فیکشن از کتاب یا فیلم مورد علاقتون شروع کنید. نتیجه چیز خوبی از آب در میاد.
جدای از این بحث، این فیلم جزو یکی از فیلماییه که واقعا شاهکاره و هر چقدر هم ببینمش بازم جا دارم تکرارش رو ببینم. فیلمش چیزی نیست که بخوام تو این فن فیکشن شخصیتاش رو تغییر بدم یا اسماشون رو عوض کنم؛ چون به جرات مطمئنم ساختار داستانش به هم میریزه، فقط در بعضی نقاط برای توضیح بیشتر باید یه چیزایی به جزییاتش اضافه بشه. جایی خوندم که کارگردان فیلم گفته بود که رمانش رو شروع به نوشتن کرده و خدا عالمه که کی تموم بشه و اصلا تو ایران کسی ترجمه ش کنه یا نه. ولی از اونجایی که هنوز کتابش وجود نداره و ترجمه نشده این جسارت رو به خودم دادم که بنویسمش، شاید ادای دینی به این فیلم شاهکار آل پاچینو و رابرت دنیرو باشه.




در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Fatemeh14 و 19 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای حرکت متروی هوایی، در گوش مسافران خواب‌آلودش مثل لالایی عمل می‌کرد. هوا هنوز آنقدر روشن نشده بود که ستارگان از دل آسمان رخت بربسته باشند و همین عاملی بر خلوت بودن همه جا در آن ساعت می‌شد.
قطار مترو بلو لاین (Blue line) که روی بدنه‌اش اسم "لوس‌آنجلس" به صورت درخشان دیده می‌شد، آهسته از سرعتش کاست و در ایستگاه‌‌ فایر اِستون (Firestone) به طور کامل متوقف شد. درب‌ها کنار رفتند و بعضی از مسافران بدون عجله و بعضی با شتاب، از آن خارج شدند و هر کدام به سمتی پیش رفتند.
در بین آنها، مرد نسبتا قد بلندی با چهره‌ای اخمو و گرفته چیزی را در بـ*ـغلش نگه می‌داشت و با خونسردی راهش را از بین بقیه باز می کرد. چهره‌ی مرد حالت خسته‌ای داشت؛ انگار که از یک روز کاری پر دردسر خلاص شده باشد. موهای سیاهش که در کنار شقیقه‌ها سفید شده بودند، با دقت به عقب شانه خورده و در کنار ریش پروفسوری، ظاهری آراسته به صورتش می‌بخشیدند. زیر پیشانی چین خورده از اخم ابروان سیاهش، چشمان عقاب مانند سبزش انگار همه‌جا را زیر نظر داشتند و هر حرکتی را کشف می‌کردند. هیچ لبخندی روی صورت سنگی و بی‌حالش جا نداشت و ظاهری جدی به خود می‌گرفت.
لباس سرهمی کاهویی رنگی با بچ‌های روی بازو به تن داشت و از نگاهش، چیزی نمی‌شد خواند. دست در جیب با پله برقی از ایستگاه مترو پایین رفت و مراقب بود که وسایلش روی زمین نیفتند. به نظر نمی‌رسید که مثل بقیه‌ی آدم‌های آن‌جا خواب‌آلود باشد و با هشیاری مسیرش را به طرف بیمارستان مورد نظرش ادامه می‌داد.
وقتی به مقصدش رسید، یک راست وارد بخش اورژانس بیمارستان شد و بدون گفتن چیزی، راه پر پیچ و خمی را در شلوغی بخش در پیش گرفت. به نظر می‌آمد که راهش را به خوبی بلد باشد. اطرافش همه در تکاپو بودند و کسی به حضور او که لباس فرم راننده‌ی آمبولانس را به تن داشت، توجهی نشان نمی‌داد.
در سمتی عده‌ای داشتند شخصی که بر اثر تصادف دچار جراحت‌های زیادی شده بود را به اتاق عمل می‌بردند و عده.ای دیگر بالای سر بیماری بیهوش با هم جر و بحث داشتند. کسی دستگاه اشعه‌ی ایکس طلب می‌کرد و دیگری سرم به دست می‌رفت تا آن را به بیماری تزریق کند. مرد تمام این صحنه‌ها را از نظر گذراند و خیلی عادی به طرف پارکینگ اختصاصی بیمارستان رفت.
انتهای راهرو، دری وجود داشت که بسته بود و مرد قبل از رسیدن به آن، از کنار کلیدی گذشت روی آن چیزی نوشته شده بود. بدون جلب توجه و با شتاب با آرنجش به کلید ضربه‌ای زد و با این کار، در مقابلش با صدای تیک مانندی کاملاً باز شد.
بدون مکث کردن یا وقفه‌ای، جلو رفت و از کنار آمبولانسی که درهای عقبی‌اش باز مانده بودند عبور کرد. اطمینان حاصل کرد که کسی در اطرافش حضور نداشت و با همان خونسردی، یکی از چند آمبولانس موجود در آن‌جا را انتخاب کرد و پشت فرمانش جا گرفت.
در فاصله‌ی دورتری از او در نقطه‌ی دیگری از شهر، مردی داشت فروشنده‌‌ی محصولات ساختمانی را بدون حرف کردن در محوطه‌ی کارگاه همراهی می‌کرد. فروشنده‌ی کوتاه قامت، با خودش جعبه‌ی بزرگ و درازی را روی شانه‌اش حمل می‌کرد که سفارش آن مرد به شمار می‌رفت. روی دو طرف جعبه علامت نارنجی رنگ "خطر انفجار" به چشم می‌خورد و نشان از محتویات قابل انفجارش داشت.


در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Fatemeh14 و 16 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
ظاهر مرد خریدار معمولی به نظر می‌رسید؛ مثل یک پیمانکار ساختمانی. لاغر و قد بلند بود؛ عینک دودی به چشم داشت و موهای طلایی بلندش را با کش مو بسته بود. نیازی به حرف زدن نمی‌دید و ترجیح می‌داد که فقط در مواقع لازم به حرف بیاید. همچنان سکوت را حفظ می‌کرد تا زمانی که به داخل سوله‌ی بزرگ آن‌جا رسیدند.
مرد عینکش را بالای سرش زد و به مرد فروشنده که از او پرسیده بود هزینه را به صورت چک یا کارت اعتباری یا نقدی پرداخت می‌کند، جواب داد:
-به صورت نقد و...
مکث کرد تا از درون جیب شلوار جینش کیف پولش را بیرون بیاورد. در حالی که‌ با کیف پول سیاهش درگیر بود حرفش را ادامه داد:
-...فاکتور رو برای شرکت تخریب ساختمان جک، شهر توسان بنویس.
مرد فروشنده کلاه ایمنی‌اش را کنار گذاشت و سفارشات مرد را بررسی کرد. عینک ته استکانی‌اش را روی بینی‌اش جابه‌جا و هزینه را اعلام کرد:
-هفتصد و هشتاد و هشت دلار و سی سنت.
خریدار قبل از این که هزینه را پرداخت کرده باشد، یک گواهینامه از کیفش بیرون آورد و مقابل صورت فروشنده نگه داشت. مرد چشمانش را ریز کرد تا اسم و مشخصات خریدار را بررسی کند و وقتی از آن اطمینان یافت، زیر لـ*ـب "خوبه"ای گفت و کل مبلغ را از مرد دریافت کرد و مشغول شمردنش شد. مرد هم با خونسردی مشغول جمع آوری وسایل خریداری شده‌اش شد و مقداری نبشی فلزی بسته‌بندی شده را به همراه مواد منفجره از روی میز برداشت. مابقی پولش را از فروشنده پس گرفت و آرام و بدون جلب توجه، از فروشگاه محصولات ساختمانی بیرون رفت.
مرد دیگری در آنسوی شهر، از یک سرویس بهداشتی متعلق به یک رستوران کوچک مکزیکی خارج شد و در حال پوشیدن لباس سیاهش، با یک ماگ کاغذی مچاله شده به طرف کانتر رفت. مرد موهای بلند مواج و قهوه‌ای رنگی داشت که حالت آشفته‌ای به ظاهرش می‌بخشید‌ و در تمام حرکاتش، حالتی از دستپاچگی به چشم می‌خورد.
مقابل بوفه ایستاد و ماگش را به کانتر زد و با عجله و لحن بی‌ادبانه‌ای به متصدی آن‌جا دستور داد:
-هی، این رو دوباره برام پر کن!
متصدی ماگ را از او تحویل گرفت و برای همکارش درخواست مرد را تکرار کرد. مرد داشت عینک دودی‌ای به چشمانش می‌زد و می‌خواست منتظر گرفتن سفارشش باشد که با دیدن چیزی، سفارشش را بدون کنسل کردنش رها کرد و دوان دوان از رستوران فاصله گرفت.
چندین متر آن طرف تر، کامیون یدک کش بزرگ و سبز رنگی کنار خیابان متوقف شد و مرد خودش را به سرعت نزدیکش رساند. هنوز پایش را روی پله نگذاشته بود تا در را باز کند که راننده از پشت پنجره ظاهر شد؛ دستش را بالا گرفت و از او پرسید:
-اسمت چیه؟
مرد از این که معطل شده بود با اوقات تلخی جواب داد:
-وینگرو.
راننده مکثی کرد و بعد از چند ثانیه با شک و تردید برانداز کردنش، بالاخره به او اجازه‌ی سوار شدن داد. وینگرو با ناشی‌گری تلاش کرد که سریع سوار کامیون شود و وقتی به زحمت خودش را بالا کشید، در را بست و با شوق مسخره‌ای از راننده پرسید:
-تو باید مایکل باشی، درسته؟
و دستش را به سمتش گرفت. راننده که‌ مایکل نامیده شده بود، بدون‌ نگاه کردن با او دست داد و بی‌حوصله سری به علامت تایید جنباند و کامیون را به راه انداخت.
حین حرکت کردن، وینگرو مشغول پوشیدن لباس سرهمی‌ سبز رنگی شد که در آن‌جا در کیفی قرار داشت. مدام روی صندلی تکان می‌خورد، یقه و لباسش را مرتب کرد و با صدایی که به گوش مایکل برسد بلند پرسید:
-شماها همیشه با هم‌دیگه کار می‌کنید؟
مایکل مشخصاً کلافه به نظر می‌آمد و انگار داشت به چیزی که قرار بود اتفاق بیفتد فکر‌ می‌کرد. بدون نگاه کردن به او جواب داد:
-همیشه.
وینگرو تلاش می‌کرد تا خودش را صمیمی‌ نشان بدهد و این بار سوال دیگری مطرح کرد:
-یه جورایی برای هم مثل برادر هستید، آره؟
-آره همون که تو می‌گی.
وینگرو نیشخندی زد و با غرور گفت:
-می‌دونی... اگه اوضاع خوب پیش بره احتمالاً بازم با شماها کار می‌کنم.
و صورتش را به سمت مایکل چرخاند و او را از نظر گذراند. هیکل درشتی داشت و موهای کوتاه شده‌‌اش، به تدریج سفید شده بودند و ظاهرش را کمی پیرتر از سن حقیقی‌اش نشان می‌دادند. نیم‌رخش جدی به نظر می‌رسید و با جوابی که به او داد، به او ثابت شد که مایکل حوصله‌ی شنیدن وراجی‌های یک شخص جدید را نداشت‌.
-آره، حالا حرف زدنت رو تموم کن و دهنت رو ببند اسلیک (در این‌جا به معنی احمق)!
وینگرو از این که این گونه مورد خطاب قرار گرفته بود، عصبانی شد؛ عینکش را با خشم از روی صورتش برداشت و با نگاه خیره‌ای به مایکل چشم غره رفت. وقتی دید که مایکل به او و نگاهش اهمیتی نمی‌دهد، چشمانش را به رو‌به‌رو چرخاند و در سکوت و با دندان‌های از حرص به هم قفل شده به تماشای اطرافش نشست. مایکل هم هنگامی که به چهارراه رسید و پشت چراغ قرمز متوقف شد، نیم نگاهی به وینگرو انداخت. خیلی از حضور او در این وضعیت راضی نبود و احساسی به او می‌گفت که وینگرو با حماقتش برایشان مشکل می‌تراشد؛ ولی برای چیزی که‌ در پیش‌رو داشتند، وجود یک نیروی کمکی احتیاج بود.


در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Fatemeh14 و 10 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
هم زمان با این گروه که داشتند با هم گام‌‌به‌گام نقشه‌ی عملیات‌شان را پیش می‌بردند، کاراگاه وینسنت هانا از صبح زیبای آن روز در کنار همسرش لـ*ـذت می‌برد.
قبل از سر کار رفتن، دوش کوتاهی گرفت و مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. موهای خرمایی رنگ پرپشتش را به سمت بالا شانه زد و دستی به صورتش کشید. داشت گره‌ی کراواتش را مرتب می‌ساخت و همسرش در حالی که روی تـ*ـخت لم داده بود، بعد از پک زدن سیگارش با لبخند کمرنگی از او پرسید:
-هی، دوست داری صبحونه رو بریم بیرون بخوریم؟
وینسنت هنوز کارش را تمام نکرده بود؛ نگاهی به آینه‌ی مقابلش انداخت و جواب داد:
-نه نمی‌تونم، با باسکو قرار ملاقات دارم.
جاستین چیزی نگفت و حین تماشای چشم انداز حیاط منزلش از پنجره‌ی عریض مقابل تـ*ـخت‌خواب، از سیگارش کام دیگری گرفت. چتری موهای سیاهش روی پیشانی‌اش به حالت نامرتبی پراکنده شده بودند. نگاهِ به رنگ شبش با غصه‌ی سرکوب شده‌ای به نقطه‌ای در فضا خیره مانده بود. سکوت بین‌شان داشت شدت بیشتری به خودش می‌گرفت تا صدای گام‌های کسی که داشت از راه پله با عجله بالا می‌آمد، سکوت را شکست. دخترش لورن، روی اولین پله متوقف شد و با شتاب زیادی شروع به حرف زدن کرد:
-سلام وینسنت! مامان، گل‌سرهای من کجان؟
وینسنت در حال کلنجار رفتن با کراوات قهوه‌ای‌اش به دخترخوانده‌ی پانزده ساله‌اش جواب داد "سلام خوشگله" و جاستین روی شکمش چرخید تا بتواند پشت سرش را ببیند. متوجه لورن شد که به نرده‌ها تکیه کرده بود و با نگاه مضطربش به او سوالی نگاه می‌کرد و موهای آشفته‌ی بلندش، انتظار گل‌سرهایش را می‌کشیدند تا به آنها نظم ببخشند. جاستین دستش را به میله‌ی بالایی تـ*ـخت تکیه داد و بدون درنگ گفت:
-اونا رو روی میز آشپزخونه دیدم.
-نه اون‌جا رو چک کردم. نبودن.
انگار‌ که حوصله‌اش از درخواست دخترش سر رفته باشد، رو به همسرش کرد و از او پرسید:
-می‌خوای برات قهوه درست‌ کنم؟
وینسنت هم به پرسش جاستین پاسخی نداد و در عوض از لورن پرسید:
-مگه تو امروز نباید مدرسه می‌رفتی؟
گونه‌های دختر‌خوانده‌اش رنگ گرفتند و با ذوقی که در چشمان درشت سیاهش مشهود بود، دلیل نرفتنش را توضیح داد:
-امروز قراره پدرم بیاد و من رو ببره تا اون ساختمون جدید رو نشون بده. تازه قراره با هم بیرون ناهار بخوریم.
جاستین جلوی ادامه دادن توضیحات مشتاقانه‌ی دخترش را با گفتن حرف دیگری گرفت و پشنهاد داد:
-برو زیر کوسن‌های مبل رو بگرد.
و به سیگار کشیدنش ادامه داد. لورن چند ثانیه مات و مبهوت سر جایش باقی ماند و بعد با همان سرعت که به آن طبقه آمده بود، به طبقه‌ی پایین برگشت. وینسنت در حالی آدامس جویدن، دور شدن لورن را با چشمان نافذش تماشا کرد و از دهان جاستین شنید که داشت می‌گفت:
-همین‌جوری هم تا الان نیم ساعت تاخیر داره.
وینسنت به طرف میز پاتختی رفت و هنگامی که می‌خواست اسلحه کمری‌اش را بردارد پرسید:
-بالاخره قراره یارو سر و کله‌اش پیدا بشه یا می‌خواد مثل آخرین دفعه بازم این دختر رو سر کار بذاره؟
جاستین از جواب دادن به این سوال طفره رفت و به جای آن به سوال بی‌جواب مانده‌ی خودش پرداخت:
-می‌رم یه کم قهوه درست کنم.
ولی پاسخ باب میلش را نشنید؛ چون وینسنت با شتاب اسلحه‌اش را زیر کت سیاهش در غلافش قرار داد و گفت "دیرم شده عزیزم" و پله‌ها را دو تا یکی تا طبقه‌ی پایین طی کرد و جاستین ناپدید شدن همسرش را با ناراحتی به تماشا نشست.
به آرامی از حالت درازکش به حالت نشسته تغییر حالت داد و از روی پاتختی ظرف قرصش را برداشت و یکی از آنها را بدون آب بلعید. بافت طوسی رنگی روی لباس خواب کوتاهش پوشید و روزنامه‌ی آن روز را در حال مطالعه کردنش با خود به طبقه‌ی پایین برد.
هنوز پله‌ها را تمام نکرده بود که لورن مقابلش ظاهر شد و با لحن نگرانی دوباره پرسید:
-مامان گل‌سرهای من کجان؟! روی مبل هم نبودن!
جاستین بدون برداشتن نگاهش از روی تیترهای بزرگ صفحات روزنامه با حواس پرتی پیشنهاد داد:
-خب گل‌سرهای آبی رو بزن!
و راهش را به طرف آشپزخانه کج کرد. لورن تا آن‌جا دنبالش کرد و به پیراهن چهارخانه‌اش اشاره کرد و گفت:
-ولی آبیا رو نمی‌خوام! با رنگ لباسام ست نیستن.
-داخل سرویس بهداشتی رو نگاه انداختی؟
صبر دخترش داشت تمام می‌شد:
-من همه جای خونه رو گشتم!
جاستین هنوز هم به او توجهی نشان نمی‌داد و با کلافگی پرسید:
-خب من الان باید برات چی‌کار کنم؟
صدای لورن دورگه شد و با بی‌حوصله گفت:
-می‌خوام پیداشون کنی!
ولی مادرش هم‌چنان حاضر نبود که از محتویات روزنامه‌اش دل بکند. کاسه‌ی صبر لورن لبریز شد و روزنامه را با عصبانیت کنار زد و اعتراض کرد:
-مامان چرا به حرفام توجه نمی‌کنی؟!
با این کارش بالاخره توانست جاستین را از دنیای خودش بیرون بکشد. جاستین متوجه شد که وسط آشپزخانه‌ی منزلش با چیدمان مدرن و به روزش ایستاده بود و دخترش با اضطراب خیلی زیادی به چشمان او نگاه می‌کرد. سعی کرد‌ خشمش را کنترل کند و با ناراحتی صدایش را بالا برد:
-باشه عزیزم، باشه! چی شده؟
و طلبکارانه منتظر این شد تا حرف‌های دخترش را بشنود. لورن دستانش را تند تند تکان می‌داد و می‌گفت:
-بابا هر لحظه ممکنه برسه این‌جا!


در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Fatemeh14، Nargesabd و 8 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
جاستین تلاش کرد که آرامش کند و با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-خب بیاد!
لورن شروع به عقب رفتن کرد و با استرس سرش را تکان داد:
-من هنوز آماده نشدم! نباید دیر کنم...
بغض کرده بود و مادرش نمی‌خواست که او به گریه کردن بیفتد. آهسته گفت "دیرت نشده" ولی لورن وحشت‌زده و با صدای جیغ مانندی هم‌چنان داشت می‌گفت:
-نه، داره دیرم می‌شه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Fatemeh14، Nargesabd و 8 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
دو نفر نگهبانی که در قسمت عقبی کامیون قرار داشتند، به خاطر آن اتفاق آسیب دیده بودند ولی به هر زحمتی که بود، سعی کردند تا سر پا بایستند. راننده بدون این‌که از وضعیت همکارانش با خبر باشد با بی‌سیمش شروع به فرستادن پیغام کرد:
-211! 211 (کد سرقت مسلحانه)! بهمون دستبرد زدن، درخواست نیروی کمکی داریم!
کریس با دقت و عجله داشت مواد‌ منفجره را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Fatemeh14، Nargesabd و 7 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیل چند ثانیه مکث کرد و در آخر تصمیم گرفت که بهتر است نفر سوم هم راهی آن دنیا بشود؛ پس سرش را به علامت تایید آهسته تکان داد. مایکل در جا دو تیر به سـ*ـینه‌ی آخرین نگهبان شلیک کرد و بعد از زمین خوردنش، تیر سوم و خلاص را به سمت سرش شلیک کرد. حالا که تمام شاهدان از بین رفته بودند، نیازی به بیشتر در آن‌جا ماندن نبود.
تریو پشت فرمان آمبولانس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Fatemeh14، Nargesabd و 8 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
از شخصیتای دزد خوشم نمیاد ولی چرا شخصیت این دزد لعنتی انقدر جذابه؟ چرا؟! :sighb:

هنوز نتوانسته بود‌ توجه نیل را به خودش جلب کند، برای همین توضیحاتش را تکمیل کرد:
-اون داره پول به دست اومده از فروش مواد‌ مخدر خارج از خاک جزایر رو سرمایه گذاری می‌کنه یا یه همچین چیزایی.
نیل با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: Saghár✿، Fatemeh14، Nargesabd و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پشت سر جمعیت، هلی‌کوپتر سفیدی متعلق به یک شبکه‌ی تلویزیونی روی زمین قرار داشت که باسکو به آن اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
-اون هلی‌کوپتر موقع وقوع جنایت تو آسمون بوده و تونستن لحظه‌های آخر این خرابکاری رو ضبط کنن‌.
وقتی حرف‌های باسکو به پایان رسید، سه مرد دیگر هم به آن‌ها پیوستند. وینسنت بعد از نگاهی اجمالی به همکارانش، کاراگاهان کاسالز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن سی ثانیه التهاب | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Fatemeh14، Nargesabd و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا