خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی
به نام خدا

نام رمان: رمز دلت
نام نویسنده: آیسان صادقی
ژانر: عاشقانه، تراژدی،
ناظر: MaRjAn
خلاصه:
دختری که پدرش در طی یک اتفاقی به قتل می‌رسه. الیا برای گرفتن حق پدرش وارد جنگ فراز و نشیبی می‌شود که در این راه وارد زندگی پسری می‌شود تا تقاص گناهی را بگیرد؛ ولی ماجرا با آن چه که او می‌دانست فرق داشت.


در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Vahide.s.shefakhah و 18 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: در این تهران پر شکوه و عظمت دست تقدیر من و تو را در مقابل هم قرار داد. تو دنبال عشق و من دنبال انتقام! چاقوی خشم من، گلوی عشق تو را خواهد برید یا عشق تو من را غرق خواهد کرد.



در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Vahide.s.shefakhah و 19 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یکم

به دیوار سفید بیمارستان زل زده بودم که با صدای دکتر به خودم آمدم
- شما همراه مریض هستین؟
با بغض گفتم:
- بله.
- متاسفانه مریض فوت کرد.
بغضی که داشتم چند برابر شد دیگر نتوانستم نگهش دارم. روی زمین نشستم و اشک‌هایم مثل سیل از صورتم روان شد. قلبم انگار تیکه آتشی بود که با خشم فراوان می‌سوخت. با صدای بلند گریه می‌کردم که پرستارها به سمتم آمدند. وقتی حال خرابم را دیدند به یکی از اتاق‌ها بردند و آرام بخش زدند. کم کم چشم‌هایم سنگین شد و دیگر چیزی نفهمیدم.

با بوی تند الکل، بیدار شدم. فکر می‌کردم خواب دیدم ولی با دیدن دیوار های سفید بیمارستان همه‌ی آن خاطرات به ذهنم هجوم آورد.

«دیروز»

- بابایی تو رو خدا نرو اون‌ها آدمای قابل اعتمادی نیستند.
- نگران نباش دخترم هیچی نمی‌شه.
چشم‌هایم اشکی شد و بابایم من را در آ*غو*ش امنش گرفت و گفت:
- چشمای دختر لوس لوسی من چرا باز بارونیه!
در بین اشک‌هایم خندیدم و محکم‌تر پدرم را به خودم چسباندم و زمزمه کردم:
- بابایی خیلی دوستت دارم‌.
متقابلاً من را بیش‌تر به خودش فشرد و گفت:
- من بیش‌تر عزیزم.
از رفتن پدرم سه ساعت گذشته و استرس کل وجود را گرفته است. نمی‌دانم باید چی کار کنم! گوشی را برداشتم و به پلیس زنگ زدم و تمام اتفاقاتی که رخ داده بود را توضیح دادم.

«حال»

با صدای پرستار از فکر و خیالم خارج شدم
- بهترید؟
با صدای گرفته ای گفتم:
- بله.
می‌خواستم که از بیمارستان خارج شوم که صدای کسی مانعم شد. برگشتم به سمت منبع صدا که دیدم دو تا پلیس دم در ایستاده‌اند.
- ببخشید شما خانم پرندید؟
- بله.
- ممکنه با ما بیایید به پاسگاه؟
باشه‌ای گفتم و به سمت پاسگاه به راه افتادیم. از روزی که پدرم تهدید می‌شد تا امروز را به پلیس توضیح دادم و به طرف خانه‌ام حرکت کردم. در را زدم که «زهرا» در را باز کرد و وارد خانه شدم. فردا قرار بود پدرم را از سردخانه به قبرستان منتقل کنند. دیگر دنیا برایم معنایی نداشت! انگار آتش درد، هیزم‌های وجودم را به سخره گرفته بود! وارد حمام شدم؛ وان را پر آب کردم و مرطوب کننده‌ها را ریختم و داخلش دراز کشیدم. چشم‌هایم را بستم، خیلی خسته بودم که ندانستم کی خوابم برد. با احساس خفگی از خواب پریدم. کم مانده بود در وان غرق شوم! سریع بلند شدم و لباس‌های راحتی سفیدم را پوشیدم روی تـ*ـخت صورتی‌ام دراز کشیدم و خوابیدم.

در دلم طوفانی بزرگ بود که هیچ کس درکم نمی‌کرد؛ البته مگه من کسی دارم که بخواهد من را درک کند. پس از خاکسپاری پدرم چند فامیلی هم که داشتیم رفتند و من ماندم و تنهایی! سر قبر پدرم نشستم اشک‌هایم بی‌اجازه روی صورتم روان بود. دستم را روی قبر سرد پدرم گذاشتم و گفتم:
«بابا، بابایی کجا رفتی؟ ببین من این‌جا تنها موندم! کسی نیست بـ*ـغلم کنه و بگه من هستم و تسکینم بده! اول مامانم رفت بعد تو بابایی آن‌قدر هم برایت دختر بدی نبودم که ترکم کردی. چرا رفتی بابا؟ شاید بنده‌ی خوبی برای خدا نبودم که این‌جور مجازاتم کرد و شاید هم نمی‌دونم!»

آن‌قدر جیغ کشیدم که نه صدایم در می‌آمد نه نفسم! چه کسی می‌توانست آن‌قدر راحت و سریع کنار بیاید که من بتوانم؟! منی که دیگر بدنم جا نداشت برای تحمل یک ضربه جدید. منی که دیگه پاهایم جان نداشت برای ادامه این زندگی پر از چاله چوله و دست انداز. کی قرار بود به یک مسیر صاف برسم؟ دیگر زندگی معنایی داشت برایم از این به بعد. هوا رو به تاریکی می‌رفت جز من کسی در قبرستان نبود. با استرس از جایم بلند شدم و مانتوی چروک شده‌ی سیاهم را تمیز کردم. اشک‌هایم را پاک کردم به طرف ماشین حرکت کردم، ماشینی که درونش چند تا پسر بود جلوم را گرفت و یکی از آن پسر‌ها که تیپِ عجیبی داشت، گفت:
- خشگله کجا. می‌خوای برسونمت؟
بدون توجه به آن‌ها در ماشین سیاه رنگم را باز کردم و حرکت کردم. دم در خانه، بوق زدم و درهای سیاه بزرگش را باز کردند. بعد از پارک کردن ماشین، داخل خانه شدم. مستقیم به طرف اتاقم رفتم که این روزها خودم را آن‌جا حبس کرده بودم. روی تختم دراز کشیدم و با یاد خاطراتم، اشک ریختم. گوشی‌ام را برداشتم و آهنگی پلی کردم:

پدر اسمت همیشه روی لبهاست
پدر مهرت همیشه مهرت توی دلهاست
پدر دفتر شعرت توی طاقچه
تنها آرامش قلبم تو شبهاست
پدر یادم نمیره مهربونی تو
پدر یادم نمیره همزبونی تو
پدر وقتی که رفتی من شکستم
پدر حرف همه ست حرف جوونی
پدر پشتم شکست از رفتن تو
پدر شادی حروم شد تو غم تو
پدر کو اون همه حرفات کجا رفت
همه رفتن بعد از رفتن تو
بخواب آروم بخواب که وقت خوابه ای پدر جون
بخواب که دیدنت دیگه سرابه ای پدر جون
پدر تنها شدم، تنهایی سخته
پدر تنهایی هم از دست بخته
دلم از دست بختم گله داره
چرا اون مثل یه تیکه سنگ سخته
بعد رفتنت پدر زندگی مون
نور قلب من به خاموشی سپرد
بعد رفتنت پدر هستی من سر به جاده های بی کسی سپرد.

(پدر از علیرضا)

چه قدر راحت سه روز گذشت از وقتی که پدرم را به دل خاک سپردیم و برگشتیم خانه! چقدر راحت
داشتیم کم کم به زندگی عادی بر می‌گشتیم. انگار نه انگار تا همین هفته پیش یک آدم دیگر هم بینمان بوده! شاید برای بقیه حضورش آن‌قدر پررنگ نبود ولی من چی؟ من چرا داشتم به زندگی بدون پدرم عادت می‌کردم؟ مگر من نبودم که می‌گفتم بدون بابایم می‌میرم؟ پس این نفس‌ها چی بود که هنوز داشت می‌رفت و می‌آمد و وادارم می کرد به این زندگی نکبتی را ادامه بدهم؟ یعنی گناهم چی بوده که خدا آن‌قدر مجازاتم را سخت در نظر گرفته بود.


در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Vahide.s.shefakhah و 16 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

یک هفته بعد:
توی اتاقم نشسته بودم و در خاطرات گذشته سیر می‌کردم؛ که یکهو گوشیم به صدا در آمد. تماس را وصل کردم
- سلام خانم پرند شمایید؟
- سلام بله بفرمایید.
- قاتل پدرتون رو پیدا کردیم ولی.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ولی چی؟
- ولی ایشون توی یک تصادف جانشون رو از دست دادن.
- یعنی الان چی میشه!
- هیچی دیگه کاری از دست ما برنمیاد.

گوشی رو قطع کردم یعنی الان بدون اینکه جرمش را پس بده رفت. الان من چطور انتقام پدرم را بگیرم‌ با یادآوری این‌ که دایی مریم، بهترین دوستم، پلیس بود؛ نور امید در دلم روشن شد. سریع به مریم زنگ زدم. آن بی‌چاره هم مثل من توی این دو روز پدرش را از دست داده بود. با صدایش از فکر و خیالم خارج شدم
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام مرسی تو خوبی؟
- ممنون.
- مریم داییت هنوز پلیسه؟
- وا چی شده؟
- هیچی میخواستم در مورد قاتل پدرم جستو جو کنم گفتم شاید داییت بتونه کمکم کنه.
- البته بزار بپرسم اگه بتونه حتما کمکت میکنیم.
- مرسی واقعاً.
- خواهش میکنم پس منتظر بمون بهت خبر می‌دم.
- باشه، بای.
- بای‌.

وای الان اگه دایی مریم بتواند کمکم کند، خوانواده‌اش را پیدا می‌کنم و انتقامه پدرم را از آن‌ها می‌گیرم. فقط به خدا دعا می‌کنم که حداقل یه خوانواده‌ای داشته باشد، تا به حصابشان برسم. به جلوی آینه رفتم خودم را در آینه، دید زدم. اصلاً از دختر شر و شیطون چیزی نمانده بود. به جای آن یک دختر شکست خورده و فلک زده دیده می‌شد. از شدت گریه کردن، زیر چشمام به گودی رفته. چشم‌های سبزم قرمز شده بود. آه بلندی کشیدم سرم رو به بالا بلند کردم و با خودم گفتم:
بابا جونم اصلاً نگران نباش. توی جایت راحت بخواب انتقامت رو به بدترین شکل می‌گیرم‌.
یک قطره اشک چکید روی گونه‌ام.

امروز قرار بود مریم برای آوردن اطلاعات زندگی قاتل پدرم بیاید اینجا. منم نمی‌دانستم، خوشحال باشم یا ناراحت. ولی دلم یک جوری بود. با صدای در زهرا، خدمتکارم، به طرفش دوید و در را باز کرد. با خوش‌رویی به استقبال مریم رفتم. آن هم من را توی حصار دست‌هاش گرفت. بعد رفتم روی مبل‌های راحتی کرمی رنگم نشستیم. خانه‌ام ۵۰۰متری بود طبقه اول حال و اتاق پذیرایی و آشپزخانه. طبقه دوم هم اتاق‌ها بود. واقعا خانه‌ی زیبایی داشتم؛ ولی به تنهایی چه ارزشی داشت. آه بلندی از ناراحتی کشیدم و مریم دستم رو گرفت و خواست چیزی بگه که فاطمه به طرفمان آمد و روبه ما گفت:
- چی میل دارین؟
مریم یه لیوان آب پرتقال خواست منم یک فنجان قهوه فاطمه هم با گفتن چشم رفت. رو به مریم گفتم:
- آوردی پرونده‌ها را.
مریم هم ریز خندید و گفت:
- چه عجله‌ای داری الیا!
- عجله برای گرفتن انتقام پدرم.
مریم با تعجب گفت:
- انتقام!
- آره.
- می خوای انتقام بگیری؟!
- آره پس چی فکر کردی! یعنی می‌ذاشتم قاتل‌های پدرم به راحتی زندگیی کنند؟ خیر از این خبرا نیست نمی‌ذارم آب خوش از گلوشون پایین بره. زندگی رو به آن‌ها جهنم میکنم فقط منتظر بمونند.

مریم هم هیچی نگفت و پرونده را به دستم داد بازش کردم و مشغول خواندن شدم. از آن جا که معلوم هست یک پسر دارد که مجرد و ۲۸ سالش هست. اسمش هم امیر هست. و چند تا هم شرکت در خارج و داخل کشور دارد زنش هم، زن محمد، چند سال پیش مرده. پوزخندی روی صورتم آمد. آخ جون پس شکارم آماده‌ است. منتظر بمان آقا امیر جلاد زندگیت می‌آید. الان خوش باش که آخرای خوشی زندگیت هست.بعد از خواندن، مریم برایم آرزوی موفقیت کرد و رفت من هم رفتم توی اینستا اسمش را سرچ کردم. آها همین هست. واو چه خوش تیپ، با خودم گفتم: 《خاک تو سرت الیا داری چی میگی.》

بعد یک دور زدن توی اینستا رفتم خوابیدم. امروز فهمیدم که امیر شرکتی که در شمال دارد با مشکل برخورد کرده و به شمال می‌رود. من هم تند تند برای سفر به شمال آماده شدم. چمدانم را برداشتم و از خانه خارج شدم. بادیگارد‌هایم هم همراهم می‌آمدند. بعد از چند ساعت طولانی به خانه‌ای که در شمال داشتم، رسیدم.


در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Vahide.s.shefakhah و 13 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

بعد از یک حمام درست حسابی رضا، یکی از بادیگارد‌هایم، خبر داد که امیر تو ساحل نشسته آدرس خانه و شرکتش را هم داد. رفتم به اتاقم یک مانتوی صورتی جلوباز تا زانو با تاب صورتی و شوار کوتاه پوشیدم. یک آرایش ملایمم کردم به دختری که توی آینه هست، چشمک زدم و رفتم.

با دیدن ساحل داغ دلم تازه شد. یاد روزی افتادم که با پدرم آمده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Vahide.s.shefakhah و 15 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

《الیا》

شروع قشنگی بود به دامم افتادی. بهت نشان میدم تفکرم از پسرها چی هست؛ فقط صبر کن و ببین. به گفته‌ی رضا آدم منظی هست. هر روز صبح ساعت هفت و نیم به شرکتش میره. منم تصمیم گرفتم صبح زود بلند شم و نقشه‌ام را به اجرا بذارم. پس لباسام رو عوض کردم و خودم را پرت کردم که سرم به بالش نرسیده خوابم برد.

با صدای زنگ گوشیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Vahide.s.shefakhah و 14 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم

چند روز از آن ماجرا گذشت. از اون روز امیر را ندیدم؛ چون نمی‌خواستم شک کند. واسه امروز یک نقشه‌ای کشیدم. امیدوارم که تاثیر داشته باشد. گوشی رو برداشتم با امیر تماس گرفتم:
- سلام. خوبید؟
- ممنون شما؟
- الیا هستم. همونی که باهم تصادف کردیم.
- آهان خوبید چند وقته منتظر تماس شمام.
- ممنون خوبم.
- ولی بنظرم صداتون گرفته میاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رمز دلت | آیسان صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Maryammmmmm6، DIANA_Z و 15 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا