خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ملیکا بای

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
103
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان
نام رمان: تلهِ خرس
نویسنده: ملیکا بای_مهدیه شمشیری
ناظر: Narín✿
ژانر: عاشقانه، تاریخی، فانتزی
خلاصه: در سال‌های دور، افرادی بودند با طبقات اجتماعی مختلف که طی حوادثی ناخواسته زندگی‌شان بهم گره خورد و افسانه‌ای توام با عشق، نفرت، غم، شادی، دوستی‌ها و دشمنی‌ها رقم زد.
سوفیا، دختری که حقیقت زندگی‌اش از او پنهان شده است طی اتفاقاتی وارد عرصه‌ی جنگ و سیاستمداران می‌شود. در این مسیر، توطئه‌ها و دسیسه‌ چینی‌های زیادی برایش رقم می‌خورَد و زندگی‌اش را سخت می‌کند، اما در انتها خورشید پشت ابر زندگی‌اش، طلوع می‌کند


در حال تایپ رمان تله خرس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Saghár✿، فاطمه عطایی و 18 نفر دیگر

ملیکا بای

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
103
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان
مقدمه:
تیر خلاصی را بزن من که جانم رفته است
من که در دیار غربت معشوقم رفته است
تو بگفتی عاشقی وصال یار است
تو بگفتی عاشق گلزار و باغ است
تو که لیلی را بدیدی
تو که پروانه بدیدی
پس چرا از عشق گویی که تهش وصال یار است
دگر از لیلی و مجنون
دگر از بیژن، منیژه
دگر از شیرین و فریاد
چه بگویم تا ببینی عاشقی دریای خشک است
نکند سراب بینی
نکند که آب بینی
تو فقط بگو به قلبت که فقط فریب عشق است


در حال تایپ رمان تله خرس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Saghár✿، فاطمه عطایی و 17 نفر دیگر

ملیکا بای

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
103
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
قسمت اول
«سوفیا»
وقتی همچین موقعیتی پیش میومد می‌تونستی تو نگاهم حلقه‌ی خشم رو ببینی!
با حرص در حالی که دندون‌هام رو بهم می‌ساییدم و پاهام رو به زمین می‌کوبیدم و قدم‌های بزرگی برمی‌داشتم!
با شمشیری که توی بار از یک مرد آلمانی کش رفته بودم شاخ و برگ‌های سر راهم رو از تنه قطع می‌کردم.
شمشیرِ سنگینی بود اما خوب تو دستم می‌چرخید. دسته‌ی شمشیر آب طلاکاری شده بود؛ مثل اینکه روش خیلی کار کرده بودند!
هنوز جای زخم‌های پشتم درد می‌کرد و می‌سوخت.
لباس پشمی که تنم بود باعث شده بود پشتم عرق کنه و سوزش رو بیشتر می‌کرد.
زوزه‌ی باد موهای پریشونم رو تو صورتم می‌کوبید.
موهای قرمزم رو لای انگشت‌هام گرفتم و شروع به بافتنشون کردم و انتهای موهام رو با ساقه‌ی گیاه سوئیس چیز بستم.
گوری همیشه از موهام تعریف می‌کرد و می‌گفت:
«رنگ موهات خیلی خاصه.»
همیشه وقتی می‌رفتیم شکار و من از خستگی همونجا ولو می‌شدم با گل شروع به تزئیین موهام می‌کرد؛ هرچند که اهمیتی به این چیزها نمیدم اما در آخر بازم از گوری تشکر می‌کردم.
«جنگل های استوایی»
پشت درخت‌های سبز و بزرگ استتار کرده بودیم و منتظر رمز حمله بودیم.
صدای پرنده‌ها با صدای کاروان قاطی شده بود. اول کاروان گروهی سرباز شق و رق در حال قدم‌رو بودند و در وسط تاجر و صاحب اموال که سوار بر اسبش جوری با غرور حرکت می‌کرد که انگار قرار بود تا همیشه ثروتمند باشد! کالسکه‌ای زیبا با پردهایی که با بتجغه کار شده بودند و پشت سر اون برده‌هایی که در حال حمل کردن ثروت تاجر بودند
گوری مظطرب پچ پچ کرد:
-چقد زیادن این دفعه کارمون سخته!
همون لحظه صدای جغد و بعدش تله زیر پای کالسکه و جیغ برده‌ها فضا رو پر کرد. با علامت من تیر اندازها تیرهاشون رو پرتاب کردند و بعد درگیری شروع شد.
هر بار یکی از نفرات اون‌ها و دو تا از نفرات ما روی زمین می‌افتادند؛ مهارتشون از ما بیشتر بود...
چشمم به تاجر افتاد که هول زده دستور می‌داد و داد و هوارش بالا بود. حالا نوبت من بود! هرچند رییس با نگاهش بهم می‌گفت که حرکت نکن!
از پشت استتارم بیرون اومدم و همزمان تیر نقره‌ای رو روی کمان حاظر کردم، نشونه گرفتم و پرتاب! تاجر مقابل چشم همه از اسب روی زمین افتاد.
سربازها با دیدن جنازه تاجر پا به فرار گذاشتند و جنگ به نفع ما تموم شد. طولی نکشید که همه افراد مثل ببری که روی طعمش افتاده به سمت غنایم یورش بردند و هر کسی چیزی برداشت! طاقه‌ پارچه ابریشم‌های رنگ و وارنگ، پول و نقره‌جات و...
با غرور کمان رو تو کمان‌دانی که به کمرم آویزون کرده بودم انداختم و دست‌هام رو به کمرم زدم. بعد بی توجه به نگاه خشمگین رئیس به سمت اسبم حرکت کردم و با یک پرش روش نشستم.
با دستور رئیس همه غنایم روی اسب‌ها گذاشته شد.
نیم ساعت بعد همه به همراه هم در راه برگشت به اردوگاه بودیم. نعل‌های دونر خاک‌های راه رو بلند می‌کردند. افسارش رو دور دستم پیچونده بودم و هی می‌کردم.
دونر وقتی یک کره اسب وحشی بود توی جنگل، پدرم حین شکار پیداش کرد و می‌تونم بگم باهم بزرگ شدیم!
یک اسب سیاه با یال‌های بلند که تک و توک چنتاش رو بافته بودم.
یک راه خاکی پر پیچ و خم وسط جنگل و درختایی که شاخ و برگاشون از بلندی زیاد و خمیدگی توهم فرو رفته بودن و خورشیدی که نورش از لابه لای درختا می‌اومد، تاریکی و روشنایی رو باهم پیوند می‌زد. بعضی اوقات گرماش توی صورتم می‌خورد.
به اردوگاه رسیدیم. پدرم که همون رئیس راهزنان بود قبل از رسیدن فلوت چوبی رو توی دهانش گذاشت.به گفته پدرم فلوت ساخته‌ی دست پدربزرگم بود!
صدای جغد ماده توی فضا با ریتم خاصی پیچید. این صدا رمز حمله‌ی ما، رمز خطر و حتی رمز باز شدن در بزرگ و چوبی اردوگاه هم بود و بلاخره دروازه‌ی اردوگاه باز شد.
دژبان‌ها شیپور ورودِ باافتخارِ پدرم رو زدند!
با ورود ما همه از خوشحالی و فریاد پیروزی سر داده بودن و داد می‌زدن و کف می‌زدن. منم با دیدنشون خنده روی صورتم نشست.
زین اسب رو گرفتم و آروم از اسب پایین اومدم. با لبخندهایی از ته دل بابت اینکه تازه مزه‌ی واقعی پیروزی رو فهمیده بودم!
به اردوگاه نگاه کردم و در همین حین چرخیدم و نگاهم رو دوختم به جایی که توش غم دیدم، شکست دیدم، موفقیت و ترس دیدم؛ جایی بود خاکی با کلی سنگ که کم و بیش زخم دستام و پاهام تو بچگی کار اون‌ها بود! درد داشت اما راه رفتن رو بهم یاد دادند...
چادرهایی که تو زمستون از پارچه‌های ضخیم و توی تابستون از پارچه‌های نازک‌تر برای بناشون استفاده می‌کردیم بعضی وقت‌هام دل رو می‌زدیم به دریا و پارچه‌های رنگ قرمز و مشکی رو بکار می‌بردیم!
پایه‌های چوبی چادرها خیلی محکم بود. میخ‌هایی که توی زمین برای استحکام کوبیده شده بودند و طناب‌هایی که به میخ بودند.
تو حال خودم بودم که دست یکی روی شونه‌هام فرود اومد اصلا نفهمیدم چی شد که دیدم رو شونه‌هاش نشستم.
بلندم کرده بود گوریه دیوونه!
همه شروع کردن اسم منو داد زدن! دور من و گوری حلقه زده بودن و پا می‌زدن، کف می‌زدن و می‌رقصیدن!
حس خوبی بود.


در حال تایپ رمان تله خرس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Saghár✿، فاطمه عطایی و 13 نفر دیگر

ملیکا بای

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
103
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان جدید ایرانی
قسمت دوم
کم کم داشتیم سمت انبار میرفتیم رئیس دستور برگزاری جشن رو داده بود. با هزاربار خواهش و تمنا بلاخره گوری خان منو گذاشت پایین در بزرگ چوبی انبار باز شد. زمزمه کردم: - واو
چه میزهایی ،دوتا بودن،یکی سمت دیوار چپیه و اون یکی سمت دیوار راستی،وسطم جای رفت و اومد آواز خوان ها.میزها پرشده بودند از گوشت، گوشت گراز، بوقلمون مرغ و شیشه های شربتی که از همون دور چشمو گرفته بودند،مشعل های اتیش که توی قالبی اهنی به دیوار نصب شده قرار داشتن و شمع هایی که با قرار گرفتشون روی طاقچه های سنگی فضا رو دلنشین و نورانی میکردن، با ورود پدر همه برای عرض احترام کمر خم کردن و تا اینکه رئیس روی صندلی چوبی که از تنه ی درخت درست کرده بودن نشست. دستش رو روی کوسن هایی مخملی قرمزی که کنارش بود گذاشت، با نگاش دنبالم میگشت،وقتی پیدام کرد پلک نمیزد، از خشم نگاهش سرمو سریع پایین انداختم.جوری که انگار اصلا حواسم نیست با قدم های شمرده سمت میز راستیه رفتم صندلی رو عقب کشیدم و حین عقب کشیدن دوباره یه نگاه ریزی انداختم پدر سری تکون داد دستاش از شدت مشت شدن به سفیدی میزد احتمالا داشت گردن منو بین اون دستا تصور میکرد خندم گرفت اخه پدرم هیچ وقت از گل نازک تر نگفته بود دستور صرف شام رو داد همه مشغول خوردن غذا بودن رسما بعد صرف شام حدس میزدم قراره چی بشه بلاخره بابا روشو برگردوند و با سینی که خدمتکار براش اورده بود و دقیقا از همین غذا ها پرشده بود شروع به خوردن کرد وسط غذا خوردن بعد از صرف شام پدر از جاش بلند شد و عصبانیتش رو هر کسی میتونست تو نگاش و دستای مشت کردش ببینه با این چهره که ابروهاش توهم قفل شده بودن پچ پچ ها شروع شد. وقتی پدر از انبار خارج شد کم کم عده ی کمی پشتش خارج شدند و موندیم ما جوون تر ها مجلس شور دیگه ای گرفت آواز خوان ها اومدن وسط و شروع کردن به لرزوندن منو دیمن چند نفر دیگه روی یکی از صندلی ها نشستیم و مشغول خوردن شدیم.


در حال تایپ رمان تله خرس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Saghár✿، فاطمه عطایی و 9 نفر دیگر

ملیکا بای

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
103
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
1 روز 11 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان
قسمت سوم
فیفی دستی به موهای صاف قهوه ایش کشید و لپاشو باد انداخت.
-آخی کوچولو پس امروز تیر اندازی کردی پس میتونیم بگیم دخترمون بزرگ شده
سوفی گفت:
-هه تیری که من انداختم تو با این سنت که هیچی ده سال دیگه هم زور بزنی نمیتونی بندازی
هامان خنده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تله خرس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، فاطمه عطایی و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا