خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

یک سوال میخوام بدونم چند نفر دوست دارن که جلد دوم این رمان ترجمه بشه ؟ جلد دوم ژانر عاشقانه و ترسناک

  • میخوام جلد دومش رو هم بخونم.

  • برام فرقی نداره باشه میخونم نباشه هم نه.

  • نه اصلا نمیخوام.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل‌سیزدهم: تیم تگ
راشل داد زد.
-‌کسی یه سواره نظام سفارش داده؟
و به داخل اتاق هجوم آورد و یک صلیب بزرگ چوبی را درهوا تکان داد. مادربزرگ درست پشت سرش بود. هنوز پیش‌بند آشپزخانه تنش بود و چودر هم زیر بـ*ـغلش.
ماری با ناباوری به آن‌ها خیره شد و با لکنت گفت:
-‌شما بچه‌ها چی؟
مادربزرگ گفت:
-‌وقت توضیح نیست. وسیله ثبات رو پیدا کردی؟
ماری گردنبند را نشان داد. مادربزرگ با دست دراز شده به او نزدیک شد.
-‌خوبه؛ حالا ما باید خرابش کنیم.
ریکی غرولند کرد.
-‌ از شر من خلاص نمی‌شین.
ماری به سمت هیچ جا پرسید.
-‌شرط می‌بندی؟
-‌آره.
نیرویی ماری را به سمت دیوار هل داد. سرش با صدای تق به قاب چوبی در خورد. ماری از خود پرسید آیا مغزش تا الان از تمام این ضرباتی که مدام به او وارد شده لت و پار شده یا نه؛ دستانش با بی‌حالی کنارش افتادند و زنجیر از میان انگشتانش سر خورد و گردنبند روی زمین افتاد.
-‌وسیله ثبات...
صدایش با درد و بریده بریده از دهانش خارج شد. گردنبند روی کف زمین لیز خورد و رفت زیر کاناپه. راشل به دنبالش خیز برداشت. ماری درحالی که از دیوار پایین سر می‌خورد گفت:
-‌ما باید یه راه برای تخریبش پیدا کنیم.
مادربزرگ به سرعت به سمتش رفت و به سمتش خم شد.
-‌دستم رو بگیر.
مادربزرگ دستش را دراز کرد تا به ماری کمک کند بلند شود؛ اما زمانی‌که انگشتان‌شان یکدیگر را لمس کردند، ریکی مادربزرگ را از پیش ماری به عقب پرت کرد و آن زن پیر را روی یک صندلی انداخت، ماری با هول و وحشت آن اتفاق را تماشا کرد. درحالی‌که یک سیم برقی دورش پیچ می‌خورد به صندلی گره‌ زده شد. کایل دوباره از همان گوشه فریاد زد:
-‌یکی به من بگه چه اتفاقی داره می‌افته؟!
ماری کایل را نادیده گرفت و نامطمئن از حفظ تعادلش با تلو تلو بلند شد.
-‌راشل، بلأخره گردنبند رو به دست آوردی؟
راشل با صدای خرخرمانندی گفت:
-‌تقریبا.
راشل با دستی زیر کاناپه تمام قد روی زمین دراز کشید بود.
ماری روی مادربزرگ کج شد و سعی کرد گره سیم را که مادربزرگ را گرفتار کرده بود در بیاورد؛ اما گره سیم تکان نمی‌خورد.
-‌ نگران من نباش. این کیف رو از دستم بگیر. وسایل گردنبند این توئه، این باید ریکی رو ضعیف کنه!
ماری سر تکان داد و کیف کوچک را گرفت. ریکی گفت:
-‌نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها به مبارزه طلبیدن من، ادامه می‌دین؟ جولی هم تو روی من وایستاد. من براش هیچی کم نذاشتم؛ کی براش این خونه رو گرفت؟ کی صورت‌حساب‌ها رو پرداخت می‌کرد؟ کی سر سفره نون می‌ذاشت؟ مطمئنا جولی نبود.
ماری به سمت راشل رفت و رو به هوا صحبت کرد.
-‌و از نظر تو، جولی فقط باید با از خودگذشتگی نوکریت رو می‌کرد؛ و وقتی بهش توهین می‌کردی اعتنا نمی‌کرد.
-‌درسته.
-‌رسما اعلام کردی که با مرگت باهوش‌تر نشدی؛ تو هنوز یه احمقی وقت‌های زنده بودنتی!
ماری زانو زد و آهسته روی شانه راشل زد تا کیف را بهش بدهد. راشل درحالی که هنوز دستش برای پیدا کردن گردنبند زیر کاناپه دراز بود؛ آن را با دست آزادش گرفت. مادربزرگ اخطار داد:
-‌ماری تو نباید یه روح خشمگین رو بیشتر از اینی که هست عصبانی کنی!
ماری به نشان منفی سر تکان داد. می‌خواست توجه ریکی را مدام به خودش جلب کند تا به راشل فرصتی برای یافتن گردنبند بدهد.
-‌چون تو یه دیوونه‌ای اون رفت، مگه نه ریکی؟ تو یه روانی که اون این‌جا تنهایی ولت کرده؛ وقتی فرصتش رو مناسب دیده ترکت کرده.
-‌اون ترکم نکرده؛ اینجا نگهش داشتم، نزدیک به قلبم.
-‌دست از انکار واقعیت به این واضحی بردار ریکی. اون رفته؛ ولت کرده! من به جز صدای تو، صدای دیگه‌ای نمی‌شنوم!
ریکی غرولند کرد.
-‌ چون صدای من تنها صداییه که تو باید بشنوی!


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، . faRiBa . و 11 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقشه‌اش برای جلب توجه ریکی با توهین کردن، کمی بیشتر از حد انتظار خوب کار کرد. در آن زمان ریکی عصبانی‌تر شده بود. ماری می‌توانست خشم‌اش را که مثل الکتریسیته ساکن در هوا ساطع می‌شد حس کند.
راشل ناگهانی با کیسه‌ای که وسایل گردنبند درونش بود از کنار کانا‌په ظاهر شد و با لکنت گفت:
-‌گرفتمش.
ریکی گفت:
-‌نه، نگرفتی.
کاناپه با صدای بلند روی راشل کشیده شد و او را زمین زد؛ گردنبند از دستش به هوا پرت شد. راشل با خس‌خس گفت:
-‌منصفانه نیست.
ماری به سمت گردنبند شیرجه رفت؛ اما از دستش داد و روی شکمش فرود آمد. گردنبند از راهرو به سمت اتاق خواب ها لغزید. ریکی گفت:
-‌این‌جا خونه منه؛ من قوانین رو تعیین می‌کنم.
ماری با زاری فریاد زد:
-‌نه.
باید همین حالا گردنبند را خراب می‌کرد؛ قبل از اینکه بیشتر از این به اموال آن‌ها خسارت وارد شود و دچار کوفتگی شوند.
-‌آرف، آرف!
-‌چودر؛ برو گردنبندو بگیر. گردنبند، برو، برو بیارش.
ماری نمی‌دانست روح سگ می‌فهمید که از او چه می‌خواست یا نه؛ اما به هرحال باید امتحان می‌کرد. وقتی چودر دوباره پارس کرد، گرنبند از راهرو آمد. راشل پرسید.
-‌ماری، تو از روح سگه خواستی گردنبند رو بیاره؟
او روی پشتی کاناپه افتاد و با شور و حرارت به کوسن تکیه داد.
ماری بلند شد و به سمت راهرو رفت.
-‌خیلی خب، چرا دیگه سگه رو آوردیش؟
گردنبند حدودا با شش اینچ فاصله از کف زمین؛ به سرعت از راهرو به سمت ماری آمد. او روی زمین چمباتمه زد و چودر مستقیم به سمتش دوید و ماری گردنبند را گرفت.
-‌پسر خوب راش، کیف رو به سمتم بنداز.
راشل کیسه کوچکی از انواع گیاهان را به سمتش پرت کرد. کیسه در هوا با یک زاویه مستقیم پرت شد؛ اما به داخل آشپزخانه پرواز کرد. کایل از آن گوشه که نشسته بود زیر خنده زد.
-‌روحه، کیف رو تو هوا قاپید.
ماری نگاهی بی‌رحمانه به او انداخت و کایل خفه شد. دیگر صبر و طاقتش داشت تمام می‌شد. به گردنبند در دستش نگاه کرد. ریکی جولی را داخل این نگه داشته بود؛ نزدیک به قلبش.
قفل گردنبند را با ناخن ‌هایش باز کرد و جریان سردی از هوا به صورتش خورد. داخلش طره مویی بلوند بود. صدای جدیدی گفت:
-‌به اندازه کافی من رو زندانی کردی ریکی!
صدای زنانه‌ای که شاد نبود. اتاق پر از انرژی‌های جنبشی و کشمکش و جنگیدن شد. یک تند باد شروع شد که قاب عکس‌ها را انداخت و دیگر گچ بری‌ها را از دیوار کند. بخاطر واژگونی سبدزباله؛ تکه‌های کاغذ به صورت مخلوط در آن گردباد می‌چرخیدند. راشل داد زد:
-‌ماری، چه اتفاقی داره می‌افته؟
مادربزرگ از روی صندلی جواب داد.
-‌یه روح دیگه رو آزاد کرد.
-‌یکی دیگه؟
-‌من سه ساله بد رفتاریت رو تحمل کردم ریکی.
ماری گفت:
-‌همگی با جولی آشنا بشین؛ همسر سابق ریکی.
-‌عزیزم، من فقط می‌خواستم تو عاشقم باشی.
راشل پرسید.
-‌این یعنی اون کنار ماست؟
جولی گفت:
-‌و بخاطر حماقتم تحمل کردم؛ اما دیگه نه؛ وقت تسویه حسابه!
ماری در جواب راشل گفت:
-‌می‌شه گفت.
بهم ریختگی داخل اتاق از مهار خارج شد. کف اتاق شروع به لرزیدن کرد و وسایل شروع به لیز خوردن به اطراف کردند. درست همان قدر که ماری می‌خواست به جولی یک شانس برای گرفتن انتقامش از ریکی بدهد؛ واقعا نمی‌خواست ارواح خانه را در این جریان خراب کنند. مادربزرگ درحالی‌که صندلی‌ که به آن بسته شده بود با سرعت به سمت ماری می‌رفت، داد زد.
-‌ماری، مواظب باش!
ماری از سر راه بیرون پرید و صندلی با صدای گرومپ پر طنینی به دیوار خورد. ماری پرسید.
-‌سالمی؟
-‌آره، صندلی جلوی ضربه رو گرفت.
-‌به من بگو ریکی؛ چرا من رو کشتی؟ چرا تصمیم گرفتی بیای خونه و یه گلوله تو سرم خالی کنی؟ همیشه سیلی زدن و مشت زدن به اندازه کافی بوده و من هیچ وقت، حتی در عوض تلافیش رو سرت درنیاوردم. چرا به من شلیک کردی؟


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، The unborn، Narín✿ و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری بر سر بادِ زوزه کشان فریاد زد.
-‌هیچ نظری نداری؟
ریکی به جولی گفت:
-‌جوری حرف می‌زنی انگار نمی‌دونی؛ فکر کردی من نمی‌فهمم؟ فکر کردی می‌تونی از خیانتی که به من کردی قسر دربری؟ من می‌دونستم و تصمیم گرفتم بهش خاتمه بدم.
مادربزرگ داد زد.
-‌یادت میاد گفتم هیچ وقت ورق آلمینیومی یا ظروف نقره‌ای رو تو ماکروویو نذار؟
ماری با گیجی جواب داد.
-‌آره.
-‌خب فقط این یه‌بار رو اجازه داری.
ماری با درکی که در او پدیدار شد، گفت:
-‌منظورت اینه که...
-‌خیـ*ـانت؟ من با کی خواستم بهت خیـ*ـانت کنم؟ یکی از دوستات؟ اون‌ها از تو بدتر بودن و زناشون حق نداشتن چیزی برای اثباتش بگن.
مادربزرگ گفت:
-‌اره انجامش بده، قبل از این‌که یه بار دیگه از دستش بدی!
راشل فریاد زد.
-‌نمی‌فهمم، چطور ممکنه؟
کنار کاناپه چمباتمه زده بود و از خودش با یک کوسن محافظت می‌کرد.
ماری ازش پرسید.
-‌واقعا می‌خوای بفهمی؟
-‌نکته خوبیه، بیا تو ماکروویو بپزیم و نابودش کنیم.
ریکی گفت:
-‌هیچ کدوم از دوستام؛ اون پائول که وقت و بی وقت مدام زنگ می‌زد و یه بار اومد اداره پلیس تا تو رو با خودش ببره، تو اون شب رو باهاش گذروندی و انکارش نکن!
ماری با پاهایش تقلا کرد و شروع به لنگیدن به سمت آشپزخانه کرد. راشل بلند شد و دستش را دور کمرش گذاشت تا به او در راه رفتن کمک کند. آن‌ها از میان گردباد رد شدند. ماری با دهن کجی به این جمله فکر کرد:«به به چه خوب، آشپزخونه!». برداشتن یک قدم برایش مثل یک مبارزه کوچک بود. بادها انگار دوست داشتند به درجه چهار طوفان* برسند. شگفت‌انگیز بود که پنجره‌ها هنوز نشکسته بودند! کایل مثل توپ کوچکی در خودش جمع شده بود و با چشمانی گرد به بهم ریختگی اطراف خیره نگاه می‌کرد. ماری سریع نگاهش را از او گرفت و به همراه راشل راه‌شان را به سمت آشپزخانه پیش گرفتند.
-‌آره؛ من شب رو با پائول گذروندم. پائول داشت کمکم می‌کرد. اون روانپزشکم بود؛ چون فکر می‌کردم یه چیزی برام اشتباهه که لازمه درستش کنم و حق با من بود؛ یه چیزی اشتباه بود و اون اشتباه تو بودی، و حالا تو داری تقاصش رو پس می‌دی!
راشل داد زد.
-‌ فکر می‌کنی این کار، می‌کنه؟
آن‌ها تقریبا به ماکروویو رسیده بودند.
-‌نه؛ اما این تنها گزینه‌مونه!
-‌پس یا حالا، یا هیچوقت!
راشل با تلو تلو به کانتر خورد. در ماکروویو را با شدت باز کرد و از سر راه کنار رفت. ماری گردنبند را به داخلش پرت کرد و درش را با صدای بلند محکم بست و پرسید.
-‌چقدر طول می‌کشه؟
-‌مهمه؟
ماری گفت:
-‌صحیح! وقت رفتنه ریکی.
و دستگاه را روشن کرد.
-‌تو هم همین‌طور جولی.
ریکی با وحشت فریاد زد.
-‌نه!
چراغ ماکروویو روشن شد و یک لحظه بعد جرقه الکتریکی شروع به سروصدا کردن داخل دستگاه کرد.
جولی آه عمیقی کشید.
-‌آزاد شدم بلاخره...
مادربزرگ فریاد کشید.
-‌ماری، برید...
شیشه محافظ به سمت بیرون منفجر شد. دو دختر بر زمین افتادند و خرده‌های کوچک شیشه روی کمرشان افتاده بود. ماری جمله مادربزرگ را کامل کرد.
-‌کنار از سر راه.
باد ناگهانی متوقف شد و همه چیز برای نیم ثانیه بی حرکت در میان هوا معلق ماند و بعد افتادند. مادربزرگ نیز وقتی سیم برق اطرافش شل افتاد خودش را از شر آن گره‌ها رها کرد.
راشل درحالی‌که به ماری برای ایستادن روی پایش کمک می‌کرد، پرسید.
-‌کار کرد؟ علاوه بر این ما کشتیمشون؟
ماری وزنش را به کانتر تکیه داد. اصلا نمی‌توانست وزنش را روی مچ پای دردناکش بی‌اندازد. بنظر می‌رسید تا به حال به شدت متورم شده باشد.
ماری به خرابی داخل آشپزخانه نگاه کرد. در طول جدال، در یخچال باشدت باز شده بود و غذا و نوشیدنی ها روی زمین، دیوارها و سقف پرت شده بودند. تمام کابینت‌ها باز بود و بعضی از درهای کابینت هنوز به آرامی به عقب و جلو تکان می‌خورد. اما فضا ساکت بود؛ به طور با شکوهی ساکت!
***
1_ درجه بندی طوفان از یک تا پنج است و هرچه این درجه بیشتر باشد احتمال تخریب بیشتر می‌شود.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، The unborn، Narín✿ و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا ردیاب دود* آژیر کشید با ناشی‌گری از جا پرید و به کانتر خورد. آرنجش را به آن کوباند و بعد نوبت مچ دردناکش رسید. راشل به یک وردنه چنگ انداخت.
-‌نابوش می‌کنم!
ماری خندید و روی زمین ولو شد.
-‌اوه، خدا.
و یک سگ نامرئی شاد فورا محاصره‌اش کرد.
مادربزرگ به آرامی وارد اتاق شد؛ دستش را به سمت ردیاب دود دراز کرد و باتری‌اش را در آورد. بیپ بیپ ها بی‌وقفه متوقف شدند.
کایل با تلو تلو روی پاهایش ایستاد و با وحشت به ویرانی خانه نگاه کرد.
-‌اوه خدای من؛ من قراره چی به والدینم بگم؟
این حرف ماری را دوباره به خنده انداخت.
راشل به سمتش قدم برداشت و شانه اش را گرفت.
-‌می‌تونی حقیقت رو بهشون بگی. یه روح آدم‌کش سعی کرد یه دختر مدرسه ای رو بکشه؛ اون زندگیت رو نجات داد و تو این جریان خونت رو خراب کرد.
مادربزرگ گفت:
-‌ما کمکت می‌کنیم تمیزش کنی.
و به دنبال لوازم تمیز کاری زیر سینک خم شد. راشل اعلام کرد.
-‌من به ماکروویو کاری ندارم‌ها!
ماری با التماس از روی زمین گفت:
-‌می‌تونیم اول بریم بیمارستان؟
راشل پرسید.
-‌چرا؟
-‌ تا بتونم از کل بدنم با اشعه ایکس عکس بگیرم.
***
*ردیاب دود یک وسیله الکترونیکی ضد حریق است که به طور خودکار وجود دود را به عنوان نشانه اصلی آتش سوزی حس می کند و برای ساکنان ساختمان هشدار می دهد.

***
فصل 14:«سرانجام ها»
ماری درحالی‌که راشل برای نشستن داخل استیشن واگن و رفتن به بیمارستان کمکش می‌کرد، پرسید:
-‌خب شما‌ها از کجا خبر داشتید که اومدید این‌جا؟
-‌یادداشت رو روی قفسه فلزیت دیدم؛ واقعا اعصابم بهم ریخت که به محض این‌که برای ناهار بیرون اومدی راجع بهش به من چیزی نگفتی.
-‌من هنوز ندیده بودمش.
-‌اوه.
ماری به راشل نگاه یک وری اجمالی انداخت.
-‌وقتی بعد ناهار دیدمش، می‌خواستم بهت بگم؛ اما تو با عصبانیت رفته بودی.
راشل آهی کشید.
-‌اوه خدایا؛ من همچین دوست بدیم.
راشل در را باز کرد و کمکش کرد داخل استیشن واگن بنشیند.
-‌نه، این‌طور نیست؛ امروز عالی بودی. تو به مادربزرگ زنگ زدی؟
راشل به نشان مثبت سرتکان داد.
-‌وقتی برگشتم داخل، عصبانی بودم؛ اما می‌دونستم به کمک نیاز داری. وقتی فهمیدم دیگه مدرسه نیستی، به مادربزرگ زنگ زدم و با عجله اومدیم این‌جا.
ماری روی صندلی عقب دراز کشید و دوباره سرتکان داد.
-‌واقعا ممنونم. اگه تو و مادربزرگ پیداتون نمی‌شد، همه چیز واقعا بد می‌شد.
-‌نباید تنهایی می‌‌اومدی این‌جا، نمی‌تونی همه چی رو خودت انجام بدی؛ کمک خواستن به معنی ضعیف بودن نیست.
-‌می‌دونم و دفعه بعد از تو کمک می‌خوام.
-‌و دفعه بعد حتما همه چی رو به من بگو و هیچی رو جا ننداز.
-‌از حالا به بعد، همه چی رو بهت می‌گم؛ اون‌قدر خسته‌‌ات می‌کنم که با هر چیزی که اتفاق بی‌افته گریه کنی.
راشل نیش‌خند زد.
-‌اگه شروع به خروپف کردن کردم فقط بهم با آرنج ضربه بزن تا بیدارم کنی.
مادربزرگ درحالی‌که روی صندلی راننده می‌نشست، گفت:
-‌من رو هم خسته کن و به من قول بده که بدون من دوباره با همچین چیزی روبه‌رو نشی.
ماری دوباره به علامت مثبت سر تکان داد. کم کم بخاطر تمام سرتکان دادن‌هایش، داشت حس می‌کرد شبیه یک اسباب بازی بابل هد* شده؛ اما واقعا مستحقش بود. وقتی با عجله راه افتاده بود به عواقب بعدش فکر نکرده بود.
کایل در صندلیِ مسافرِ جلو نشست. ماری نگاه پرسشگری از آینه عقب به مادربزرگ انداخت. نمی‌فهمید چرا کایل داشت با آن‌ها می‌آمد. مادربزرگ قبلا به سر کایل نگاه کرده و بریدگی که با لامپ ایجاد شده بود را تمیز کرده بود. آنقدر وخیم نبود که بخواهد آن را بخیه بزند. همچنین مادربزرگ از او درباره احساسش به طور کامل بازپرسی کرده و به‌دقت به مردمک چشم‌هایش نگاه کرده بود و اعلام کرده بود که ضربه مغزی نشده. ماری با خودش فکر کرد، اگر وضعیت سر کایل خوب است باید در خانه بماند، اما شاید هم فقط به نظر پزشکی مادربزرگ اعتماد نداشت؛ ولی چه می‌خواست به بیمارستان راجع به زخم سرش بگوید؟ مادربزرگ در مقابل از آینه به ماری نگاه کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
***
1- bobble head: عروسکی که سرش تکان می‌خورد


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، The unborn، Narín✿ و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادربزرگ ماشین را روشن کرد و راشل در مسافر را بست. او برای شروع کار روی تمیزکاری آن‌جا می‌ماند. مادربزرگ گفت:
-‌بزودی برای کمک به تمیز کردن باقی‌مونده کثیفی‌ها، برمی‌گردم.
-‌بهتره این‌کارو بکنی؛ چون ممکنه تمیزکننده های شیمیایی یا چیزهای دیگه رو با هم قاطی کنم. دلایل زیادی وجود داره که خانواده‌ا‌م یه خدمتکار دارند.
ماری نیشخندی زد و درحالی‌که دور می‌شدند، برای راشل دست تکان داد. وقتی چرخید و به پشت سر کایل خیره شد، نیشخندش محو شد. چرا او داشت با آن‌ها می‌آمد؟ او باید بیشتر از همه در تمیزکاری کمک می‌کرد.
***
بخش اورژانس بیمارستان عمومی اسنایدر پر نبود و بنظر نمی‌رسید شلوغ باشد؛ اما ماری بیست دقیقه منتظر مانده بود؛ ولی هیچ‌کس تا کنون از بخش انتظار رفت و آمدی نداشته بود. دیگر افراد نیز در اتاق نشسته بودند و بنظر می‌رسید مدت طولانی‌ست که آن‌جا منتظر بودند.
ماری معذب و با سکوت کنار کایل نشست. کایل در راه بیمارستان یا وقتی به آن‌جا رسیدند هیچ چیزی نگفته بود. مادربزرگ بعد کمک کردن به ماری برای پر کردن فرم بیمه، برای کمک کردن به اتمام تمیزکاری آن‌ها را رها کرد. پرستار پذیرش از کایل پرسید که آیا می‌خواهد نگاهی به سرش بیندازد و کایل گفته بود نه؛ این تمام چیزی بود که از آن موقع گفته بود.
در صندلی کنار ماری نشسته بود و تاکنون تکانی نخورده بود؛ ماری نمی‌دانست چرا او کنارش مانده. مادربزرگ راجع به این موضوع از کایل سوالی نپرسیده بود؛ فقط آن‌ها را در حالی‌که کنار هم نشسته بودند، با قول برگشتن در چند ساعت دیگر ترک کرد، و خوب ماری درحالی‌که کنارش گیر افتاده بود، نفس عمیقی کشید.
-‌می‌تونی به من بگی، چرا گردنبند ریکی رو به گردنت بستی؟
کایل با دستانی بهم قفل شده قوز نشست. بنظر می‌رسید که انگار به یک سوراخ روی کف زمین خیره شده. در پاسخ به سوال ماری شانه بالا انداخت.
-‌فقط یه ایده احمقانه بود گمونم.
-‌اما چطوری بدستش آوردی؟
کایل سرش را به عقب کج کرد و به سقف نگاه کرد.
-‌وقتی بعد از شنیدن صدای افتادن وسایل اونجا رفتم زیرزمین، پیداش کردم؛ تمام جعبه‌ها افتاده بودند و وقتی شروع کردم به گذاشتن اون‌ها سر جاشون، گردنبند تقریبا افتاد روی شونه‌ا‌م؛ تا حد مرگ من رو ترسوند، آخه فکر کردم اون یه مار وحشتناکه. وقتی دستم رو دراز کردم تا از روی زمین برش دارم به این فکر کردم که به مامانم نشونش بدم؛ اما وقتی برش داشتم، نظرم عوض شد؛ تصمیم گرفتم اون رو به گردنم ببندم و هرروزی که می‌گذشت من بدجنس‌تر می‌شدم؛ نمی‌دونم چطور روی من اثر می‌ذاشت؟! یه اثر سمی، مثل یه تاثیر و نفوذ شیطانی، یه چیزی بود درسته؟
ماری معذب به نشان مثبت سر تکان داد.
-‌آره، می‌تونه مرگبار باشه.
-آره، مرگبار؛ اون چیزی بود که داشتم بهش تبدیل می‌شدم. من می‌خواستم به یکی صدمه بزنم؛ واقعا اهمیتی نداشت که اون کی باشه؛ حتی اگه اون یه دختر بود!
ماری دلش می‌خواست محو بشود و آرام و دزدکی فرار کند. دقیقا می‌دانست کایل داشت راجع به کدام روز درمورد جعبه‌های زیرزمین صحبت می‌کرد. روزی بود که او و راشل سعی کردند دزدکی وارد خانه‌شان شوند و وسیله ثبات ریکی را پیدا کنند. وقتی کایل به طور غیر منتظره‌ای به خانه آمد؛ او ریکی را عصبانی کرد تا کایل را به زیرزمین بکشاند تا او و راشل بتوانند فرار کنند. ماری عملا گردنبند را در دامن کایل انداخته بود.
-‌تو شانس موفقیت نداشتی؛ ریکی می‌خواست که تو گردنبند رو به گردنت ببندی.
مطمئن نبود که حرف‌هایش برای اطمینان دادن به کایل است یا خودش!
-‌پس من تسخیر شده بودم یا همچین چیزی؟
چشم‌هایش به روی کایل لغزید.
-‌این‌طور فکر می‌کنم؛ یا این‌که تو واقعا می‌خواستی تا مرحله دوازدهم با من مسابقه بدی؟


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Goli Pakseresht، The unborn و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
کایل گفت:
-‌یا عیسی مسیح.
سرش را روی دستانش گذاشت.
-‌باورم نمی‌شه بهت حمله کردم؛ منظورم اینه که من واقعا می‌خواستم بهت صدمه بزنم.
ماری شانه‌اش را با دست گرفت و گفت:
-‌هی، تو نمی‌خواستی به من آسیب بزنی؛ اون کار ریکی بود. اون یه روانیه. من تو رو سرزنش نمی‌کنم. دیگه قرار نیست دخترها رو بزنی؛ هرچند زدن‌شون حال می‌ده، اما...
ماری به آرامی خندید؛ حتی اگر این جسم کایل بود که چند روز گذشته تهدیدش می‌کرد، خود شخص کایل نبود و ماری داشت از خود کایل خوشش می‌آمد؛ یا لاأقل، نمی‌خواست از درد جسمی رنج بکشد. کایل زمزمه کرد.
-‌من باید قوی‌تر باشم.
-‌این تقصیر تو نبود.
کایل سری تکان داد. این وادارش می‌کرد تا برای زمان کوتاهی فراموشش کند؛ اما ماری مطمئن بود او درک می‌کرد.
یک پرستار با یک ویلچر به سمتشان آمد.
-‌خانم هلیک، ما الان آماده‌ایم به شما رسیدگی کنیم.
ماری گفت:
-‌ممنونم.
با کمک کایل و پرستار روی ویلچر نشست. مچ پایش به اندازه یک گریپ فروت ورم کرده بود و کوچک‌ترین وزنی روی پایش شبیه نیش یک هزار زنبور درد می‌کرد. در حالی‌که پرستار او را برای یک معاینه آماده می‌کرد، به سمت کایل برگشت.
-‌برو خونه و تو تمیزکاری کمک کن. به پدر و مادرت بگو به طور اتفاقی ماکروویو رو خراب کردی؛ اونا حرفت رو باور می‌کنن، نگران نباش. همه چی تمومه.
پرستار شروع به عقب چرخاندن او کرد. کایل فریاد زد.
-‌ماری؟
ماری به عقب نگاه کرد.
کایل با خجالت و دستپاچگی گفت:
-‌ممنونم؛ می‌دونی...برای نجاتم و این چیزها.
ماری لبخند زد.
-‌مشکلی نیست.
***
ماری روی صندلی جلوی استیشن واگن سوار شد تا به مدرسه بروند. دکترها گفته بودند که او باید تا ماه بعد تا حد امکان مواظب مچ پایش باشد. بله؛ مچ پایش پیچ خورده بود و باید در این مدت از عصای زیر بـ*ـغل استفاده می‌کرد؛ بخاطر این که کایل کارش به گردنبند رسید و به این خاطر به دردسر افتاد را دوست نداشت. او سعی کرده بود کمک کند؛ اما شاید فقط همه چیز را بدتر کرده بود.
-‌مادربزرگ؛ من یه بار رفتم خونه کی که تو خبر نداری.
مادربزرگ گردنش را چرخاند و با کنجکاوی نگاهش کرد؛ منتظر ماند تا ادامه دهد. ماری در صندلی به خود پیچید.
-‌برای این‌که از شر ریکی خلاص بشیم وقتی هیچ‌کس خونه نبود با راشل رفتیم؛ اما نتونستم به سلامت برم تو زیرزمین که وسیله ثبات ریکی اون موقع اونجا بود. وقتی ما اون‌جا بودیم سروکله کایل پیدا شد و من ترسیدم که اون گیرمون بندازه؛ پس ریکی رو عصبانی کردم تا باعث یه حواس پرتی بشه که کایل رو مجبور به رفتن به زیر زمین کنه.
مادربزرگ می‌دانست که این تمام اتفاقات افتاده نیست!
-‌و...؟
-‌و این زمانیه که ریکی کایل رو تسخیر کرد.
مادربزرگ با بینی‌اش نفس عمیقی کشید و از شیشه جلو اتومبیل با تفکر به بیرون نگاه کرد.
ماری با ناراحتی خود را در صندلی‌اش جمع کرد.
-‌تقصیر منه که کایل تسخیر شد؛ مگه نه؟
مادربزرگ بلافاصله جواب نداد؛ اما سکوت‌اش برای انکار حقیقت نبود.
-‌درسته این اشتباه تو بوده که دونسته یکی رو به یه جایی که یه روح بدجنس داشته فرستادی؛ تو اون رو تو خطر انداختی. تو اون‌موقع نمی‌دونستی ریکی وسیله ثباتش رو به کایل می‌ده؛ اما ریکی می‌تونست بهش صدمه بزنه. تو یه موهبت خیلی خاص داری؛ باید در برابرش مسئولیت پذیر باشی. می‌دونی که تو دنیا چیزهای بیشتر از موجودات زنده وجود دارن و تا وقتی که دیگران ممکنه این رو ندونن یا باورش نکنن، تو باید تو حفظ امنیت‌شون دقیق باشی!


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Goli Pakseresht، The unborn و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری سر تکان داد؛ باید ناراحت بنظر می‌رسید، وگرنه مادربزرگ دستش را بلند می‌کرد و به سرش می‌زد.
-‌افتخار می‌کنم که تو می‌تونی بفهمی اینکه باید کارهای بد رو کنار بذاری؛ اما در آخر تو یه کار خیلی خوب کردی؛ نه تنها ریکی رو دک کردی که همچنین روح زنش رو هم آزاد کردی. تو به اشر‌ها یه خونه که حالا واقعا می‌تونن توش زندگی کنن تقدیم کردی؛ از تجربه‌هات درس بگیر تا بتونی دفعه بعد که به کسی کمک کردی کارهات رو بهتر انجام بدی.
ماری نگاه وحشت زده‌ای به مادربزرگ انداخت و با عصبانیت گفت:
-‌من نمی‌خوام این کار رو همیشه انجام بدم؛ من می‌خوام تا می‌تونم نرمال زندگی کنم.
-‌می‌دونم؛ اما یکی ممکنه مسیرتو رو عوض کنه، مثل کاری که کی کرد و تو خواستی کمکش کنی!
ماری سر تکان داد اما با سکوت، امیدوار بود که هیچوقت این اتفاق نیفتد. هیچوقت از اینکه دوباره با روح دیگری برخورد کند شاد نمی‌شد؛ اما می‌دانست این بعید بود.
درحالی‌که مادربزرگ داشت از مدرسه دور می‌شد، ماری با عصای زیر بـ*ـغلش برایش دست تکان داد. برای این‌که از بیشتر شلوغی صبح زود دوری کند؛ با یک در جانبی داخل مدرسه در کش‌مکش بود؛ تا این‌که یک شخص خوب در را باز کرد و آن را برایش نگه داشت. ماری گفت:
-‌ممنونم.
برای این‌که به بالا نگاه کند و بفهمد چه کسی است؛ خیلی حواسش با عصایش پرت بود.
-‌ ماری، چه اتفاقی برات افتاده؟!
ماری با تعجب به بالا نگاه کرد؛ کی در را نگه داشته بود.
-‌اُوم، مچ پام پیچ خورده؛ چیز مهمی نیست!
-‌چیز مهمی نیست؟ هرچیزی که شامل عصا بشه مسئله مهمیه. حالت خوبه؟! چطوری پات پیچ خورد؟
ماری با تعجب به توجه و کنجکاوی کایل خیره شد. به طور مختصر درمورد گفتن حقیقت به او فکر کرد. «ببین، وقتی داشتم برادرت رو و خونه‌ا‌ت رو از شر یک روح آدم‌کش نجات می‌دادم این اتفاق افتاد؛ ضمناً
درمورد ماکروویو هم متاسفم؛ اما می‌دانست که نمی‌تواند آن را بگوید؛ کی قبلا ثابت کرده بود که نمی‌تواند با مسائل فراطبیعی کنار بیاید، این باید راز کوچکش می‌شد. خب، راز خودش، کایل، راشل و مادربزرگ. اما هیچ‌کدام از آن‌ها اتفاق افتاده را به هیچ‌کس نمی‌گفتند.
ماری آرزو کرد که ای کاش مجبور نبود به کی دروغ بگوید؛ اما این باید شبیه راز هویتش مخفی می‌ماند. او باید ماری هراس انگیز همیشگی مدرسه می‌شد؛ و در زمان های دیگر سوپر ماری هراس‌انگیز، می‌توانست ارواح را با نابودی وسایل عادی خانگی شکست دهد. اما برای این‌کار قصد نداشت با یک شنل و تغییر لباس در کیوسک‌های تلفن به اطراف بدود. بعضی چیزها فقط احمقانه بودند؛ اما احتمالا راشل انجامش می‌داد. ماری نیش‌خند غمگینی زد و گفت:
-‌دیروز از پله ها سر خوردم پایین، می‌دونم این واقعا احمقانه‌ست؛ می‌شه به کسی چیزی نگی؟ من ترجیح می‌دم اون‌ها فکر کنن، این بخاطر تصادف با یک موتور سیکلت یا همچین چیزی اتفاق افتاده.
کی لبخند زد.
-‌رازت پیش من امنه؛ برای نگه داشتن کتابات کمک می‌خوای؟
ماری برای یک لحظه از تعجب پلک زد؛ نمی‌توانست باور کند که کی‌روش آن‌قدر با او خوب شده باشد، چه اتفاقی افتاده بود؟!
-‌دیگه از دستم عصبانی نیستی یا همچین چیزی؟


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Saghár✿، Goli Pakseresht، The unborn و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
کایل برای یک ثانیه به پایین نگاه کرد؛ سپس شانه‌هایش را صاف کرد و به ماری نگاه کرد.
-می‌دونم که یه احمق بودم و از احمق بودن متنفرم. بیا فقط گذشته‌ها رو فراموش کنیم و خوب باشیم، باشه؟!
ماری نمی‌دانست چطور جواب دهد؛ او فقط چیزی را که او نگفت شنید. کی نگفت دوباره بیا دوست باشیم. نگفت اشکالی ندارد که او متفاوت است. کی حاضر بود اجازه دهد که ماری اطرافش باشد؛ اما به طور کامل قبولش نمی‌کرد. این احساساتش را تهی و خالی می‌کرد. ماری باید بغض‌اش را قبل از این‌که می‌توانست جواب دهد به زحمت فرو می‌داد.
-‌باشه.
کی با یک نیش‌خند تکرار کرد.
-‌باشه.
کوله پشتی‌اش را گرفت و همراهش تا قفسه فلزی قدم برداشت. ماری در آن همراهی کوتاه ساکت بود. می‌دانست تنها دلیلی که کی داشت با او راه می‌رفت، به‌ خاطر عصاها بود. به‌ محض این‌که آن‌ها می‌رسیدند، کی از او دور می‌شد و این هم فقط بخاطر خوبیش بود. آن‌ها می‌توانستند دوباره دوست باشند، در آخر؟ ماری نگاهی دزدکی به او انداخت؛ داشت به کف سالن نگاه می‌کرد، و برای با او بودن عصبی و دلواپس نبود. کی آرام و حتی شاید یک کم شاد به نظر می‌رسید؛ اگر گوشه‌های دهان‌اش را که به بالا چرخیده بودند را نشانه‌ای برای آن درنظر می‌گرفت!
کی از گوشه چشم به او نگاه اجمالی انداخت و نگاه یواشکی ماری را گیر انداخت. به سمتش چرخید و لبخند دندان‌نمای کاملی تحویلش داد. ماری سرش را به پایین خم کرد. چطوری او همیشه نگاه های یواشکی‌اش را گیر می‌انداخت؟ ماری می‌دانست که احتمالا کمی از خجالت سرخ شده؛ اما حالا او هم داشت لبخند می‌زد.
-‌ماری از دفعه دومی که اومدی خونه‌ا‌م بین تو و کایل اتفاقی افتاده؟!
ماری به سرعت به او نگاه کرد.
-‌چرا؟
کایل که دیگر از شر تأثیر ریکی خلاص شده بود؛ حالا باید نرمال شده باشد!
-‌عجیب رفتار می‌کنه.
-‌چطور مگه؟
-‌انگار خوب‌تر شده و این چیزها؛ این واقعا عجیبه!
ماری به خودش لبخند زد.
-‌من بودم براش نگران نمی‌شدم. مطمئنم اون دیگه داره برای این نگرانی‌ها بزرگ می‌شه.
کی لبخند زد و تا کلاس زنگ اولش با او قدم زد و قول داد تا زمان ناهار برای دادن یادداشت‌های انگلیسی‌ دیروزش، پیدایش کند. آنها با لبخندی دوستانه جدا شدند.
ماری با دقت روی صندلی پشت میز تحریرش نشست. احساس خوبی داشت که می‌توانست بگوید تنها بدشانسی‌اش فقط پیچ خوردن مچ پایش بود. همه چیز داشت درست می‌شد. مشکلاتش با کی را داشت حل می‌کرد. از شر یک روح بدجنس نجات پیدا کرده بود. دیگر قصد نداشت برای جیم زدن در سومین هفته بعدی شرکت کند. بله، زندگی بنظر داشت خوب می‌شد. دستگاه مخابره پیام مدرسه به صدا در آمد.
-‌ماری هلیک، لطفا برای دادن گزارش به دفتر مشاور بروید.
لبخندش تبدیل به یک اخم شد. فکر قبلش را پاک کرد. زندگی چند دقیقه قبل به نظر خوب می‌رسید.
***
آقای لاندا درحالی‌که در را برایش نگه می‌داشت گفت:
-‌دو هفته کامل مدرسه نبودی؛ تو قبلا هم این کار رو کردی.
ماری عصاهایش را به دیوار تکیه داد و لی‌لی کنان روی صندلی نشست و به او اخم کرد. اگر فقط می‌دانست در آن دو هفته چه‌ها که شده!
آقای لاندا در حالی‌که روی صندلی‌اش می‌نشست گفت:
-‌ایسترن اسنایدر دید بدی نسبت جیم زدن کلاس‌ها داره.
-‌اگه تو بخش اورژانس نبودم به مدرسه می‌رفتم.
آقای لاندا وقتی به بانداژ مچ پایش نگاه کرد، چشمانش کمی باریک شد.
-‌بله، و دقیقا چطور پات رو پیچوندی؟
ماری لبخند زد و احساس راحتی کرد.
- خب، می‌دونی اون‌جا چندتا نینجا بود...
«پایان جلد اول»
15:25
۲۲ دی ۱۳۹۹


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، Goli Pakseresht و 7 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
ویرایش رمان شما به اتمام رسید.
انتقال به کنترل کیفی! :گل:
Saghár✿


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Narín✿ و Saghár✿
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا