خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب به سطح قلم من؟

  • عالی

    رای: 11 61.1%
  • خوب

    رای: 7 38.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
نام رمان: اسرار مجسمه
نام نویسنده: Sara_Safari
نام ناظر: ~MOHADESE~
ژانر: عاشقانه، طنز، ترسناک، معمایی
خلاصه رمان:
قرار بود یک سفر برنامه‌ریزی شده باشد، فقط تحقیقی برای پایان‌نامه و تمام. همه چیز باید عادی پیش می‌رفت. تحقیقم را می‌کردم و پایان نامه‌ام را تحویل داده، مدرک را می‌گرفتم. چه خوش خیال بودم! هیچ چیز آن طور که من فکر می‌کردم پیش نرفت. هیچ چیز!
آن خانه، آن روستا، آن مردم، هیچ کدام عادی نبودند. تا به حدی شک کردم که نکند من عادی نباشم؟

در چرخه‌ی سرنوشت حل شده بودم و سرانجام، من، به اجبار راهی را انتخاب کردم که حکم ورودم را به دنیای دیگری، صادر می‌کرد.


در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: آیدا رستمی، Parisa❤، Saghár✿ و 29 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع

«مقدمه»
صدایش نزدم؛ ولیکن او با لبخند پاسخم داد.
رویتش نکردم؛ منتها با دستان دراز شده در انتظارم بود!
دستانم را در دستان سرنوشت نهادم. او مرا در خود بلعید و وادار به جنبشم کرد.
کوه‌های عظیم را نظر کردم. گل‌های گوناگون را با عطر و رنگ متفاوت شان رویت کردم، رودهایی از آب جاری را نگریستم و به جایی رسیدم که زندگی مرا دگرگون کرد‌...

ترس را تجربه کردم، معنی عشق را درک کردم و فهمیدم در این جهان پررمز و راز همه چیز ممکن است!


در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
تو خیال قدم زدن با نادر، همسایه سرکوچمون بودم. دست تو دست، چشم تو چشم، که با صدای استاد، تکون خفیفی خوردم.
-خانم امیری حواستون به درس هست؟
با منگی، مِن مِنی کردم که با حس سوزش کمرم، با چهره درهم رفته، نگاه قایمکی به پشت سرم انداختم. یک موجود بسیار وحشی ، که با چشماش سعی در خفه کردم داشت. همون طور که زمزمه وار به حوا القاب بد هدیه می دادم، مجددا با شنیدن صدای استاد، از جا پریدم و با قورت دادن آب دهنم، نگاهم رو به سمت استاد سوق دادم. نمی دونستم ذهن خرابی داشتم یا نه، اما می دونستم که اگه بخوام واسه بهانه جور کردن معطلش کنم، بهای سنگینی قرار هست بپردازم؛ چون قبلا از کلاس بیرونم کرده بود و پس از کلی خواهش و التماس، دلش کمی برام سوخت و اجازه داد سر کلاسش حاضر بشم. استاد با چهره برزخی، و با قدم های آروم به سمتم اومد. پس از اون که مقابلم ایستاد، نگاهم رو سریع به کاشی های زیر پام دوختم و با صدای لرزون گفتم:
-ببخشید استاد تکرار نمی شه!
هر چی بیشتر به کاشی ها نگاه می کردم، قلبم بیشتر تند تند می زد و از شانس بد یا خوبی که همیشه همراهم بود، با شنیدن صدای استاد، انگار از جهنم نجات پیدا کرده بودم.
-خانم امیری، یک بار دیگه همچین بی حواسی ببینم، دیگه کلاس نمی‌یاین!
با شنیدن حرف استاد، نگاهی به همه انداختم. صدا از هیچ کسی در نمی اومد و از تعلیمات بسیار خوبی بود، که استاد به افراد داده بود. با آسودگی نفس عمیقی کشیدم و با صدایی رسا که هیچ گونه لرزشی نداشت گفتم:
-چشم استاد. دیگه تکرار نمی شه!
پس از اتمام حرف‌های استاد که مثل سوحان، روح و روان خسته آدم رو خراش می داد، خسته نباشیدی حواله بچه‌ها کرد و همگی با برداشتن وسایل شون، یک به یک از کلاس خارج شدن. که یهو با حس کشیده شدن دستم، با تعجب نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم. کسی نبود جز حوای خشن و وحشی، که جزو محالات بود با روحیات من سازگار بشه. با عصبانیت دستم رو از توی دستش کشیدم، و با قدم های تند که نشون دهنده خشم انکار نشدنیم بود، به سمت سلف دانشگاه تغییر جهت دادم. هرچی بیشتر نزدیک سلف می شدم، صدای بلند حوا بیشتر کلافم می کرد. که یهو با برگشتنم به سمت حوا، با چشمای گرد شده گفتم:
-چرا دنبالم می یای؟! مگه کار و زندگی نداری؟
حوا با نفس عمیقی که کشید، با عصبانیت نگاهم کرد و با چهره ای که سرخ شده بود، آروم غرید:
-دختر چرا یهو طوفانی می شی؟!
با نگاه چپ چپی، دستام تو هم گره زدم و با ابروهای بالا رفته گفتم:
-یعنی تو نمی دونی؟
حوا با بستن چشماش، پوفی کشید و با گرفتن دست بیچارم گفت:
- بیا بریم بعد هر چقدر خواستی حرف حوالم کن باشه؟
با شنیدن حرفش، کم کم نیشم باز شد و با چشمای چراغونی، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم . حوا با دیدن حالت چهرم، با چشمای گرد شده نگاهی به بالای سرش انداخت و گفت:
-خدایا شفاهش بده!
و با کشیدن دستم، به سمت مقصد نامعلوم کشوندم. با رسیدن به جایی که حوا می‌خواست، دهنم اندازه غار علیصدر باز موند.
دانشجو ها مثل مور و ملخ، تو هم می لولیدن. با کنجکاوی که ذاتی بود، نگاهم رو به حوا دوختم.
-اینجا چه خبره حوا؟!
حوا با هیجانی که بیشتر شبیه بچه ها می کردش، گفت:
-برای پایان ناممون می خوان بفرستمون جاهای دور افتاده ایران؛ اما جاهایی که می فرستن برای هر کسی متفاوت هست!
با تعجب نگاهش کردم. اثری از شیطنت یا شوخی، تو چهرش پیدا نمی شد. با خاروندن سرم که بیشتر شبیه به نوازش مقنعه بود، گفتم:
-حالا چرا همین تهران نمی گن بریم؟
حوا با چشم غرنه ای که بهم کرد، نگاهش رو به سمت تابلو اعلانات دوخت و گفت:
-چون جاهای دیگه، چیزای درون زمین بیشتره خنگول!
با چهره ای که خستگی و کلافگی درش بیداد می کرد، سری تکون دادم و پس از خداحافظی با حوا، از دانشگاه خارج شدم. خیابون خلوت بود و تعداد کمی، در حال خرید کردن یا قدم زدن بودن. البته همیشه خلوت بود و از خوش شانسی من، بادی به سرم می خورد. پس از چند ثانیه فکر کردن، بالاخره تصمیم گرفتم باد منو به رقص دربیاره و گردباد بزرگی رو به وجود بیاد. با همین فکر، قهقه بلندی سر دادم. دو پسری که مشغول حرف زدن با هم بودن، با شنیدن صدام نگاه چپکی بهم انداختن، که با خنده تار موی بیرون افتاده از مقنعم رو دادم تو، و با نفس عمیقی که کشیدم شروع به دویدن کردم. پس از چند دقیقه، مقابل خونه ایستادم، و با نفس نفس تکیه ای به درخت پشت سرم دادم که با شنیدن صدایی از پشت سرم، با جیغ خفه ای از جا پریدم.
-آلما خانم؟
با حرص چشمام رو برای لحظه ای کوتاه بستم، و با حرص آروم گفتم:
-بله آقا نادر؟!
چشمام رو که باز کردم، با ابروهای بالا رفته نگاهم رو به پشت سرم دوختم. نادر با لبخند مزخرفش، که من رو یاد گوریل می نداخت، بهم نگاه می کرد، با ژست جفنگی که گرفته بود، گفت:
-به درخت تکیه دادید، خدایی نکرده فکر کردم چیزیتون شده!
با شنیدن حرفش، با چهره ای پکر نگاهش کردم. هر چی می گذشت، حالت صورتش به سرخی می زد و از شانس خیلی خوبم، سریع گفت:
-شرمنده مزاحمتون شدم با اجازه!
و با قدم های آهسته، از دیدم دور و دور تر شد. با پوفی که کشیدم، به سمت درب خونه رفتم و با فشردن دکمه زنگ خونه، منتظر باز شدنش موندم. پس از چند ثانیه که برای من شامل چند سال، چند ماه و چند روز شده بود، درب با صدای تیکی باز شد و صدای دلنشینم، سکوت مظلومانه ای که برای مدتی از دستم راحت بود بهم زد.
- آهای! من اومدم!
پس از در اوردن کفشام و جای دادنشون تو کمد، وارد خونه شدم و با قدم های تند به سمت آشپزخونه حرکت کردم. مامان که برای خودش داشت آواز قناری می خوند، و هر از گاهی قری به خودش می داد، به سمت یخچال رفت. با لبخند شیطانی به ستمش رفتم و با پخی که نثارش کردم، صدای جیغ گوش خراش مامان گوش هام رو کر کرد. مامان با چشمای گرد شده، دستش رو روی قلبش گذاشته بود و بعد از چند ثانیه، که حالتم شباهتی به پشیمونی داشت، با مظلومیت گفتم:
-مامان؟
مامان که تا اون لحظه مبهوت بود، با شنیدن صدام نگاهم کرد و با حرص گفت:

-کوفت مامان!


در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، • Zahra • و 26 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
با مظلومیت سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-ببخشید!
پس از چند ثانیه، با شنیدن صدای مامان، با چهره ای که تعجب و شادی درش پیدا بود، نگاهش کردم.
-می بخشم؛ اما دیگه از این کارا نکنیا!
با نیش باز سری تکون دادم وبه سمت قابلمه ها که حاوی غذاهای خوشمزه بودن، رفتم؛ ولی متاسفانه با صدای جدی مامان که منو یاد صدای پلیسا می نداخت، از ناخونک زدن منصرف شدم.
-دست زدی بی ناهار!
با چهره ای مغموم، دو کمون بالای چشمام تو هم رفتن و با کمی کنجکاوی که از بوی خوب غذاها نشأت گرفته بود، گفتم:
-چی داریم ناهار؟
مامان با بی حالی، نگاهی به ساعت روی دیوار آشپزخونه انداخت و گفت:
-هر وقت اومدی برای ناهار، می فهمی. حالا هم برو لباسات عوض کن و دوش بگیر، که بوی عرقت کل خونه رو مسموم کرده!
با حرص سری تکون دادم و با شونه های افتاده که خبر از شکست خوردنم داده بود، به سمت اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاق شدم، بوی خوش گل محمدی، ریه هام رو از عطر خوبش پر کرد. چقدر این عطر رو دوس داشتم! لامصب روح و روان آدم رو سرجاش می اورد. با خستگی نگاهی به ساعت روی میز انداختم. خیلی گرسنم بود و نمی تونستم یک ساعت تو حموم با شکم گرسنه بمونم؛ پس با در اوردن لباسای دانشگاهم، لباس زیتونی رنگی که مامان از کیش برام خریده بود، از کمد در اوردم و پس از پوشیدنش، نگاهی از تو آیینه به خودم انداختم. سفید بودم و رنگ زیتونی بهم می اومد، و چون رنگ چشمام زیتونی پررنگ بود، سازگاری جالبی رو به وجود اورده بود. پس از اتمام کار، از اتاق بیرون رفتم و به سمت میز غذا خوری که در انتظارم بود به راه افتادم . بابا و دو برادرم عماد، مهزاد و مامان نشسته بودند و برای غذا، منتظرم بودن. پس از کلی احوالپرسی، روی صندلی نشستم و با بسم الله، غذا خوردن رو شروع کردیم. پس از خوردن غذای خوشمزه مامان، بابا با نگاهی که بهم انداخت گفت:
-آلما؟ از عمو رجب شنیدم برای پایان نامتون میخوان بفرستنتون روستا های دور افتاده! درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
-اره بابا جون! نمیدونم شهر مگه چشه؟
بابا با تک خنده ای که کرد گفت:
-شهر چیزای باستانی نداره. بیشتر جاهایی که دور افتاده هستن، اون جور جاها دارن.
مهزاد با چشمای سبز رنگش، نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
-آلما باید مواظب خودت باشیا! اگه میخوای من و عماد بیایم پیشت؟
با شنیدن حرف مهزاد، خنده ای سر دادم و گفتم:
-لازم نیست برادر من! من بزرگ هستم و می تونم از خودم مراقبت کنم!
بابا با چشمایی که مهربونی درشون شنا می کرد، گفت:
-دختر اگه تو پیرم بشی، بازم برای من همون دختر کوچولو میمونی!
مامان با خنده ای که حسادت پشتش پنهون بود، تار موی رقصونش رو پشت گوشش حواله کرد و گفت:
- سجاد دخترم لوس نکن! بذار بره و مطمئنم چیزی پیدا میکنه که خیلی به نفعش باشه.
با حرف مامان موافق بودم؛ چون من اون قدر فضول بودم که هیچ چیزی از دستم قایم نمی موند. بابا با خنده نگاهی به مامان کرد و گفت:
-چشم خانمم!
پس از جمع کردن سفره، همگی به سمت اتاق هامون رفتیم. فردا باید می فهمیدم کجا می فرستنم. امیدوارم که اتفاق های بدی پیش نیاد. روی مبل نشستم و با هزاران افکار رنگارنگ که سعی در بلعیدن ذهنم داشتن، خمیازه ای کشیدم و با گرم شدن چشمام، دیدم به مقابل تیره شد.
***
با صدای آواز آزار دهنده ای که معلوم نبود متعلق به چه موجودی بود، چشمام باز شدن. اطرافم تار دیده می شد و همزمان با مالش چشمام، از جا بلند شدم که یهو با حس تیر کشیدن گردنم، جیغ خفه ای سردادم. ای خدا! بازم خوابم برد؟! همیشه وقتی رو این مبل می خوابیدم، سریع خوابم می برد. لامصب انگار گهواره بود. با چهره در هم رفته، گردنم رو ماساژ دادم و با دید واضح، به اطرافم خیره شدم.
صبح شده بود و نورخورشید، از پشت پرده هم به اتاق نفوذ کرده بود؛ که به یک بارگی، با شنیدن صدای قوقولی قوقولی خروس همسایه، آقای تعجب، من رو تو خودش حل کرد. عجب گیری کرده بودما! صد بار گفتم این خروس بفروشن. گوش ندادن که ندادن! با یاد حرف مهزاد که می گفت، هر وقت صبح ها بیدار می شه، فقط و فقط با صدای اون چشماش باز می شه و هر دفعه هم صداش تغییر می کنه. من که بهش می گم خروس چند حرفه! از بس که دوبلر قهاریه، خندم گرفت. پس ازانجام کار در توالت، روی صندلی میز آرایشیم نشستم و به خودم خیره شدم. صبح ها صورتم رنگ میت می شد و رنگ چشمام رو به قرمزی می زد. هزار بار وقتی عماد یا مهزاد من رو این جوری می دیدن، برای چند دقیقه مبهوت، سرجاشون خشکشون می زد؛ ولی برای مامان و بابا، عادی شده بود.با برداشتن شونه سیاه رنگی که عکس خفاش پشتش درج شده بود، موهای طلاییم رو آروم آروم شونه زدم و پس از بستن موهام، از اتاق خارج شدم. سکوت سرتاسر خونه رو به نام خودش زده بود و هیچ صدایی نمی اومد. بنظر می اومد که همه خواب باشن.


در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، • Zahra • و 25 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
با خمیازه ای که کشیدم، از پله ها پایین رفتم و با رسیدن به اشپزخونه، مستقیم به سمت یخچال رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. در یخچال که باز کردم، چیزی برای خوردن نبود. عملا خالی بود؛ اما وقتی که خواستم دربش رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، • Zahra • و 25 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
-نمی دونم والا!
پس از چند دقیقه، به کلاس رسیدیم. هنوز استاد نیومده بود و بیشتر بچه ها، سرشون تو هم بود و مشغول حرف زدن بودن. شرط می بستم درصد زیادشون غیبت می کردن. بیتا که یکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، • Zahra • و 25 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
فکر و ذهنم، پی اتفاق چند دقیقه پیش بود. اون نامه، باز شدن درب خونه، همه و همه انگار برام یه کابوس ترسناک بودن و دیدن او عروسک، بهم فهموند چیزهایی هست که من ازشون بی خبرم. با شنیدن صدای وحشتناکی از بالای سرم، با ترس هینی گفتم و از جا پریدم. من طاقت سکته کردن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، • Zahra • و 26 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
با شنیدن حرفش، دلم براش کباب شد. اون همه ثروت و تنهایی، اصلا خوب نبود. کم کم اشک تو چشماش جمع شد که با دیدن اشک هاش، هول کردم و گفتم:
-مهسا خانم؟! چرا گریه می کنید؟
مهسا خانم با شنیدن حرفم، بیشتر گریه کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، • Zahra • و 25 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
پس از تموم شدن فیلم، مهسا خانم از جا بلند شد و برق رو روشن کرد. وقتی برق روشن شد با دیدن چهرم، نگرانی از صورتش بیداد کرد. سریع به سمتم اومد و گفت:
-آلما جون! چت شده دختر؟
با لبخند مصنوعی که از هزارتا دروغ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، Saghár✿، Ghazaleh.A و 23 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
-ببخشید مامان، با مهسا خانم داشتم فیلم می دیدم.
از جا بلند شد به سمت اتاقش رفت و اخرین چیزی که بارم کرد.
-برو بخواب دختر. امروز روز خسته کننده ای بود!
با سردرگمی شونه ای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم. پس از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اسرار مجسمه | Sara_Safari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، آیدا رستمی، Saghár✿ و 25 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا