خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,573
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

ساتورنو پرسید «چه احساسی داری؟»
زن گفت «خوشحال که بالاخره اومدی این جا عزیزم، بارها مرگو پیش چشمم دیده‎م»
فرصت نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشک از رنجهای صومعه گفت، از وحشیگری پرستارها؛ از غذایی که باید پیش سگ‎ها انداخت؛ و از شبهای تمام‎نشدنی وحشتی که نمی‎گذاشتند چشم بر هم بگذارد.
«حتی نمی‎دونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی که می‎دونم اینه که هر کدوم از قبلی بدتره» و از ته دل آه کشید:
«خیال نمی‎کنم به حال اولم برگردم»
ساتورنو گفت «دیگه حالا تموم شد» با سر انگشتانش بر جای زخمهای چهره دست می‎کشید. «شنبه‎ها می‎آم به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر می‎آم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم می‎شه» با سرانگشتانش بر جای زخمهای چهره دست می‎کشید. «شنبه‎ها می‎آم به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میآم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم می‎شه»
زن چشمهای از حدقه درآمده‎اش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی می‎کرد افسونش را، در اجرای تردستی‎ها، در اینجا به کار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، که نسخه بدل چاشنی زدۀ هشدارهای دکتر بود، با زن حرف می زد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه که چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی کامل پیدا کنی» ماریا به صرافت موضوع افتاد.
بهت‎زده گفت «به خاطر خدا، عزیزم، تو دیگه نگو که من دیوونه‎م»
ساتورنو که سعی می‎کرد بخنند، گفت «به چه چیزهایی فکر می‎کنی! آخه به صلاح همه ست که یه مدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر»
ماریا گفت «اما من به‎ت گفتم که فقط اومدم یه تلفن بکنم»
ساتورنو نمی‎دانست در برابر وسواس‎های ترسناکِ زن چه واکنشی نشان بدهد. به هرکولینا نگریست. او از فرصت استفاده کرد و به ساعتش اشاره کرد تا بگوید که وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هرکولینا را دید که آمادۀ حمله است و دارد خیز می‎گیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یک زن دیوانۀ واقعی شروع کرد به جیغ کشیدن. ساتورنو تا آنجا که می‎توانست با محبت تمام خود را از چنگ او رها کرد و به الطاف هرکولینا که او را از پشت سر گرفت، سپرد. هرکولینا بی آن که فرصت واکنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه کرد و بر سر ساتورنوی شعبده‎باز داد کشید:
«برو دیگه!»
ساتورنو وحشتزده پا به فرار گذاشت.


ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,573
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید


اما شنبۀ بعد که وحشت ملاقات گذشته را از سر گذرانده بود همراه گربه، که لباسی همانند لباس خود به او پوشانده بود، یعنی شلوار چسبان زرد و قرمز لئوتاردوی بزرگ به آسایشگاه رفت. کلاه سیلندر سرگذاشته بود و شنل چرخانی که ظاهرا به درد پرواز می‎خورد. با وانت سیرک خود وارد حیاط شد و آنجا نمایش جذابی اجرا کرد که ساعتی طول کشید و ساکنان آسایشگاه از بالکنها با فریادهای گوشخراش و کف زدن‎های بی موقع، حالی کردند. همه حضور داشتند به جز ماریا که نه تنها حاضر نشد او را ملاقات کند بلکه برای تماشا هم پا به بالکن نگذاشت. ساتورنو رنجید.
رئیس او را تسلی داد: «این واکنش عادی‎یه، فراموش می‎شه»
اما هیچگاه فراموش نشد. ساتورنو بعد از آن که بیهوده سعی کرد ماریا را ببیند همۀ تلاش خود را به کار برد تا نامه‎ای به دست او برساند، اما بی نتیجه بود. زن چهار بار نامه را باز نکرده و بدون اظهار نظر پس فرستاد. ساتورنو دیگر دنبال نکرد اما مرتب توی دفتر نگهبان سیگار می‎گذاشت بی آن که پی‎جویی کند که به دست ماریا می‎رسد یا نه تا این که سرانجام واقعیت او را شکست داد.
کسی از عاقبت کار ساتورنو خبری پیدا نکرد، از این که دوباره ازدواج کرد و راهی زادگاهش شد. پیش از ترک بارسلون گربۀ نیمه گرسنه را به دست یکی از دوستان دختر سر به هوایش سپرد؛ که او نیز قول داد برای ماریا سیگار ببرد. اما دختر هم پس از مدّتی دیگر پیدایش نشد. رُسا رگاس تعریف می‎کرد که دوازده سال پیش او را، به سبک یه فرقۀ شرقی با سری تراشیده و خرقۀ بلند نارنجی رنگ، توی فروشگاه بزرگ کورته اینگلس با شکم پیش آمده دیده‎است. رسا تعریف کرده که چند وقت یکبار برای ماریا سیگار می‎بـرده و چند مشکل ضروری او را حل کرده تا این که روزی تنها با خرابه‎های بیمارستان روبرو می‎شود که مثل خاطرۀ ناخوشایندی از زمانهای مصیبت‎بار درهم کوبیده شده. ماریا ظاهراً در آخرین ملاقات خیلی معقول بوده؛ فقط کمی چاق بوده و از آرامش صومعه رضایت داشته و این همان روزی بود که او گربه را برای ماریا برد؛ چون پولی که ساتورنو برای غذایش گذاشته بود ته کشیده بود.

آوریل 1978




ترجمه داستان من فقط اومدم یه تلفن بکنم | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Narín✿ و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا