خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: بغض‌‌های هر شب من
نام نویسنده: م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨
ناظر: ~MOHADESE~
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: این داستان درباره دختری از تبار غیرت و عشق به نام تووشیار هست که در سرزمین پدری زندگی می‌کنه و به خاطر کار پدرش به تهران میاد و با وجود عشقی که در دل داره دچار هیاهویی در اصارت میشه!
سبکی متفاوت از رمان‌های ارباب رعیتی


در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 19 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او
مقدمه
میان دشتهای سردرگمی با پری شکسته و کمری خمیده کوچه پس کوچه های حضورت را چه بی دریغ میپیمایم ولی دریغ از کهنه دلقی برای جرعه ای از بودنت ...
حیف نیست ؟
که اینچنین بی خبر میگذاری ام؟
این داستان براورده از تفکرات نویسنده و سراسر خیال ساخته شده و تمامی اشخاص داستان غیر حقیقی هستند .


در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 16 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان بغض های هرشب من
پارت اول
دل تو دلم نبود توی حیاط کوچک خونه ، خیره به باغچه کوچک کنارش ، به گل های یاس پیچیده در هم که به سمت بالا ، از دیوار حرکت کرده بود و منو یاد خونه اقا جان می انداخت (پدر بزرگ تووشیار) خیره نگاه میکردم و توی خیال خود به یاد تعاریف مهشید از جلسه های هییت و صحبت هایی که در موردش بحث میکنن بود بدجور به قول پدرم هوایی شده بودم و این هوایی شدن بد کاری دستم داد . هنوز جای بعضی از کبودی ها روی تنم بود و از یاداوریش هم درد توی بدنم میپیچید دستی روی بازو کشیدم که لرزی توی تنم پیچ خورد ، حتی یاداوریش برام درناک بود ، چادرم رو که دورم بود روی سرم کشیدم ، اگه به جای صدای در زدن مهشید ، با کلید انداختن پدرم رو به رو میشدم ، از این طور نشستنم عصبانی میشد .صدای در منو از تمامی ذهنیات جور واجوری که هر لحظه از جایی به جای دیگه میپرید بیرون کشید و پشت بندش صدای اهسته مهشید به گوش میرسید که صدا میزد:
-تووشیار ... تووشیار ... باز کن
... چادرم رو روی سرم مرتب کردم و راهمو به سمت در کشیدم ، در و باز کردم ، مهشید مثل همیشه بدون تعلل همون طور که با لبخند پهنش پا به داخل چارچوب در میذاشت منو در دستاتش کشید این خصار دستانش همیشه برام لذ‌ت بخش بود هیچ وقت یادم نمیاد کسی توی شهر پدریم منو در اغوش کشیده باشه همیشه اوج محبت لبخند های کوچک کنترل شده بود .
-وای تووشیار انقدر باهات حرف دارم که نگو
-اخ جون دارم میمیرم از فوضولی بیا بشین برات چایی و میوه بیارم تو ام همه چیزو برام تعریف کن
حضور این دختر همیشه برام هیجان آور بود ، بودنش تمام مشکلات و از یادم میبرد ؛ از دعوای شدید پدرم که اصل موضوع سر گوش دادن حرف های مهشید و مخفی کاری که تصمیم به انجامش داشتم و نشد و قسمتم کتک های پدرم شد ، که مصادف با هفته پیش بود ؛ تا حالا نه با اون ملاقاتی داشتم و نه خبری ازش که با ملاقات دوباره اش و لبخند همیشگیش تمامشو از یاد بردم اهسته نگاهی به بیرون در انداختم و با خیال راحت که هنوز پدرم فکر برگشتن به سرش نزده در و اروم بسته امو پشت سر مهشید راه افتادم همچین با ذوق از اتفاقایی که تو این چند روز افتاده بود ؛ برام صحبت میکرد که دلم نمیخواست حتی در جواب حرف هاش حرفی بزنم و فقط برای تاییدشون سر تکون میدادم همون طور که روی مبل چوبی گوشه حیاط چاییشو قلپ قلپ سر میکشید از حرفای جدید جلسات هفتگیشون میگفت
-هفته پیش که اقا ت یهو سر رسید و نذاشت یواشکی بیای جلسه هفتگی رو ببینی ، حد اقل امروز بیا خیلی خوش میگذره انقدر ادم میاد که نگو
-وای نه هنوز بدنم درد میکنه در ضمن اصلا دلم نمیخواد اقام دوباره عصبانی بشه
و همون طور اروم دستمو روی بازوم تکون میدادم نگاهی به سیاهی کمرنگ روی بازوم که از زیر استین بلیز دخترونه استین کوتاهم معلوم بود کردو ادامه داد
-وای اقات چی کارت کرده چطور دلش اومد دختر به این خوشگلی رو بزنه
و چشمکی نثارم کرد
-برو گمشو ، مسخره ، اصلا تو همش دردسری نه دیگه با تو کار دارم ؛ نه دیگه میام یواشکی خونتون چادرشو دورش جمع کرد و گفت :
- خب پس برم من دیگه
مشتی نثار بازوش کردم و گفتم
- لوس نشو دیگه ، میترسم ، دیگه نمیخوام بیام خونتون همین که تو برام تعریف میکنی کافیه
- باشه هر جور راحتی
صدای چرخیدن کلید توی در باعث تکون خوردن جفتمون شد حول کرده به سمت در رفتم و اهسته پرده گل گلی پشت درو کنار زدم ولی در باز نشد به سمت مهشید که چادرشو روی سرش کشیده بود و از زیر چادر ، چادرش رو توی دست مشت شده اش گرفته بود نگاه کردم مهشید به سمتم اومد با اشاره گفت که در وباز کنم با باز شدن در نفسی از اسودگی کشیدم و بدون اینکه اجازه حرف زدن به محمد برادر مهشید که با قیافه لوده ای پشت در بود بدم با تشر به مهشید گفتم
-بیا بابا نترس داداش عاقلته زود باش برو تا بابام نیومده و تو داداشتو ندیده که این سری دیگه کار دستم میده
مهشید با حرکت سریعی از پشت پرده بیرون اومد و گوش محمد رو گرفت و بدون توجه به من گفت
- ده اخه پدر سوخته بی شرف تو ام از ما آتو گرفتی و منو میچزونی اگه دیگه تو درسات کمکت کردم.
محمد برادر کوچیک مهشید بود که تقریبا دو سال ازش کوچیکتر بود و همش در حال اذیت کردن هم بودن ، بدون توجه به من همون طور که گوش محمد و میکشید و به سمت خونشون که کنار خونه ما بود رفت و داخل خونه شد توی دلم دیوونه ای نثارش کردم که در و باز کرد و گفت
- خداحافظ تووشیار ... در ضمن دیوونه ام خودتی


در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 16 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
خنده ای کردم و در و بستم داخل خونه شدم و به سمت آشپز خانه رفتم و مشغول درست کردن غذای مورد علاقه پدرم شدم . کارم دیگه تموم شده بود ، نظافت خونه و آبیاری گلهای شمعدونی کنار حوض ، که بهترین کار هر روزم بود و با عشق به یاد امیر یل که همیشه موقع شرم وقتی که متوجه نگاه خیره اش به خودم میشدم نگاهشو ازم میگرفت و به گلهای شمعدونی کنار پنجره یا کنار حوض خونه اقا جان میدوخت انجام میدادم دستی از روی نوازش به گلبرگ گل کنار حوض کشیدم و شروع به درد و دل با اون گل زیبا شدم این گل مثل من بود با تمام گلای شمعدونی فرق داشت به قول امیر یل خوشگل تر بود؛ پدرم عادت داشت تک کلمه ای باهام صحبت کنه و بدون زمان دقیق ، هفته پیش قرار بر این بوده که امیر یل (پسر عموی تووشیار) سری به خونه ما بزنه و پدر گفته بود - همین روز هاست که بیاد منم تنها توی خونه و دلتنگ خانم جان با اون تیکه کلام های قشنگش ، سرگرم فکر ، خیال و رویاهای بچگانه ای که مهشید توی سرم انداخت؛ وفتی به خونمون اومد و با هزار زور راضیم کرد که بدون اینکه پدرم بدونه به خونشون بریم ، که حداقل اوایل جلسه هفتهگی شون رو حضور داشته باشم - بابا کسی نمیفهمه مگه همیشه اقات ساعت هفت نمیاد ؟ - چرا... ولی - ولی نداره که ... الان پنجه توام که اب گوشتتو بار گذاشتی تا اون جا بیفته ما میریم و تا شیش بر میگردیم که تو ام خیالت راحت باشه خوبه - اخه تو که میدونی اقام دوست نداره من جایی برم میگه بگو مهشید بیاد اون وقت میگی یواشکی بریم! - دیوونه نمیفهمه - من تا حالا بهش دروغ نگفتم که ... - بس کن بیا بریم دستم رو گرفت و به سمت در برد ، حتی نگذاشت حرفم رو تموم کنم چادر گل دارم رو دور کمرم نگه داشتم تا روی زمین نیفته و با ترس توی کوچه رو نگاه میکردم - بذار چادرم رو سرم کنم زشته به خدا - باشه بابا سرت کن... دستم رو رها کرد و منم بدون توجه بهش چادرم از دور کمرم به سمت سرم اوردم و روی سرم مرتب کردم و گفتم : - اماده ام بریم که مهشید با لحن سردی که به کل عوض شده بود با صدای اروم گفت : - کجا بریم ؟ - حواست کجاست ، خودت گفتی زودی بریم جلسه هفتگی تون و زود برگردیم تا اقام نیومده تازه به نگاه دو دو زده مهشید دقت کردم که با دستای لرزونو ابرو هایی که به علامت نگو دائم بهم علامت میداد اهسته به پست سرم برگشتم که با سیاهی رفتن چشمامو محکم خوردنم به زمین شکه شدم صدای پای مهشید که به سمت خونشون رفت و در و بهم زد به گوشم خورد از ترس حتی سرم رو هم بلند نکردم فقط سوزش پوست صورتم و درد توی بازوی راستم که به خاطر برخوردم به زمین بود رو حس میکردم ، صدای نفس های مردونه پدرم که به خاطر عصبانیت تند شده بود ترسم رو دو چندان میکرد اما صدای قدم های مردونه ای که به سمت ما اومد و اروم با صدای دلنشین آشناش که سعی داشت پدرم رو اروم کنه احساس امنیت کردم و ترسم کمتر شد - عمو تو رو خدا چی کار میکنی گنـ*ـاه داره ، اروم باشید برید داخل ، اینجا خوبیت نداره ضربه ی سیلی پدرم بیشتر از درد جسمی درد روحی برام به همراه داشت که پدری که تا به حال نازک تر از گل بهم نگفته حالا ... همون روز امیر یل توی حیاط خونه همون طور که اروم حرف میزد به پدرم که کنار تو گل زیبا نشست و گفت : - عمو دخترتونه درست کار اشتباه کرده ، اما خودتون بهتر از من میدونین ، تووشیار از برگ های این گل هم ظریف تره مثل مادر خدا بیامرزش به همون زیبایی و دلنشینی که همیشه خانم جان میگن ؛ دل شما رو بردن ، اصلا چرا راه دور بریم همین گل زیبا که با تموم شمعدونی هایی که تا حالا دیدم متفاوته ، اما از همه دوست داشتنی تر، عمو تووشیار اشتباه کرده ولی حقش سیلی پدرش نبود . با یاداوری جملات اون روز امیر یل اشک تو چشم هام جمع شد و اروم از گوشه چشمم فروریخت برای اولین بار بود که امیر یل بیشتر از یک روز نموند و رفت حتی کوچک ترین حرفی هم با من نزد به یاد داری گل زیبا ؛صدای چرخش کلید توی در باعث شد سریع از جام بلند شدم و خودم رو به چهار چوب در اتاق برسونم و اروم سرمو از پشت پرده های سبز خوش رنگ اتاق پذیرایی بیرون بیارم از اون روز پدر دیگه هر روز زود تر به خونه بر میگشت با دیدن پدر سلامی کردم و اروم به سمتش اومدم میوه های توی دستش رو گرفتم که پدر سری تکون داد و داخل شد و به پشتی همیشگی ش تکیه زد و پاشو دراز کرد


در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ASaLi_Nh8ay و 13 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مگه نگفتم بدون چادر حق نداری بیای تو حیاط سری از روی تاسف تکون داد و حرفش رو زیر لـ*ـب ادامه داد : - وقتی دختر نشون کرده رو برداری از شهرش بیاری کافرستون همین میشه دیگه ؛ حرف توسرت بره بچه ، ببینم میتونی یک شب اعصابمونو بهم نریزی ؟ - شرمنده اقا داشتم گل ها رو آب میدادم ، ببخشید با سر زیر افتاد با شرمندگی که میشد از تو چهره ام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ASaLi_Nh8ay و 13 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
- نکنه تو ام مثل فریده عاشق این پسر چشم رنگی شدی تو که خودت چشم هات ... بدون اینکه اجازه بدم جمله اش رو کامل کنه با تشر گفتم : - بی خود بیخود ... اولا اون پسرک چندش مسخره قیافه اش کجا بود که بخواد دلی به خاطرش تکون بخره چه برسه به عاشقی دوما چشای من عین اون مرده متحرک نیست با اون شلوارش که عین دامن زنونه میمونه در ضمن چشم های من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
- این بچه تاب نوکری و حمالی مردمو نداره اون خان بعدیه ده چه به کلفتی نوکری اون مرتیکه تازه اونم تو تهرون خراب شده ... بلا به دور ... کافرستون - بس کن دیگه زن هی پشت سر هم غر میزنی سر من تو رو چه به تدبیر اقا شمس گفته مجبورم اون حرفش بیارم کار دستمون میده خانم جو لـ*ـب ور چید و ادادمه داد:
-وای خاک به سرم یعنی میخواد بلایی سر بچه ام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
از روی صندلیش بلند شد و جلوی پام رو زمین نشست و با لبخندی از سر رضایت گفت الهی به پای هم پیر شید ننه از کمد کنار پشتی پارچه قرمز خوشگلی و بیرون کشید بازش کرد گردنبندی خوش تراشی و که با نگینای فیروزه ای روش کار شده بود به گردنم بست - این نشون مادرته دخترم وقتی واسه بابات نشونش کردیم اینو بستم به گردنش ذوق خاصی پیدا کردم و بغضی از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ASaLi_Nh8ay و 9 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
دهنم نمیدونم از تعجب یا از خوشحالی فراوون باز موند نمیدونستم چی کار باید بکنم تو دلم فکر میکردم امیر یل شاید از من خوشش بیاد یا حتی گاهی فکر میکردم بیشتر به خاطر اسرار خانواده ها داره تن به این حرفا میده ولی با حرفش نفسم توی سـ*ـینه حبس شد وای خدایا شکرت چقدر این حس با تمام استرسش شیرینه چقدر حال خوبی داره چقد لطیفه و لـ*ـذت بخشه تو همین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

م.طباطبائی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
154
امتیاز
98
سن
28
محل سکونت
تهران
زمان حضور
10 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دیدن پدرم حرف توی دهنم ماسید معلوم بود حالش خیلی بده بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده درو هول داد و داخل شد و در و محکم بست روی مبل چوبی گوشه حیاط که دقیقا روبرو ی در بود نشست ودستشو پایه سرش کرد وارنج دستش روی پاش قرار داد و به اون تکیه کرد دائم سرشو بلند میکرد نفس عمیق میکشید قدم میزد و دوباره میشست دلم شور افتاد حتی جرئت پرسیدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بغض‌های هر شب من | م.طباطبائی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، Asal_Zinati و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا