خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به ایده و سیر فن فیکشن چه امتیازی می‌دهید؟ به کدام شخصیت علاقه‌ی بیشتر دارید؟

  • 2

    رای: 0 0.0%
  • 1

    رای: 0 0.0%
  • 0

    رای: 0 0.0%
  • سامنتو

    رای: 0 0.0%
  • میرال

    رای: 0 0.0%
  • سالز

    رای: 0 0.0%
  • کیسان

    رای: 0 0.0%
  • گیشا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام فن فیکشن: نسل دوم زامبی‌ها
ژانر: فانتزی
نام نویسنده: ماهان
نام ناظر: Narges_Alioghli
بر اساس رمان: دختری با تمام موهبت‌ها
خلاصه: صد سال از آن روزی که ویروس همه گیر شد و کودکانی تازه شکل گرفتند می‌گذرد. درست در سالگرد پنجاهمین سالی که بشر در صلح و آرامش در حکومت شیانس* زندگی می‌کرد، اولین انسان به دنیا می‌آید و همه چیز را به هم می‌ریزد!

پای سازمان امنیت ماتیس* به این ماجرا باز میشود و حالا اعضای آن باید در مورد این بچه‌ی انسان تصمیم بگیرند.
* شیانس: Shianess
* ماتیس: Matis

سخن نویسنده: ایده پایه این رمان از رمان دختری با تمام موهبت‌ها از مایک کری است. در این رمان، نویسنده به آموزش گروهی از کودکان پرداخته که هوش انسانی دارند اما در مقابل گوشت انسان و بوی او واکنش نشان می‌دادند. والدین این کودکان مبتلا به ویروس بودند، اما متنها مرگ آن‌ها باعث تبدیل آن‌ها به زامبی می‌شود، به همین خاطر ویروس به بدن کودکان آن‌ها انتقال یافت و گونه‌ای جدید خلق شد.
در پایان رمان دختری با تمام موهبت‌ها، نویسنده به وسیله شخصیت‌های داستان، نتیجه گیری می‌کند که برای ادامه بقا، همه انسان باید مبتلا شوند تا کودکان یا نسل دوم آن‌ها بتوانند بشریت را از انقراض حفظ کنند.
امیدوارم خوشتون بیاد.


در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، ASaLi_Nh8ay و 14 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلافه مچ پای راستم را که روی مچ پای چپم انداخته بودم، تکان می‌دادم.
- هی میرال. اون پاهای بوگندوت رو از روی میز بذار پایین.
به تذکرات بهداشتی کیسان که هر نیم ساعت یک بار به زبان می‌آورد، توجهی نکردم. صدای آهش را برای هزارمین بار شنیدم. نمی‌دانم چطور وقتی پشت این همه دم و دستگاه بودم و او دیدی به من نداشت، می‌دید که پاهایم را روی میز گذاشتم. بی‌حوصله نگاهی به اتاق کوچکمان انداختم. در اینجا به هر واحد یک اتاق اختصاص داده شده بود. یک اتاق تخم مرغ شکل که سقفش انحنا داشت و پنجره‌هایش مستقیم کل شهر پانزده را پوشش می‌داد. واقعا که خیلی برای پنج نفر کوچک بود!
سازمان ماتیس اهل کار گروهی نبود، به همین خاطر هر شهر به طور جداگانه زیر نظر بخش خودش بود. برای مثال ما فقط شهر پانزده را زیر نظر داشتیم. حتی ما به طور مستقیم ماموریت دریافت نمی‌کردیم. اگر بالایی‌ها می‌خواستند به ماموریتی بریم یا تماس گزارش را به واحد مورد نظر وصل می‌کردند یا ماموریت را برایمان به سیستم واحد ایمیل می‌کردند.
سازمان ماتیس شهر پانزده، پنج واحد پنج نفره‌ی اصلی داشت. واقعا که شهر کسل کننده‌ای بود. بیشتر از پنج سال بود که به ارتش و سازمان امنیت ماتیس پیوسته بودم؛ اما واقعا این جا آن طور که دلم می‌خواست نبود. کسل و بی‌انگیزه شده بودم. فکر می‌کردم اگر به اینجا بیایم، زندگی‌ام پر از هیجان و حس خوب می‌شود، اما این طور نبود. ترجیح می‌دادم در شهر‌های مرزی، مثل شهر بیست و یک یا شهر سه بودم که همیشه با یاغی‌ها درگیری دارند.
در عوض درگیر شدن با یاغی‌ها با واحد ریندا آشنا شدم؛ یکی از پنج واحد اصلی سازمان امنیتی ماتیس. واحد ریندا متشکل از پنج آدم روی اعصاب بی اعصاب بود که خودم پنجمین‌شان بودم! چی شد؟ انتظار داشتید بگویم با آدم‌های جالب و فوق العاده‌ای آشنا شدم؟ نه! اینجا از این خبر‌ها نبود. اوایل سر کله زدن با چنین آدم‌هایی خیلی مضحک و مسخره به نظر می‌رسید، اما کم کم برایم عادی شد.
رئیس واحد ما سامنتو بود؛ پسر بد خلق و همیشه عصبی ما که واقعا رهبر لایقی بود. کسی جز او نمی‌توانست ما را کنترل کند. درحالی که روی صندلی چرخدارم لق می‌زدم، کمی چرخیدم تا سامنتو را که پشت سیستمش نشسته بود، ببینم. با یک نگاه به چهره‌ی اخموی او مو به تنم سیخ شد و با شکلکی رو از او گرفتم. بد حرف نمی‌زد یا سرمان داد نمی‌کشید، ولی خب ذاتا چهره‌ای ترسناک داشت. موهای بلوندش بهم ریخته بودند و وقتی بلند می‌شد، خیلی باحال به نظر می‌رسید.
این دیگر اوضاع را زیادی جدی می‌گرفت. به مانیتورم چشم دوختم. همه چیز در حالت عادی بود. همه شهرها را سبز نشان می‌داد. واحد ما فقط یک سری کاغذبازی را باید انجام می‌داد که آن هم سامنتو و گیشا زحمتش را می‌کشیدند. کلا حوصله سر بر ترین مکان دنیا همین جا بود و بس!
درحالی که پاهایم را با شدت از روی میز برمی‌داشتم، نالیدم:
- من دیگه خیلی حوصلم سر رفته.
چهار تا چشم به من زل زدند. گیشا، دخترجدی و حوصله‌ سربری که بعد از من به گروه ملحق شده بود، آهی کشید و گفت:
- تو هر روز همین رو می‌گی.
انگشت اشاره را بالا بردم و گفتم:
- نه این دفعه فـ...
کیسان میان حرفم پرید و گفت:
- این رو هم هر روز...
با صدای زنگ تلفن حرفش را ناتمام گذاشت. به تلفن مشکی روی میزم نگاه کردم و مانند دیوانه‌ها گفتم:
- جدی؟ واقعا؟ این دفعه کدوم دزدی به مغازه میوه فروشی دستبرد زده؟ اوه! جدی؟ دزد نبوده؟ پس...
با صدای بلند سامنتو و تحکم درونش مجبور شدم مسخره بازی را تمام کنم و تلفن را بردارم. می‌دانستم این دفعه هم گزارش یک مورد بیخود و مزخرف است.
بی‌حوصله گفتم:
- سازمان امنیت ماتیس، بفرمایید.
صدای جیغ باعث شد، سر جایم صاف بشینم.
- اوه خدا رو شکر.
با گیجی و بهت گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟
- از بیمارستان گیا تماس می‌گیرم... اینجا... اینجا اوضاع خیلی بهم ریخته‌اس.
صدای خرخری در پس زمینه‌ی صدای زن می‌شنیدم. زن که انگار امیدی پیدا کرده باشد، با هول و ولا گفت:
- اینجا یه... یه بچه انسان به دنیا... اومده. خدای من! همه... هممون کنترل خودمون... رو از دست دادیم. نمی‌دونم باید چی کار کنم. خواهش می‌کنم...
خنده مسخره‌ای کردم که زیاد دوام نیاورد و روی لبان ماسید. یک بچه‌ی انسان؟ این غیر ممکن بود! انسان‌ها پنجاه سال پیش منقرض شده بودند.
با تمسخر گفتم:
- خدای من! داری شوخی می‌کنی؟!


در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع

صدای جیغ زن و پشت سر آن بوق مزخرف و اعصاب خرد کن تلفن باعث شد نتوانم اوضاع را تجزیه تحلیل کنم. بهت زده به تلفن خیره شدم.
- هی میرال، چی شد؟
با قیافه خشک و سفید شده‌ای به سامنتو نگاه کردم. او هم وقتی من را دید، با نگرانی بلند شد و گفت:
- چی شده؟
طره‌ای موهای مجعدش در صورتش ریخت. چینی روی پیشانی‌اش افتاده بود. دستانش را روی میز گذاشت.
تلفن را گذاشتم و با حیرت گفتم:
- گفت... گفت یه بچه انسان به دنیا اومده.
سامنتو با صدای شکسته‌ای گفت:
- چی؟
این موضوع آن قدر جدی بود که من را هم وا داشت تا جدی باشم. با فریاد گفتم:
- گفتم که یه بچه‌ی انسان به دنیا اومده، بیمارستان گیا، می‌دونم کجاست. عجله کنید!
به بقیه بچه‌ها نگاه کردم. آن‌ها هم مانند من شوکه شدند. تنها کسی که احساساتش در چهره‌اش نمود پیدا نمی‌کرد، سالز بود. موهای بلوند کوتاهش که در صورتش افتاده بود، نمی‌گذاشت به طور کامل، چشمان قرمزش را ببینم.
این موضوع آن قدر جدی بود که حتی من هم نمی‌توانستم سر آن شوخی و مسخره بازی کنم. سامنتو، کیسان، گیشا، سالز و من همه به سرعت از روی صندلی‌هایمان بلند شدیم و وسط محوطه بین میز‌هایمان ایستادیم. میزها دور تا دور اتاق بیضی شکل چیده شده بود. میز‌های مشکی فلزی که با رنگ دیواره‌ها و زمین اتاق کارمان یکی بود.
پیشنهاد دادم:
- نباید ایربلاکرهای قدیمی* استفاده کنیم؟!
*ایربلاکر: در زمان سقوط بشریت، بشر از ایربلاکر برای پنهان کردن بوی انسان استفاده می‌کرد تا به راحتی بتوانند بچه‌های عجیب که رفتاری مشابه انسان‌ها داشتند اما در ذات خود زامبی بودند، آموزش بدهند.
سامنتو متفکرانه دستی به کمر زد و گفت:
- اونا حالا دیگه خیلی قدیمی شدند، ممکنه از کار هم افتاده باشن. تازه باید برای دسترسی بهشون مجوز بگیریم و برای مجوزش هم هزارتا رفت وآمد و توجیه و توضیح داره. از ماسک‌های متصل به لباس‌هامون استفاده می‌کنیم.
سرم را تکان دادم. وسط اتاق درست یک دریچه قرار داشت که ما را مستقیما به طبقه اول می‌برد، سیستمش طوری کار می‌کرد که باید پاهایمان، جای پنج سنسور روی آن دریچه را می‌گرفت تا آن به سمت پایین حرکت کند. هر پنج نفرمان روی آن ایستادیم، دیوارهای شیشه‌ای بالا آمدند. با یک حرکت ما کمی به پایین سکوت کردیم.
- اوه خدای من! همیشه از این مرحله بدم می‌اومد.
ته دل آدم خالی می‌شد. کپسول شیشه‌ای وارد یک فضای میان طبقه‌ای شد، سپس از آن فضا به داخل بیرون ساختمان هدایت شدیم. ریل‌های روی دیواره‌ی کپسول، روی ریل‌های دیوار ساختمان سازمان افتاد و با سرعت زیادی به سطح زمین حرکت کردیم.
- از ماسک‌هاتون استفاده کنید. آماده باشید با هرچیزی رو به رو بشیم.
با این حرفش همه دست بردند و یقه لباسشان را لمس کردند، یک ماسک که کل سرمان را می‌پوشاند و علاوه بر محافظت از جمجمه، ریه را از استشمام هر ماده‌ای ایمن نگه می‌داشت، سرمان را پوشاند.
- اون... اون پرستار یا دکتری که زنگ زد گفت که کارکنان بیمارستان کنترلشون رو از دست دادند.
سامنتو اخمی کرد و با جدیت همیشگی خودش گفت:
- پس دیگه مسخره بازی و شوخی رو بذارید کنار و تمرکزتون رو بذارید روی نجات دادن همه مردمی که اونجان.
صدایش از زیر ماسک کلاهی شکل کمی خفه به نظر می‌رسید. تکنولوژی این لباس‌ها آن قدر بالا بود که به ما امکان جنگیدن در هر شرایطی را می‌داد. به طور خودکار هوای بیرون را تصویه می‌کرد و اکسیژن به داخل می‌فرستاد. گرچه مطالعات دانشمندان روی بدن ما نشان می‌داد که ما چندان به غذا و هوا نیاز نداریم، اما با گذشت زمان آسیب پذیرتر شده بودیم.
با ابروهای بالا رفته، دستی به سـینه زدم و گفتم:
- الان منظورت با من بود؟
سامنتو با آن نگاه سیاهش به من خیره شد و گفت:
- بله. منظورم دقیقا به تو برمی‌گشت بلو.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
- فکر می‌کنی اگه رنگ موهام رو مسخره کنی بهم برمی‌خوره؟
سامنتو بی‌توجه به حرف‌هایم من گفت:
- الویت رو بذارید روی کنترل کارکنان اونجا، بعدشم زنده موندن اون بچه.


در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، ASaLi_Nh8ay و 8 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالز که به ندرت حرف می‌زد، گفت:
- اگه تا الان تیکه پارش نکرده باشن.
گیشا تکرار کرد:
- اگه.
اهمیتی نمی‌دادم آن‌ها چه می‌گویند، ولی واقعا رنگ موهایم آن طور که سامنتو می‌گفت بد بود؟! موهای خودم مشکی بودند، ولی آن‌ها را آبی کردم که از بخت بدم همراه شد با روز عوض کردن لباس فرم‌های سازمان. سفید و آبی! از آن روز دوماهی می‌گذشت، ولی خب دیگر مضحکه عام و خاص شده بودم. البته اهمیتی هم نداشت.
طولی نکشید که پایمان بالاخره به زمین رسید.
پشت سر سامنتو به سمت یکی از ماشین‌های سازمان رفتیم. سامنتو و سالز جلو نشستند و کیسان بین من و گیشا در عقب نشست.
کیسان با مسخره بازی گفت:
- باعث افتخاره که بین دو تا خانم...
من و گیشا همزمان گفتیم:
- دهنت رو ببند کیس.
بعضی مواقع شوخی‌هایش از حد خارج می‌شد، اما به نظرم در کل پسر خوبی بود. مدتی زیادی از حرکتمان نگذشته بود که با ترمز سامنتو هر سه تایی‌مان، روی فضا نه چندان بزرگ جلوی صندلی‌ها ولو شدیم.
- آخ خدا کمرم.
سامنتو گفت:
- درس عبرت نمی‌شه براتون؟ چند دفعه گفتم کمربند ببندید؟
بدون اینکه منتظر جواب ما باشد، از ماشین پیدا شد. سالز در سمت ما را باز کرد و با چهره‌ای بی‌تفاوت گفت:
- انگار کمک می‌خواید؟
ناله‌ای کردم و چون نسبت به بقیه، به در نزدیک‌تر بودم، دستم را به چهارچوب در گرفتم و پیاده شدم.
- نگفت کدوم طبقه‌اس؟
دستی به کمرم گرفتم و گفتم:
- می‌ریم تو، بخش زایمان رو پیدا می‌کنیم دیگه. آدرس نمی‌خواد.
صاف ایستادم. کمرم کمی بهتر شده بود. جلوتر از سامنتو به راه افتادم. اوه خدا! بیمارستان واقعا شلوغ بود. پا تند کردم و به سمت پذیرش رفتم.
- بخش زایمان کجاست؟
پرستار پشت مانیتور با دیدن لباس فرمم جا خورد و لحظه‌ای ترسید.
- مشکل چیه؟
صدای گیشا را که با سامنتو حرف می‌زد، از پشت سر شنیدم:
- سامنتو، مطمئنی مشکل پیش نمی‌آد؟ ما تاحالا با هیچ انسانی مقابله...
سامنتو حرفش را قطع کرد:
- مشکلی پیش نمی‌آد.
این بار با جدیت که جای سوال برای آن پرستار باقی نگذارد، گفتم:
- فقط بگو کجاست.
با لکنت گفت:
- طـ...طبقه... پنـ... جم. راهـ... روی سـ... سمت ر... راست.
سرم را تکان دادم. به سمت بچه‌ها برگشتم و با اشاره دست گفتم که همراهم بیایند.
آسانسور خیلی شلوغ بود، پس تابلوهای راه پله‌ها را دنبال کردم تا به آن رسیدم. پله‌ها را دو تا یکی به سمت بالا طی کردم. پرستاری که در پذیرش بود، از اتفاقات چیزی نمی‌دانست. پس ممکن بود که آن‌ها خودشان را در بخش حبس کرده باشند که فکر عاقلانه‌ای بود؛ ولی صدها بچه و مادر آن جا بودند، صدها نفر که آینده شیانس را تضمین می‌کردند. بالاخره به طبقه پنجم رسیدیم.
درحالی که به سمت راست می‌دویدم، گفتم:
- سمت راست.
انتهای راهرو با یک در هوشمند شیشه‌ای رو به رو شدیم.
گیشا گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
مشتی بهش زدم و گفتم:
- باز نمی‌شه.
سالز گفت:
- هکش می‌کنم.
به سمت مربع فلزی کوچکی که سمت راست در بود، رفت. چند سیم از جیبش در آورد و به گوشی‌اش و آن مربع وصل کرد. یک دقیقه هم نکشید که در باز شد. واقعا که نابغه بود!
با باز شدن در صدای جیغ و ناله‌ها به وضوح شنیده می‌‌شد.


در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، ASaLi_Nh8ay و 9 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسلحه‌ام را که به کمرم بسته بودم، آزاد کردم و وارد شدم. در عملیات‌ها من همیشه زودتر وارد می‌شدم، چون سرعت العملم نسبت به بقیه بیشتر بود، از آن طرف بخاطر بدن ظریف و دخترانه‌ای که داشتم، به راحتی می‌توانستم قسر در بروم. ضامنش را کشیدم و انگشت اشاره‌ام را روی ماشه و دست چپم را روی قبضه‌اش گذاشتم.
با صدای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
- داره باز می‌شه.
در با صدای ریزی باز شد و ناله‌ها شدت گرفت. دو تا اتاق شیشه‌ای رو به روی ما بود که به وضوح داخلش مشخص بود. شوکه صاف ایستادم و به صحنه‌ی رو به رویم نگاه کردم. نفرت، انزجار، هر چه از احساسات آن لحظه‌ام می‌گفتم کم بود. نور قرمز که داخل اتاق افتاده بود، مشخص می‌کرد که یک نفر قبل از اینکه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~ROYA~، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
- میرال! حالا!
با صدای فریاد سالز، تکانی به خودم دادم، دکمه نارنجک را فشردم و به داخل پرتش کردم. به سمت در دویدم و در کشویی را بستم. یک جراح مرد با سر به در خورد و عقب کشید. خیلی نزدیک بود! خیلی!
بدجوری وحشت کرده بودم.
یک زن به سمت در آمد و مشتی به در کوبید.
- سالز! بجنب!
آن زن یک مشت دیگر کوبید که تکان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فن فیکشن نسل دوم زامبی‌‌ها | _MAHAN_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: دیانا، Saghár✿، ~ROYA~ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا