خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,212
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
زندگی نامه شهید مدافع حرم زینبی عباس دانشگر

عباس دانشگر، جوان مؤمن انقلابی، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه امام حسین بود که در سن 23 سالگی در حالی که تازه دو ماه از نامزدیش می‌گذشت، وقتی به سوریه رفت مادر هنوز امید به برگشت پسر دارد. روزهایی که عباس در سوریه داشت از اسلام دفاع می‌کرد، مادر عباس مشغول تدارک مراسم جشن عقد او بود. همه خریدها را انجام داده و حتی نقل را برای پاشیدن بر سر عروس و داماد مهیا کرده بود. نقلی که نثار پیکر پاک عباس شد. به گفته مادر" گویی خدا می‌خواست فرزندم را بیازماید" و چه خوب این آزمون را پشت سر گذاشت. به سراغ مادر شهید رفتیم تا راه تربیت فرزندانی مهدوی و زینبی را برای من و شما مادران ایران زمین بگشاید.


گذری بر زندگی عباس دهه هفتادی:
عباس دانشگر فرزند مؤمن هیجدهم اردیبهشت سال 1372در شهرستان سمنان در خانواده‌‌ای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود پدرش او را به همراه خود به مسجد می برد حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد.

از آنجایی که همیشه خنده بر لـ*ـب داشت رابـ ـطه صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که در اولین برخورد هر کس شیفته او می‌شد از سن هشت سالگی به بعد مرتب در نماز جماعت شرکت می‌کرد و با دوستانش هر سال در اعتکاف شرکت می‌کرد.

حضور او در جلسه دعای کمیل و دعای ندبه چشم‌گیر بود. او در بیشتر سخنرانی که در مسجد بود شرکت می‌کرد این حضور فعال او زمینه‌ای برای ساخته شدن شخصیت اجتماعی و معنوی او در سال‌های بعد شد. او در دوران تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان جزو شاگردان ممتاز کلاس بود. برای ارتقاء تحصیل خودش تلاش زیادی کرد. او با اراده‌ای قوی که در ادامه تحصیل داشت توانست با رتبه عالی در دانشگاه سمنان در رشته مهندسی کامپیوتر(نرم افزار) قبول شود و از طرفی به خاطر دور اندیشی و عشق و علاقه که به سپاه پاسداران داشت در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و قبول شد. او یک هفته‌ای در فکر بود که کدام‌یک را برگزیند. اکثر دوستان و آشنایان به او پیشنهاد دادند که در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل بدهد، ولی او به این نتیجه رسید که دانشگاه امام حسین(ع) که یک دانشگاه انسان‌سازی است انتخاب کند. به دیگران می‌گفت من دوست دارم برای خدمت به اسلام وارد سپاه پاسداران شوم.

او در پنجم مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. بعد از سپری کردن دوره آموزش افسری به‌خاطر فعالیت‌های فرهنگی او در دانشگاه مورد توجه سردار اباذری جانشین فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعه توانست بنیه اعتقادی و اخلاقی خود را روز‌به‌روز کامل‌تر کند. در این مسیر سردار اباذری معلمی دلسوز برای او بود. از دست نوشته‌های مناجات او با خداوند متعال برمی‌آید که در او تحول عظیمی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا می‌دید و از اعمال روزانه خودش حساب می‌کشید.

او در این دوران سه‌بار در پیاده‌روی اربعین حسینی در کربلا شرکت کرد و چندین بار برای تعالی روح خود به قم و مشهد مقدس مسافرت کرد.

او در بیست و سوم بهمن سال 1394 دختر عموی خود را به همسری برگزید و محرم شدند. چند صباحی از دوران نامزدی نمی‌گذشت که عزم سفر به سوریه کرد. سردار اباذری به او گفت شما تازه صاحب همسر شدی، ولی او با اصرار زیاد داوطلبانه در اول اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد. دوستانش به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی می‌خواهی به سوریه بروی او گفت می‌ترسم زمین‌گیر شوم و توفیق از من سلب شود. او اعتقاد داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کنیم.

روزهای پایانی مأموریت او بود مدت 50 روز در محورهای متعدد درگیری حاضر می‌شد و در سخت‌ترین شرایط در نزدیکی دشمن دلاورانه می‌جنگید. او در بیستم خرداد 1395 در حالی که 23 بهار از سن او می‌گذشت در منطقه خلصه در حومه جنوبی استان حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در دانشگاه امام حسین(ع) به زادگاهش سمنان آورده شد و در شهرستان سمنان هم پس از تشییع مردم شهید پرور در امامزاده حضرت علی اشرف(ع) به خاک سپرده شد.

مادر عباس:
15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم. پدر عباس پاسدار و بیشتر اوقات را در جبهه بود. او حتی هنگام تولد فرزند دومم هم در جبهه بود و بعد از 3-4 ماهه شدن بچه آمد. شرایط سختی بود، اما من با شرایط جبهه و جنگ بیگانه نبودم. دائی خودم هم پاسدار و در جنگ به شهادت رسیده بود. راستش را بخواهید خودم زندگی با یک پاسدار را خیلی دوست داشتم، اما برکات معنوی‌ای در زندگیم وجود داشت که تحمل این شرایط را برایم آسان می‌کرد. یادم هست از همان اوائل زندگی بیشتر اوقات نمازهایمان را به جماعت می‌خواندیم. حتی اگر گاهی مسجد نمی‌رفتیم درخانه نماز جماعت دو نفره برپا می‌کردیم. همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد. ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود. عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سئوالاتی می‌کرد که پاسخ آنها را نمی‌دانستم. عباس از کودکی شجاع و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت می‌بردم. از 8-9 سالگی به‌صورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد. بزرگ‌تر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت می‌کرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئت‌های مذهبی بود. عباس جوان خوش‌رو و شوخ‌طبعی بود، همه اهل محل و مسجدی‌ها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه زیادی به داستان انبیا و قصه‌های قرآنی داشت.

از 9 سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت می‌کرد تا 13 رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها می‌گفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.» عباس در سال‌های تحصیل خوب درس می‌خواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشته‌اش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه می‌کردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد، اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات به‌طور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف می‌کرد. می‌گفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با اربـاب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق می‌شد، تمام قد می‌ایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام می‌داد.» یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.

خانواده خیلی به عباس وابسته بود. خواهرش خیلی دوستش داشت. پدرش دلتنگ صدایش می‌شد. از او می‌خواستیم بیشتر به ما سر بزند، اما عباس تمام هفته را سر کار بود و آخر هفته‌ها هم در کلاس‌ها و مراسم سخنرانی شرکت می‌کرد. البته او هم ابراز دلتنگی می‌کرد. این سالهای آخر احساس می‌کردم عباس خیلی بزرگتر از سنش است. از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک انسان کامل را داشت، فقط مانده بود که ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. دختر عمویش را انتخاب کرده بود. مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد برگزار شد و حالا همه دعاگوی داماد 23 ساله و عروس 17 ساله بودند.

دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: می‌خواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمی‌کرد، ما این‌قدر زود راضی شویم. می‌خندید و می‌گفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.

عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس می‌گرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت. آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت: شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خنده‌هایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ می‌انداخت، یاد شب‌های عملیات. این سال‌های آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچه‌ها می‌فهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.

این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یک‌باره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا می‌کنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم. خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود!

خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیل‌های دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم این‌وقت شب علت حضورشان چه بوده است؟ چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمی‌کردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: می‌دانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری می‌گفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.

عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. این اواخر فوق‌العاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می‌خواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می‌گرفتم. یقین داشتیم عباس شهید می‌شود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه‌ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی"

دختر عموی عباس چند روزی بعد از شهادت پسرم تعریف کرد که: خواب دیدم عباس لباس احرام پوشیده و در میان جمعیتی که همه لباس سفید به تن دارند ایستاده است. با خودم گفتم تا آنجا که میدانم ، عباس مکه نرفته. خانمی کنارم بود و به من گفت: عباس امشب مهمان شهدای مناست. پسرم خیلی بعد از حادثه منا بی‌قرار شده بود و تا مدت‌ها آرامش نداشت. تا مدت‌ها عکس شهدای منا را در اتاقش نصب کرده بود. ما خیلی چیزها را بعد از شهادت عباس فهمیدیم. عباس هیچ‌وقت از کارها و کلاس‌هایش چیزی به ما نمی‌گفت. بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان دوره‌های بینش مطهر را گذرانده و مدتی بود در دانشگاه، سطح 1 بینش مطهر را تدریس می‌کرده است. یا اینکه مدرک کارشناسی ادوات نظامی را هم گرفته بود. از دوستانشان شنیدیم که مرتب در کلاس‌های استاد پناهیان و دکتر عباسی شرکت می‌کرده است.

همسر عباس و نامزدی کوتاهشان:
عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفتن به سوریه عباس بودم و اجازه نمی‌دادم که برود، ولی او با حرف‌هایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشته‌هایش بوی رفتن می‌داد. احساس کردم آخرین نوشته‌هایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا می‌کرد با حرف‌هایش همه را به خنده می‌آورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ می‌زد و احوال پرسی می‌کرد. وقتی از سوریه زنگ می‌زد درباره اوضاع آنجا حرفی نمی‌زد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت می‌کردم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت" وقتی می‌خواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید می‌ترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد می‌گفت: جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود.

بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس می‌گذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر می‌گفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت می‌کنند. آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده. خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت است.

عباس از نگاه دوستان:
1- یک هفته روز قبل از اعزام عباس دانشگر به سوریه بود که خدمت سردار اباذری رفتم و به ایشان عرض کردم که عباس لیاقت فرماندهی را دارد و با اجازه شما ما عباس را به عنوان یکی از فرماندهان یکی از تیپ‌ها اعلام کنیم. به محض تمام شدن عرض بنده سردار با جدیت کامل و با تمام وجود این موضوع را پذیرفتند و در ادامه گفتند: اتفاقاً خودم هم به این فکر بودم که عباس را بعد برگشت از سوریه به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنم، اما چون شما اصرار می‌کنید که الان انجام بشه و به ما اجازه دادند که عباس را به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنیم. من رفتم خدمت برادران عزیزمان در گردان کمیل دانشگاه افسری امام حسین برای انتقال این خبر به دوستان. آن روزی که ما عباس را به عنوان فرمانده گردان کمیل یکی از تیپ های دانشگاه معرفی کردیم، یک رزمایش سنگین و بزرگی داشتیم که تمام تیپ‌های ما درگیر این رزمایش بودند. عباس یک هفته فرماندهی بیشتر نکرد، ولی در اولین روز فرماندهی خود با این سن کم چنان شهامت و تدبیری را اتخاذ کرد که برای اولین بار تمام تیپ‌های مستقر در آن عملیات مجبور شدند مواضع‌شان را ترک کنند. عباس در کنار تقوا و ایمان خالص و اعتقاد خالص خودش یک مجاهد فی سبیل‌الله هم بود.

2- اسفند 93 سردار اباذری برای سخنرانی به یادواره 40 شهید روستا پسیخان شهرستان رشت آمد. بعد از اذان عباس به من زنگ زد و گفت: ما به ورودی شهر رسیدیم دنبال ما بیا. به دنبالشان رفتم. وقتی عباس من را دید گفت: چرا لباسات خاکیه؟ گفتم: ولش کن بعدا برات می‌گم. بعد یادواره من را کشاند کنار و گفت: حالا بگو قضیه خاکی بودن لباسات چیه؟ گفتم: من و چند تا از بچه‌های گروه جهادی مشغول ساخت یک خانه در یکی از روستاها برای یک فرد بی‌بضاعت هستیم که هیچ درآمدی نداره. وقتی این را گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت: می‌شود من هم در این کار با شما شریک باشم؟ گفتم: حتماً. بعد خودش مبلغ 500 هزار تومان برای خرید مصالح به من داد و گفت: خواهشاً به کسی نگو، ولی الان که پیش ما نیست لازم می‌دانم این را بگویم تا خیلی‌ها بزرگی و کرامت عباس را بدانند.


بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان:
روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادت‌ها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد. وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچه‌ها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوست‌مان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. دوباره گفتم: عباس اینجا دیگر کاری نیست و بقیه هستند، بیا برویم، ولی باز هم عباس قبول نکرد. سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می‌خواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. نگاه‌های آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لـ*ـبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمی‌شود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد. عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکی‌های دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است. داشتیم برمی‌گشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان‌شاالله که پیکر عباس را پیدا می‌کنیم. ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگر از دوستان شهیدمان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگر پیکر عباس هم برنگردد. وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده می‌شد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره‌اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچه‌های سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید می‌شوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.


زندگی نامه ی شهیدان مدافع حرم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، * ELINA * و *KhatKhati*

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,212
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
زندگی نامه شهید مدافع حرم زینبی عبد الله باقری

سال 60 پدر و مادر عبدالله تازه ازدواج کرده بودند که یک شب مادر عبدالله خواب می بیند که صدایی دو مرتبه به او می گوید: خانم دامن شما سبز می شود. بار سوم همان صدا می گوید: خانم ، شنیدی ؟ می گویم دامنت سبز میشه. یک سال بعد حدود هفت ماه بود که فرزند اولش را باردار بوده، خانم ملکی مادر شهید ملکی به خانه خانم باقری می رود و می گوید: فرزندت پسر است، من خواب دیدم، بچه ای را به من دادند، پرسیدم این بچه‌ کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است. به احترام خانم ملکی اسم به احترام خانم ملکی اسم اولین پسرشان را عبدالله گذاشتند.

عبدالله علی‌رغم مؤدب بودنش شیطنت‌های مخصوص به خودش را داشت، عبدالله کودکی نبود که مثل بقیه هم سن و سالهایش از دیوار راست بالا برود یا شیشه همسایه‌ها را بشکند. اما عاشق چوب کبریت بوده، کافی بود دورش را خلوت ببیند، قوطی کبریت را می‌برد به کوچه و همه چوب‌ها را آتش می زند، اما از همان کودکی تا زمان شهادت هر بار که پدر و یا مادرش وارد خانه می شدند تمام قد جلویشان می ایستاد و دست پدر و یا مادرش را می‌بـ*ـو*سید.

پسری با سلیقه و درس خوان بود، دبستانش در مدرسه وثوق خیابان بهبودی می‌خواند و دو سال آخرش را در مدرسه ابتدایی فطرت به پایان می‌رساند. کاردستی با چوب کبریتش را همه خوب به یاد دارند، آنقدر زیبا و ظریف بود که علاوه بر اینکه نمره کامل را می گیرد به برادرهایش هم می دهد، آنها هم نمره می گیرند و بعد از آن مدرسه به عنوان یادگاری نگه می‌دارد.

عبدالله چهار برادر داشت و خواهر نداشت، همیشه به مادرش می گفت: هیچ وقت غصه نخور که دختر نداری، من همیشه و همه حال پشتت هستم، و واقعا هم همین طور بود، هم مراقب برادرهایش بوده و هم انجام کارهای خانه کمک حال مادر بود.

سال 79 به سپاه پاسداران رفت، و سال 81 به خاطر اینکه برای ماموریتی به آلمان می خواست برود شرطش متاهلی بود. ماجرا را برای مادرش می گوید و مادرش دختری را که در هیئت نشان کرده را برایش به خواستگاری می روند. عبدالله شب خواستگاری آنقدر خجالت می کشد که وقتی پشت در می رسند به مادرش می گوید: مادر خواهش می کنم شما گل را دستت بگیر، یا پدر بگیرد، وارد منزل عروس هم که می شوند تا گوش هایش قرمز می‌شود.

عبدالله عادت نداشت از کارش صحبت کند، خانواده اش نمی دانستند که پسرشان محافظ آقای احمدی نژاد است، خانواده اش و بچه محل هایش او را در تلویزیون و همراه رییس جمهور می بینند و به بچه محل هایش می گوید من خیلی اتفاقی آن پشت بودم. 13 سال محافظ آقای احمدی نژاد بود، از زمانی که وی شهردار تهران بود تا پایان ریاست جمهوری. آقای احمدی نژاد همیشه می‌گفتند: محافظ‌ها مثل بچه‌هایم هستند و عبدالله را با نام کوچکش صدا می زد. به عنوان یک محافظ کارش خیلی سخت بود و در محدوده کاری اش نباید اجازه می دادند که کسی نزدیک به حیطه حفاظتی شان شود. گاهی عبدالله می گفت: تا به حال یک دست کت و شلوار را یک ماه کامل نتوانستم که تنم بکنم، چون در دیدارها مردم آویزان ما می شوند و لباسهای‌مان پاره می شود. در آن شرایط هم کسی به یاد ندارد که عبدالله با کسی بد رفتاری کند.

وقتی موضوع ارتباط مردمی با نامه بین مردم و رییس جمهور مطرح شد خانه پدری عبدالله هم شده بود یک شعبه از دفتر ریاست جمهوری. دوست و آشنا و همسایه‌ها خیلی نامه می‌آوردند. عبدالله هم همه را می برد و تحویل می داد. گاهی آنقدر این نامه ها زیاد می‌شد که می‌‌گفت: نکند کسی فکر کند من به خاطر بردن این نامه ها پولی می‌گیرم؟ مادرش می گفت : تو به خاطر خدا این کار را انجام می دهی. جواب بعضی از نامه‌ها هم که نمی‌آمد صاحبانش می‌آمدند سراغ می گرفتند. عبدالله با نرمی می‌گفت: صبر کنید یا دوباره بنویسید من می برم.

روزهای خوش زندگی مشترک

همسر شهید خانم فاطمه شانجانی: دوشنبه هر هفته با مادرم به هیئت می رفتیم، یک روز خانم باقری کنار من نشست و از سنم، تحصیلاتم و سئوالهایی که همه نشان از آمدن یک خواستگار به همین زودی ها را برایم می داد. با اینکه با خانم باقری که بعد از عقد حاج خانم بهشون می گفتم، ارتباط بسیار خوب و راحتی داشتم، اما از سئوالهایشان خجالت کشیدم و فکر نمی کردم که من را برای پسر خودش نشان کرده باشد. خدا خدا می کردم تا جلسه تمام شود و همه مکالماتم را که بین من و مادرم رد و بدل شده بود را برای مادرم بگویم. هنوز به خانه نرسیده بودم کل صحبت هایم با حاج خانم را برای مادرم گفتم. قرار نبود من به این زودی لباس عروس بپوشم و عبدالله هم لباس دامادی ، من چون تک دختر بودم مادرم همیشه می گفت من تو را بیست و پنج سالگی شوهر می‌دهم و عبدالله هم یک مأموریت آلمان برایش پیش می‌آید که باید متأهل باشد تا بتواند به مأموریت برود. قرار شد عبدالله با خانواده‌اش به خواستگاری من بیایند. پدرم همان مسجدی می رفت که خانواده عبدالله به آنجا رفت و آمد داشتند. اما عبدالله را نمی شناخت. چون زیاد بیرون از خانه نمی رفت. حتی خیلی از همسایه هایشان اصلا نمی دانستند که حاج خانم چنین پسری دارد. هر وقت هم حرفشان در خانه می شد پدرم می گفت: خانواده مذهبی هستند که حتی نماز صبح‌های مسجد را هم به جماعت شرکت می کنند. اولین مرتبه ای که عبدالله را دیدم سال 81 بود منزل خودمان، هیکلی نبود، اما قد بلندی داشت و البته خوش تیپ و خوش بر و رو. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم آنچه که برای من اهمیت داشت اخلاق و ایمان طرف مقابلم بود و اصلا مسائل مالی نه برایم اهمیت داشت و نه حرفی در این مورد زدم. عبدالله از کارش و البته سختی‌های زندگی با یک نظامی گفت و اینکه همیشه در حال ماموریت است. حرفهایش که تمام شد گفت: آیا بنده را به عنوان همسر می پذیرید؟ و من گفتم بله. پدرم پاسدار بود و صحبت‌های عبدالله را در زندگی ام تجربه کرده بودم. همان دفعه اول عبدالله را دیدم و صحبت کردیم مهرش در دل من جا خشک کرد و وقتی که محرم شدیم همه زندگی‌ام عبدالله شد، یک روز اگر نمی دیدمش یا صدایش را نمی شنیدم نفس کشیدن برایم سخت می شد.

من نوزده سال و عبدالله بیست و یک ساله بود که با هم سر سفره عقد نشستیم. شب بله برون برای اولین بار کنار عبدالله ایستادم، پدرم با خنده گفت: خدای من چقدر تفاوت قدتان زیاد است. برای عبدالله تفاوت قدمان مهم نبود. سر سفره عقد به من گفت: هر دعایی بکنیم مستجاب می شود و من یک خواسته دارم، می خواهم به خواسته‌ام برسم. گفتم خواسته تان چیست؟ جواب ندادند. بعداً گفت: من آرزویم است که به شهادت برسم. عقد که کردیم من هنوز مدرسه می رفتم و پیش دانشگاهی بودم. زمان مجردی ام در خانه پدرم اینگونه نبود که هر کجا دلم می خواهد بروم و هر زمانی دوست داشتم از خانه بیرون بروم و بیایم. اما مدرسه را تنها می رفتم و می آمدم، عقد که کردیم، عبدالله صبح به صبح می آمد دنبالم و بعد از ظهر ها هم دنبالم می آمد تا به خانه برگردم. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش می سپرد تا من را به خانه ببرند. از مدرسه تا خانه‌مان یک چهار راه فاصله بود. من نه تنها از این کار عبدالله ناراحت و معذب نبودم بلکه خوشحال هم بودم چون خیالم با این مواظبت راحت بود که تا آخر عمر پشتم به یک تکیه گاه محکم گرم است و تا آخر عمر مراقبم خواهد بود.

سال 82 مراسم عروسی مان را برگزار کردیم. عبدالله شغلش محافظ شخصیت‌ها بود و بر طبق عادت کاری اش، در عقب را برای آن شخصیت باز می کرد و خودش می رفت جلو می نشست. روز عروسی وقتی می خواست من را از آرایشگاه به تالار ببرد. در عقب را باز کرد و من سوار شدم و خودش رفت جلو بنشیند که فیلمبردار گفت: آقا چه کار دارید می کنید؟ با خنده گفت: ببخشید حواسم نبود. وقتی رسیدیم تالار وقت اذان مغرب بود، صدای اذان را در سالن عروسی پخش کرد و نماز جماعت را در سالن همه با هم خواندند. وقتی مراسم تمام شد، خیلی ناراحت بودم تک دختر بودم و رفتن از خانه پدری برایم کمی مشکل، تنها برادرم هم می گفت: فاطمه برو لباسهایت را عوض کن تا برویم خانه اینها همه که امشب اتفاق افتاد یک شوخی بود. اما با نگاه به عبدالله و همه خوبی هایش دلم آرام می شد و ناراحتی هایم انگار برطرف می شدند. عبدالله هم با شوخی می گفت: خانم پس گریه کن، گریه کن دیگه.... پدرم همان شب گفت: دخترم یک نصیحت به شما می کنم برای همیشه در ذهنت و زندگی ات بسپار. «منم» در زندگی مشترک وجود ندارد، باید هر دو «نیم» باشید تا یک «من» شوید.

سیزده سال زندگی مشترک
در طول این سالهای زندگی عادت نداشتم زنگ بزنم کجایی؟ کی میایی؟ چرا رفتی؟ چرا دیر می آیی؟ چون حساسیت کارش بالا بود اصلاً ایراد نمی‌گرفتم . اگر هم زنگ می زدم فقط می گفتم: کجایی؟ می آیی با هم شام بخوریم؟ می گفت می آیم و یا دیرتر می آیم.

زمان عصبانیت فقط سکوت می کرد و گاهی این سکوت چندین روز طول می کشید. طاقت سکوتش را نداشتم، اگر باعث ناراحتی هم خودم بودم، باهاش صحبت می کردم و دنبال ناراحتی را هم نمی آوردم، وابستگی عاطفی زیادی به هم داشتیم و من هم طاقت حتی یک ذره دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. عبدالله اهل داد و فریاد نبود، اما برخوردش سنگین بود که طرف مقابل از او حساب می‌برد. گاهی چند تا جوان را که سر کوچه می دید می گفت: مگر من به شما نگفتم اینجا زن و بچه مردم رفت و آمد دارند، اینجا نمانید. گاهی محدثه می‌ترسید. می گفت: نترس بابایی من تک و تنها همه اینها را حریفم.

فرزندداری شهید
همیشه دوست داشت خداوند به ما فرزند پسر بدهد و می گفت: اگر من یک زمانی نبودم از شما مواظبت کند، من از این حرفش خیلی ناراحت می شدم و می گفتم: خودت که هستی برای یک عمر، می گفت: نه خانم، من زود می روم. فرزند اول را خداوند به ما هدیه داد، سال 83 محدثه گذاشتیم، دختر دوم‌مان سال 90 به دنیا آمد. من اسم ریحانه را دوست داشتم، اما لای قرآن را باز کردیم و سه مرتبه اسم زینب آمد. از اینکه اسمی به غیر از اسماء متبرک اهل بیت را بر فرزندانم بگذاریم خوشش نمی آمد و حتی افراد دیگری هم که این کار را می کردند ناراحت می شد و می گفت: زمان گرفتاری که خوب اسم خدا و اهل بیت(علیه السلام) را صدا می کنند و یا ابوالفضل می گویند. اما وقتی اسم می خواهند برای فرزندانشان بگذارند می گردند تا ببینند زمان فلان شاه، اسم فلان آدم ایرانی چه بوده و همان را می گذارند.

خصوصیات اخلاقی
از خصوصیات اخلاقی عبدالله اگر بخواهیم بگویم یک کتاب است. عبدالله فوق‌العاده مهربان، آرام و دوست‌داشتنی بود. هروقت می‌خواست به نامحرمی سلام کند از حیا قرمز می‌شد. آنقدر نجیب بود که بعضی از همسا‌یه‌ها او را نمی‌شناختند. بسیار عاطفی بود. یاد ندارم به او گفته باشم نماز بخوان و روزه بگیر. قبل از سن تکلیف انجام واجبات را شروع کرده بود. به‌خاطر مسئولیتش مغرور نبود. مردم‌دار، متواضع و فروتن بود. دیپلم داشت و در حال ادامه تحصیل بود که شهید شد. مرام و مردانگی‌ بیشتر از سن او درک می‌شد. به خاطر کارش زود ازدواج کرد و زندگی‌ را خوب اداره ‌می کرد. اجازه نمی‌داد کسی نگرانش باشد. خیلی مطیع امر رهبر و بسیار به او علاقمند بود. در یک دیدار وقتی نزدیک آقا می‌شود دست آقا را می‌بـ*ـو*سد و به پایش می‌افتد. می‌گفت فقط گوش به فرمان ولایت باشید. کاری به حرف‌های دیگران نداشته و به پیغام رهبری گوش دهید. با اینکه حقوق‌بگیر بود، اما به نیازمندان بسیار توجه داشت. هر وقت پولی به دستش می‌رسید بین نیازمندانی که می‌شناخت تقسیم می‌کرد. هیچ رنجشی از او ندیدم. همه فکرش این بود که اخلاق شوخ‌طبعی داشته باشد و لبخند را روی لبان همه بنشاند. باهوش و به کارهای فنی علاقمند و به اسلحه، دوربین و کامپیوتر بسیار مسلط بود. در سپاه هشت ماه دوره حفاظت را گذراند و از 100 امتیاز 95 امتیاز آورده بود. با هزینه شخصی و به میل خودش دوره چتربازی و غواصی را هم دیده بود. از چاپلوسی، دروغ و تملق‌گویی بیزار بود. روی بیت‌المال بسیار حساس و از ثروتمندانی که به خمس و زکات و... اهمیت نمی‌دادند گله‌مند بود. جوانمرد و با‌غیرت بود و نامـ*ـوس همه را نامـ*ـوس خودش می‌دانست. به‌خاطر ایمان، صداقت، رازداری و علاقه‌اش از زمان شهرداری تا ریاست جمهوری محافظ دکتر بود. دکتر با او خیلی راحت و صمیمی بود و هر کاری داشت اول به عبدالله می‌گفت. وقتی سفری بود اصرار داشت عبدالله همراهش باشد. عبدالله سردار سلیمانی را به شدت دوست داشت و می‌گفت: واقعاً به وجود ایشان احتیاج داریم. حاج قاسم باعث افتخار ماست.

مدافع حریم ولایت
از وقتی هم جنگ سوریه شروع شد خیلی ناراحت بود که نرفته. می‌گفت: نمی‌دانی چقدر آنجا جنگیدن سخت است، ما نشستیم اینجا اسم‌مان هم شیعه است، ولی هیچ کاری نمی‌کنیم. وقتی از رفتنش ابراز نارضایتی می‌کردم می گفت: پس جواب حضرت زینب(س) را خودت بده. وقتی می‌خواست برود و من ناراضی بودم همیشه کاری می کرد راضی شوم.

می گفت: از ما بعیده که اینها بخواهند به حریم خواهر اربابمان بی احترامی کنند، ما اینجا زنده باشیم آنها راحت تعـ*رض کنند به حریم خانم؟! من طاقت نمی آورم.

چند وقت بعد مصاحبه یکی از افغانستانی‌هایی را که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته بود، دید. از آن مرد پرسیده بودند شما چرا آمدید اینجا مدافع حرم باشید؟ گفته بود: خانم مدافع ما هستند.

عبدالله با دیدن این فیلم خیلی به هم ریخت و گفت: ما شیعه باشیم، شیعه ای که اینقدر ادعایمان می شود که می گفتیم حسین جان ای کاش ما بودیم و شما را یاری می کردیم، الان وقت لبیک گفتن است.

برای راضی کردن مادرش به ایشان گفتند: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسر داری باید خمسش را بدهی. حاج خانم گفتند: پس بچه‌هایت چه می‌شوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ شهادت سعادت می خواهد و نصیب هر کسی نمی شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می گردم. گفتن: می دونم. باز گفت شما چون مادری فکر می کنی اتفاقی می‌افتد اما من بر می گردم.

بار دوم یا سوم بود که می رفت طوری با آرامش ما را نرم کرد که زبانمان بسته می شد. به حاج خانم می گفتند: شما از بچگی خودت ما را بردی هیئت، شما ما را اینطور بار آوردی، مگر غیر از این بود که این گونه تربیتمان کردی که به ائمه در هر شرایطی ارادت‌مان را نشان دهیم؟

مثلاً سریال مختار را که پخش می‌کرد آنجایی که سر وهب را مادرش پرت کرد، گفت: مادر شما باید همچین زنی باشید و اینجوری هم انتظار می‌رود. باید اینگونه سر من را پرت کنی سمت دشمن و بگویی چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم.

مرتبه آخر گفت: این بار تو راضی نباشی نمی روم. گفتم: نه دلم می آید بگویم نرو نه اینکه بگم برو. اگر بگویم به خاطر دلتنگی نرو که تحمل می‌کنم، بگم نرو چون شهید می شود خب اگر عمر آدم تمام شود هر جا باشد می‌میرد به بهانه تصادف و سکته و ... آن‌وقت اگر اینجا یک چیزی شود هیچ وقت خودم را نمی بخشم که نگذاشتم به آرزویش برسد.

به هر حال گفت: ناراضی باشی نمی روم چون تو هم از این زندگی حق داری و اگر من بروم از این به بعد سختی ها و مشکلات بچه ها فقط روی شانه خودت هست. با شنیدن این حرف‌ها احساس می کردم دفعه آخر است، اما نمی خواستم به خودم اجازه بدهم این حسم غلبه کند. وقتی که رفت قرآن را باز کردم آیه 100 سوره توبه آمد «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیم‏» یعنی: «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزى بزرگ»!، دلم لرزید و گفتم: دیگه تمومه!

بیست روز قبل از شهادتش رفت و دو روز قبلش تماس تلفنی داشتم. در این بیست روز دو سه دقیقه حرف می زدیم و قطع می‌کرد. معمولاً هم صبح ساعت 6 تماس می‌گرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند، اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقه ای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب خیلی وابسته پدرش بود و حتی روزهایی که عبدالله می رفت سرکار به شدت بی تابی می کرد. در عالم بچگی خودش می گفت من رئیس بابا را دعوا می کنم، حالا در این بیست روز فقط خدا می داند که از بی تابی چه کرد، دفعه آخر که با عبدالله صحبت کرد گفت: بابا جون بسه دیگه، کی می آیی؟ گفت: ناراحت نباش ده تا دیگه میام. جالبه که درست ده روز بعد هم به شهادت رسید.

در آن تماس با من هم صحبت کرد بعد پرسید: مامان کجاست؟ محدثه گفت: پایینه. عبدالله گفت: گوشی را ببر بده می‌خواهم صحبت کنم. خیلی بی قرار بودم اصلاً حالم بد بود، نمی خواستم گوشی را قطع کند، دوباره که محدثه گوشی را از پایین آورد عبدالله با من صحبت کرد. پرسیدم جاتون خوبه؟ گفت: آره همه چی خوبه.

قبلش گاهی پیش می آمد عبدالله عکس شهدای مدافع حرم یا فرزندانشان را نشان می داد، می گفتم: الهی بمیرم، خانواده اینها چکار می‌کنند؟ تو رو خدا نشانم نده حالم بد میشه. کلاً یک بچه یتیم می دیدم خیلی ناراحتم می کرد.

شهید باقری که عکس العمل مرا می‌دید می گفت: نه اینها بهترین جا هستند، دعا کن من هم بروم. هر کسی را می دید اصرار می کرد جور کند او هم برود سوریه منتهی نمی‌گذاشتند. یک روز جمعه از خرید آمده بودیم، با گوشیش تماس گرفتند که می توانی بیایی، به قدری خوشحال بود که می خواست پر بزند. هر کسی با یک چیزی ذوق می کند، عبدالله بالاترین ذوقش این بود که بگویند بیا برو سوریه. در عرض یک ربع وسایل جمع کرد و من هم گریه می کردم.

دفعه اول سه روزه برگشتند. بسیار ناراحت بود و می‌گفت: نمی دانی چه غربتی دارد حرم خانم و این موضوع داشت دیوانه‌اش می کرد چون قبل سال 88 رفته بودیم و حالا این خلوتی بیشتر برایش تلخ بود.

شب تاسوعا ما رفتیم هیئت مسجدمان. آن روز بی قرار بودم، حتی در مراسم هم نمی توانستم یکجا بنشینم. خانمی که کنارم نشسته بود گفت: چتونه؟ بلند شو وایسا چند دقیقه. مداح داشت روضه حضرت ابوالفضل(ع) می خواند، یاد عبدالله و برادرش که در سوریه بودند افتادم. با خودم گفتم: خدایا! این دو برادر با هم رفتند، اگر یکی اتفاقی برایش بیافتد به نفر دیگر خیلی سخت می گذره، کاری کن هر دو سالم بر گردند.

در حین مراسم شهید دهقان امیری که مدتی بعد خودش هم در سوریه شهید شد، زنگ می زند به پدرش که هم هیئتی ما بودند و اطلاع می‌دهد که عبدالله شهید شده. آن بنده خدا خیلی ناراحت می‌شود و به برادر شوهرهایم میگوید عبدالله تیر خورده است.

وقتی آمدم خانه، محدثه رفت طبقه بالا خونه عمویش که پسر عموی کوچکش را بیاورد پایین. زمانی که آمد گفت: مامان بالا همه یه جوری هستند نکنه چیزی شده؟! گفتم: نه دخترم به دلت بد راه نده. همین که این جمله را گفتم ناگهان صدای گریه آمد. سریع رفتم بالا دیدم مادر شوهرم گریه می کند، پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچی بچه ها با هم صحبت می کردند، یکسره از کسایی که شهید شدن حرف زدند من حالم بد شده. هنوز مادر شوهرم هم واقعیت را نفهمیده بود.

البته در هیئت اعلام کرده بودند که چند رزمنده در سوریه شهید شدند، اما نام کسی را نبرده بودند ما هم از قضا نشنیده بودیم. اتفاقاً من عضو یک گروه مربوط به مدافعین حرم بودم که آن شب اصلاً به آن سر نزدم.

مادر عبدالله دائم می گفت یه خبری شده، اما برادرهایش انکار می کردند و آماده شدند بروند بیرون به این بهانه که می‌خواهند بروند هیئت. حاج خانم پرسید: نصفه شبی هیئت کجا؟! منم میام. گفتند: نه زنانه نداره.

بچه‌ها رفته بودند در جمع دوستان عبدالله که سراغی بگیرند، تا می رسند یکی شروع می کند به روضه خواندن و همین که میگوید السلام علیک یا اباعبدالله جمع از گریه می‌ترکد و برادرشوهرهایم موضوع را می فهمند. می‌زنند بیرون و با پدرم تماس می‌گیرند و می گویند عبدالله شهید شده.

بچه ها که خوابیدند یک سر رفتم طبقه پایین منزل پدر عبدالله ببینم خبری نشده؟ دیدم دایی شوهرم هم آنجاست و با حاج خانم در حال گریه کردن هستند. می خواستم مادر شوهرم را آرام کنم گفتم: مامان گریه نکن عبدالله بر می گرده می بینید بی خودی غصه خوردین‌ها. در حال همین صحبت‌ها بودم که ساعت دو، دو نیم برادرهایش آمدند. مامان پرسید: چی شد؟! گفتند: یه خبرهایی بوده اما مربوط به عبدالله نیست خیالتان راحت، او سالم است. اما من دلم شور می زد و مادر شوهرم هم باور نمی کرد. تا صبح نخوابیدم.

سال گذشته اسفند بود که سه روز رفت سوریه. یک ختم قرآن نذر کردم که خدایا نمی گویم چه شود فقط هر چه صلاح است همان پیش بیاید. چند صفحه آخر قرآن مانده بود و هر کاری می کردم نمی‌توانستم تمام کنم. آن شب نشستم بالاخره تمامش کردم و گفتم: خدایا اگر عبدالله شهید شده به من صبر بده. دلم خیلی آشوب بود. به همکارش پیامک دادم که بیدارید؟ جواب نداد. بعداً گفت: بیدار بودم، اما نمی توانستم جواب بدهم.

به برادرشوهرم گفتم: تو رو خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگویید. گفت: باشه، هر اتفاقی افتاد میگم. بعد نشستم گریه و دعا و نماز. ساعت 6 صبح خوابیدم تا حدود ده که محدثه صدایم کرد گفت: مامان پاشو عمو مصطفی زنگ زده به گوشیت، کار داره. نمی دانید چطور پریدم. دست و پایم سست شده بود، حالم را نمی فهمیدم. گفت بیا پایین خونه مامان اینا. رفتم پایین دیدم در کوچه باز است. فرمانده عبدالله هم دم در بود. خشکم زد. مادر شوهرم هم رفته بود یه سر خانه همسایه. در را باز کردم دیدم همکارانش با همسرهایشان دارند گریه می‌کنند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: عبدالله رفت پیش امام حسین(ع). با تعجب پرسیدم الکی می‌گید؟!

باور نمی کردم یعنی هنوز هم منتظرم، جنازه را هم دیدم، اما هنوز منتظرم برگردد. وقتی یادم می‌افتد که رفته یک جوری می‌شوم. در خانه قشنگ احساسش می کنم، حتی موقع غذا خوردن می‌گویم بیا بنشین و غذا بخور.

خلاصه وقتی خبر را شنیدم خیلی گریه کردم. برادر شوهرم شب قبل برای اینکه من را آماده کند می گفت ان شاءالله شهید نشده، ولی اگر هم شده بهترین راه را رفته است، مگر خودت راضی نبودی؟ اصلا اگر شهید شده باشد تو ناراحت می‌شی؟ گفتم: معلوم است که ناراحت می‌شوم.

صبح که این بی تابی را دید گفت: قرار بود آرام باشی، مردهای غریبه اینجا هستند. یک لحظه نگران بچه‌ها شدم، گفتم: تو رو خدا یکی بره پیش محدثه، حتما صدای گریه را شنیده و فهمیده پس چرا نمیاد پایین؟ الان داره چیکار می کنه؟ هیچ کسی حاضر نمی شد برود، از محدثه جرأت نمی‌کردند. اصلا فکرش را نمی کردم اینجوری شود.


نمی‌دانستم اگر یک روز عبدالله شهید شد باید چکار کنم؟ از چیزی که فکر می‌کردم خیلی سخت‌تر بود. همیشه می‌گفتم انشاءالله در رکاب امام زمان(عج) شهید می‌شود، نهایت مجروح باشد.

چند روز بعد از شهادت در خواب و بیداری دیدم مقابلم نشسته، می دانستم شهید شده و حس می کردم اگر چشمم را باز کنم می رود. دستش را دراز کرد دستم را گرفت، کاملا گرمای وجودش را احساس کردم.

تنها چیزی که همه ما را آرام می کند این است که عبدالله شهید شده. اگر به مرگ عادی رفته بود واقعاً دیوانه می شدیم.







منبع:رجا نیوز

رمان 98

رمان 98| دانلود رمان


زندگی نامه ی شهیدان مدافع حرم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، * ELINA * و *KhatKhati*

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,212
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
زندگی نامه شهید مدافع حرم زینبی حمید طباطبایی مهر

وقتی شهید شد بر روی پلاکاردها نوشتند: "سردار بی‌ادعا و سرباز ولایت سیدحمید طباطبایی‌مهر به فراق پایان داد!" همان فراقی که همسرش می‌گوید بارها این جمله را به زبان می‌آورد که زمان جنگ هم به خاطر تو سرم کلاه رفت! سید نزدیک بازنشستگی اش بود و می توانست مثل خیلی ها بازنشسته شود و یک گوشه آرام و دنج پیدا کند و به ادامه زندگی اش بپردازد. اما او انگار دلش هوایی شده بود به خصوص سالها و ماه ها و روزهای آخر و باعث شد از همه چیز دل بکند و برای رضای پروردگارش هجرت کند.

التماس‌های او برای شهادت در قنوت نماز شب زمانی برآورده شد که سیدحمید محاسنش سپید شده بود و ديگر وقت بازنشستگي و استراحتش فرارسیده بود. مي‌توانست بازنشست شود و پاداش بازنشستگي‌اش را بگيرد و برود و گوشه‌اي به زندگي‌اش برسد اما او مرد خدا بود، هجرت و دل‌کندن از علقه‌ها، خصلت مردان خداست حتي اگر بهاي اين هجرت به سوي خدا به سنگيني دل کندن از همسر و سه فرزند برومند باشد.

تولد سید

سال 1338 در جنوب تهران حوالی میدان خراسان، خداوند فرزندی به خانواده طباطبایی مهر عطا کرد و نامش را حمید گذاشتند تا با تولدش و زندگی اش قدمی در راه خدمت رسانی به دین و نظام اسلامی بردارد. خانواده ای مذهبی و شیفته اهل بیت (علیه السلام) بودند و سید حمید در این خانواده قد کشید و بزرگ شد در سالهای انقلاب همزمان با نوجوانی و جوانی سید بود که در روزهای پر شور انقلاب حضوری فعال داشت. در سال 62 به خاطر علاقه به تربیت و آموزش دوره های مربیگری را در پادگان امام حسین (علیه السلام) گذراند و عازم مناطق عملیاتی کردستان می شود و به خاطر شایستگی هایی که از خود نشان می دهد مسئولیت‌های متفاوتی از جمله: فرماندهی گردان، فرماندهی محور و فرماندهی عملیات در مناطق غرب کشور به ایشان واگذار می شود. و تا پایان جنگ در مناطق جنگی حضور دارد.





زندگی مشترک سید

سال 64 در یکی از عملیات‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سید حمید حال خوشی پیدا می کند و از خداوند سه آرزو دارد، ملاقات حضوری با حضرت امام(ره)، زیارت حضرت زینب (سلام‌الله علیها) و همسری که کنیز حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) باشد و چه زود سید به هر سه خواسته اش رسید. فردای روز عملیات با مادرشان تماس تلفنی داشته اند و می گویند دختری را معرفی کرده اند که ما به خواستگاری اش برویم. و ملاقات حضوری حضرت امام ( ره ) هم خیلی زود روزی شان می شود و به فاصله بسیار کوتاهی بعد از مراسم عقدش راهی سوریه برای زیارت می شود و همیشه افسوس می خورد که چرا آن موقع در آن حس و حال خوب رزق شهادت را از خداوند نخواسته است.

همسر شهید خانم معصومه اسدی: آن روزها، زمان جنگ خیلی دوست داشتم به مناطق جنگی بروم و در آنجا بتوانم قدمی بردارم. معلم بودم و برای رفتن به کردستان ثبت نام کردم که با مخالفت مادرم مواجه شدم. پدرم تازه فوت کرده بود و مادرم اجازه نداد که بروم و می‌گفت: معصومه جان مادر وقتی ازدواج کردی هر کار خواستی می توانی انجام بدهی، اما حالا که کنار من هستی من اجازه نمی‌دهم. تا اینکه سال 64 آقا سید به خواستگاری من آمد، سید پاسدار بود. در جلسه خواستگاری سید گفتند: ان شاالله زندگي‌مان بر مبناي حقانيت الهي باشد. محور خدا باشد. هميشه هم در زندگي، سبک و شيوه اش طوري بود که دنبال حق بود. تلاشش بر اين بود که هميشه محور حق باشد. توکل و توسل باشد. هميشه خدايي باشد. همان جلسه اول خواستگاری سید خودش را در دل همه جا کرد و جلسه دوم خواستگاری مطمئن و دلی قرص جواب بله را دادم، صداقت، خلوص در حالات و رفتار و نگاه سید موج می زد. وقتی بله را به سید دادم و با هم سر سفره عقد نشستیم ، همه زندگی و وجود من سید شد، فقط سید را می دیدم و هیچ کس دیگر را نمی توانستم ببینم. کفه محبت من به سید نسبت به کل خانواده ام بیشتر بود ، گاهی مادر شوهرم می گفت : یک بچه بیاید همه چیز عادی می شود، اما با وجود بچه هم عشق و علاقه من به سید کم نشد حتی بیشتر هم شد. هیچ کسی نتوانست جای سید را برای من پر کند نه آن زمان که زنده بودن و نه حالا که به شهادت رسیدند. یک روز به سید گفتم : اگر خداوند به من بگوید بهشت را به تو می دهم به شرط آنکه حمید با تو نباشد، من حتی این بهشت را نمی پذیرم ، بهشت بدون سید برایم زیبا نیست.

عروسی که کردیم یک سالی من تهران و سید کردستان بود، بعد از یک سال به سید گفتم: من دیگر نمی توانم تنها بمانم، و اگر می خواهی بروی من یک شرط دارم. و اینکه من را هم با خودت ببری، گفت : قبول، آن زمان سردشت محل مناسبی برای زندگی نبود، رفتند منطقه و تماس گرفتند که من صحبت کردم و اگر موافق باشید به مهاباد بیایید و من سردشت باشم و من هر دوهفته یک مرتبه بیایم به شما سر بزنم. گفتم: دو هفته یک مرتبه بهتر از دو ماه به دو ماه است. قبول کردم و خوشحال از اینکه به آرزویم رسیده ام که به کردستان بروم راهی کردستان شدم و سه سالی را آنجا سر کردیم. خداوند به ما دو پسر و یک دختر هدیه داد، اما حتی بچه ها هم مانع کم شدن و یا کمرنگ شدن عشق من و سید نشدند.




خصوصیات فردی سید

سید همیشه و در همه مراحل زندگی اش دنباله راه حق و حرف حق بود. همنشین و مانوس با قرآن کریم بود و از دستورات و فرامین قرآن کریم پیروی می کرد، مرد عمل بود تا اینکه مرد حرف باشد. وابسته به هیچ حزب و یا گروه خاصی نبود و همیشه می گفت : حزب فقط حزب خدا، از آن دسته افرادی نبود که موقعیت اجتماعی و یا مقام های دنیایی را بخواهد با هر قیمتی و با پایمال کردن حقوق دیگران به دست بیاورد. و همیشه می گفت : باید مراقب باشیم که به بیراهه کشیده نشویم. و هیچ وقت دنبال تایید و تاثیر دیگران در زندگی شخصی اش نبود. همیشه و همه حال در شرایط متفاوت سیـاس*ـی اجتماعی کشور پیرو سخنان رهبری بودند و می گفتند : شاخص، مواضع امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب است و رمز موفقیت‌مان پشتیبانی قاطع بی‌چون چرا و همه جانبه از رهبر عزیزمان است. و از مصادیق شاخص و بارز ولایت پذیری سید بصیرت افزایی ایشان بود. کسانی مورد تایید سید بودند که منش و رفتار زندگی شان بر اساس شاخص ها و خطوط ولی فقیه جامعه بود.همیشه و در همه حال گوش به فرمان صحبت های رهبری بودند و آنچه را که رهبری درسخنانشان به عنوان دغدغه یاد می کردند اعتقاد داشت و حتما تا آنجا که می توانست آن موارد را در زندگی مان عملی می کرد. و سید سعادت و خوشبختی را گوش به فرمان بودن به سخنان رهبری می دانست. همه کارهایش را برای رضایت خداوند انجام می داد و می گفت : ما که اول و آخر کارمان انجام می شود پس چه خوب است که با نیت خالص و در راه رضای خداوند آن کار را انجام بدهیم و بدین صورت کارمان هم ارزشمند و ماندگار می شودو همیشه می گفتند : من هیچ هستم و هر چه هست از خداوند است. حرف و عملش با اعتقادش همراه و همسو بود. سید اگر شخصی به دلش نمی نشست اصلا به روی خودش نمی‌آورد و به ما همیشه می گفت: به ظواهر توجه نکنید. سید یک فرمانده پرتوان و در عین حال جدی و سختگیر بود، ولی ظاهرش شبیه یک سرباز ساده بود، و در برخورد با نیروها و سربازانش مثل یک پدری مهربان، و وقتهایی که ساعت استراحت بود در جمع آنان می نشست و درد دل‌های‌شان را گوش می‌داد و هر کاری که از دستش بر می آمد برای نیروهایش انجام می داد. خداوند یک قدرتی به ایشان داده بود که گاهی اوقات می دانست که در دل و ذهن ما چه می گذرد. خيلي جاها اين طور بود. يک جاهايي احساس مي کردم يک حرفي در ذهنم است، از من مي‌خواست که برایش بگویم. مي گفت من مي دانم در ذهنت چه می گذرد بگو. يک بار گفتم نمي گويم اول تو بگو من چه فکري در ذهن دارم. گفت اصلاً يک کاري مي کنيم. تو روي کاغذ بنويس. من هم مي نويسم. هر دو نوشتيم. ديدم بله درست نوشته و فکر من را خوانده بود.





فرماندهی سید

سید فرمانده میدان‌های سخت بود. وقتی نیروی زمینی سپاه می‌خواست فرد مورد اعتمادی را برای گره‌گشایی و انجام مأموریت اعزام کند، از سیّد استفاده می‌کرد. در شرایطی که یک مدیریت میدانی در شرایط سخت ناز بود این سید بود که با میل و رغبت تمام می‌رفت و یک گنجینه غنی از اطلاعات نظامی بود، اما در عمل شبیه یک سرباز ساده رفتار می‌کرد نه یک فرمانده. سید در صحنه جهاد به خوبی بررسی می کرد و در شرایط جنگی به خوبی تصمیم گیری می کرد. تصمیم هایی که سرنوشت ساز و راه‌گشا بودند و همیشه دنبال مأموریت و انجام وظایفش بود که آن را هم به نحو احسن انجام می داد. مدیریت سید یک مدیریت استثنایی بود، برای انجام کارهایش زمان زیادی را صرف می کرد و آن کار را با پشتکار انجام می داد. گاهی برای آنکه کارش را به پایان برساند به خانه نمی رفت، آنقدر می ماند تا کارش را به نتیجه برساند. در حالی که منزل تا محل کارش پنج دقیقه بیشتر راه نبود. گاهی برای به پایان رساندن کاری سه چهار شب پادگان می ماند. حتی در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در عملیات های والفجر 2 و 4 و 8 همیشه کارهای سخت را قبول می‌کرده و بدترین مکان را برای خوابیدن انتخاب می کند. هرچه بحران‌ها بیشتر می شد مدیریت سید پویاتر و کارآمد تر می شد و به کارهای عملیاتی بیشتر گرایش داشت. فرمانده‌ای بود که هر لحظه آرزوی شهادت داشت و در اواخر همچون پرنده ای شده بود که می خواست از قفس دنیا پرواز کند.

بارها در سال‌ها و ماه‌های نزدیک به اسفندماه ۱۳۹۱ از دوستان و همرزمان خود برای رسیدن به شهادت التماس دعا گفته و شاید مجوز عروج خود را در سفر به خانه خدا از معبودش گرفته بود. اودر چهارم اسفند ماه سال ۱۳۹۱توانست به عنوان شهید مدافع حرم خود را به جاودانگی برساند و در راه دفاع از حرم آل الله در سوریه بال در بال ملائک بگشاید.




شوق وصال

عکس‌های زمان جبهه و جنگش را گاهی تماشا می کرد و گریه می‌کرد و می گفت: دلم برای دوستان شهیدم تنگ شده است. من هم همیشه سید را اذیت می کردم و می گفتم: شما هیچ وقت شهید نخواهی شد. چون من آنقدر دعا می کنم که گمان نمی کنم خداوند تو را از بین ما ببرد. خدا به خاطر دل شکسته من هم شده تو را از بین ما نمی برد. کمی مي خنديد و مي گفت : همان دوران جنگ هم من به خاطر تو سرم کلاه رفت! از بس صدقه و نذر و دعا کردي خدا نخواست مرا ببرد و شهادت را روزی ام کند! آرزوی شهادت با لحظه لحظه زندگی سید گره خورده بود، در قنوت نماز شبهایش همیشه دعایش برای شهادت بود. به خصوص این اواخر که در عملیات شمال غرب هم شرکت داشت و پیکر چند تن از دوستانش را از قله پائین آوردند و عجیب دگرگون شده بود. مي گفت خيلي عجيب است که جنازه شهدا را ببينم. من دارم راست راست راه مي روم ولي، اينها يکي يکي دارند به اين مقام مي رسند. به حال ضجه و ناله مي افتاد که گير کارم کجاست که خدا من را نمي برد و توفيقش را نصيبم نمي‌کند. ايشان از سفر حج که آمده بودند مطمئناً خوابي ديده بود يا در مکه به شکل خاصي شهادت را خواسته بود. دائم سراغ مي گرفت که کفني را که از کربلا آوردي کجا گذاشتي. يک تيکه از کفن امام را که دوستانم داده بودند کجا گذاشتي. تربت و همه را سراغشان را مي گرفتند. دائم سراغ اين ها را مي گرفت. مي گفتند دارد 30 سال خدمتم تمام مي شود. خدا کند دچار تصادف و بيماري نشوم. دعا کن خدا گيرم را برطرف کند و من را در زمره شهدا قرار دهد. از مکه که آمده بود مادرم مي گفت : پیشانی ام را بـ*ـو*سید و گفت : مامان جان شما که قابل ندانستی برایم دعای شهادت کنید من در این سفر معنوی از خداوند خواستم مرگم را شهادت رقم بزند. مادرم گفت : بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست و گفتم : انشاالله بعد از صد و بیست سال. همیشه به مادرم می گفت : تو رو خدا دعا کن! تو پاکي و مادري. به آن حرمتي که براي من قائل هستي و من را دوست داري دعا کن گير کارم برطرف شود و شهيد شوم مادرم می گفت : هر وقت حمید جان از من می خواست برایش آرزوی شهادت کنم می گفتم : پس معصومه چی ؟ خودت که از دلبستگی اش به خود که حکم همه کس را برای او داری آگاهی داری و او در جوابم می گفت : مامان جان ، من کی هستم خدای معصومه بزرگه. به هر شکلي متوسل مي شد شهادت قسمتش شود. در نيمه هاي شب خيلي زود براي نماز شب بيدار مي شد.من ساعت را کوک مي کردم. قبل از آن يکي دو ساعت زودتر بيدار مي شد. مي گفتم چه خبر است بخواب که فردا مي خواهي بروي سرکار، خسته اي. مي گفت: خدا گدا می خواهد و من باید گیرهایم را برطرف کنم . تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت را نصیب من کند. گاهی اوقات با صداي گريه ايشان بيدار مي شدم. حس مي کنم که اين ارتباط دو طرفه شده بود و خداوند بسيار ايشان را دوست مي داشت.

مي گفت خدا راحت وصل مي کند. ما هستيم که سيم مان گير دارد و نمي توانيم خوب اين ارتباط را برقرار کنيم.




رسیدن به وصال

او مدافع پرچم اسلام بود و همواره آماده دفاع از ارزش ها و اسلام عزیز بود و آرزوی خدمت در رکاب امام عصر ( عج ) و نابودی دشمنان اسلام را داشت. و با خدمت به انقلاب و اسلام، انرژی می گرفت و خستگی را خسته کرده بود و می گفت : دشمن چشم طمع به کشور را دارد و از هر طرف با تمام توان در همه ابعاد آماده حمله و ضربه زدن بر ماست ، نباید از او غفلت کنیم و به فکر استراحت و رفاه باشیم و برایش این مهم بود که بتواند تکلیفش را خالصانه ادا کند تا پیش وجدانش شرمنده نشود.

چهارم اسفندماه سال 91 سید به بزرگترین آرزویش می رسد. حبیب گونه در دفاع از حرم عمه‌جانش حضرت زینب‌کبری(سلام الله علیها) با ترویست‌های تازه متولد شده داعش به عنوان سومین شهید مدافع حرم نامش را در زمره مدافعان حرم آل‌الله به ثبت می رساند.

گاهی رنج و زحمت زنده نگه‌داشتن خون شهداء از خود شهادت کمتر نیست که رنج حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام سجاد(علیه السلام) از این نوع است. رنج ها کشیدند تا توانستند خون یاران شهیدشان را نگه دارند. من نیز امروز به اذن‌الله چنین تکلیفی را بر خود لازم و واجب می دانم و در این جهت در حد توان متحمل رنج و مرارت شده و از خون شهید طباطبایی‌ها پاسداری می‌کنم و نمی‌گذارم فراموش شوند. به شهادت طباطبایی مهرها که آن امتحانی سخت و تلخ اما بسیار شیرین می بینم افتخار میکنم و افتخارم این است که مسیر راه خود را روشنتر دیده و با قدم در مسیر ولایت پیش می روم. شهید طباطبایی‌مهرها زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی دریافت می‌کنند و این اشاره به ابرقدرت بودن و عظمت آن‌ها دارد.









منبع:رجا نیوز


زندگی نامه ی شهیدان مدافع حرم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، * ELINA * و *KhatKhati*

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,212
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
روایتی کوتاه از زندگی نامه شهید مدافع حرم زینبی مسعود عسگری



بسیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانی‌اش، از نجابت دستان آسمانی‌اش، از همه محبت‌های بی منتش، اما نگفتیم آن‌که عزیز کردهٔ سال‌های جوانی‌اش را به مسلخ عشق می‌فرستد در دلش چه غوغایی است. مگر می‌شود جوان رعنا قامتت را، پارهٔ جگرت را به میان آتش بفرستی، بی‌خیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکه‌ای از وجودت را از دست می دهی، جوانت لحظه‌هایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمی توانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است، اصلاً سختی‌هایش قابل بیان نیست، اما با وجود همه سختی‌ها و دوری ها و ندیدن ها مادر شهید است که به بقیه دلداری می دهد، محکم می ایستد و ایمان دارد به آیه "ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون" (سوره آل عمران 169) و این مادر شهید است که می گوید برای از دست دادن جگر گوشه‌ام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که می‌گوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس می کند، درک می کند و گویا پسرش تولدی دیگر پیدا کرده است و خانم زهرا نبی‌لو مادر شهید مدافع حرم حاج مسعود عسگری هم یکی از همین شیر زنان این سرزمین است که پسرش را به میدان جهاد می‌فرستد، برای شهادتش گریه نمی‌کند و به همه می‌گوید به من برای شهادت پسرم تبریک بگویید نه تسلیت و بسیار خوشحال است که پسرش این راه را انتخاب کرده است و یکی از فدائیان حضرت زینب ( سلام الله ) شده است و امروز خانم نبی لو گذری کوتاه و مختصر از زندگی پر فراز و نشیب مسعود برای مخاطبان رجا نیوز می گوید.

کودکی پر از شیطنت

هشتم شهریور سال 69 مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد، اما از هر اتفاق سالم بیرون می آمد، خیلی آرام و بی سر و صدا و با همان بی سر و صدایی دست به کارهای خطرناک می زد، کنجکاو و در عین حال زرنگ و بسیار باهوش بود و همه این خصوصیات باعث می شد که هر روز یک شیطنت تازه در گوشه و کنار خانه انجام بدهد. دو مرتبه همان کودکی دچار برق گرفتگی شد، که هر دو مرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدایی کوبیده شدن چیزی به دیوار پریدم بالا؛ هاج و واج چشمانم را که باز کردم دیدم قیچی فلزی کوچک در پائین پریز برق روی زمین افتاده و مسعود سالم است. من که خواب بودم به دور از چشم من قیچی را برداشته بود و داخل پریز برق فرو کرده بود. و بر اثر برق گرفتگی به دیوار پرتاب شده بود. یک بار دیگر هم سیم عـریـ*ـان بدون محافظ را داخل پریز برق فرو بـرده بود که کمی دستش سوخت و حتی دو سالش هم تمام نشده بود. چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد، ناگهان دیدم دارند داد می زنند، بچه‌تان ماشین روشن را به حرکت در آورده و رفته، ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند کمک کرد به ما چون جلو ماشین یک مغازه نانوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشین داخل جوی آب نمی‌افتاد تعداد زیادی جان خودشان را از دست می دادند. بعداً می‌گفت : رانندگی را پیچاندم و رفتم. بچگی پر از اتفاقات ریز و درشت و گاهی هم پرخطر را داشت. اما هر بار سالم از آن اتفاق بیرون می‌آمد، حالا بعد از شهادت مسعودم می فهمم که خداوند مراقب مسعود من بود تا او را انتخاب کند که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود.









مهارت های شهید

خلبان هواپیمای فوق سبک، شنا، غواصی، چتر بازی، سقوط آزاد، کوه نوردی، صخره نوردی، پینتبال، تیراندازی، راپل، انواع ورزش‌های رزمی، راننده حرفه‌ای موتور و ماشین، حرکات آکروباتیک با دوچرخه، هاپکیدو ،کیک بوکسینگ در بیشتر رشته ها در حد استادی بود و هر ورزشی را انجام می داد با رویکرد نظامی بود.





خصوصیات شهید

مسعود من خیلی زرنگ و خیرخواه بود. از کوکی اش همیشه لبخند زیبایی بر روی لبانش خودنمایی می کرد. عاشق رهبری بود و سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و مدام پیگیر بود و همیشه در همه کارها گوش به زنگ حرف آقا بود. به همه هم تأکید می کرد که در مسائل مختلف فقط از حرف آقا پیروی کنید. و تا پای جان مدافع ولایت بود.در فتنه 88 مسعود جزء کسانی بود که جلوی فتنه گران ایستاد و با تمام وجود از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرد. وقتی بزرگتر شد در مهمانی های منزل خودمان یا منزل فامیل اگر خانمی با سینی چایی وارد می شد این مسعود بود که پیش‌قدم می‌شد و سریع سینی چایی را از آن خانم می‌گرفت و از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد. در انداختن و جمع کردن سفره پیشتاز از بقیه بود. بسیار بخشنده بود، آنقدر بخشنده که خیلی اوقات لوازمی را احتیاج داشت خیلی هم دوست می داشت، اما اگر کسی درخواست می کرد که آن وسیله را به من بده حتما می داد. و آنقدر بخشنده بود که حتی از جان شیرین خودش در اوج جوانی‌اش برای رضای خداوند گذشت. خیلی کم حرف بود، در جمع اگر ازش سوال نمی کردن جواب نمی دادو اگر می شد با لبخند جواب می دادو اگر مجبور به توضیح بود یک پاسخ بسیار کوتاه می داد. خیلی بی ادعا بود با این همه توانمندی و آموزش بالایی که داشت نزدیک ترین افراد به مسعود از کارهاش خبر نداشتند، اما درس خوبی داشت، اما چون هیچ‌جا نمی‌توانست آرام بگیرد دنبال درس و دانشگاهش را نتوانست تا آخر بگیرد تا مدرک دانشگاهی‌اش را بگیرد. ترم یک الکترونیک بود، نزدیک امتحانات ترم اولش بود که درس و دانشگاه را رها کرد و رفت دنبال کارهای پزشکی برای خلبانی هواپیمای فوق سبک، گفتم : مسعود جان مادر، شما امتحان داری فعلا امتحان این ترم را بده، گفت: مادر جان من می‌دانستم که شما حالا به درس خواندن من ایراد می گیری و می گویی بنشین درست را بخوان. رفت کارهای پزشکی قبل از پرواز را انجام داد و درسش را رها کرد و رفت دنبال پرواز، سال بعد دوباره کنکور داد و حقوق قبول شد، اما باز هم رها کرد، آرامش نداشت تا یک جا ساکن بماند. یک دست کت شلوار خوب داشت همیشه خدا به بقیه قرض می‌داد.









قهرمان جوان و عشق به شهادت

آرزوی هر مادری دیدن دامادی جوانش است، و من هم این آرزو را برای مسعودم داشتم، هر مرتبه که بحث ازدواجش را مطرح می کردم می‌گفت: مادر صبرکن، هنوز وقتش نرسیده است. هر وقت که وقتش برسد خودم به شما اطلاع می دهم. شما فقط صبر کن. زمانی که بحث دفاع از حرم حضرت زینب (علیه السلام) پیش آمد می گفت ما که مجرد هستیم باید برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم برویم، اولویت با ما مجردهاست. و خیلی هم تلاش کرد تا یکی از مدافعان حرم بشود. قبل از رفتن به سوریه موتورش را فروخت و بدهکاری هایش را داد. دفعه اول که به سوریه رفت، دو شب نشده برگشت، گفتم : مسعود مادرجان کجا بودی؟ گفت : جایی کاری داشتم، گفتم : مسعودم من می دانم که شما کجا رفتی و برگشتی. گفت : فقط خواهش می کنم به کسی چیزی نگو، من هم به هیچ کسی هیچ حرفی نزدم، فقط من می دانستم و خودش. حتی شکلات هایی که از سوریه آورده بود نوار عربی اش را باز کردم تا اگر کسی می خورد متوجه نشود. مرتبه دوم که رفت گفت : مادر جان یک ماه و نیم مأموریتم طول می کشد. هر مرتبه که به سوریه می رفت می گفت یک ماه یک ماه و نیم دیگه برمی گردم. گفتم : کجا می روی ؟ گفت : نمی توانم بگویم به کجا می روم فقط می توانم بگویم که به زیارت می روم. یک هفته که شد برگشت، چند ساعتی ماند و دوباره برگشت، می گفت گاهی فرصتی کوتاه پیدا می کنیم می توانم بیایم شما را ببینم و برگردم، رفت و گفت این بار یک ماه دیگر بر می گردم، اما دوباره یک هفته بعد برگشت، هر مرتبه که می خواست برود می گفت: تا یک ماه دیگر بر نمی گردم اما مرتبه آخر گفت: منتظرم نباش تا یک ماه دیگر بر نمی‌گردم. تا زمانی هم که اسم من را از تلویزیون نشنیدی که مسعود عسگری کجا بوده به هیچ‌کس چیزی نگو. من حتی به همسر آن بچه‌هایم نگفتم که مسعودم به کجا رفته و مسعود من مرتبه آخر رفت و دل من را هم برای همیشه با خودش برد. مسعودم که نبود وقت و بی وقت دلتنگش می‌شدم. گاهی اوقات به تلفن نگاه می کردم و می گفتم بگذار به مغز مسعودم پیام بفرستم، پیش خودم می گفتم من یک مادرم و دلتنگی مادر به فرزندش حتما منتقل می شود. اگر همان روز زنگ نمی زد فردای آن روز حتما زنگ می زد. هر بار که هوایی مسعودم می شدم، اینگونه ارتباط عاطفی می گرفتم و بعدش مسعودم زنگ می زد.









مادر و شهادت جوانش

ماه محرم بود، در مجلس عزاداری نشسته بودم که یک نفر صدا زد معصوم، بند دلم پاره شد فکر کردم می گویند مسعود، دستانم بی رمق شده بود، انگار قلبم هر لحظه از جا کنده می‌شد و ناخودآگاه دلم می ریخت. حال عجیبی داشتم، به دلم خورد که این حال، این حس و این همه آشفتگی حتما برای جگر گوشه‌ام، مسعودم اتفاقی افتاده است. از قبل من خانه‌ام را آماده کرده بودم یک خانه تکانی کردم، چون آن زمانی که قرار بود مسعودم برگردد نزدیک بود و من هم همه چیز را آماده کردم که اگر پسرم شهید شد، من آماده باشم. همه از ساعت سه بعد از ظهر فردای آن روز آشفتگی من می دانستند. دلم آشوب بود و از حالات اطرافیان کم کم مطمئن داشتم می شدم که پسرم شهید شده. برادرم همان موقع به خانه مان آمد، وقتی با برادرم چشم در چشم شدم، بغض گلویم را گرفت، کمی آب خوردم تا بتوانم حرف بزنم، خواهرم و زن برادرم هم آمده بودند. گفتم : چه شده همه با هم آمده اید به اینجا، گفتند آمده ایم یک سری به شما بزنیم. گفتم : شما الکی اینجا نمی آیید، خواهرم گفت: آمده ایم خبر مجروحیت مسعود را بدهیم. گفتم: من می‌دانم مسعودم شهید شده، به من خبر الکی ندهید. برادر کوچکم من را بغـ*ـل کرد و گفت: خواهر مسعودت شهید شده، مبارکت باشد. و من بی تابی نکردم، و خدا را شکر کردم به خاطر اینکه شهادت را رزق مسعود من کرد. آن روز من از نحوه شهادت پسرم اطلاعی نداشتم اول گفتم پسر من را کسی نمی توانست از نزدیک بزند و حتما از دور آن را زدند، اما دقیقا برعکس، مسعود من نزدیکترین نفر به توپ 23 بوده. وقتی پیکر مسعودم را دیدم حرف‌های زیادی برای مسعودم زدم، مسعودم را با حضرت ابوالفضل (علیه السلام) مقایسه کردم و گفتم تو اگر یک چشم دادی حضرت دوتا چشمهای‌شان را دادند و دو تا دستهایشان هم قطع شد. و من اطلاع نداشتم که دو دست و یکی از پاهای مسعود قطع شده است. با حضرت علی اکبر مقایسه اش کردم و گفتم تو بدنت سالم اما حضرت علی اکبر بدنش تکه تکه شده و من خبر نداشتم که مسعود خودم هم تکه تکه شده است و برای خودم هم جای تعجب بود که یک خراش کوچک را نمی توانستم ببینم، اما پیکر مسعودم را که دیدم اصلا بی تاب نشدم با اینکه یکی از چشم‌های مسعودم به کل تخلیه شده بود و داخل قبر مسعود رفتم و زیارت عاشورا خواندم.من طاقت هیچ چیزی را نداشتم، اما قدرت عجیبی برای شهادت مسعود به من عنایت شد.

مسعود عکس‌ها و چشم‌های درون عکسش با من حرف می‌زند. همانطور که از اینجا در دلم به مسعود که در سوریه بود حرف می‌زدم و زنگ می‌زد الان هم همینطور با هم حرف می‌زنیم. پیکرش آمد چشمش باز بود و شاید کسی باورش نشود که من با آن چشم‌ها حرف می‌زدم. این حالت اصلا زمینی نیست. هیچکس باورش نمی‌شود من کسی بودم که همیشه در حال بی‌قراری و گریه بودم اما کنار مسعود اصلا اینطور نبودم.





نحوه شهادت

21 آبان ماه سال 94 ، روز آخر محرم، شب اول صفر که مصادف با شب جمعه بوده ، به خاطر نبودن ماه در آسمان هوا بسیار تاریک بوده ، به طوری که فاصله کم را هم نمی توانستند مسعود و دوستانش ببینند. بعد از اذان مغرب به ورودی شهر العیس می رسند، جهت تثبیت شهر و اطمینان از عدم وجود مسلحین در شهر به دسته ای که شهیدان مسعود عسگری ، محمد رضا دهقان ، سید مصطفی موسوی و احمد اعطایی در آن حضور داشتند دستور ورود به شهر را می گیرند، دو نفر از مسئولین ابتدا وارد شهر می شوند و با دوربین حرارتی خیابانی را که از وسط شهر رد میشده را چک می کنند. و نیروها پشت سر آنها وارد شهر می شوند که بنا بر اطلاعات داده شده مبنی بر حضور نیروهای خودی در شهر و تحت کنترل بودن آن توسط جبهه مقاومت خیلی عادی به هم نزدیک می شوندو بعد از یک مکالمه خیلی کوتاه هر دو طرف متوجه می شوند که طرف روبه رویی دشمن است. و در همین حین فرد داعشی که به صورت آماده پشت توپ 23 بوده با فشار دادن پدال آتش افرادی که پشت سر فرمانده بودند را به رگبار می بندد و نیروهای حاضر هم با سلاح کلاش به سمت آنها شلیک کردند و خودرو متوقف و افراد آن پس از فرار کشته شدند و بعد از درگیری که در زمان کوتاهی اتفاق افتاد و آتش توپ 23 قطع شد و باعث شهادت چهار شهید و مجروح شدن پنج نفر گردید که اگر این اتفاق یک دقیقه دیرتر می افتاد حداقل صد نفر توسط دشمن کشته می شدند که با ایثار و از جان گذشتگی این چهار شهید بزرگوار از این فاجعه بزرگ جلوگیری شد.مسعود پائین تنش، دو دستش و چشم چپش را از دست می دهد، شهید موسوی هم تیر به گلویش می خورد و احمد اعطایی تیر به گهلویش می خورد و محمد رضا دهقان هم شهید می شود و عمر این چهار شهید در تاریکی شب اول ماه صفر در زندگی این دنیا تمام می‌شود.
رمان 98

رمان 98| دانلود رمان


زندگی نامه ی شهیدان مدافع حرم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، * ELINA * و *KhatKhati*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا