ظهر پنج شنبه که خبر شدم دکتر برگشته، فکر کردم حتماً زنش را شبانه گذاشته شهر و برگشته سر کارش. مریضی که نداشت،
یعنی از دهات دیگر که نمیآمدند. اما، خب، دکتر آدم وظیفه شناسی است. بعد هم که سراغ اختر را گرفت همه رفتند تنگ با ماشین دکتر و جیپ بهداری. ژاندارمها هم رفته بودند. هیچ چیزی پیدا نکرده بودند.
دکتر هم که حرفی نمیزد. به هوش که میآمد اگر هم گریه نمیکرد فقط خیره نگاه میکرد، به ما، یکی یکی و با همان گشادگی چشمهای زنش. ناچار شدم یکی دوتا استکان عرق به او بدهم تا به حرف بیفتد. شاید هم نمیخواست جلو بقیه حرف بزند. فکر نمیکنم با هم اختلافی داشته بودند. اما نمیدانم چرا دکتر همهاش میگفت:
-باور کن تقصیر من نبود.
از زنم و حتی از
صدیقه و صفر هم که پرسیدم هیچ کدام به یاد نداشتند که زن و شوهر صداشان را برای هم بلند کرده باشند. اما من که به دکتر گفته بودم نرود. حتی گفتم که برف حتماً توی تنگ بیشتر است. شاید هم حق با دکتر بوده، نمیدانم. آخر گفت: -حالش خوب نیست، فکر میکنم این جا نمیتواند تاب بیاورد. تازه آن نقاشیها چی؟
بعداً دوباره دیدم. چند تا طرح هم از پنجهی گرگ کشیده بود. یکی دو تا هم از گوشهای آویختهاش. گفتم انگار.
دکتر که نمیتوانست درست حرف بزند. اما، انگار وسطهای تنگ برف زیاد میشود، طوری که تمام شیشه را میپوشاند. بعد دکتر متوجه میشود که برف پاک کنش خراب شده است. ناچار شده بوده بایستد. گفت:
-باور کن دیدمش، با چشمهای خودم دیدمش که وسط جاده ایستاده بود.
اختر گفته:
-یک کاری بکن. این جا که از سرما یخ میزنیم.
دکتر گفته:
-مگر ندیدیش؟
دکتر هم دستش را برده بیرون از شیشه، بلکه با دست برف را پاک کند، اما دیده چارهی برف را نمیتواند بکند. گفت:
-خودت که میدانی آن جا نمیشود دور زد.
راست میگفت. بعد هم انگار موتور خاموش میشود. اختر هم که چراغ قوهاش را انداخته دیده که گرگ درست کنار جاده نشسته است. گفته:
-خودش است. باور کن خیلی بی آزار است. شاید هم اصلاً گرگ نباشد، سگ گله باشد یا یک سگ دیگر. برو بیرون ببین میتوانی درستش کنی.
دکتر گفته:
-بروم بیرون؟ مگر خودت ندیدیش؟
حتی وقتی اینها را میگفت، دندانهایش به هم میخورد. رنگش سفید شده بود، درست مثل رنگ مات صورت اختر وقتی که پشت پنجره میایستاد و به بیابان نگاه میکرد یا به سگ!
اختر گفته:
-چه طور است کیفم را بیندازم براش؟
دکتر گفته:
-که چی بشود؟
گفته:
-خوب چرمی است. در ثانی تا سرش گرم خوردن کیف است تو میتوانی یک کاریش بکنی.
قبل از این که کیف را بیاندازد به دکتر گفته:
-کاش پالتو پوستم را آورده بودم.
دکتر به من گفت:
-مگر خودت نگفتی نباید بیرون رفت یا مثلاً در را باز کرد؟
اختر که کیف را انداخته دکتر بیرون نرفته.
گفت:
-به خدا، سیاهیاش را دیدم که آن جا کنار جاده ایستاده بود. نه تکان میخورد و نه زوزه میکشید.
بعد هم که اختر با چراغ قوه دنبال کیفش گشته پیدایش نکرده. اختر گفته:
-پس من خودم میروم.
دکتر گفته:
-تو که چیزی سرت نمی شود.
یا شاید گفته:
-تو که نمیتوانی درستش کنی.
اما یادش بود که تا آمده خبر بشود، اختر بیرون بوده. دکتر ندیده، یعنی برف نمیگذاشته. حتی صدای جیغش را نشنیده بود. بعد انگار از ترس در را بسته یا اختر بسته بوده. خودش که نگفت.
صبح جمعه باز راه افتادیم، ده واری. دکتر نیامد. نمیتوانست.
برف هنوز میبارید. هیچ کس انتظار نداشت چیزی پیدا کنیم. همه جا سفید بود. هر جا را که به فکرمان میرسید بیل زدیم. فقط کیف چرمی را پیدا کردیم. توی راه از صفر که پرسیدم، گفت:
-برف پاک کنها هیچ باکشان نیست.
من که نمیفهمم. تازه وقتی هم صدیقه نقاشیها را برایم آورد بیشتر گیج شدم. یک یادداشت سر دستی به آنها سنجاق شده بود که مثلاً تقدیم به دبستان ما. وقتی می خواسته برود سپرده به صدیقه که اگر حالش بهتر نشد و یا چهار شنبه نتوانست بیاید نقاشیها را بدهد به من تا به جای مدل ازشان استفاده کنیم.
به صدیقه که نمیتوانستم بگویم، به دکتر هم حتی، اما آخر طرح سگ، آن هم سگهای معمولی، برای بچههای دهاتی چه لطفی دارد؟
پایان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم