خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان نویسی
به نام خدایی که در این نزدیکیست ...
نام رمان: امید ثانیه ها
نام نویسنده: DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: MaRjAn
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: هایا، دختری بی پروا که در دستان بی‌وسعت آسمان، مسیرش را به درستی می‌پیماید؛ به دنبال دست‌یافتن به بلندی ها ولی نا آگاه از حقایقی؛ گویا حس می‌کند زندگی چیزی را در وجودش پنهان کرده‌ست. و با فهمیدنش، آشوب می‌کند و می‌شکند دل بی‌قرار همیشگی‌اش را ...
این رمان اختصاصی انجمن رمان 98 نوشته شده و هرگونه کپی برداری، پیگرد قانونی دارد.
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه


در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: LIDA_M، mrymsd، ○Yasaman○ و 29 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :
برای ساختن زندگیت هیچگاه نا امید نشو ...
یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی !
یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی،
فقط یادت باشه...
برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی ...
برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی و کاملا رو هدفت فوکوس کنی ...
برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسئله ای بدون راه حل نیست ...
نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه و مسیر هدف رو رها کنی، شانس تویی، سرنوشت هم دست خودته !
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه


در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: mrymsd، ○Yasaman○، Niuosha.dkw و 28 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان ۹۸
پارت اول
روی برگ ها میپریدم و صدای خش خش برگ ها توی گوشم می‌پیچید. همیشه از پاییز بدم می‌اومد! نه این‌که توش شکست عشقی وجود داره، نه! پاییز همیشه یه خاطره‌ی بد رو به یادم می‌اره. خاطره بد ممکنه از نظر شما هر چیزی باشه؛ تصادف، قبول نشدن توی کنکور یا حتی یه سوتی کوچولو! اما خاطره بد من با همه فرق داره.
تلفنم زنگ خورد. مثل همیشه کسی نبود جز...
گوشیو تو دستم چرخوندم و رو دکمه پاسخ، فشار دادم :
-الو، سلام. تو کار و زندگی نداری همش به من زنگ میزنی بیکار؟
-سلام. بفرما! اینم دوست منه دیگه!
-ببخشیدا ولی خواستم زنگ بزنم دعوتت کنم برا تولدم!
با صدای بلندی گفتم:
-خرس گنده تو بیست و پنج سالته؛ تولد می‌گیری!؟
خندید :
-ای بابا. من صد سالمم بشه تولد می‌گیرم.
حالا میای یا نه؟
-باشه تولد بگیر. اره میام. خونتونه دیگه ؟
-نه. آدرس میدم بیا.
-باشه.
و تلفن رو قطع می‌کنم و پرتش می‌کنم تو کوله داغونم. اصلا من با این اوضاع داغون چرا باید برم تولد؟ زده به سرم خدا!
قهقهه بلندی سر میدم. چند نفرکه تو پیاده‌رو از کنارم عبور می‌کنند، زل می‌زنن بهم .
با نفرت سر تاپاشونو نگاه می‌کنم:
-بله؟ ندیدین کسی بخنده!؟ چرا نگاه می‌کنید؟ ای بابا.
و دوباره می‌زنم زیر خنده. صدای یکی رو میشنوم که میگه:
-اینو نگاه! با این فلاکتش داره بلند بلند می‌خنده! خل شده حتما.
راست می‌گفت. اصلا من فقیر، بدبخت، بیچاره. چرا باید بخندم؟ اصلا مگه خنده گناهه؟ دوباره تلفنم زنگ میخوره . توجهی به شماره تلفن نمیکنم و جواب میدم:
-سلام . بیکار مگه همین الان زنگ نزدی؟
اما با صدای پدربزرگ، با بهت و ترس، سر جام میخکوب میشم :
-کدوم گوری هستی دختر؟ دو دقیقه دیگه خونه ای.
یا خدا.
-س... لام... دارم میام.
-چته؟ عین این عقب مونده ها حرف می‌زنی؟
آب دهنم رو به سختی قورت میدم:
-ببخشید. الان میرسم خونه.
- خوب میکنی!
و صدای بوق گوشی می‌پیچه توی گوشم...
انقدر می‌ترسیدم که سریع خودم رو می‌رسونم به خونه. در میزنم و در با صدای تیکی باز می‌شه.
خدا خدا می‌کردم که بابا بزرگم خونه نباشه .
قشنگ خونه رو بررسی میکنم. خداروشکر که بابا بزرگ نیست.
-سلام.
-به به ! خانوم تشریف آوردن. کدوم گوری بودی؟
-خب از سر کار برگشتم. کار امروز طول کشید.
-هه! منم خرم! دختر سریع برو به بقیه کارات برس، وگرنه خودت میدونی و من. فهمیدی؟
-چشم.
خونه من که خونه نبود، قبرستون بود! سریع لباس هام رو در میارم و با لباس های خونه عوض میکنم و میرم سر کار هام ...
بعد از سه ساعت کار بدون وقفه، یه گوشه نشستم تا استراحت کنم. هنوز نفس عمیقی نکشیده بودم که اومد. هه. باز چی می‌خواد بگه! چرا از این وضعیت خلاصی پیدا نمی‌کنم؟ نگاهش کردم‌:
-کار هام تموم شد.
-زحمت کشیدی‌. برو بتمرگ یه گوشه صدات هم در نیاد.
- باشه.
داد می‌زنه و می‌گه:
-چی؟ چی گفتی؟
دست هامو کنار بدنم مشت کردم؛ سعی میکردم صدای دندون قروچه ام به گوش هاش نرسه.
با زور تونستم این کلمه رو به زبون بیارم:
-چشم
-آفرین! حالا شد.
سریع از جلو چشم های مامان بزرگ دور میشم شاید تعجب کرده باشید. بله، این عفریته مامان بزرگ منه! منم مجبورم باهاش بسوزم و بسازم. می‌رم توی اتاق مشترکم با هلیا.
با غر غر وارد اتاق میشم. به سمت کمد می‌رفتم که متوجه هلیا شدم که خوابیده. لبخندی میزنم و صداش می‌کنم.
- هلیا ! پاشو چرا خوابیدی ؟
چشماش رو باز کرد. نیم خیز شد و گفت :
- سلام. والا انقدر کار کردم دیگه نا نداشتم گرفتم خوابیدم !
اشک تو چشم هام نشست ولی پسش زدم تا نبینه.
-عزیزم. بمیرم برات.
-خدانکنه دیوونه! کار های توام دست کمی از کار های من نداره! تازه تو بیرون از خونه هم کار می‌کنی؛ کار های من مقابل کار های تو هیچه.
با صدای عفریته، گوش هامون رو می‌گیریم
- هایا! کدوم جهنمی هستی؟
اوه اوه چه عصبی!
سریع میرم پیشش.
-همینجام!
دستش رو تو هوا به نشونه تهدید تکون میده :
- ببین من میرم حسینیه محله ! شیش دانگ حواست به خونه باشه ها!
- باشه. خداحافظ.
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه


در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: LIDA_M، mrymsd، ○Yasaman○ و 27 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان| انجمن رمان ۹۸
پارت دوم
خیلی به این کار مامان بزرگ می‌خندم. دِ اخه فکر کردی دعاهایی که می‌کنی قبول می‌شه؟ واقعا خنده داره!
بعد از اینکه مامان بزرگ رفت مصیبت دوم نازل شد. با چهره‌ش در رو باز می‌کنم و منتظر می‌مونم تا بیاد. با ترس در خونه رو باز می‌کنم:
-سلام بابا بزرگ.
-سلام دختر گلم. خوبی؟
یا امام هشتم! نه به اون زنگ زدنش نه به الانش! خدایا خودت کمک کن!
سعی می‌کردم که ترس توی چشم هام رو نبینه.
-بله خوبم، ممنون. ناهار خوردید؟
-قربونت برم چرا کتابی حرف میزنی؟ صمیمی حرف بزن! ناسلامتی من بابا بزرگتم.
جان ؟ صمیمی حرف بزنم ؟ دوست داشتم سرم رو بکوبم تو دیوار .
-چشم. تا شما استراحت کنید من براتون ناهار درست می‌کنم.
-نه دخترم ناهار نمی‌خورم.
-پس چایی...
حرفم قطع می‌شه.
-پول داری؟
-بله؟
داد می‌زنه و میگه:
-گفتم پول داری؟
اها این رو بگو، پول لازمه!
-نه ندارم.
با صدای فریادش میخکوب می‌شم:
-دختره لاشخور فکر کردی خرم نمی‌فهمم امروز آخر ماهه و همین امروز حقوقت رو گرفتی؟ ای دختره بی همه چیز.
-بابابزر...
-سریع سیصد هزار تومن بده!
-سیصد هزار تومن؟ بابابزرگ کل حقوق من دویست هزار تومنه ...
- دختره آشغال! می‌دونم که داری. سریع پول رو بده. زود.
ای خدا ازت نگذره! با گریه سریع از توی کیف پولم سیصد تومن درمیارم :
-بفرمایید...
-آفرین ! حالا گمشو تو اتاق تا ریختِ بیریختت رو نبینم زبون نفهم !
سریع از جلو بابا بزرگ ناپدید میشم. خدا خوب حال میکنی با اذیت کردن من ها ! ایول همین جوری ادامه بده .
در اتاق رو باز میکنم و خودم رو پرت میکنم رو زمین و گریه سر میدم . هلیا میاد سمتم :
-هایا خوبی؟ گریه نکن ؛ تو که همیشه قوی بودی !
-هه... بیخیال هلیا ... من اگه شانس داشتم اسمم غضنفر بود!
-خب باشه ! غضنفر خوبی؟ گریه نکن غضنفر جون !
خنده ای میکنم که با گریه ام ترکیب میشه . پس گردنی آرومی به هلیا میزنم :
-یعنی عاشق این اعتماد به نفستم !
-چیه خب؟ مگه خودت نگفتی؟
همونجوری که داشتم می‌خندیدم گفتم : بیخیال هلیا .
صدای بسته شدن در خونه اومد که این یعنی بابابزرگ رفته .
-بیا بریم یه چیزی بخوریم تا عفریتگان نیومدن !
اشک هام رو پاک میکنم و لبخندی به هلیا میزنم . میرم توی آشپزخونه و در یخچال رو باز میکنم . تنها چیزی که توی یقچال هست مثل همیشه تخم مرغه! با نفرت تمام چند تا تخم مرغ بر میدارم که یکیش از دستم میوفته . پام رو محکم به زمین میکشم :
-ای بابا !
تا میام جمعش کنم پام میره روی تخم مرغ ها و لیز می‌خورم ...
***
با درد عمیقی توی سر و دستم بیدار میشم . یا خدا! اینجا که بیمارستانه! من چرا اینجام؟
- هلیا ...
- به هوش اومد. خانم به هوش اومد!
پرستار هلیا رو کمی کنار می‌کشه.
-خانم لطفا برید عقب بزارید معاینه رو انجام بدم. خب، هایا خانوم می‌تونی حرف بزنی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون می‌دم.
-خب یه چیزی بگو صدات رو بشنوم.
به سختی میگم :
-سلام.
-دستت رو میتونی تکون بدی؟
-نمیدونم.
حرف زدن برام مثل جان کندن بود .
پرستار به دستم فشار کمی وارد میکنه که با جیغ من مواجه میشه :
- آروم باش! باید از دستت عکس برداری بکنیم. منتقلش کنید لطفا !
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه


در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: mrymsd، ○Yasaman○، Niuosha.dkw و 24 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Ghazalcom، ○Yasaman○، Niuosha.dkw و 23 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان ۹۸
پارت چهارم
بدنجس خندید:
-نه بابا! نترس چیزیم نمیشه!
غمگین شدم. راست می‌گفت. دختری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: LIDA_M، ○Yasaman○، Niuosha.dkw و 19 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان ۹۸
پارت پنجم

سر ساعت دوازده شب، وقتی همه خوابیده بودن.
از جام بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم. از آینه خودم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: LIDA_M، *Fatemeh*، ○Yasaman○ و 21 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان ۹۸
پارت نهم

پرتو انگار که به چیزی فکر کنه نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ یکهو صدایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان امید ثانیه‌ها | DIANA_Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Ghazalcom، Saghár✿، *Fatemeh* و 20 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا