خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون در رابـ*ـطه با این رمان چیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    24

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,645
امتیاز
153
سن
33
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳۹
چیزی که من رو مبهوت کرده بود این بود که مادرم حتی یکبار پیشنهاد نداده بود که به کافه سر بزنیم و هیچ اشتیاقی برای دیدن کافهنداشت، در واقع یه نوع بیان نارضایتی از شغلِ من بود و من هم سعی می‌کردم که ناراحتی رو در گوشه و کنار دلم دفن کنم و اصلا چیزیرو بیان نکنم.من با تمام وجودم سعی می‌کنم که بهترین خودم باشم و این مهم‌ترین چیز داخل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ! ~ ĄŁÎ ~ !، YeGaNeH، زهرا.م و 11 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,645
امتیاز
153
سن
33
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۴۰

از صبح تا شب کافه بودم کافه خیلی شلوغ بود تبلیغات مجازی کار خودشون رو کرده بودند. شناخت و اعتبار یزدان اعتماد هم بی‌تأثیر نبود.چند روزی بود که تعطیلات تمام شده بود اما کیوان و یزدان هنوز برنگشته بودند. مامان از صبح تا شب با خاله مریم بیرون بود یک بار باخاله مریم سری به کافه زده بود اون هم با خیلی اخم و بد اخلاقی، معلوم بود به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ! ~ ĄŁÎ ~ !، YeGaNeH، لایلا و 9 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,645
امتیاز
153
سن
33
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴١
به چهره خستم داخل آینه آسانسور نگاه کردم، خستگی از صورتم می بارید ،چشمام خمار شده بود، موهای فرفری پر از پرزم شلختهکنار صورتم ریخته بود. به ساعت نگاه کردم ساعت یک شب رو نشون میداد تا آخرین مشتری ها رفتند و بچه ها جمع و جور کردن ساعت از ١٢ و نیم گذشته بود.
ذهنم مشغول بود که باید حتماً نیرو اضافه کنم کلید را داخل قفل چرخوندم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: ! ~ ĄŁÎ ~ !، Z.B.F، زهرا.م و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا