خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون در رابـ*ـطه با این رمان چیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    24

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت نوزدهم
ماشین رو نزدیک نگهبانی گذاشتم در سمت شاگرد رو باز کردم و جعبه‌های شیرینی رو برداشتم به طرف اتاقک نگهبانی رفتم.
-آقای احمدی! آقای احمدی!
--بله خانم!
-سلام صبحتون بخیر
-سلام بابا جان
-میشه لطفا امروز شما این جعبه‌ها رو ببرید بالا خیلی دیرم شده.
با لهجه شیرین شمالیش گفت:
-چرا نشه بابا جان من همیشه بهت می‌گم بزار کمکت کنم خودت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 33 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲۰
روی صندلی توی حیاط نشسته بودم و به کارگرا که جعبه‌های گل ها رو گوشه حیاط می‌چیدن نگاه می‌کردم. نتیجه خرید من و کیوان بعد از کلی دعوا و شیطنت کیوان شده بود، این همه گل‌های رنگارنگ که معلوم نبود کجا باید کاشته بشن از بی‌خوابی سردرد گرفته بودم. سرم رو به دستم تکیه دادم و از شدت سردرد چشمام رو بستم.
با ضربه به کمرم چنان وحشت کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 28 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲۱
اخم کرده به طرف کیوان رفتم
خندید.
_چی شد؟ ترکش خوردی؟ عادت می‌کنی ما دیگه ضد ضربه‌ایم
جعبه گل‌های لاله رو به زور بلند کردم و کنارم روی زمین گذاشتم و با بیلچه شروع به کندن زمین کردم روی دو زانو کنارم نشست.
_جانان عصبانی نباش نگرانت شده بود وقتی نگران می‌شه از کوره در می‌ره کلا آدم جدی ولی آرومیه
با لحن عصبی گفتم:
_عصبانی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
  • خنده
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 29 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲۲

شالم رو پوشیدم و لیوان‌های دردار مخصوص قهوه و ساندویج‌های نون و پنیر و گردو داخل جعبه گذاشتم. قرار شده بود من و کیوان‌ امروز برای خرید کلی ظروف مسی بریم بازار بزرگ ، بازاری که من عاشقش بودم ، بازاری که به طرز عجیبی جریان زندگی رو درش حس می‌کردی با اون بافت قدیم فوق العادش ،سقف‌های گنبدی شکلش هر بیننده‌ای رو جذب خودش می‌کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 30 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲۳

از صبح زود کافه بودم. بعد از چاپ آگهی استخدام ، تلفن همراهم یکسره زنگ خورده بود چند نفر اومده بودند و بعد از بستن قرار داد و گرفتن سایز برای لباس فرم رفته بودند.
تمام کارکنانی که استخدام شدند خانم‌های سرپرست خانوار بودند وقتی خیالم از بابت کارکنان راحت شد برای خودم چای ریختم روی پله‌های ورودی ساختمون نشستم به گوشه گوشه حیاط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Artemis-ZH97، ozan♪ و 28 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲۴
_آخه الان کیوان و یزدان می‌رسن.
_خوب برسن چه ربطی به تو داره تو که نگهبان اینجا نیستی.
با صدای زنگ در خندیدم و گفتم:
_برو در رو باز کن.
_عمراً! خیلی از این پسته خندان خوشم میاد حالا در رو هم باز کنم خودت برو.
در رو باز کردم بعد از سلام کیوان کنار گوشم گفت:
_می‌بینم که مادر فولاد زره هم اینجاست که!
_کیوان خواهش می‌کنم اذیتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 27 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲۴
امروز خودم و سارا از صبح خیلی زود کافه بودیم چند ساعت بعد کارکنان هم رسیده بودن و بعد از تحویل لباس فرم هر کدوم سرکارشون رفتن تمام کیک و شیرینی و دسرهایی رو که درست کرده بودم رو داخل یخچال می‌چیدم و با سارا صحبت می‌کردم.
_سارا باورت میشه من که عاشق این کیک و شرینیام اینقدر این چند روز سر پخت اینا خسته شدم الان که می‌بینمشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 25 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲۵
از بالا به حیاط نگاه کردم از زیباییش ناخودآگاه لبخند زدم همه چیز همون طور شده بود که تصور می‌کردم روی تمام میز‌ها سبد گل و شمع گذاشته شده بود. فواره وسط حوض، آب می‌پاشید و شعمعدونی‌ها رو خیس می‌کرد.باید می‌گفتم جای بادکنک‌ها رو عوض کنن وقتی فشفشه‌ها روشن می‌شدن بادکنک‌ها می‌پوکیدن. از پله‌ها پایین می‌رفتم که یزدان و کیوان هر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، ozan♪، M.hate و 25 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲۶
کیک بزرگی روی میز جلوی من و یزدان گذاشته شده بود بعد از سخنرانی خیلی قشنگی که یزدان در مورد کار جدید و شریکِ جدیش انجام داد نوبت به بریدن کیک رسید زیر لبی گفتم:
_میشه من برم خودت کیک رو ببری؟
زیر این همه نگاه حسه خوبی نداشتم به خصوص زیر نگاه‌ دخترای جمع که می‌خواستن زنده زنده من رو خاک کنن
سرش رو پایین آورد کنار گوشم گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Artemis-ZH97، ozan♪ و 26 نفر دیگر

elaheh.1991

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/7/20
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
1,638
امتیاز
153
سن
32
زمان حضور
5 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲۸

بعضی اوقات زندگی اون چیزی نیست که ما فکر می‌کنیم اما می‌تونیم برای بهتر شدنش تلاش کنیم.
تقریبا مهمان‌ها رفته بودند کافه بی نهایت بهم ریخته بود. کارکنان تند تند جمع می‌کردند و من هم سعی می‌کردم کمکشون کنم با صدای خاله مریم به طرف میزی رفتم که همه دورش نشسته بودند مهمان‌ها شامل خاله مریم و خانوادش، سارا و فرشته و چند تا از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کا‌فه آرزوها | elaheh.1991 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Artemis-ZH97، ozan♪ و 25 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا