خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند سبز و سپید

هیوا مسیح شاعر معاصر ایرانی است.
سبک شعری وی پست مدرن می باشد.
مسیح علاوه بر شاعری در حرفه نویسندگی نیز فعالیت دارد.



اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی و SAEEDEH.T

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک
تر به ماه
بمیرم


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
ما همه
ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز
کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما
را به غربت لهجه ها برده است
ای بغض پراکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تو را که نمی دانم
ای مرا که کجایم
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله ی بی چتر برگردد
ما همه از
یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
كسی نیست ، با خودم حرف می زنم
كجا می روی ؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودت
كجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی
یافتی ؟
كجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی ؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا كجا
چرا اتاقت را با خود می بری ؟
چرا عكس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟
خلوت كوچه ها را چرا به باد می دهی ؟
یك لحظه در این تا كجای رفتن بمان
شاید آن كاغذ مچاله كه در باد می
دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
خیالت من از این همه فریب
كه در كتابخانه های دنیا به حرف می آیند
و در روزنامه های تا غروب می میرند
چیزی نفهمیده ام ؟
خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان
كه رو به از صبح توپ بازی
تا بای بای تیله ها و گلسر های
رنگی حسرت می كشند
چیزی نفهمیده ام ؟
هنوز راهی از چشم های خیسم
رو به خاك بازی در باغ و
پله های شكسته ی روز دبستان
می رود
هنوز بغضی ساده
رو به دفتری از امضای بزرگ و یك بیست
كه جهان را به دل خالی ام می بخشید
می شكند
حالا در این بی كجایی پرشتاب
با كه اینقدر بلند حرف می زنی ؟
تمام چشم های شهری شده نگاهت می كنند
كسی نیست ، با خودم حرف می زنم


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
كودكی خوابهای ندیده را برایم تعریف می كند
دوباره در سفرم
می خواهم نگاه کنم
به تمام دشت هایی که ندیدم
به تمام کوههایی که از من گذشتند
تا پشت
این همه دور
برای اهل آبادی جایی
رو به ماه بدرخشند
و پشت به هراس شب و
راه کسی نیامدن
سکوت کنند
دوباره در سفری ؟
کجای این همچنان در سفر
از خوابهای تا سی سالگی بیدار می شوی؟
خیال می کنم نه خواب ها
که تمام بیداری ام حرام شده است
خیال می کنم تمام
خوابهایم را گم کرده ام
می شنوی ؟
دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت می کند
خیال می کنم
همیشه از آن طرف سی سالگی
کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف می کند
تو زبان آشنای منی
تو صدای آشنای من ی
که در جایی از گم شدن ها قدم می زنی
وقتی نگاه می کنم
وقتی دوباره در سفرم
کنار همین قدم های بعد از سی سالگی
کودکی قدم می زند
که همیشه از تماشای دشت ها و
کوه های در غربت زمین می آید
تو آشنای خواب های منی
که لا به لای همین حس و حال خیره به راه
یا نشستن و پیاده رفتن غروب ها راه می روی
برای همین است
که راه
ها را دوست دارم
که راه ها مرا دوست دارند
راه هایی که مرا
از تمام حرام شدن بیداری و
گم شدن آن همه خواب تا سی سالگی
به لـ*ـذت دوباره گم شدن و
پیدا شدن کنار آب می برند
راه هایی که مرا ، به سبزه های نمی دانی کجا می رسانند
که در انتهای جاده آهسته پیدا می شوند
و حالا در این مکث ناگزیر
پشت آسمانخراش چه قدر نزدیک سفر
ماه از دست می رود
و در اتاق تاریک
او همان من است که رو به دیوارهای نباید اینجا می گرید
می خواهم از چراغ هایی که رؤیای ماه را
از خواب کودکان می دزدند
می خواهم از شهرهایی که از هراس خدا هم بزرگترند
دور شوم - دور
پنجره رو به رفتن است
ولی تا دوباره که با صدای خروس
پلک ها تر شوند
پنجره لبریز شهر می شود
تا باز خواب های دوباره حرام شوند
ولی دوباره در سفرم
ولی سفر ، که از شب هم ساده تر می گذرد
دستی میان تاریکی یکی دو قدم رو به راه
درها را به اتاق
لبریز شهر و گریه می بندد
و پله ها
رو به نمی داند کسی کجا - می روند
می خواهم آن صدای همیشه را
که در شب خاموشی ماه
لا به لای سیبهای امیری به خواب رفت
به هوشیاری تا نمی دانم کجای سفر برسانم
می خواهم در امتداد راه کسی نرفتن و
راه کسی نیامدن
گم شوم
کنار
سفر
صدای قدم های کودکی
از غربت زمین می آید
کنار سفر
کودکی دوباره صدایم می کند
کودکی دوباره صدا می کنم
ای راه های همیشه رو به رفتن های ناپیدا
دوباره در سفرم


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرود آب
از آن خورشید های همیشه در کودکی
از آن روزهای شکوفه تا سیب
و آن مشق های تا کتاب
که تو نبودی
تا همین یک بار دیگر که در سفرم
مادرم باز
به امامزاده های کنار راه سلام می کند
و نگاهش در انتهای دشت های چه دور
محو می شود
می دانم
دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد
تمام آبهای عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم
که آب
همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند
و هر روز
بچه های تمام دنیا
با اولین قطار
با اولین هواپیمای آشنا
به خانه ام می آیند
تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم
که برای تمام مسافران راههای ناپیدا
دعا کنیم


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه تویی ، نه منی
گاهی از میان باران و برگ ها
صدایی می شنوم
گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش
که پله های پشت در ناتمام می مانند
تو از
مکث ناگهان من جدا می شوی
چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
دو چشم از باران آورده ام
که همیشه از خواب های خیس می گذرد
می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای
باچتری خسته و
صدایی که منم
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام
تا صدایی بشنوی که منم
و می شنوی
آرام می شنوی
صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هر کجا
از کنار همین کتاب
بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی
ذکری از دفتر سوم
به خانه و پله ها
و میان باران و برگها پر کشید
روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
گاهی از میان
باران و غروب یکشنبه
صدایی می شنوم
گاهی
نه تویی
نه منی
نه صدایی که از دفتر سوم
من و این صدای یکشنبه
من و این صدایی که تویی
کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم
رو به همین دهان بسته که منم
رو به همین مکث ناگهان که تویی
سکوت می شوی
نه
منی
نه تویی
نه صدایی
همیشه از دفتر سوم
ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم
صدایی می شنوم که تویی
صدایی می شنوم که منم


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
او ، آن مسافر
در روزهای کودکی ام باران می بارد
روی شیشه های امروز
لکه هایی تازه می بینم
که مثل خیال شب های رو به ستاره هی بزرگ می شوند
به
راه های نیست می روند
به دنیا خیره می شوند
و مرا خیال می کنند
خیال می کنند
من از دریا می آیم
که لـ*ـب هایم همیشه می خندند
من از برف می آیم که همیشه چتری با خودم
خیال می کنند او
من آن مسافری که از راه می رسم
از بزرگ شدن دنیا
حرفهای کسی نگفته می
دانم
و مرگ برایم تعریف شده است
و می دانم که ماه
چند بار دنیا را به یاد آورده است
ولی او
آن مسافر
پی اولین خواب
به راه دنیا می افتد
شبی به شیه های فردا نگاه می کند
و باران در روزهای کودکی را خیال می کند
خیال می کند او
آن مسافری که
از راه می رسم
پی خیال های رو به ستاره و
لکه های تازه هی بزرگ می شوم
ولی او
آن مسافر
شبی کنار رؤیای جاده می میرد
و من با مرگ بیدار می شوم
تمام زندگی ، خوابی ، خیالی بود


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
ابتدای هر ناگهان
در ابتدای آن ناگهان
که کودک شدم
در ابتدای این ناگهان
که حالا مردی برای خودم
همیشه گفته ام
چیزی به انتهای
این همه ناگهان نمانده است
کاشی های آن همه آبی
کنار دستشویی همیشه
آسمان کودکی را به یاد می آورند
و آیینه ی شکسته هر بار
گوشه ای از دنیا را از یاد می برد
ابتدای آن ناگهان که کودک شدم
همیشه گوشه ای از دنیا به دست می آید و از دست می رود
ولی همیشه ی
هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
گفته ام شبی ماه می آید
و ما ، پشت بام های از دست رفته را به یاد می آوریم
و زندگی را به دست می گیریم
در ابتدای آن ناگهان
که از پشت بام های رو به ماه
و بعد زیر چتری که با خودم
همیشه گوشه ای از ماه پریده است
در انتهای این
ناگهان
که باز هم زیر چتر
گوشه ای از زندگی پریده است
و آسمان کودکی
همیشه از کاشی های کنار دستشویی آغاز شده است
آیینه هم حالا
از تمام دنیا
فقط دو چشم خیس
دو چشم خسته ی زیر چتر را به یاد می آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشای باغ زیر شب
چه
غربنی میان سایه های این باغ انگار آشنا پیداست
گاه کسی با دوچرخه از وهم راه می گذرد
گاه وانتی سبز از باغ سیب می آید
و امتداد وهم راه و غربت سایه ها را
به ابتدای آن ناهان عروسی زیر ماه می برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام که در این ساعت ناگهان
شبی برای آسمان
کودکی ترانه ای می خوانم
تا تمام باران ها
بر کاشی ها و بام های از دست رفته ببارند
تا کاشی های آن همه آبی
آسمان کودکی و
بام های خفته
ماه را به یاد آورند
مثل همین ماه ناگهان
که تمام کودکی های دنیا را به یاد می آورد
و از پشت بام های رو به آسمان
به
هر چه ناگهان تا دو چشم زیر چتر
خیره می شود
تا ساعتی دیگر
که ترانه ای برای آسمان و ترانه ای برای ماه
تمام پشت بام های از دست رفته برق می زنند
و گام های بی راه
به شب ناگهان باران و ماه می آیند
و زندگی را به دست می گیرند


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی+بخش کپی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,283
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو ، سایه ، منی
آسمان سجاده های رو به راه
و درختان حاشیه ی آب
اذان گفته بودند
که به راه افتادی
سیب های سحرگاهی
به خواب باغچه
افتادند
که در کوچه می رفتی
سایه ای از من دور شد
چه قدر آفتاب های نتابیده در راه است
چه قدر راه ناتمام در من به راه می افتد
من چه قدر ستاره از بر بودم و نمی دانستم
من چه قدر در رأس تماشای ماه بودم و نمی دانستن
حالا زمین به دورم می گردد
و چه قدر درخت
تماشا می کنم
سایه ای از تو در راه بود
چه پنجره هایی که از زن پر بود
چه کوچه هایی که از سلام خالی
چه خیابان هایی که از نرفتن پر بود
و چه راه هایی که خواب کسی می آید ، دیدند
ولی سایه ای از تو در شهر گم شد
ولی سایه ای از تو روزی گذشت
و در آسمان سجاده
من شد
سایه ای از من دور می شود
چه قدر آبی است
دهکده هایی ه در مهتاب به خواب می روند
چه حافظه ای
هیچ شهری هرگز
شب ها به خواب نمی رود
و کسی نمی داند
بالای این همه شهر بزرگ
ماه همیشه بیدار است
چه حافظه ای
باید تمام جاده های خاکی را حفظ کنم
باید صدای تمام سیبهای می افتد را بدانم
باید مدار زمین را خوب بچرخم
هیچ راهی نباید در شهرها تمام شود
هیچ خوابی نباید بی ستاره آفتابی شود
هیچ سیبی نباید بی صدا بیفتد
می خواهم تمام دنیا را به یاد بیاورم
چه قدر راه نرفته از من می گذرد
پشت سرم هستی یا نه ؟
تو ، سایه ، منی
من همه ی رفتن را به یاد آورده ام


اشعار هیوا مسیح

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا