خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان‌نویسی

« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »

نام: یک لوساسیون
نام نویسنده: محیای غیر لوس
نام ناظر: همون اعضای بدن ادم فروشم که میرن دهن لقی
ژانر: طنز
به اندازه تف بلد نیستم طنز بنویسم، شما ابرو داری کنین! الکی قهقهه بزنین
خلاصه: اولین روز مدرسه، دخترکان صورتی پوشزار زار گریه می‌کردند و ننه هایشان را می‌خواستند. دخترکی به واسطه قد بلندش میز اخر کلاس نشسته بود و با چشمان گرد شده با خود می‌گفت:
- این کولی بازی ها چیه دیگه؟



پی نوشت: بخشی از خاطرات دوران مدرسه‌م رو دو سال قبل، در انجمنی دیگر تایپ کردم اما نیمه تمام موند. قصد نداشتم دیگه بنویسم اما امروز Aseman Najm این پیشنهاد رو داد که شروع به نوشتنش کنم. همین دیگه ^^


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • قهقهه
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، *Ghazale* و 21 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان‌نویسی

فصل اول
خطر! به مدرسه نزدیک می شویم.

اولین باری که وارد مدرسه شدم، شیش سالم بود. یه فرم صورتی بد رنگ پوشیده بودم و کنار مامانمم ایستاده بودم. نا گفته نماند یکمی هم خجالتی و لوس بودم
چشمتون روز بد نبینه از همون روز اول این بچه های سال بالایی میومدن با انگشت من و نشون میدادن و میگفتن:
- آخیییی! چه نازههه ( :drooling: )
- عههه این بچه هه رو پیش دبستانیه!
- با مامانش اومده
فکر می‌کنم کم و بیش در جریان باشین که این پروسه روز اول مهر دائم تکرار میشد، میشه و خواهد شد کما اینکه خود من هم بعدا به جمع این سال بالایی های رو مخ و لعنتی پیوستم!
خلاصه با وجود همه این ها من رو به کلاس انتهای راه رو هدایت کردن. اونجا یه عده دیگه بچه صورتی پوش نشسته بودن. خانوم مربی هم اومد سر کلاس و شروع کرد ور ور ور به شعر های چرت و پرت خوندن!
منم که حروف الفبا رو مامانم بهم یاد داده بود، فکر می کردم نابغم و اینا یه عده خنگ دور هم جمع شدن. اون موقع بود که اعتماد به نفسم رفتتت بالا و غرور بر من چیره شد که تقریبا کل دوره کثیف ابتدایی به این حسم تافت زدن!
زنگ تفریح که خورد اومدم بیرون دیدم عه! مامانم هنوز هست! اون موقع ها مامانم فکر میکرد اگه منو دست جامعه بسپاره و من فکر کنم کسی پیشم نیست معتاد میشم! البته که هنوزم چنین فکری داره! حالا من هرچی از همون اول حرص می‌خوردم که بابا برین ابروی نبرین، من و تنها بذار! گوش نمیکردن.
خلاصه مامانم که منو دید با لبخند اومد جلو و یهو طی یک حرکت انتحاری یقمو گرفتو پرتم کرد تو یه کلاس دیگه :|
کیفمم انداخت تو بـ*ـغلم رو دم گوشم گفت:
- همینجا می شینی! صداتم در نیاد! اونجا واسه تو کلاس نمیشه! فهمیدی یا نه؟
اونجا بود که فهمیدم مامانم روی درس من زیادی حساسه!
خلاصه من ماتم زده از اینکه از کلاس خوبم و بچه های خنگش جدا شدم برگشتم و به هم کلاسی های جدیدم نگاه کردم که یهو نیشم رفته رفته باز شد و تو دلم گفتم :
- وااااو! عجب مامان روشن فکر و اپنی دارم من! کلاس مختلط؟؟ به بههههه!

از اونجا بود که من پا به دوران جدیدی از زندگیم گذاشتم

ادامه دارد...


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • قهقهه
  • خنده
  • تشکر
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، *Ghazale* و 19 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان‌نویسی

خلاصه! من وارد کلاس جدیدم شدم. معلم جدیدم با مقنعه جیگری و خاله شادونه طور ظاهر شد ولیهمای سعادت رو الگوش قرار داده بود و سفت و سخت معتقد بود: حرف = عمل
وقتی می گفت الفبا رو یاد می دم یعنی یااااد می داد. شده تو دهن بچه ها فلفل بریزه، مو بکشه، گیوتین بابا ها رو قرض بگیره لهمون کنه واسش فرقی نداشت چون به ما قرار بود درس یاد بده!
از اونجایی که من از نظر خودم نابغه بودم و تو اون کلاس هم مثلا بچه زرنگشون بودم. غرور و تکبر چیره گشت و با خودم می‌گفتم الفبا چیه بابا؟ بیاین راجع به تانژانت و کتانژانت حرف بزنیم! الفبا مسخرس!
بذارین درمورد پسرای کلاس مختلطمون هم بگم! در واقع بچه های کادر مدرسه بودن یه عده طالبی بودن که یه چیز آبی تنشون کرده بودن و یکی از یکی اوسکول تر! که اگه شاسکول و رد داده نبودن به نظرتون مامانم منو می‌فرستاد تو کلاسشون؟ هرگز! هنوز عکسشونو میبینم میمونم من چه جوری یه سال با اینا سر کردم؟
فقط توشون یکیشون خوب بود که تازه داشتم روش کراش میزدم هی خمیر بازی و ماژیک رد و بدل می‌کردیم که اونم وسط سال ول کرد و رفت! یعنی اگه شانس منو موز داشت تا حالا کیوی میشد!
باری! من اون موقع ها یکمی خیلی خجالتی هم بودم. یه روز معلممون با لبخند خیره به ما شد و بعد طی یک حرکت ناجوانمردانه گفت:
- محیاجون ! بیا یه سوره از قران بخون بچه ها یاد بگیرن!
الان که فکر میکنم میبینم می خوام یاد نگیرن! مگه من ضامن آموزش مردمم؟
چشمتون روز بد نبینه من یک بار تو عمرم الگو دیگران شدم که اونم بلایی سرم نازل شد که هنوز که هنوزه یادش میفتم اشکم درمیاد :|
من رفتم جلوی میز معلم که دیدم ده جفت چشم صورتی پوش و پنج جفت چشم طالبی وار مثل خر خیره شدن به من! اون پسره هم که روش کراش داشتم هم بود، همچین با دقت بهم خیره شده بود که مطمئنن اگه اون اتفاق شوم نمیفتاد تاحالا صد بار جلو پام زانو میزد حلقه در میاورد.
منم که این نظر بازیا رو دیدم، دست و پامو گم کردم تو همون بسم الله موندم اقا یعنی از سنگ صدا در اومد؟ آره! ولی از من صدا در نیووومد!
این شد که خانوم معلم که برنامه آموزشیش با شکست مواجه شده بود دست به اقدامی بس نا جوانمردانه و جانسوز زد!
چیکار کرد؟ بهم گفت
- برو گوشه کلاس وایستا ببینم! دختره نادان!
مننن؟ مننن؟ منی که بچه زرنگ این خنگا بودم برم گوشه کلاس؟
یعنی چنان ضربه روحی و روانی به من وارد شد که هنوز که هنوزه تاثیرشو میبینم
اقا من نخوام الگو باشم باید کی رو ببینم؟ اصلا از کجا معلوم؟ شاید اون پسره هم دیده سوژه فرهیختش از خجالت اب شد مدرسه ما رو ول کرد رفت! ها؟
هنوز که هنوزه اون صحنه کثیف جلو چشمه -_-
و اینجوری شد که مسیر زندگی من دچار تحول و دگرگونی شگفت شد!




خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • قهقهه
  • خنده
  • تشکر
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، *Ghazale* و 15 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان‌نویسی
قبل از اینکه بریم سراغ اول ابتداییم، رفتم امروز البومم رو نگاه کردم خودم حسابی از یاداوری 11 سال پیشم خندم گرفت؛ درسته من کلا بچه خوب ماستی بودم ولی هر از گاهی حرکتایی هم میزدم! یه دوستی داشتم اسمش غزاله بود، یادمه یه بار ساعت اخر بود و ما هم خمیر بازی می‌کردیم. اونم اومد جلوی ما انگشتاشو نشون داد با قر و فر گفت:
- من ناخن مصنوعی درست کردم!
ما هم که ساده! دورش حلقه زدیم که واسه ما هم درست کن. غزاله اون موقع شاخ کلاسمون بود، یه چیزی در حد شاخ های فضای مجازی الان! همیشه هم یه اکیپ داشت که باهاشون میچرخید و همه هم تو کف حرف زدن با این اکیپ بودن. خداروشکر کراش من زود از مدرسه رفت از راه به در نشد!
خلاصه این ناخن مصنوعیاشو نشون داد و از بد روزگار منو انتخاب کرد و شروع کرد به هنر نمایی و خمیر بازی گذاشتن رو ناخن هام. همه هم دورم جمع شده بودن و به پسر هامونم راه نمیدادیم ببینن اونا هم جو پسرا با پسرا گرفتتشون رفته بود یه گوشه زیر چشمی نگاه میکردن! اسماشونم سپهر و علی و رضا بود! این سپهر رو بعدا هم باهاش کار داریم یادتون باشه اسمشو :l1b:
همون موقع در کلاس باز شد و بابام اومد دنبالم! معلم مسخرمونم یهو با صدای بلند گفت:
- دارین چیکار میکنین؟ وای دارن ناخن مصنوعی درست میکنن! هه هه هه هه
بعدشم هار هار شروع کرد خنده که مثلا خیلی بامزس! -_-
تازه بابامم کلی خندید بهم :/
تجربه ای بود که دیگه تحت تاثیر شاخ ها قرار نگیرم!
پی نوشت: یه عکس دسته جمعی دارم خدای خنده! سه تا پسر داغون نشستن وسط و دخترا هم یکی از یکی مشنگ تر!

فصل دوم
مظلوم محیا!

مامان من به این نتیجه رسید که مدرسه پیش دبستانیم به درد نمی خوره! چرا؟ خب معلومه چون من زرنگشون بودم!
مامانم معتقد بود مدرسه ای که من زرنگش باشم به درد کوفتم نمی خوره و من رو برد یه مدرسه غیر انتفاعی.
یه مدرسه غیر انتفاعی که وقتی مدیرشو دیدم یه سکته ناقص زدم! چرا؟
مدیر یه خانمی بود با عینک ته استکانی که با چادر قجری !
امیدوارم خانوم مدیر عزیز اسبق این طرف ها نباشه چون قطعا به فنا میرم!
خلاصه مدیر با عینک ته استکانی و چادر قجری یه لبخند زد و یه لیست بلند بالا داد دست جناب پدر گفت واسه نو گل نو شکفته بخرین
خلاصه روز اول مهر من با فرم سبزی که رنگ ویراستارای انجمن بود و اگه شلوار نداشت می شد تو عروسی بپوشیش بس که چین چین داشت، رفتم
مدرسههه و بابامم پشت سرم اومد کوله باری از سفارشات مدرسه که توش از مداد شمعی و ماژیک و ظرف غذا و خاک گرفته تا... دمپایی ابری بود رو تحویل داد.
منم که گیج نمی دونستم قضیه چیه!
خانم مدیر سفارشات رو داد دست معلممون که اسمش یه چیزی تو مایه های نارنجی بود ^^
یکی از قانون های مدرسه جدید این بود که باااید دمپایی ابری می پوشیدیم وگرنه دعوامون میکردن
بین نوشت: قانونی بس چرت که هنوز هم اجرا میشه!
فکر کنم قصد داشتن مدرسه رو با خونه شبیه سازی کنن که احساس راحتی کنیم! با وجود اون خفاش های روز چقدر هم که میشد حس راحتی داشت!
اینم از توطئه های دشمن بود که می خواست مقام مدرسه رو بیاره پایین!
و من از همون ۷ سالگیم از دمپایی ابری متنفر شدم.
چرا؟ چون دمپایی من آبی پر رنگ بود با گل های ریز و هم کلاسی های خیلیییی لوس و نادانم میومدن به من میگفتن
- دمپایی پسرونه پوشیدییییی؟
- دمپایی پسر
- پسرههه!
فکر کنم کور بودن که گل هاشو نمیدیدن. اما خب هر چی که بود تا چند وفت منو آزار می دادن:/
امااا من ادمی نبودم که زود برم به مامانم اینا بگم بقیه منو اذیت می کنن چون انقدر تخس بودم که دوست نداشتم مامانم بیاد مدرسه
به همین دلیل به مامانم اینا گفتم دمپایی هام کوچیکه و من نمیپوشمش!
بعد رفتم یه دمپایی بنفش کم رنگ خریدم تا دهن این بچه های لوس بسته شه!
و اینجوری بود که از دمپایی ابری متنفر شدم.


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قهقهه
  • خنده
  • تشکر
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، *Ghazale* و 14 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
عدد نویسی رو یادتون میاد؟ همون هایی که معلم با لبخند میگفت از یک تا یک میلیون با عدد و حروف بنویسین؟

من از عدد نویسی متنفرم. مخصوصا با عدد و حروف. نه بخاطر اینکه نوشتنش سخته؛ نه هرگز! اما چرا؟
اول اینکه اگه شما هم همچین کابوسی رو داشتین که با عدد و حروف از یک تا یک میلیون بنویسین پس سوال بی جایی بود.
دوم اینکه...
گفته بودم از اعتماد به نفس بالایی برخوردار بودم؟
مامانم دبیر ریاضی بود و از عدد ها هم یه چیزایی بهم یاد داده بود. اون موقع ها بود که من معتقد بودم دانشم از خانم نارنجی که چه عرض کنم، از فیثاغورس حتی بیشتره.
یه روز خانم نارنجی با لبخند اومد وایستاد جلوی تخته و گفت:
- بچه ها از یک تا ۱۰۰ تو دفترتون با عدد بنویسین.
اینجا بود که نیشه همه باز شد و با خوشحالی دفتر ها رو در اوردن که یهو خانم نارنجی شوک رو وارد کرد:
- و حروف!
بعد با همون لبخند کذایی نشست روی صندلیش! اصلا از خانوم نارنجی خوشم نمیاد! می‌دونین؟ به نظرم این یه شیوه کثیف واسه دست به سر کردن دانش اموزه! وگرنه چقدر اخه عدد نویسی؟ مخصوصا اینکه خانوم نارنجی از معلم‌های گ.. اهم! تنبل هم بود!
ما در حالی که پاهامونو دمپایی ابری تکون می دادیم شروع به نوشتن کردیم.
من یه همکلاسی داشتم که عجیب معتقد بود باید با هم همه کار ها رو انجام بدیم. یعنی چی؟ باهم خوراکی بخوریم، با هم کتاب بخونیم، با هم بخندیم، با هم دمپایی عوض کنیم، باهم بریم، باهم بیاییم، باهم ... و باهم عدد نویسی کنیم!
یعنی من وقتی عدد یک رو با عدد و حروف نوشتم باید صبر میکردم تا اونم بنویسه بعد عدد بعدی رو می نوشتم وگرنه یک خائن عوضی معرفیب میشدم و تقاص داشت!
من مشغول نوشتن بودم و سرم رو هم بلند نمی کردم ببینم بقیه چیکار می کنن. مثل یه بز گله سرم پایین بود، من کلا ادم سر به زیریم!
بعد از اینکه نصفشو نوشتم یهو دیدم یکی صدام می کنه. سرم رو که بلند کردم یهو یه ماده ببر وحشی مثل جن پرید روم و صورتمو چنگ زد.
بعد خیلی خانومانه نشست سر جاش :|
و من مات و مبهوت در حالی که از پیشونیم خون میومد مونده بودم چی شد؟!
سحر خیلی خونسرد گفت:
-واسه چی از من سه تا عدد بیشتر نوشتی؟
منم که بی زبون! ساده! خجالتی! احمق! سرمو انداختم پایین و به دمپایی های ابیم خیره شدم و گفتم:
- ببخشید!
الان که فکر میکنم میبینم ای دوغو ببخشید! ای ماست و ببخشید! دقیقا واسه چی ببخشه؟ اونم که پر رو با لبخند گفت:
- دیگه زودتر از من عدد ها رو ننویس
خلاصه خانوم نارنجی هم شفت تر و گیج تر از این حرفا بود که بفهمه من زخمی شدم.
من رفتم خونمون که مامان و بابام با یک نگااااه متوجه زخمی شدنم شدن!

(یه معلم ریاضی داریم، وقتی یه سوال رو با مشقت بسیار حل میکنیم و درست در میاد، با یک لبخند ایکیوسانی میره پای تابلو و میگه: خبببب! مگه بیکاری از این روش حل کردی؟؟؟ من الان با یک نگااااااه حلش میکنم :| )
بین نوشت: این پرانتز مال دو سال قبل بود، جدیدا معلم ریاضیمون به شدت فرهیخته شده و کمتر از این واژه های کثیف استفاده میکنه!
باری! این مامان و بابای ما هم با یک نگااه متوجه شدن و منو خفت کردن.
مامان: چی شدهههه؟ کی کتکت زدههه؟

از همون اول می دونستن من خیلی از بچه ها کتک می خورم!
منم که کلا بچه اوسکولی بودم نمی خواستم سر همکلاسیمو کنم زیر اب کنم گفتم:( خنگ من بودم نه همکلاسی های پسر پیش دبستانیم :|)

- خانوم معلممون گفت اشغال ها رو از رو زمین جمع کنین سرم خورد به میز!
نا گفته نمونه که واقعا هم چنین فن هایی میزدن روی ما که اشغال جمع کنین و فرش های کلاس رو جارو بکشین و...
واقعا چی با خودم فکر میکردم همچنین دروغی گفتم؟؟ اخه آشغال؟ حداقل میگفتم مدادی، جامدادی ای! اخه اشغال اخه؟
داستان بدتر شد! چون مامانم تصمیم گرفت بیاد مدرسه و تکلیفشونو روشن کنه که بچه 7 ساله چرا باید بیگاری کشیده بشه؟ مخصوصا منی که صبح خاله شادونه میدیدم و شب سیندرلا و دست به سیاه و سفید نمیزدم! خلاصه اومدم جمعش کنم که مامانم و بابام فهمیدن و خودشون مشغول اعتراف گیری از من شدن.
هر چی مامانم گفت کی باز زدتت نگفتم که نگفتم!
تا جایی ‌که بابام وارد عمل شد.
- محیا اگه بگی کی زدتت واست بستنی می خرم‌‌.
اینجا بود که یکم سست شدم ولییی نههه خیر نگفتم.
بابام دوباره وارد عمل شد.
- یه بستنی و یه چیپس سرکه اییییی!

اینجا بود که راضی شدم! همکلاسی ارزش چیپس سرکه ای رو نداره ولی از اونجایی که طمع کرده بودم گفتم نه! قطعا پیشنهاد بعدی میتونست یه ماست و لواشکم اضافه شه بهش!
بابامم گفت: نه؟
منم تخس گفتم نهههه!
اونجا بود که بابام از یه راه ناجوانمردانه وارد عمل شد!
تا همین سه چهار سال پیش وقتی یه اتفاقی تو مدرسه میفتاد و من طبق معمول نمیگفتم سریع مامانم اینا تهدید میکردن که میاییم مدرسه از بچه ها میپرسیم.
منم که شدیدا از این که مامانم بیاد مدرسه و از همکلاسی هام بپرسه بدم میومد سریع اطلاعات رو لو میدادم
شیوه ای بس خبیثانه که الان روی داداشمم انجام میشه!
خلاصه منم همه چیز رو کامل گفتم که بابام که اطلاعاتشو گرفته بود با لبخند خیره به جومونگ شد و مامانمم از جا بلند شد و گفت:
- سحر زد؟؟؟ یه سحری بسازم نفهمه از کجا دختر منو بزنه!!

باری! مامانم تلفنو برداشت و مستقیییم زنگ نزد به مامان سحر!

بلکه مستقیم زنگ زد به مامان بزرگ سحر!

بعد از غر غر به مامان بزرگش، یه دعوای تلفنی هم با مامانش داشت و بعد هم باهام اومد مدرسه و خانوم نارنجی رو آگاه کرد یکم مواظب من مظلومم باشه
جای منم از کنار سحر عوض کردن!
اما مامانم ساده تر از من بود و نمیدونست سحر به مراتب امن تر از محیا بود!


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • قهقهه
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، The Black Queen و 11 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
این قسمت:
MAHYA vs MAHYA

محیا کی بود؟ یک موجود لوس و بی ادب که پشتش گرم بود! اما نه به ایران رادیاتور بلکه محیا پشتش به مامانش گرم بود.
محیا کی بود؟ خب! قطعا من که نبودم. محیا یا مهیا ( من دوست دارم واسه اینکه اون موجود عجیب الخلقه دایناسور با من قاطی نشه با این "ه" بنویسمش باشد که خدا یاری کند اسمش واقعا با ه دو چشم باشه اگرچه تا اونجایی که من یادمه از بخت بد اون هم محیا بود! )
باری! مهیا دختر خانوم نارنجی بود که از ما بزرگتر بود. حالا یه سال یا دو سالشو دیگه به خدا یادم نیس. فقط یادمه کلاسشون کنار کلاس روبه رویی ما بود.
مهم اون عقل فندقیش بود که از کلاسش همش میومد کلاس ما و هی منو آزار می داد. یه مرض نفهته تو وجودش قل قل می کرد که با دیدن من آزادشون می کرد.
منم یه روز خوش و خرم که خانوم نارنجی باز فرستاده بود مارو دنبال نخود سیاه عدد نویسی، عدد نویسی هامو به خانم نارنجی نشون دادم و اومدم بشینم روی صندلیم که....


- بنگگگگگگگ!

محیای بدبختی بود که پخش زمین شد و مهیای نکبتی بود که هار هار هار می خندید

او عقل نداشت! شاید هم داشت ولی زور مرض داشتنش به ان میچربید! محیا یک موجود کرم بود! یک کرم واقعی بی عقل!
منم با خودم گفتم این بچه معلمه بذار نگم به مامانم. شاید خودش آدم شد امااا...
روز بعد دوباره این نمایش تکرار شد و روز بعد و بعدترش نیز هم...
و من هی ازار میدیدم از طرفش!
منم دیدم دیگه واسه من کمر و پا نمیمونه، هی من خانومی میکنم هیچی نمیگم اون وحشی تر میشه.
یعنی یه رابـ*ـطه مستقیم بود بین اروم بودن من و وحشی بودن اون. دیگه دیدم نههههه! این خانوم نارنجی که تو فاز خودشه و کاری نداره که بچه مظلوم مردم داره کم کم از وسط به قسمت مساوی گسسته میشه با وحشی بازی های بچش.
خلاصه من دیگه بریده بودم انقدر پخش زمین شده بودم
گفتم تنها راه چاره مامانمه که با این مهیای خاک بر سر مبارزه کنه

MAMAN vs MAHYA
خلاصه رفتم پیش مامانم و گفتم:
- ماماااااان. مهیا منو اذیت کرد.
مامانمم یهو گفت:
- مهیا اذیت کرد؟ غلط کرد! خودم درستش میکنم تا بفهمه دختر من رو نباید اذیت کنه
اونجا بود که فهمیدم مامانم همیشه پشتمه و باز مسیر زندگیم عوض شد.
خلاصه مامانم زنگ زد به شخص خانوم نارنجی تا دختره وحشیش رو اهلی کنه
خانوم نارنجی هم قول داد که مواظب باشه
البته من که میدونم تو کل سال این خانوم نارنجی دلش میخواست منو خفه کنه
خلاصه هر طوری بود وحشی رو اهلی کردن تا سمت من یکی نیاد
بالاخره کلاس اول من تموم شد و گفتن جشن پایان سال میخواییم واستون بگیریم.
منم گفتم بابا بیخیاااال الان دوباره یه کیک و آب میوه میدن دستمون تو نماز خونه :/
من نمیرمممم جشن بابااا!
اما رفتم! چرا؟ چون مدیر مومیایی شدمون مگه میذاشت ما مخالفت کنیم؟ ::
خیییر! شایعاتی بود که اگه مقاومت کنیم ما رو میبرد زیر چادرش و دیگه کسی بیرون نمیومد :aiwan_light_shok:
خب قطعا منم نمیخواستم برم زیر اون چادر پس مثل بچه ادم آماده جشن شدم. حالا من میگم آماده، یعنی یه شعری دادن به من که بخونم. حالا شعرش چی بود؟

زنبوره میگه ویز ویز

زنبوره چی میگههه؟ میگه ویز ویز!

من یه زنبوره قشنگم که ویز ویز میکنم :/

یعنی همین بودااا! دقیقاا همین. منم خجسته ای بودم که صد بار این ویز ویز زنبور رو تمرین کرده بودم. تازه باز هم اخرش مثل ویییز ویییز مگس شد :|
خلاصه یه لباس مخصوص مهمونی خفن این مامانم داد من پوشیدم و گفت پاشو بریم جشن.
لباس مهمونی؟ دامن؟ تور؟ قضیه چیههه؟:aiwan_light_wacko:
من خودمو اماده کرده بودم واسه یه شنل مشترک دیگه، لباس چی میگه این وسط؟
ما رفتیم که دیدم عههه! اومدیم تالار به جای مدرسه
بله جشن تالار بود!
خلاصه من رفتم جشن که دیدم به بههه! همه چی خیلی گل و بلبله و کلی هم تحویلیمون گرفتن. اتفاقا یه نمایشم داشتیم که توش یه جوجه جیک جیک میکرد
اونجا بود که خدا رو شکر کردم واسه ویز ویز خودم
اون دوستم که جوجه بود، صورتش نقاشی شده بود. بعد از نمایش مامانش این جوجه هه رو خفت کرد یه گوشه و دستمال کاغذی که حتی نم دار هم نبوددد رو محکم میکشید روی صورت بچش تا پاک شه :|
اخر هم موفق شد که صورت بچش رو از زرد به قرمز البالویی تغییر بده
این صحنه تروریستی چنان تاثیری روی روحیه ما داشت که بره ناقلا روی گله اش اونقدر تاثیر نداشت.
این جوری بود که کلاس اول من هم با تمام اسیب هایی که دیدم تموم شد!


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
  • قهقهه
  • خنده
  • تشکر
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، The Black Queen و 10 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه نکته! من الان چک کردم و دیدم یکی از قسمتهای سرنوشت ساز پیش دبستانیم جا مونده واسه همین الان میذارمش!




بچه که بودم از اونجایی که مامانم معلم بود و سر کار می رفت من همش چتر خونه مامان بزرگم بودم!
یعنی در واقع خونه مامان بزرگم زندگی می کردم یه سر هم می رفتم خونه خودمون مهمونی ولی زود بر میگشتم.
اولین عشق زندگی من اون زمان خاله شادونه بود
یعنی یه روز خاله شادونه با اون لبخندای مزخرفش رو نمی دیدم، مادرشوهر خدابیامرز مامان بزرگمو میاوردم جلوی چشمش که وای وای وای شادونه من کو؟
خلاصه الگو برداری شدیدی از خاله شادونه و برنامش داشتم.
یه روز همون مربی مهربوونم اومد بهمون چند تا کاغذ رنگی و مداد رنگی و... داد گفت نقاشی کنین.
من که اون لحظه تو ابر ها بودم. چرا؟ چون قبل از ورود به مدرسه چند وقتی می رفتم کلاس نقاشی و همه هم از استعداد وافر من تعریف میکردن درست مثل درس و مشقم!
منم که الگو برداریم از برنامه کودک ها زده بود بالا اومدم واسه تلویزیونی که کشیده بودم چشم و دهن گذاشتم و بعد با کیف به اثر هنریم نگاه می کردم. همکلاسی های خنگم هم که نقاشیمو دیده بودن میگفتن:
- عههههه! خیلی قشنگه!
- شبیه تلویزیون تو شبکه دوئه!
منم هی کیف می کردم! معلممون قدم زنان از جلوی میز هر کی رد میشد با لبخند می گفت آفرین!
منم گفتم به خط خطی های اینا میگه عالی به شاهکار من چی میگههه؟ خلاصه کلی خر کیف بودم که یهو معلم اومد بالای سرمو شروع کرد به جیغ جیغ کردن.
منم مات و مبهوت منتظر موندم حرف بزنه ببینم چشه. کلی دعوام کرد که این چه نقاشیه ؟ این دیگه چیه تو کشیدی؟
(یعنی این معلم من هی ازم تعریف میکرد بعد تند تند هم ضایعم می کرد! والا اخرش فازش رو نفهمیدم! درهر صورت واسم معلم محبوبی نبود و نیست! )
اونجا بود که من برای اولین بار شکست عشقی خوردم اونم از برنامه خاله شادونه
مربی منو جلوی کراشم که اون موقع از مدرسه نرفته بود ضایع کرد!
هرچی بیشتر میگذره مطمئن تر میشم کراشم فقط بخاطر ضایع شدن های متوالی من از مدرسمون رفت و جرقه های عشق بینمون زده نشد!
من دیگه اون آدم سابق نشدم و هنر نقاشی رو بـ*ـو*سیدم و گذاشتم کنار و این شد که نقاشی من در حد همون جلبکی که بود باقی موند. و هنوز که هنوزه یادش میفتم اعصاب و روانم قاطی میکنه!
بعد ایمان میگه چرا نقاشیت داغونه!
خب کسی نیست بگه تو اگه از این معلما داشتی که الان باید فقط گل میکشیدی!
خلاصه! دوران پیش دبستانی من به انتهای خودش رسید. یه روز اومدن و گفتن می خوایم واستون جشن پایان تحصیلی بگیریم.
منم که خوش حال و شاد و خندان.
ولی چشمتون روز بد نبینه این کادر مدرسه اومدن گفتن می خوایم ببریمتون جشن.

حالا جشن کجا بود؟ نماز خونه مدرسه
ما وارد نماز خونه شدیم و دیدیم جشنی در کار نیست و این از نقشه های شوم استکبار جهانیه :||
تنها چیزی که بود ساندیس سیب موز بود و یه شنل و کلاه کاغذی واسه مثلا جشن پایان سال.
تازه رنگشم مشکی بود که پسر هام ازش استفاده کنن!!!
خلاصه ما رو یکی یکی بردن روی صندلی و ازمون عکس گرفتن، بعدم یه ساندیس با نی دادن دستمون و شنل رو از تنمون در آوردن دادن بعدی :|
اینگونه شد که پرونده پیش دبستانی من بسته شد ولییییی...
مامانم به این نتیجه رسید این مدرسه واسه من مدرسهههه نمییییشه!


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
  • قهقهه
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، The Black Queen و 11 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,003
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه نکته ای رو باید بگم که خودم یادم نبود و با تذکر شاهد عینی اون زمان، Aseman Najm یادم اومد!
و اون اینه که به ما اجازه ندادن واسه جشن پایان تحصیلی کلاس اول لباس مهمونی بپوشیم
چند نفری لباس غیر فرم پوشیده بودیم که خانوم مدیر مومیایی شده همه رو با تهدید فرستاد لباس عوض کنن.:tongueym:
با توضیحاتی که مامانم داد، منم جزو این دسته بودم اما از اونجایی که مامانم فکر همه نقشه های شوم خانوم مومیایی، رو کرده بود واسه من فرمم اوردم بود و من دیگه نرفتم خونه عوض کنم واسه همین یادم نبود! D :



خانوم معلم مهربون یا بد اخلاق؟ مسئله این است..

بالاخره وارد سال دومی شدم که توی اون مدرسه غیرانتفاعی درس می خوندم.
من کلا دوست صمیمی نداشتم. خب می داشتم که چی بشه؟
اونجا همه اونایی که اطراف من بودن وحشی بودن و نزدیک که می‌شدم اماده کتک زدن!
واسه همین دوری و دوستی رو ترجیح داده بودم. ولی این اخر ها یه دوستی داشتم که خیلی هم صمیمی نبودیم ولی الکی مثلا دوست بودیم و زنگ تفریح با هم لاس وگاس مدرسه رو طی می‌کردیم! - اون دوستمم گمونم پلنگی شده باشه واسه خودش!-
من اومدم روز اول مدرسه رو با مامان بزرگ و بابا بزرگم پیچوندم و رفتم سفر هر چقدر هم مادرم گفت نرو گوش نکردم! اصولا من بعد از ورود به مقطع راهنمایی مامان بابام رو به رسمیت شناختم تا قبلش دختر مامان بزرگ و بابا بزرگم بودم:tongueym:
به جاش مامانم رفت تا کلاسم رو اوکی کنه؛ هیچ وقت هیییچ وقت ماماناتون رو نفرستید واستون کلاس هماهنگ کنن، چرا؟
چون وقتی برگشتم فهمیدم با اون دوستم همکلاسی نشدم و بدتر از اون فهمیدم مامانم که به شدت از تدریس خانوم نارنجی و بیخیالیش خوشش نمیومد بالاخره کار خودش رو کرده! و
همه عالم و ادم معتقد بودن این معلم بد اخلاق ترین و عصبی ترین معلم تاریخهههه!
البته یه خورده هم اضافه وزن داشت که اصلا ازش واسه من غولی ساخته شده بود.
امااا درست وقتی مامانم فکر می کرد امسال معلم خوب و درس بده ای واسه من انتخاب کرده ورق برگشت...
و خانوم معلم ما اصلا هم بد اخلاق نبود و اصلا هم حوصله درس دادن نداشت
خنثی خنثی بود! اتفاقا یکی از معلمایی شد که با یاداوریش همیشه یه یادش بخیر غلیظ میگم!
اون وقت بود که مامانم عهد بست من رو سال دیگه از اون مدرسه خارج کنه!
و این بیخیالی خانوم معلم مهربان من روی منم تاثیر گذاشت و اونجا بود که اصل بیخیال شو رو پایگذاری کردم!
مثلا من همیشه خونه مامان بزرگم بودم. شب تا صبح و صبح تا
شب
یه روز خوش و خرم بیدار شدم، صبحانه خوردم، اماده شدم و رفتم جلوی در، با خالم که اون موقع مدرسه‌ای بود حرف زدم تا سرویسم اومدم و خوش و خرم رفتم مدرسه!
اونجا بود که باز هم شاد و خندان نشسته بودم که یهو فهیمدم وای! کیفم نیست! همکلاسی‌های کلاس دومم از شانسی که بهم رو کرده بود بد نبودن! اینا بسیج شدن دنبال کیف من!
ما از توی کمد تا زیر پله های مدرسه و همه حا رو گشتیم اما کیف من بود؟
- نه!
تا اینکه فهمیدم انگار جدی جدی کیفم رو جا گذاشتم!
خانوم معلمم که اومد سر کلاس خلی ریلکس بجه ها که اونام بیخیال شده بودن گفتن:
- اجااازهههه! محیا کیفشو جا گذاشته.
خانوم بیخیال ما هم، یه قیافه پوکر وار به خودش گرفت و گفت:
- اشکال نداره! مهم نیست.
فکر کنم خودشم بچه بوده کیف جا میذاشته!:tongueym:
خلاصه من تا دو زنگ درس و مشق ننوشتم اما مامان اسطوره من، باز پیداش شد و کیف منو اورد مدرسه و اینجوری شد که دیگه همه تکلیفای دو زنگ قبل رو هم نوشتم. :big_grin:

تبلیغ تایم:

پیشنهادی- زیر ذره بین (کلیک کنید)
آقای امید ایمان، چرا؟ (کلیک کنید)


خاطرات یک لوساسیون | mahaflaki کاربر انجمن رمان98

 
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Parmida_viola، Narín✿، Narges_Alioghli و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا