- عضویت
- 23/7/20
- ارسال ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 1,059
- امتیاز
- 178
- زمان حضور
- 7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترم را دیدم که دست در دست نوه ی کوچکم، یوسف دارد. خود را هم قد یوسف کردم و گفتم: نمیخوای بیای پیش بابا بزرگت؟
یوسف با سرعت به سویم آمد و من نیز او را در حصار دستانم گرفتم و تمامی خاطرات ناخوش را به فراموشی سپردم. در حالی که آنان...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: