یکشنبه
زمان: غروب
راوی: شیرین
امروز پس از آمدن از مدرسه، بدون وقت کشی سراغ درس هایم رفتم. همیشه تکالیفم را تا غروب به اتمام می رساندم و بعد از کمی استراحت به دورهمی کوچک خانوادگی که خاطره نام داشت می رفتم.
امروز نیز مانند باقی روزها که برنامه ریزی شده بود، توانستم به دورهمی برسم. تنها برای امتحانات نمی توانستم در آن دورهمی شرکت کنم.
بی وقفه پس از اتمام درس هایم به سمت ایوان خانه رفتم و بر روی صندلی همیشگی ام که جایگاه من بود، نشستم.
کمی بعد پدر بزرگ به همراه مادر آمدند. همه منتظر یک نفر بودیم و آن یک نفر کسی جز عمو حسین دوست پدربزرگ نبود.
پدرم نیز هر از چند گاهی در این محفل حاضر می شود؛ اما حضور ثابتی ندارد!
از روی بالکن نگاهی به خیابان انداختم و ماشین عمو حسین را مشاهده کردم. هنگامی که از ماشینش پیاده شد، فریاد زدم: عمو حسین و هنگامی که مرا دید دستی برایش تکان دادم و او نیز همان حرکت را تکرار کرد.
پدر بزرگ گفت: بالاخره اومد این بد قول!
خندیدم و گفتم: البته امروز زودتر از همیشه اومد! پنج دقیقه است که منتظر موندیم؛ نسبت به باقی جلسات بهتر بود!
- حداقل از پریروز بهتر بود که نیم ساعت دیر اومد!
هنگامی که عمو حسین در زد، مادر گفت: خودم در رو باز می کنم! و رفت تا که در را باز کند.
پدر بزرگ رو به من کرد و گفت: از خاطره شب قبل خوشت اومد؟
- بله خیلی خوشم اومد! یک خاطره حال بهم زن، خنده دار و همچنین جالب بود!
پدر بزرگ لبخند کمرنگی زد و کمی بعد عمو حسین به همراه مادر وارد بالکن شدند. بالکن ما در طبقه ششم آپارتمان است و دید خوبی نسبت به فضای اطرافمان دارد. عمو حسین رو به من کرد و گفت: امشب نوبت توئه شیرین! ببینم امشب چه کار می کنی!
در جواب حرف عمو حسین گفتم: خاطره ی جالبی از مدرسه دارم!
عمو حسین گفت: مدرسه! فکر می کنم خوب باشه!
- فکر نکنید، مطمئن باشید!
- البته!
عمو حسین و بر روی صندلی همیشگی اش نشست. من بر روی مبل دو نفره می نشینم، پدر بزرگ بر روی مبل خودش و عمو حسین نیز در مقابل او بر روی مبل قرمز رنگی نشسته است. میز کوچکی این وسط قرار دارد که گرد مانند است و اغلب بر روی آن میوه و چای و شیرینی می گذاریم.