خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتان چیست؟


  • مجموع رای دهندگان
    5

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریدگار کاغذ و قلم
نام داستان کوتاه: خاطره
نویسنده:amir.m
ناظر: دونه انار
ژانر:
اجتماعی

خلاصه: هر شب در همنشينی اين خانواده باشيد و به خاطراتشان گوش فرا دهيد. خاطراتی شيرين و جذاب! خاطرات تک تک اعضای خانواده! در شب های بعد نيز با افراد ديگر خانواده و خاطراتشان آشنا شويد. اما در ادامه اینقدر شاد نیست این خانواده!


داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mohammad Arjmand، YeGaNeH، M O B I N A و 24 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند جان و خرد

مقدمه:
هر فرد، خاطراتی در زندگی خویش دارد. اما همه ی آنان نیز دل انگیز نیستند و گاهی تلخ ترین اتفاقات از برای یک انسان است. پس همیشه منتظر اتفاقات خوش نباشیم و خود را برای اتفاقات ناگوار نیز آماده نگه داریم.
زندگی تلخ و شیرین است.


داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، LADY و 21 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
شنبه

زمان: غروب

راوی: محسن ( پدربزرگ )

از روی بالکن خانه، نگاهی به دو پسر نوجوان انداختم. با دیدن آنها در خاطرات نوجوانی خویش، غرق شدم. چه دوران خوشی بود. دورانی که تنها دغدغه زندگیمان، خوش گذرانی و تفریح با دوستانمان بود.
یادش به خیر...
با صدای حسین از دنیای خاطراتم خارج شدم و به دنیای حقیقی بازگشتم: هی! تو فکری؟ خب اگه خصوصی نیست به ما هم بگو! اینجا غریبه ای نمی بینم؟
- یاد دوران نوجوانی خودمون افتادم! یادش به خیر...
او در جواب سخنم تنها آهی کشید که از حال خویش گواهی می داد.
- پدربزرگ! میشه یکی از جالب ترین خاطرات نوجوانی خودت رو هم به ما بگی؟
از صندلی ام برخاستم و به سویش رفتم، گفتم: قربون نوه کنجکاوم برم من!
- دور از جون پدربزرگ.
لبخندی زدم و سپس ادامه دادم: گفتی که یکی از جالب ترین خاطرات نوجوانی ام رو تعریف کنم؟ پس خوب گوش کن!
- حتما!
قهوه ای را از روی میز گرد برداشتم و جرعه ای از آن را خوردم؛ سپس منتظر پاسخ حسین ماندم: محسن! این قهوه من بود! چرا بی اجازه سر کشیدی؟
خنده ای سر دادم و با لحنی که خنده در آن آمیخته بود گفتم: اولا فکر نمی کردم مثل قدیما هنوز هم پاستوریزه باشی! دوما جرعه ای بیش نوش جان نکردم!
- چه لفظ قلم!
لبخندی زدم و ادامه دادم: راستی یادم رفت خاطره ام رو برای نوه گلم تعریف کنم.
جرعه ای دیگر از قهوه خوردم و زیر چشمی نگاهی به حسین انداختم و سپس رو به شیرین سخنم را ادامه دادم: حدود پنجاه سال پیش که من و حسین چهارده ساله بودیم، برای اردو به باغ وحش رفتیم. حسین زودتر از همه به سمت میمون ها رفت. همه بچه ها تهدیدش کردیم ولی انگار نه انگار که با او حرف می زدیم.
وقتی به سمت میمون ها رفت دو موز از کیفش در آورد. یکی را به میمون داد و اون یکی رو برای خودش برداشت. میمون موز خودش رو بین بچه هایش تقسیم کرد و وقتی که حسین تیکه آخر موز خودش رو می خورد دستش رو تو دهن حسین برد و تیکه موز رو بیرون آورد. خلاصه حسین تا یک هفته عق می زد.
حسین پس از اتمام خاطره گفت: حالا لازم بود این رو بگی؟
- آره! لازم بود.
شیرین نوه ام گفت: چه خاطره چندش آوری پدر بزرگ!
مرسده دخترم نیز در ادامه حرف دخترش گفت: بسه هر چی خاطره گفتید... همه برای شام به داخل برید. شام مرغ داریم! اونم چه مرغی!
گفتم: چه عجب دخترم! بالاخره یک حرفی زدی!
- پدر من همیشه کم حرف می زنم! خودت که بهتر می دونی!
لبخندی زدم و هر چهار نفرمان برای شام به داخل خانه رفتیم.


داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، LADY، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکشنبه

زمان: غروب

راوی: شیرین


امروز پس از آمدن از مدرسه، بدون وقت کشی سراغ درس هایم رفتم. همیشه تکالیفم را تا غروب به اتمام می رساندم و بعد از کمی استراحت به دورهمی کوچک خانوادگی که خاطره نام داشت می رفتم.
امروز نیز مانند باقی روزها که برنامه ریزی شده بود، توانستم به دورهمی برسم. تنها برای امتحانات نمی توانستم در آن دورهمی شرکت کنم.
بی وقفه پس از اتمام درس هایم به سمت ایوان خانه رفتم و بر روی صندلی همیشگی ام که جایگاه من بود، نشستم.
کمی بعد پدر بزرگ به همراه مادر آمدند. همه منتظر یک نفر بودیم و آن یک نفر کسی جز عمو حسین دوست پدربزرگ نبود.
پدرم نیز هر از چند گاهی در این محفل حاضر می شود؛ اما حضور ثابتی ندارد!
از روی بالکن نگاهی به خیابان انداختم و ماشین عمو حسین را مشاهده کردم. هنگامی که از ماشینش پیاده شد، فریاد زدم: عمو حسین و هنگامی که مرا دید دستی برایش تکان دادم و او نیز همان حرکت را تکرار کرد.
پدر بزرگ گفت: بالاخره اومد این بد قول!
خندیدم و گفتم: البته امروز زودتر از همیشه اومد! پنج دقیقه است که منتظر موندیم؛ نسبت به باقی جلسات بهتر بود!
- حداقل از پریروز بهتر بود که نیم ساعت دیر اومد!
هنگامی که عمو حسین در زد، مادر گفت: خودم در رو باز می کنم! و رفت تا که در را باز کند.
پدر بزرگ رو به من کرد و گفت: از خاطره شب قبل خوشت اومد؟
- بله خیلی خوشم اومد! یک خاطره حال بهم زن، خنده دار و همچنین جالب بود!
پدر بزرگ لبخند کمرنگی زد و کمی بعد عمو حسین به همراه مادر وارد بالکن شدند. بالکن ما در طبقه ششم آپارتمان است و دید خوبی نسبت به فضای اطرافمان دارد. عمو حسین رو به من کرد و گفت: امشب نوبت توئه شیرین! ببینم امشب چه کار می کنی!
در جواب حرف عمو حسین گفتم: خاطره ی جالبی از مدرسه دارم!
عمو حسین گفت: مدرسه! فکر می کنم خوب باشه!
- فکر نکنید، مطمئن باشید!
- البته!
عمو حسین و بر روی صندلی همیشگی اش نشست. من بر روی مبل دو نفره می نشینم، پدر بزرگ بر روی مبل خودش و عمو حسین نیز در مقابل او بر روی مبل قرمز رنگی نشسته است. میز کوچکی این وسط قرار دارد که گرد مانند است و اغلب بر روی آن میوه و چای و شیرینی می گذاریم.


داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
البته گاهی اوقات شام را نیز در بالکن می خوریم؛ فقط گاهی اوقات!
پدربزرگ از مادر که در کنارش نشسته بود پرسید: دخترم!
مادر پاسخ داد: بله!
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 15 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادر میان حرفم پرید و گفت: حالا چرا اینقدر ادبی تعریف می کنی؟
- گفتم حداقل سواد خودم رو به رخ بکشم!
مادر یا لحنی تمسخر آمیز گفت: بابا با سواد!
لبخندی زدم و ادامه دادم: اولین گازی که به بستنیش زد، مصادف با تف کردن شد.
عمو حسین چهره اش در هم رفت و گفت: حالم رو بهم زدی! خدا نکشتت نوه ی محسن.
پدربزرگ در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوشنبه شب
خاطره‌ی مجازی
مقدمه شب سوم:
امشب از شب های متفاوت محفل خانوادگی خاطره است. امشب به دلیل ویروس کرونا، جلسه به صورت مجازی برگزار می گردد و شیرین زحمت این کار را بر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین پیام از طرف پدربزرگ بود که گفته بود:«باریکلا نوه ی گلم! ماشالا یک پا مهندس کامپیوتر هستی واسه خودت!»
من نیز در جواب پیغام پدربزرگ نوشتم: «لطف دارید پدربزرگ! من کجا مهندس کامپیوتر کجا!»
عمو حسین سومین نفری بود که پیام می داد:
- اینقدر نوه ات رو اذیت نکن محسن! از نوجوونی آزار داشتی! متاسفم برات!
پس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمان: کمی قبل از هنگام شروع جلسه

راوی: حسین (دوست محسن، پدر بزرگ شیرین)

کنترل تلویزیون را پیدا کردم و آن را روشن کردم. پنج دقیقه ی دیگر سریال مورد علاقه ام شروع می شد. به آشپزخانه رفتم تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
- نمی تونم ضبط کنم! دست نوشته ام رو دارم! بفرستم؟
- آره! مشکلی نیست!
- به امید اینکه کرونا بره و بتونیم دور هم جمع بشیم و این آقا حسین رو اذیت کنیم! راستی دخترم کجاست؟!
- من اینجام!
- پس چرا پیام نمی دادی؟!
- چونکه من کم حرفم!
- آها یادم رفته بود.
- میزارید خاطره ام رو بفرستم؟
- راحت باش بفرست.
رفتم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه خاطره | amir.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا