خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام نون و قلم

نام رمان: محاق دلبستگی
ژانر: تراژدی، معمایی، عاشقانه، اجتماعی
نویسنده:
*KhatKhati* کاربر انجمن رمان 98
ناظر محترم: Ryhwn
خلاصه:

این داستان روایت انسان‌های بزرگیه که زمین می‌خورن؛ اما زمین گیر نمی‌شن. رویایی که با موانع بزرگ مقابله می‌کند. حقایقی از جنس سکوت و زخم دختری که نامش آشوب است، اما آشوبی به پا نمی‌کند. زخم می‌خورد، اما زخم نمیزند و در تاریکی‌های زمانه درپی حل کردن مشکلات و در جست‌وجوی پاسخ معماهای زندگی‌ست.



در حال تایپ رمان مُحاق دلبستگی | Khatereh.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Ryhwn، Saghár✿، Nargesabd و 12 نفر دیگر

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی | دانلود رمان

مقدمه:
دوباره اون چشمای بی‌قـرارش...
یه آشوبِ غریب... یه آشوب دلبسـتگی...
یعنی که خاکسـترِ ته نشـین شده‌ی آتیـشِ عشقـی که
بعد از مدتـها تو قـلبت پراکنده میشه
و خودشم نمی‌دونه که؛
آشوبِ نگاهش چه می‌کنه با این دل دیـوونه...




در حال تایپ رمان مُحاق دلبستگی | Khatereh.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Nargesabd، SAEEDEH.T و 9 نفر دیگر

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی | دانلود رمان


انگشتانش را آرام بر روی قاب عکس قدیمی او کشید. تمام وجودش پر شد از آه و حسرت و افسوس. سرش را پائین انداخت.
آتشی در قلبش به فروغ کشیده می‌شد که هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد. جانش رفته بود و اکثر اطرافیانش در غم فراق او می‌گریستند؛ اما او...
آشوبی در اعماق دلش افروخته شده بود که هیچ شیونی به پا نکرده بود. آشوبی از جنس درد و زخم که تک تک سلول های یک مرد را تسخیر و وجودش را دیوانه و سرگردان ساخته بود.
دلش می‌خواست، آسمان و زمین را بهم بریزد و فریاد بکشد؛ اما نمی‌توانست.
غوغایی درونش به‌پا شده بود، که رغبت هر عملی را از او گرفته بود. دخترک دوست داشتنی اش نبود، جانش نبود، زندگیش نبود و او ویران شده بود...

***
سوز بامدادی تا مغز و استخوان رخنه می‌کرد. آستین مانتویش را تا روی انگشتانش کشید و جلوی دهانش برد، تا حدالامکان خودش را گرم کند.
رادیو را روشن و صدایش را زیاد کرد. بعد از دقایقی انتظار، صدای باز شدن درب ساختمان باعث شد سرش را برگرداند و دخترکی با لـ*ـباس کاربنی رنگ را، نظاره‌گر باشد. نفسی عمیق کشید تا کمی از خستگی‌اش را بکاهد.
درب ماشین باز شد و او سوار شد.
-هی می‌گم حاضر باش، که من زنگ زدم سریع بیای پایین. کو دختر حرف گوش کن؟
-علیک سلام!
فائزه طلبکارانه گفت:
-اوهوع! چه ادا مظلوما رو درمیاره واسه من! سلام خانم. ببخشید زود اومدم دم خونتون و حضرت الیه از خوابتون زدی و بخاطر من انقدر زود تشریف آوردی پایین.
-چقدر غر می‌زنی. عوض این‌کارا ماشین و روشن کن، دیر شد!
فائزه با حرص و خنده، با دست روی فرمون کوبید و گفت:
-کافیه یک‌بار دیگه دیر کنی تا...
آشوب حرفش را قطع کرد:
-مثلا می‌خوای چیکار کنی؟!
او که ناامید شده بود، با نفسی عمیق و فرو بردن عصبانیت‌اش، سرش را بر صندلی تکیه زد و لـ*ـب زد:
-تو آدم بشو نیستی متاسفانه.
و ماشین را به حرکت درآورد.
در میان راه، رادیو را کم کرد و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید.
فائزه غرغرکنان رادیو را کم کرد و شیشه را بالا کشید.
-چخبرته؟ نمی‌بینی مثل سگ دارم می‌لرزم؟ به ‌این بی‌صاحب چی‌کار داری آخه؟
خندید و با شیطنت خاصی فائزه را نگاه کرد.
-آخه مگه نمی‌شنوی که این‌قدر اینو زیاد می‌کنی؟ آدم یاد بچه دبستانیا میوفته که میشینن پای اخبار، که ببینن مدرسه تعطیل میشه یا نه.
و دستش را با هدفِ باز کردنِ پنجره، سمت در برد؛ ولی فائزه تهدیدوارانه قفل شیشه را زد.
-ای بابا. می‌گم دست نزن به اون شیشه تا نزدم تو دهنت.
-عه چه طرز حرف زدنه؟! حیف نیست هوا به این قشنگی؟
فائزه ملتمسانه نگاهش کرد.
-سرده بخدا. جون من نکن این کارو.
به حالت های او خندید و دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت. ترافیک صبح تهران را نگریست.
یکم که گذشت، ناگهان آشوب دو بار ضربه روی فرمون زد.
-نگه دار، نگه دار.
فائزه با تعجب و شتاب، ماشین را کنار زد.
-چخبرته بابا؟! بیا نگه داشتم.
او که با دیدن خواهرش، گل از گل‌اش شکفته بود، از ماشین پیاده شد و او را صدا زد:
-آرام... آرام.
آرام سری به‌سوی صاحب صدا چرخاند و با حیرت، خواهرش را دید، که با شوقی وصف ناپذیر، صدایش می‌زند. بدو بدو، با عجله سوار شد.
-چقدر سرده خدایی. خدا شما دو تا رو فرستاد، وگرنه قندیل بسته بودم!
فائزه با لـ*ـبخند ژکوند و طلبکارانه به او و نوک بینی قرمز شده از فرط سرما نگریست.
-علیک سلام!
آرام با خجالت گفت:
-آخ ببخشید فائزه جان. سلام عقب مونده.
فائزه با لـ*ـبخندی گشادتر ادامه داد:
-مرسی ادب! مرسی شعور! شما دوتا اصلا شبیه به‌هم نیستین. یکیتون الان بخاطر یه سلام داشت منو تیکه تیکه میکرد، اون یکی هم تو عالم خودش یادش میره سلام بده! عجیبه نه؟
آشوب با خنده و حیرت اول به فائزه و بعد به آرام نگاه کرد که نگاهش می کنند.
-وای فیوز! من چی گفتم مگه؟ فقط خواستم یادآوری کنم سلام اول صبح واجبه.
فائزه حرصی شد.
-اولا فیوز عمته. ثانیا آفرین تو نمونه‌ی یه آدم مودب و بافرهنگی! چهارما...
-پس سومیش کو؟
فائزه که حرص می‌خورد، با خنده لـ*ـب زد:
-ای بابا آَشوب چقدر گیر می‌دی. اصلا سومیش به خودم مربوطه.
خنده‌ی هر سه در ماشین پیچید. یکم که گذشت، آشوب برگشت رو به خواهرش و با تعجب پرسید:
-کِی برگشتی؟ مامان می‌دونه اومدی یا باز می‌خوای زهرترکش کنی؟ یا به قول خودت، سوپرایز.
آرام خندید و با تبسمی پاسخ سوال آشوب را داد:
-نه عزیز من، بهش گفتم. راستش بلیت نبود، مجبور شدم اتوبوسای ساعت یازده رو سوار شم. الان هم در خدمت شما هستم.
-مگه الان وسط ترم نیست؟ چجوری اومدی؟
نفسی عمیق کشید.
آرام نفسی عمیق کشید و پاسخ داد:
-والا اسمش وسط ترمه؛ وگرنه هیچ خبری نیست. کلاسا رو هواست، اصلا انگار بیخود و بی‌جهت می‌شینیم سرکلاس. اصلا هیچی به هیچی.
آشوب گفت: حالا تو کلاساتو رو هوا ول نمی‌کردی تا ببینی تکلیف چی میشه.
فائزه طلبکارانه به او پرید:
-ناراحتی؟ می‌خوای برگرده؟ جای اینکه یکار کنی خستگی سفر از تنش در بره، هی دختره رو سین جیم می‌کنی.
او که با لحن جدیِ فائزه، اما به منظور شوخیِ او آشنا بود، خندید و دیگر چیزی نگفت.


در حال تایپ رمان مُحاق دلبستگی | Khatereh.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Nargesabd، Karkiz و 6 نفر دیگر

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی
رمان۹۸

مثل همیشه، شب را برای درس خواندن انتخاب کرده بود.
ساعت حدود یک بامداد بود، که از فرط خستگی خمیازه کشید. کتاب را بست و سرش را آرام روی دستانش، بر روی میز گذاشت، چیزی نگذشت که خوابش سنگین شد.
گذشت و گذشت... در خواب آرامی بود، که صدایی مهیب او را پراند. با وحشت بلند شد و دور و اطرافش را نگاه کرد و بعد به ساعت چشم دوخت. ساعت دو و نیم صبح بود و منشاء صدا از خیابان بود.
به سمت پنجره رفت و آرام، از مابین دیوار و پرده، بیرون را نگریست. درست روبروی خانه‌شان، چند جوان لات، باهم بزن بزن می‌کردند. در این میان، چشمش به پسری افتاد، که انگار در این دعوا هیچ‌کاره بود و اهل دعوا نبود.
دقیق‌تر به او خیره شد. قصد جدا کردن یک پسر دیگر را از میان لات های دیگر داشت. بنظر
پسری جدا از این جور جمع ها بود. در همین فکر ها بود، که سر و صدای یکی از پسرها، او را به خود آورد:
- جرات داری وایسا تا ننه باباتو عزادار کنم.
- ول کن دیگه رفت.
دوباره همان پسر جنگنده که عصبی بود، داد زد:
- چیکار می‌کنی باراد؟ اگر ولم می‌کردی جنازشون می‌کردم.
پسری که ظاهرا نامش باراد بود، با کلافگی، صدایش را کمی بالا برد:
- ولت می‌کردم که الان گوشه زندان بودی؟! تو فکر مادر بیچارت نیستی؟
- چی می‌گی تو هی مادرت مادرت. تو فکر می‌کنی من به فکرش نیستم؟ من که گذاشته بودم کنار. اینا هی کرم می‌ریزن.
اواسط حرف های او، پسری که باراد خطاب شده بود، لحظه ای نگاهش به پنجره‌ای افتاد که آشوب از لابه‌لای پرده ها آن دو را دید می‌زد. آشوب با هول و ولا پرده را ول کرد و از خجالت، نفس هایش صدادار شد. آب دهانش را قورت داد و برق را خاموش کرد.
فرزاد با تعجب به چهره هاج و واج رفیقش باراد نگاه کرد و منتظر واکنش از طرف او بود. کمی گذشت که ضربه ای به بازوی او زد که تعادل باراد بهم ریخت و با کلافگی جبهه گرفت.
- اه چیکار می‌کنی فرزاد؟ چته؟
- ببخشید که شما ده دقیقه‌اس زل زدی به خونه مردم.
باراد به نقطه ای نامعلوم خیره شد و صدایش را از قبل پائین تر برد: چی میگی حالا؟
فرزاد با لبخند، با لحنی مرموزانه گفت:
- چی دیدی حالا شیطون؟
دستی به موهایش کشید و در فکر فرو رفت.
- یه دختر بود. داشت مارو نگاه می‌کرد. تا فهمیدم داره نگاهمون می‌کنه رفت.
- خب؟
باراد نگاهی به او انداخت و با اخم، کمی صدایش را بالا برد.
- خب؟! پسر انقدر شلوغ کردی که معلوم نیس به جز این دختر چند نفر دیگه داشتن نگاهمون می‌کردن. ساعت رو دیدی؟
فرزاد فارغ از تمام ماجرا، بدون اینکه به حرفهای کاوه توجهی کند دستی بر شکمش کشید و آرام تر از قبل پرسید:
- میگم باراد، الان رستورانی چیزی باز هست؟ بدجوری معدم داره سروصدا می‌کنه.
با نگاهی کلافه و غضبناک نگاهش کرد و هیچ نگفت. فرزاد صدایش را بالاتر برد تقریبا فریاد زد:
- چیـــه؟! چه مرگته؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ به من چه خب. از صبح که افتادیم دنبال کارای فیلمنامه و... تو! بعدشم که اینا اومدن دنبال دعوا، تو گشنت نیس؟ آقا اصلا ولش کن، بریم خونه من همه چی هست.
- هیــس، چرا داد می‌زنی؟
فرزاد که کلافه شده بود، دوباره پرسش اش را مطرح کرد:
- آقا ول کن. بریم؟
- کجا؟!
فرزاد با حرص و عصبانیت گفت:
-بریم جزایر هاوایی. میای؟ یا اصلا بریم قربون من!
کمی گذشت و در انتظار عکس العملی از سوی باراد بود که بازهم نتیجه ای نگرفت و بازویش را گرفت و کشید. با حرص افزود:
- ای بابا اصلا تو باغ نیستی. بیا بریم آقا ول کن اون دخترو. الان تو خواب هفت پادشاهه.
باراد با غضبی غلیظ دستش را پس کشید. او را نگاه کرد و نفسی عمیق کشید. فرزاد با خنده و شیطنت نگاهش کرد و ادامه داد:
- بیا بریم. خودم بعدا سر وقتش برات بله رو می‌گیرم.
- اه چی می‌گی فرزاد؟ چرا چرت و پرت می‌گی؟
فرزاد با خونسردی گفت: باشه آقا چرا می‌زنی؟ نمی‌گیرم اصن خوبه؟
***
- نوشتی همه‌رو؟
آَشوب با خستگی خمیازه ای کشید و با تکان دادن سرش، پاسخ مثبت داد. فائزه با تعجب از خمیازه‌ی آشوب، پرسید:
- نخوابیدی دیشب نه؟
آَشوب نوچی کرد و مقنعه اش را درست کرد که فائزه پیشنهادی ناگهانی مطرح کرد:
- بیا بریم دوتا چایی بخوریم بعد میریم.
او از این پیشنهاد فائزه جا خورد؛ ولی گفت:
- باشه. یه بزار یه زنگ به آرام بزنم ببینم می‌مونه تا ما بریم خونه یا نه. شاید اصلا کلید نیاورده و بمونه پشت در.
- باشه حالا تو بوفه زنگ می‌زنیم.
آشوب بلند شد و همراه فائزه به سمت کافه قدم برداشت. در میان راه سپهر جلوی راهشان سبز شد و با تردید لـ*ـب زد:
- سلام خانوما. می‌رید خونه؟
فائزه نگاهی به آشوب انداخت و بعد به سپهر. گفت: سلام! نه. فعلا کار داریم. چطور؟
سپهر با خجالت سرش را بالا گرفت و در چهره فائزه نگاه کرد که کمی تعجب داشت.
- ببخشید فائزه خانوم. گفتم اگر می‌رید خونه من برسونمتون.
- خیلی ممنون آقای یوسفی. لطف دارید.
سپهر با لبخندی از میان راهشان کنار رفت و فائزه با خنده و زیر لـ*ـب در گوش آشوب نجوا کرد:
- مشکوک نیست؟ هر روز هر روز میاد میگه برسونمتون؟ فکر کنم گلوش پیشت گیر کرده.
و بعد خنده‌ی بلندی سر داد که آَشوب از خیال بافی فائزه لبخند محوی زد.
- پیش من نه، پیش فائــزه خانــوم گیر کرده.
(فائزه خانوم) را مخصوصا کشید و با تاکید خاصی گفت که فائزه از خجالت سرخ شد و با گفتن ( برو بابا)ای مسئله را جمع و جور کرد و تا به بوفه برسند، حرفی میانشان رد و بدل نشد. از شلوغی بوفه، فائزه سوتی کشید و گفت:
- ببین چخبره! انگار همه دانشجوها بعد از امتحان معده هاشون زائیده. حقم دارن البته. با سوالای دکتر حجازی، همه چایی لازم می‌شن.
و بعد خندید و آشوب با نگاهی شگفت‌زده به جمعیت به طوری که شاید فائزه هم نشنید زمزمه کرد: عجب!
- صف شلوغه. اون صندلی خالیه رو می‌بینی کنار میز اکیپ ساناز اینا؟ بدو برو بشین که آواره کوچه خیابون نشیم واسه دو تا چایی. منم میرم کیک و چایی بگیرم.
آشوب با خنده، به سمت میزی که فائزه نشان کرده بود رفت و نشست و مشغول چک کردن پیام های موبایلش شد. چند دقیقه ای گذشت و متوجه نشستن شخصی روبرویش شد. با تعجب به سپهر نگاه کرد و گفت:
- بله؟ بفرمائید.
سپهر کمی سرخ و سفید شد و با مِن من درخواستش را برای او روشن کرد:

- ببخشید مزاحمتون شدم. می‌خواستم راجع‌به رفیقتون باهاتون صحبت کنم.


در حال تایپ رمان مُحاق دلبستگی | Khatereh.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Nargesabd، The unborn و 2 نفر دیگر

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی
رمان۹۸
درحالی که سعی می‌کرد جلوی لبخندش را بگیرد، بعد از چند ثانیه به خود مسلط شد و سر تکان داد. سپهر ادامه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مُحاق دلبستگی | Khatereh.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Nargesabd، The unborn و یک کاربر دیگر

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی
رمان۹۸


فائزه- واقعا؟ پس خاصیت دانشگاه هاست. من فکر می‌کردم مورد من استثناییه. حالا مزه دهن تو چی هست؟
پارلا نگاهی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مُحاق دلبستگی | Khatereh.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Nargesabd، Karkiz و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا