خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به قلم و موضوع رمان ردپای خاطرات چیست؟

  • عالی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

ا.نوری

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
56
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ردپای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸
نویسنده: ا.نوری
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: Ryhwn
خلاصه: بی مهری پدر که ریشه در گذشته پر رمز و رازش دارد، سرنوشت دخترک داستان را تغییر می دهد. تا جایی که دخترک بین ماندن و رفتن سرگشته شده و شعله های کینه ای کهنه، دامن گیر احساس نوپایش می شود... .


در حال تایپ رمان رد پای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Ryhwn، Saghár✿ و 11 نفر دیگر

ا.نوری

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
56
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ردپای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸
مقدمه:
از خانه‌ای که با هم ساختیم،
ویرانه‌ای باقیست
که دیوار ندارد که حتی عکس تو را...
دنبال خود نگرد!
تو با منی
زیر این آوار...


در حال تایپ رمان رد پای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Saghár✿، FaTeMeH QaSeMi و 8 نفر دیگر

ا.نوری

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
56
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ردپای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸

به نام خدا

فصل اول

تلألؤ غروب آفتاب، از تنگ پر از آب ماهی گذشته بود و رنگین کمان زیبایی را بر روی دیوار ایجاد کرده بود. درخشش رنگین کمان لـ*ـبخند کوچکی را بر روی لـ*ـب های لرزان دخترک نشاند. نگاهش را به سمت ماهی های کوچک داخل تنگ چرخاند و به این فکر کرد که از فردا همین همدم های کوچک رقصان را هم نخواهد داشت. صدای زنگ در، افکارش را از هم گسیخت. به آرامی به سمت در رفت و همانطور که روسری اش را بر روی سرش محکم می کرد, درب را گشود:
-سلام سرمه جون خودم.
نگاه سرمه لحظه ای بر روی گونه های سرخ لیلا ثابت ماند؛
-سلام, هنوز هم مثل اون اولا، دستت رو از رو زنگ برنمیداری!
لیلا با چهره ای حق به جانب گفت:
- اون اولا رو نمیدونم ولی میدونم هوا خیلی سرد شده!
سرمه سرش را به آرامی تکان داد و با خود اندیشید که سرمای یک منطقه نیمه خشک، آنقدر ها هم طاقت فرسا نیست. لیلا موهای افشان شده زیر جلباب عربی را مرتب کرد و گفت:
- پس تو کی قصد جمع کردن وسایلت رو داری؟ الان این بیچاره دو روزه با دهن باز وسط اتاقت مونده!
سرمه نگاهش را دور اتاق نه چندان بزرگش چرخاند و با صدایی آرام گفت: دیگه آخراشه، یه سری خرت و پرته، فردا هم اتاق رو تحویل میدم.
لیلا نگاهی به درب باز کمد انداخت و گفت:
- حداقل لـ*ـباس های داخل کمدت رو جمع می کردی، نکنه باز منتظر من بیچاره بودی!
سرمه بر روی گوشه تـ*ـخت نشست و در حالی که به کمد خیره شده بود، زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- لازمشون ندارم.
لیلا صورتش را که کمی رنگ عصبانیت به خود گرفته بود را به سمت سرمه چرخاند و گفت:
- چی میگی زیر لـ*ـبت، لازمشون نداری؟ تو چت شده سرمه؟ نکنه باز میترسی؟
سرمه قطره اشکی که گوشه چشمانش خانه کرده بود را با نوک انگشتانش خشک کرد و گفت:
- می ترسم، می ترسم از خودم، از گذشته ام، تو کم و بیش از گذشته من خبر داری. من از همه کسانی که پشت سرم جا گذاشتم واهمه دارم.
لیلا به سمت سرمه رفت و گفت:
-سرمه، عزیزم، من و محمد این همه با تو صحبت کردیم، این برای تو شاید یه موقعیت ایده آل نباشه، اما میتونه برات راهگشا باشه، من و برادرت هم که قول دادیم تنهات نذاریم، اما باز علت این ترس بیهوده تو رو درک نمیکنم، دیگه نمیدونم چی باید بگم، محمد با این تصمیم فقط خواست تو رو به واقعیت زندگیت برگردونه.
لیلا جلوی پاهای دخترک نشست و ادامه داد:
- سرمه، به من نگاه کن. تا کی فرار؟ تا کی قایم شدن؟ گذشته هر چی بوده، بد یا خوب، تو همون گذشته جا مونده. خودت داری میگی گذشته، پس دیگه لازم نیست انقدر نگران باشی.
سرمه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- می دونم، می دونم. اما لیلا من نزدیک هفت ساله که نتونستم برگردم. یکی، دو ساله اول که اومدم نمی خواستم. خودم رو با درس و فعالیت های دیگه سرگرم کردم اما دیدم هر چی پیش میره من تو هیچ چیز به معنای واقعی کلمه، موفق نیستم. ذهنم آروم نبود! بعدش هم که خواستم برگردم، نتونستم. از طرفی هم میدونستم کسی دیگه منتظرم نیست.
لیلا از جلوی پاهای سرمه بلند شد و گفت:
- اصلاً حرف زدن با تو بی معنیه! من خودم لـ*ـباسهات و جمع میکنم. الآن به محمد حق میدم. راست می گفت باید سرمه رو هول بدیم و گرنه خودش تا دم رفتن میخواد وسط اتاق چمبره بزنه و هی بگه نگرانم و میترسم. آخه من نمیدونم بعد هفت سال دیگه از چی نگرانی؟
سپس بالنش روی تـ*ـخت را به سمت سرمه پرتاب کرد و با قدم های بلند خودش را به در نیمه باز کمد رساند. سرمه که قدرت مقابله با این دختر پر جنب و جوش را نداشت، بار دیگر با قدم هایی آهسته به سمت پنجره کوچک اتاق رفته و به آواز نامفهوم لیلا که زیر لـ*ـب زمزمه می کرد گوش فرا داد...
-سرمه این چیه؟
سرمه با بی حوصلگی جواب داد:
- چی چیه؟ - همین جعبه سیاه رنگ ته کمد؟
قلب سرمه لحظه ای از حرکت ایستاد. یاد آن جعبه و تمام خاطرات پنهان شده داخل آن لرزه بر انـ*ـدام دخترک انداخت، اما تا خواست واکنشی نشان دهد، لیلا درب جعبه را باز کرده و تمام عکس ها و اشیا داخل آن بر روی کف اتاق پخش شدند. چشمان سرمه لحظه ای بر روی عکس ها ثابت ماند و خاطراتی که در اعماق قلبش به خاک سپرده بود را با سوزش اشک های چشمانش بالا آورد. میان اتاق نشسته و دستان لرزانش را به سمت یکی از عکس هایی که بر روی زمین افتاده بود، برد؛ لـ*ـبخند مرد جوان داخل عکس حالش را دگرگون کرد. انگشتان لرزانش را بر روی دندان های سفید او کشید.آه پر حسرت خود را بیرون فرستاد و چشمانش را لحظه ای بر روی تمام آن خاطراتی که مقابل چشمانش رژه می رفتند، بسته و بی رمق میان اتاق نشست. لیلا که از دیدن رنگ پریده سرمه ترسیده بود، به سرعت به سمت او قدم برداشت؛
- سرمه، سرمه عزیزم، چی شدی؟ سرمه تو رو خدا من و نترسون, من نمیدونستم تو جعبه چی هست؟
لیلا لحظه ای دستان سرمه را در دستانش گرفت. سردی بیش از حد دستانش, ترس بر جانش نشاند. چشمان وحشت زده اش را بر روی صورت بی روح سرمه چرخاند؛
- سرمه تو رو خدا یه چیزی بگو.
سرمه فشار ضعیفی بر انگشتان لیلا که میان دستانش بود وارد کرد و گفت: خوبم لیلا.
- سکته کردم دختر! خوب یه چیزی میگفتی.
-چیزیم نیست, نگران نباش. سرم یه دفعه گیج رفت.
قطره اشکی از گوشه چشمان لیلا چکید؛
- سرمه من و ببخش. نمی خواستم ناراحتت کنم. میدونم این چند وقته, حال و روز خوبی نداری. من هیچوقت نخواستم چیزی از زندگیت بپرسم. هروقت درد و دل میکردی, دست و پا شکسته, یه چیزایی دستگیرم می شد, اما الآن... من واقعا قصد فضولی نداشتم. فقط می خواستم کمکی باشم برات تا راحت تر از اینجا دل بکنی و وسایل هات و زودتر جمع و جور کنی.
سرمه نگاه بی رمقش را به صورت گندمگون لیلا دوخت:
- چی رو ببخشم؟ خاطراتی رو که سعی در انکارشون داشتم؟ تو بی تقصیری عزیزم.
لیلا من، من کنان گفت:
- من نمی دونستم... نمی دونستم که! آخه اون عکس ها... اونا تو اون جعبه چی کار میکردند؟
سرمه به آرامی سرش را تکان داد و قطره اشک مزاحم گوشه چشمانش را پاک کرد. دستانش را به سمت عکس ها برد و در حالی که نگاهش را از لیلا می دزدید، مشغول جمع کردن عکس ها شد.


در حال تایپ رمان رد پای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Saghár✿، عروس شب و 6 نفر دیگر

ا.نوری

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
56
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ردپای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸
ادامه فصل اول
لیلا با کنجکاوی عکسی را از میان عکس ها برداشت و به آن خیره شد:
- سرمه این عکسِ...؟
سرمه کلافه نگاهی به عکس انداخت و گفت:
- لیلا میشه کمکم کنی بذاریمشون داخل جعبه؟ خیلی وقت بود این عکس ها رو نگاه نکرده بودم, یعنی نخواسته بودم نگاه کنم. از دلم میترسیدم.
- پس چرا با خودت آوردیشون سرمه؟
- نمیدونم... نمیدونم چرا میخواستم همراهم باشن، فقط میدونم نمیخواستم از خودم جداشون کنم.
- سرمه میگم...
- لیلاجان، میشه تنهام بذاری، بقیه اش دیگه چیزی نیست، خودم جمعشون میکنم. لـ*ـباس های داخل کمد هم الکی جاگیرن. خودت بعد از رفتن من جابجاشون کن. باز زحمتم افتاد گردن تو.
- زحمت چی عزیزم؟ اما برم که بشینی تا صبح اشک بریزی!
- اشک برای چی؟ برای چیزی که خودم خواستم!
لیلا با چهره ای مردد به چشمان میشی رنگ سرمه خیره شد. گویی می ترسید این دختر غریب را با خاطرات گذشته اش تنها بگذارد:
- بذار پیشت باشم، قول میدم دیگه چیزی نپرسم. میدونم که دوست نداری با سوالام گذشته رو یادآوری کنی. از علی هم خیالت راحت گذاشتم پیش محمد. نگرانتم، بذار شب آخر رو کنارت باشم.
سرمه دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
- من هیچوقت چیزی رو فراموش نکردم که بخوام الآن یادآوری کنم. تو این هفت سال خیلی تلاش کردم اما نشد. من جا موندم. یادمه سال های اولی که اومده بودم دبی، محمد وقتی وضعیت روحی داغونم ودید، اصرار کرد پیش یه مشاور بریم. اتفاقا دوستش یه ایرانی و که اینجا مشغول به کار بود، معرفی کرده بود. مشاوری که باهام صحبت میکرد اصرارش این بود که تو باید نقطه عطف زندگیت و پیدا کنی. باید ببینی تو کجای زندگیت جا موندی، باید از همونجا شروع کنی تا دوباره برگردی به زندگیت.
- خوبه که خودت میدونی این وسرمه. تو دختری موفقی شدی تو این سال ها.
سرمه تلخندی زدو گفت:
- آره خیلی خوبه، چون من تو همون خونه، پیش بابا، تو همون محله و بین همون آدم ها جا موندم. بعد از اون هم فقط با آرامبخش بود که تونستم یکم سرپا بشم. اون خاطرات برام مثل هوا بود برای زنده موندنم تو این غربت.
- آخه سرمه...
- دیروقته لیلا، الآن هم دیگه محمد نگرانت میشه، یکم به فکر اون طفل معصوم هم باش.
- نگران علی نباش عمه مهربون.
سرمه دستان لیلا را میان دستانش گرفت و گفت:
- نگرانم نباش لیلا، من دیگه به این غم پنهان قلبم خو گرفتم. ازت بخاطر همه این سالها ممنونم. تو وخانواده ات خیلی کمک حالم بودید. اگه جایی غیر از این خونه زندگی میکردم تا الآن هفت تا کفن پوسونده بودم. وقتی محمد تو و خانواده ات بهم معرفی کرد و گفت قراره اتاق بالای خونه پدریت بمونم، یکم نگران بودم. همون موقع میگفت که حاجی چند سالی با پدرت تو ایران و دبی تجارت میکردند و من و جایی، غیر از اینجا نمیتونه تنها بذاره. حالا میفهمم چقدر محمد به فکرم بوده. بعد هم که دوستی من و تو ریشه انداخت، تازه طعم خواهر داشتن و فهمیدم.
لیلا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- دوستی من و تو بهونه بود! من تور انداخته بودم واسه داداش بدقلقت.
شوخی کلام لیلا، لبخندی بر روی لـ*ـب های دخترک انداخت:
- همین کار ها رو کردی دل داداش ما رو بردی، حالا پاشو برگرد خونه. نگران منم نباش. اونقدر نزدیکم هستید که اگه چیزیم شد زود بفهمی. من پوست کلفت تر از این حرفام.
- پس قول بده دیگه گریه نکنی.
سرمه در دل به سادگی دخترک خندید و تنها سرش را در تایید حرف های لیلا تکان داده و گفت:
- اگه حرف ها و اصرارهای تو محمد نبود نمی تونستم از اینجا دل بکنم.
- لیلا پوشش عربی اش را بر سر اداخت وگفت:
- آره فقط برادر بیچاره من سرش بی کلاه موند. حالا بعد از اتمام پروژه بیا و برگرد. اون همیشه چشمش دنبال تو میمونه.
- این پیشنهاد خود اَرکان بود.
- برای همچین پروژه ای رو ترجمه هیچکس نمیتونست ریسک کنه. تو هم رشته تحصیلیت با پروژه می خونه و هم اینکه عربی رو خوب متوجه میشی.
- کار از این حرف ها گذشته.
- سرمه فراموش نکن، فردا اَرکان منتظرته. بعد از اون خودم با محمد میایم شرکت دنبالت بریم فرودگاه.
سرمه در تایید حرف های لیلا تنها سرش را تکان داد و به دنبال لیلا که به سمت درب خروجی می رفت قدم برداشت:
- سرمه میگم مطمئنی میخوای تنها باشی؟
- خیالت راحت. برو دیگه الآن علی بی قراری تو میکنه.
لیلا درب اتاق را باز کرد اما درچشم بر هم زدنی برگشت و سرمه را محکم در آ*غو*ش گرفت:
- سرمه، من و ببخش. میدونم دیگه نمی خواستی اون عکس ها رو ببینی.
سرمه که در شوک حرکت غیر منتظره لیلا بود، دستانش را به دور کمر گوشتی لیلا حلقه کرد و گفت:
- چی رو ببخشم؟ اینکه قبل و بعد از ازدواجت با محمد مونس تنهایی های من و همیشه غمخوار دردهای کهنه دلم تو این غربت بودی؟
- نه سرمه... منظورم... بخاطر عکس ها میگم. تو هیچوقت این عکس ها رو به من نشون نداده بودی!
- برای اینکه می خواستم راحت تر فراموش کنم، اما نشد. اتفاقاً خیلی خوب شد. یک بار دیگه بهم گوشزد کردی که دارم به کجا بر میگردم.
- اما فعلا ک قراره اهواز باشی تا هر وقت که خودت دوست داشتی به تهران برگردی.
- میدونم لیلا... اما آسمون همون آسمونه! اونجا همونجایی که من خواستم ازش دل بکنم. این چیزی رو عوض نمیکنه.
لیلا روی انگشتان پایش بلند شد و صورت سرمه را بـ*ـو*سید:
- نگران نباش سرمه عزیزم. شاید همچی درست شد و با برگشتنت تونستی تصمیم درست رو برای آینده ات بگیری. خدا رو چه دیدی؟ شاید دلت با این داداش ما نرم شد و فامیل تر شدیم. توخودت خواستی که از همچی بگذری. محمد همیشه میگه سرمه خودش خواست. خود کرده را تدبیری نیست.
سرمه نمی توانست کلماتی را که از دهان لیلا بیرون می آمد را باور کند. گویی فراموش کرده بود این همان تقدیری است که با دستان خودش رقم خورده است.
لیلا با عجله دستی برای سرمه تکان داد و از پله ها پایین رفت. صدای بسته شدن در، لرزش بدی در جسم ناتوان دخترک انداخت. گویی از اینکه با خاطراتش در یک اتاق تنها بماند، می ترسید.
با قدم هایی لرزان به سمت پاکتی که از داخل جعبه، بر روی زمین افتاده بود، رفت. دستش را به سمت پاکت مهر و موم شده ای که هفت سال نتوانسته بود آن را باز کند، برد و آن را گشوده و به دست خط زیبای نقش شده روی کاغذ چشم دوخت:
- شب های سیاه من
با دل سیاه تو پیوند خورده بود
مانند همان باران بی موقع تابستان
بر قلبم فرود آمدی
سرمه من
از خانه ای که با هم ساختیم
ویرانه ای باقیست،
که حتی دیوار ندارد که حتی عکس تورا...
دنبال خود نگرد
توبامنی... زیر این آوار.
هق هق گریه، او را از نفس انداخته بود. بار دیگر، نگاهش را داخل پاکت چرخاند تا شاید نشانه ای از گمشده اش، دلش را کمی آرام کند، اما دریغ که تمام خاطراتش را پشت سرش جا گذاشته بود. به سمت پنجره اتاقش قدم برداشت و به آسمانی که می رفت با شب ملاقات دیگری داشته باشد، چشم دوخته و شروع به زمزمه آهنگی آشنا کرد:
- از من نگذر، قلبـــم می گیرد
بعد از تو دلـــم، تنهایی می گیرد
دنیــای مرا، بعد از تو پایان می گیرد
جز من چه کسی، جــانش در دستت هست
هرجا که بری، جایت در قلبــم هست
دیــوانه دلم، بعد تـــو پایان گیــرد... . (عاشقم باش. فرزاد فرخ)
دل از پنجره اتاق کنده و نگاهش را در میان عکس های پخش شده کف اتاق چرخاند. کنار دیوار سالن نشست و با دستانی لرزان یکی از عکس ها را جلو صورتش گرفت. نگاه مشتاق مرد جوان، روی صورت یخ زده دخترک ثابت مانده بود. لباس فیروزه ای رنگ دختر، هارمونی زیبایی با رنگ سفید پوستش ایجاد کرده بود و لبخند پهن شده بر صورت مرد، جذابیت خاصی به چهره اش بخشیده بود. سرمه انگشتان کشیده اش را بر روی عکس کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- خودم خواســتم...
اشک هایش بی اختیار روی عکس روان شده و به آرامی شروع به رقص بر روی سطح صاف کاغذ چاپ شده کردند. سرمه با حسرت نجوا کرد:
- هفت سال گذشت. هفت سال از آخرین دیدارمون تو اون دفترخونه! چقدر رنگ نگاهت عوض شده بود. انگار یک لحظه پشیمونی رو توی چشمات دیدم. اما دیگه دیر شده بود و تو من و با تموم رویاهام پس زدی. رویاهایی که کنار تو، زیر و رو شده بودند.
سرمه اشک های مزاحم چشمانش را پس زد و ادامه داد:
- چطور تونستم با خودم این کار و بکنم؟ چطور هفت سال تموم بدون تو، تو این غربت نفس کشیدم؟ بدون تویی که همه زندگیم شده بودی!
سرمه نگاهش را از روی عکس میان دستانش گرفت و سراسیمه چشمانش را میان بقیه عکس های پخش شده روی زمین چرخاند. خوب می دانست، گمشده دیگری هم دارد وحالا به دنبال عکس او هم می گشت. اویی که تمام خوشبختی را با درایت و تجربه اش برای زندگی اش خواسته بود اما او با سرکشی دخترانه، آن را پس زده بود. عکس ها را یکی پس از دیگری نگاه می کرد. گویی حال بعد از گذشت هفت سال و هنگام بازگشت به وطن، باید گذشته را از میان این عکس ها مرور می کرد. ناگهان چشمانش از حرکت ایستاد و به گوشه اتاق چشم دوخت که عکسی در کنج دیوار کز کرده بود. آن را مقابل چشمان بارانی اش گرفت؛ مردی پا به سن گذاشته، دست دخترک را که سنش از هجده نمی گذشت را میان دستانش گرفته بود و لبخند شیرینی گوشه لبانش مهمان شده بود، اما چشمان میشی رنگ دختر، همچنان سرد و بی روح بود و با کینه خاصی به صورت مرد چشم دوخته بود. سرمه دیگر نتوانست سرپا بایستد. بر روی کف اتاق نشست. عکس را پنهان کرد و چشم بر روی آن همه حســــرت بست.


در حال تایپ رمان رد پای خاطرات | ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Saghár✿، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا