رمان ردپای خاطرات |
ا.نوری کاربر انجمن رمان ۹۸
ادامه فصل اول
لیلا با کنجکاوی عکسی را از میان عکس ها برداشت و به آن خیره شد:
- سرمه این عکسِ...؟
سرمه کلافه نگاهی به عکس انداخت و گفت:
- لیلا میشه کمکم کنی بذاریمشون داخل جعبه؟ خیلی وقت بود این عکس ها رو نگاه نکرده بودم, یعنی نخواسته بودم نگاه کنم. از دلم میترسیدم.
- پس چرا با خودت آوردیشون سرمه؟
- نمیدونم... نمیدونم چرا میخواستم همراهم باشن، فقط میدونم نمیخواستم از خودم جداشون کنم.
- سرمه میگم...
- لیلاجان، میشه تنهام بذاری، بقیه اش دیگه چیزی نیست، خودم جمعشون میکنم. لـ*ـباس های داخل کمد هم الکی جاگیرن. خودت بعد از رفتن من جابجاشون کن. باز زحمتم افتاد گردن تو.
- زحمت چی عزیزم؟ اما برم که بشینی تا صبح اشک بریزی!
- اشک برای چی؟ برای چیزی که خودم خواستم!
لیلا با چهره ای مردد به چشمان میشی رنگ سرمه خیره شد. گویی می ترسید این دختر غریب را با خاطرات گذشته اش تنها بگذارد:
- بذار پیشت باشم، قول میدم دیگه چیزی نپرسم. میدونم که دوست نداری با سوالام گذشته رو یادآوری کنی. از علی هم خیالت راحت گذاشتم پیش محمد. نگرانتم، بذار شب آخر رو کنارت باشم.
سرمه دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
- من هیچوقت چیزی رو فراموش نکردم که بخوام الآن یادآوری کنم. تو این هفت سال خیلی تلاش کردم اما نشد. من جا موندم. یادمه سال های اولی که اومده بودم دبی، محمد وقتی وضعیت روحی داغونم ودید، اصرار کرد پیش یه مشاور بریم. اتفاقا دوستش یه ایرانی و که اینجا مشغول به کار بود، معرفی کرده بود. مشاوری که باهام صحبت میکرد اصرارش این بود که تو باید نقطه عطف زندگیت و پیدا کنی. باید ببینی تو کجای زندگیت جا موندی، باید از همونجا شروع کنی تا دوباره برگردی به زندگیت.
- خوبه که خودت میدونی این وسرمه. تو دختری موفقی شدی تو این سال ها.
سرمه تلخندی زدو گفت:
- آره خیلی خوبه، چون من تو همون خونه، پیش بابا، تو همون محله و بین همون آدم ها جا موندم. بعد از اون هم فقط با آرامبخش بود که تونستم یکم سرپا بشم. اون خاطرات برام مثل هوا بود برای زنده موندنم تو این غربت.
- آخه سرمه...
- دیروقته لیلا، الآن هم دیگه محمد نگرانت میشه، یکم به فکر اون طفل معصوم هم باش.
- نگران علی نباش عمه مهربون.
سرمه دستان لیلا را میان دستانش گرفت و گفت:
- نگرانم نباش لیلا، من دیگه به این غم پنهان قلبم خو گرفتم. ازت بخاطر همه این سالها ممنونم. تو وخانواده ات خیلی کمک حالم بودید. اگه جایی غیر از این خونه زندگی میکردم تا الآن هفت تا کفن پوسونده بودم. وقتی محمد تو و خانواده ات بهم معرفی کرد و گفت قراره اتاق بالای خونه پدریت بمونم، یکم نگران بودم. همون موقع میگفت که حاجی چند سالی با پدرت تو ایران و دبی تجارت میکردند و من و جایی، غیر از اینجا نمیتونه تنها بذاره. حالا میفهمم چقدر محمد به فکرم بوده. بعد هم که دوستی من و تو ریشه انداخت، تازه طعم خواهر داشتن و فهمیدم.
لیلا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- دوستی من و تو بهونه بود! من تور انداخته بودم واسه داداش بدقلقت.
شوخی کلام لیلا، لبخندی بر روی لـ*ـب های دخترک انداخت:
- همین کار ها رو کردی دل داداش ما رو بردی، حالا پاشو برگرد خونه. نگران منم نباش. اونقدر نزدیکم هستید که اگه چیزیم شد زود بفهمی. من پوست کلفت تر از این حرفام.
- پس قول بده دیگه گریه نکنی.
سرمه در دل به سادگی دخترک خندید و تنها سرش را در تایید حرف های لیلا تکان داده و گفت:
- اگه حرف ها و اصرارهای تو محمد نبود نمی تونستم از اینجا دل بکنم.
- لیلا پوشش عربی اش را بر سر اداخت وگفت:
- آره فقط برادر بیچاره من سرش بی کلاه موند. حالا بعد از اتمام پروژه بیا و برگرد. اون همیشه چشمش دنبال تو میمونه.
- این پیشنهاد خود اَرکان بود.
- برای همچین پروژه ای رو ترجمه هیچکس نمیتونست ریسک کنه. تو هم رشته تحصیلیت با پروژه می خونه و هم اینکه عربی رو خوب متوجه میشی.
- کار از این حرف ها گذشته.
- سرمه فراموش نکن، فردا اَرکان منتظرته. بعد از اون خودم با محمد میایم شرکت دنبالت بریم فرودگاه.
سرمه در تایید حرف های لیلا تنها سرش را تکان داد و به دنبال لیلا که به سمت درب خروجی می رفت قدم برداشت:
- سرمه میگم مطمئنی میخوای تنها باشی؟
- خیالت راحت. برو دیگه الآن علی بی قراری تو میکنه.
لیلا درب اتاق را باز کرد اما درچشم بر هم زدنی برگشت و سرمه را محکم در آ*غو*ش گرفت:
- سرمه، من و ببخش. میدونم دیگه نمی خواستی اون عکس ها رو ببینی.
سرمه که در شوک حرکت غیر منتظره لیلا بود، دستانش را به دور کمر گوشتی لیلا حلقه کرد و گفت:
- چی رو ببخشم؟ اینکه قبل و بعد از ازدواجت با محمد مونس تنهایی های من و همیشه غمخوار دردهای کهنه دلم تو این غربت بودی؟
- نه سرمه... منظورم... بخاطر عکس ها میگم. تو هیچوقت این عکس ها رو به من نشون نداده بودی!
- برای اینکه می خواستم راحت تر فراموش کنم، اما نشد. اتفاقاً خیلی خوب شد. یک بار دیگه بهم گوشزد کردی که دارم به کجا بر میگردم.
- اما فعلا ک قراره اهواز باشی تا هر وقت که خودت دوست داشتی به تهران برگردی.
- میدونم لیلا... اما آسمون همون آسمونه! اونجا همونجایی که من خواستم ازش دل بکنم. این چیزی رو عوض نمیکنه.
لیلا روی انگشتان پایش بلند شد و صورت سرمه را بـ*ـو*سید:
- نگران نباش سرمه عزیزم. شاید همچی درست شد و با برگشتنت تونستی تصمیم درست رو برای آینده ات بگیری. خدا رو چه دیدی؟ شاید دلت با این داداش ما نرم شد و فامیل تر شدیم. توخودت خواستی که از همچی بگذری. محمد همیشه میگه سرمه خودش خواست. خود کرده را تدبیری نیست.
سرمه نمی توانست کلماتی را که از دهان لیلا بیرون می آمد را باور کند. گویی فراموش کرده بود این همان تقدیری است که با دستان خودش رقم خورده است.
لیلا با عجله دستی برای سرمه تکان داد و از پله ها پایین رفت. صدای بسته شدن در، لرزش بدی در جسم ناتوان دخترک انداخت. گویی از اینکه با خاطراتش در یک اتاق تنها بماند، می ترسید.
با قدم هایی لرزان به سمت پاکتی که از داخل جعبه، بر روی زمین افتاده بود، رفت. دستش را به سمت پاکت مهر و موم شده ای که هفت سال نتوانسته بود آن را باز کند، برد و آن را گشوده و به دست خط زیبای نقش شده روی کاغذ چشم دوخت:
- شب های سیاه من
با دل سیاه تو پیوند خورده بود
مانند همان باران بی موقع تابستان
بر قلبم فرود آمدی
سرمه من
از خانه ای که با هم ساختیم
ویرانه ای باقیست،
که حتی دیوار ندارد که حتی عکس تورا...
دنبال خود نگرد
توبامنی... زیر این آوار.
هق هق گریه، او را از نفس انداخته بود. بار دیگر، نگاهش را داخل پاکت چرخاند تا شاید نشانه ای از گمشده اش، دلش را کمی آرام کند، اما دریغ که تمام خاطراتش را پشت سرش جا گذاشته بود. به سمت پنجره اتاقش قدم برداشت و به آسمانی که می رفت با شب ملاقات دیگری داشته باشد، چشم دوخته و شروع به زمزمه آهنگی آشنا کرد:
- از من نگذر، قلبـــم می گیرد
بعد از تو دلـــم، تنهایی می گیرد
دنیــای مرا، بعد از تو پایان می گیرد
جز من چه کسی، جــانش در دستت هست
هرجا که بری، جایت در قلبــم هست
دیــوانه دلم، بعد تـــو پایان گیــرد... . (عاشقم باش. فرزاد فرخ)
دل از پنجره اتاق کنده و نگاهش را در میان عکس های پخش شده کف اتاق چرخاند. کنار دیوار سالن نشست و با دستانی لرزان یکی از عکس ها را جلو صورتش گرفت. نگاه مشتاق مرد جوان، روی صورت یخ زده دخترک ثابت مانده بود. لباس فیروزه ای رنگ دختر، هارمونی زیبایی با رنگ سفید پوستش ایجاد کرده بود و لبخند پهن شده بر صورت مرد، جذابیت خاصی به چهره اش بخشیده بود. سرمه انگشتان کشیده اش را بر روی عکس کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- خودم خواســتم...
اشک هایش بی اختیار روی عکس روان شده و به آرامی شروع به رقص بر روی سطح صاف کاغذ چاپ شده کردند. سرمه با حسرت نجوا کرد:
- هفت سال گذشت. هفت سال از آخرین دیدارمون تو اون دفترخونه! چقدر رنگ نگاهت عوض شده بود. انگار یک لحظه پشیمونی رو توی چشمات دیدم. اما دیگه دیر شده بود و تو من و با تموم رویاهام پس زدی. رویاهایی که کنار تو، زیر و رو شده بودند.
سرمه اشک های مزاحم چشمانش را پس زد و ادامه داد:
- چطور تونستم با خودم این کار و بکنم؟ چطور هفت سال تموم بدون تو، تو این غربت نفس کشیدم؟ بدون تویی که همه زندگیم شده بودی!
سرمه نگاهش را از روی عکس میان دستانش گرفت و سراسیمه چشمانش را میان بقیه عکس های پخش شده روی زمین چرخاند. خوب می دانست، گمشده دیگری هم دارد وحالا به دنبال عکس او هم می گشت. اویی که تمام خوشبختی را با درایت و تجربه اش برای زندگی اش خواسته بود اما او با سرکشی دخترانه، آن را پس زده بود. عکس ها را یکی پس از دیگری نگاه می کرد. گویی حال بعد از گذشت هفت سال و هنگام بازگشت به وطن، باید گذشته را از میان این عکس ها مرور می کرد. ناگهان چشمانش از حرکت ایستاد و به گوشه اتاق چشم دوخت که عکسی در کنج دیوار کز کرده بود. آن را مقابل چشمان بارانی اش گرفت؛ مردی پا به سن گذاشته، دست دخترک را که سنش از هجده نمی گذشت را میان دستانش گرفته بود و لبخند شیرینی گوشه لبانش مهمان شده بود، اما چشمان میشی رنگ دختر، همچنان سرد و بی روح بود و با کینه خاصی به صورت مرد چشم دوخته بود. سرمه دیگر نتوانست سرپا بایستد. بر روی کف اتاق نشست. عکس را پنهان کرد و چشم بر روی آن همه حســــرت بست.