کامل شده سیاه چاله ی نفرت | khas کاربر انجمن رمان ۹۸

khas · 23/7/20

اختلاف‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد.
نفرت تمام اتاق را گرفته بود.
هر روز بحث و دعوایی جدید؛
و در این میان،
نفرت بود که شاهانه حکومت می‌کرد!
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت
#سیاه_چاله‌ی_نفرت
#چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

طی گذشت ماه‌ها،
اوضاع بهتر که نشد هیچ!
بدتر هم شد.
تا اینکه از خانه و خانواده دل کند؛
و به جمع دوستانش پناه برد.
اما نفرت دیگر رفتنی نبود؛
بلکه در گوشه و کنار اتاق می‌نشست،
و هر شب به استقبالش می‌آمد...
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

سال‌ها گذشت؛
کمی بزرگ‌تر شده؛
و به جوانی رسیده بود.
اما باز هم به او رحم نکردند؛
و اینبار دوستانش بودند که او را آزرده خاطر کردند.
پس دوباره تنها شد.
تنهاتر از قبل به اتاقش پناه برد؛
در را باز کرد؛
نفرت به پیش آمد؛
و او نفرت را،
با تمام وجود در آ*غو*ش کشید...
***...

khas · 23/7/20

دیگر آموخته بود که نفرت تنها دوست واقعی اوست!
آموخته بود که هرکس به نحوی او را می‌رنجاند؛
و نفرت تنها حامی اوست!
او ایمان آورده بود که نفرت،
بیش از هرکس و هرچیز به او بها می‌دهد!
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

با اینکه کاملا با نفرت خو گرفته بود،
اما آدم است دیگر،
گاهی فراموش می‌کند
که تا چه حد او را رنجانده‌اند!
دل است دیگر،
گاه لبریز از نفرت،
سودای عشق می‌کند!
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت
#سیاه_چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

عشق که آمد نفرت به گوشه‌ای خزید؛
در سایه‌های اتاقش پنهان شد؛
و در کمد لباس‌هایش پناه گرفت.
لحظاتی که لبخند می‌زد،
نفرت با او غریبه بود.
و این روزها بیش از پیش می‌خندید...
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت
#سیاه_چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

آدم فکر می‌کند عشق که بیاید نفرت می‌رود!
غافل از آنکه عشق،
برخی نفرت‌ها را خط می‌زند؛
و برخی نفرت‌ها را،
فقط لحظاتی دور می‌کند...
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت
#سیاه_چاله‌ی_نفرت
#چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

میان عشق و نفرت گیر کرده بود،
و به شدت دست و پا می‌زد.
روزهایش را با عشق او سپری می‌کرد؛
با صدای بلند قهقهه می‌زد.
و شب‌ها...
و شب‌ها باز جر و بحثی جدید؛
و نفرت باز از کمد لباس بیرون زده،
از پناه سایه‌ها بیرون می‌خزید؛
و اشک‌هایش را نوازش می‌کرد...
***
#زینب_معصومی_ثانی...

khas · 23/7/20

چندی نگذشت که نفرت،
در میان عشق هم رخنه کرد!
به وضوح می‌دید که اخیرا عشق بینشان کم‌رنگ می‌شود؛
و نفرت،
و نفرت باز سعی در پیروزی داشت...
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت
#سیاه_چاله‌ی_نفرت
#چاله‌ی_نفرت...

khas · 23/7/20

در جدال بین عشق و نفرت،
شکسته و غمگین،
در گردباد افکارش،
به تماشا نشسته بود؛
و یکه و تنها می‌نگریست،
که چگونه نفرت بر او چیره می‌شود؛
و همه چیز رنگ می‌بازد...
***
#زینب_معصومی_ثانی
#دل_نوشته_سیاه_چاله‌ی_نفرت
#سیاه_چاله‌ی_نفرت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

به نظر شما دل نوشته‌ها در چه سطحی هستند؟

عالی

خوب

متوسط

بد

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین