خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | دانلود رمان
به نام خدایی که گل آفرید
نام رمان: پرواز چکاوک
نویسنده: آبادیس
ناظر: YeGaNeH
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
همه چیز آروم بود؛ البته من فکر می‌کردم آرومه... یه آرامش وصف ناپذیر داشتیم، اما یادمه که یهو یه کسی این وسط
آرامشمون رو خراب کرد. نمی‌دونستم کیه، اما دلم می خواست بدونم اون کی بود. چرا زندگی پر آرامشمون از هم پاشید؟ و اصلا چرا این کار رو با من کرد؟! این سوالات مدت زیادیه که ذهنم رو گرفته و مانع آرامشم شده!
فقط باید فرار می‌کردم،
فرار می کردم تا جواب سوالاتم رو پیدا کنم!
اما الان وقتش شده، وقتش شده که پا شم و بگردم دنبال جواب، شاید بدونم از کجا...
(دوستان عزیز! من به علت فعالیت های درسی و مدرسه پارت گذاری رو تا اتمام مدارس متوقف میکنم. emneko_boy نویسنده رمان)



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 29 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 * دانلود رمان ایرانی
مقدمه:
گویا خواب بود...
ولی نه!
تمام آن اتفاقات در آن لحظه...
آن شب...
آن آتش...
آن دود...
در مقابل چشم‌هایم
گریه‌های مادر...
جسد بی جان پدر...
تمام اتفاقات واقعی بود...
همۀ آن‌ها
و حال، جستم و یافتم مسبب ویران‌شده ‌حیات‌ام را
یافتم مسبب ویرانی دلم را
جانم را
نابود می‌شود
به دست من...
همان‌طور که باعث تنهایی من شد،
موجب تنهایی دخترش می‌شوم.
با یاد دلتنگی‌هایم...

یکی بود، یکی نبود...


در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 29 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با سردرد بد و دونه‌های عرق سردی که حاصل از خوابم بود، بیدار شدم. لعنت بهش!
هر شب می‌بینمش؛ اون آتیش، اون دود و بوی سوختن، اون روشناییِ دم دمای اذون صبح که حاصل از آتیش بود...
این چند شب دارن واضح‌تر و واضح‌تر می‌شن!
غلت زدم و با جای خالی چیچک مواجه شدم. نشستم و شروع کردم به صدا کردنش که در اتاق با شدت باز شد و چهره‌ی سرخ چیچک که نفس، نفس می‌زد توی چهارچوب در قرار گرفت! با نگرانی که به خاطر چهره‌ی چیچک بود، پرسیدم:
-چی شده؟!
چیچک نفس زنان گفت:
-وای! صب... صبر کن... نفسم بیاد بالا!
لیوانِ روی پاتختی رو برداشت و با پارچ آبی که کنارش بود، پُرِش کرد و یک نفس سر کشید؛ چند تا نفس عمیق کشید و یکهو منفجر شد!
-پیداش کردم چکاوک؛ پیداش کردم!
با ابروهای بالا پریده‌ام که حاصل از تعجب بود، گفتم:
-چی می‌گی؟ چی چی رو پیدا کردی؟!
چیچک با هیجان ادامه داد:
-کار خواهرم؛ کار!
با خیال آسوده، در حالیکه به سمت دستشویی می‌رفتم، گفتم:
-خب، کجاست؟ چه جوریه؟
چیچک گفت:
-توی رستورانه. جای خواب و غذا و نفری 400 تومن در ماه!
با حرف چیچک وایسادم و متعجب گفتم:
-400 تومن؟!
به سمت چیچک برگشتم و ادامه دادم:
-کمه که!
چیچک با حالتی که انگار کلافه شده، روی مبل یک نفره‌ای که پشت به پنجره اتاق بود، نشست و گفت:
-خواهرم منطقی باش؛ تَهِ عابربانکمون 600 تومن بیشتر نمونده! اونطوری روی هم می‌زاریم می‌شه ماهی 800! بعدشم ما فقط لـ*ـباس لازم داریم. نه چیز دیگه! جای خوب و غذا که داره.
-اما...
چیچک در لحظه عصبانی شد و با حالت خشن توی صورتم غرید:
-زهرمار و امّا!
سرش رو پایین انداخت و با کمی مکث ادامه داد:
-این بهترین فرصت شغلی‌ایه که برامون جور شده! چرا نمی‌خوای بفهمی ما الان تنهاییم؟ نه عمو داریم نه عمه و خاله و دایی؛ حتی مامان‌بزرگ و بابابزرگ هم نداریم، ما الان تنهای تنهاییم!
درسته که چیچک از من کوچیک‌تر بود، اما از نظر ذهنی خیلی بزرگ‌تر بود!
با طرح کوچکی از خنده رو بهش کردم.
-باشه! هر چی تو بگی.
چیچک با یک خنده بزرگ سرش رو بالا آورد و رو به من کرد.
-پاشو جمع و جور کن بریم پایین تسویه کنیم.
-الان؟
چیچک گفت:
-آره. پاشو می‌گم. نمی‌خوام کارِ از دستم بره!


در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 29 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
راننده‌ تاکسی ماشین رو نگه داشت و گفت:
-می‌شه بیست تومن.
-بفر...
چیچک با حالت تهاجمی رو به راننده گفت:
-چه خبره بابا؟! گفتیم دربست، تو که دم به دیقه دَرِت باز بود هی تر و تر مسافر سوار کردی! بیا ده تومن خلاص!
راننده تاکسی-وایسا خانوم...بِز...
چیچک اجازه نداد راننده ادامه حرفش رو بزنه، در رو باز کرد و منم کشید پایین.
راننده چیزی زیر لـ*ـب گفت و رفت.
چیچک به ساختمانی که رو به رومون بود، اشاره‌ای کرد و گفت:
-این‌جاست.
به رستورانی که اشاره می‌کرد نگاهی انداختم. نسبتا بزرگ و مدرن بود. بالای در ورودیش که با سنسور باز می‌شد، روی تابلو نوشته شده بود:
کافه رستوران و بیرون بر صوفی
مدیریت: صوفی ارجمند
تلفن تماس:0933...
چیچک با یک دست ساک کوچیکمون رو برداشت و با دست دیگه‌اش، دست منو گرفت و به سمت در رستوران برد. رو به دختری که پشت میز رو به روی در نشسته بود، گفت:
-سلام؛ یه ساعت پیش اومدم این‌جا برای کار. با خانوم ارجمند حرف زدیم.
دختری که پشت میز چوبی قهوه‌ای رنگ نشسته بود، سرش رو بالا آورد و با چشمای عسلیش به ما چشم دوخت و ابروی سمت راستش که با مهارت، به حالت کمانی برداشته شده بود را بالا انداخت. بعد از کمی مکث گفت:
-اوه! سلام بله. چند لحظه لطفا.
تلفن طرح کلاسیک مشکی رنگ روی میز رو برداشت و بعد از زدن یک دکمه شروع به مکالمه کرد.
-الو خانوم ارجمند؟!...ببخشید مزاحم شدم، خانومی که یه ساعت پیش برا کار اومده بود... بله الان با یه خانوم دیگه اینجا هستن... بله.
بعد از این که تلفن رو سر جاش گذاشت، در حالی که به آینه توی دستش نگاه می‌کرد و موهای شرابی رنگش رو مرتب می‌کرد گفت:
-توی مدیریت منتظرتونن.
-ممنون
با چیچک از پله‌های فلزی مارپیچ و مشکی رنگ وسط سالن، بالا رفتیم. به سمت اتاقی که کنارش یه تابلو کوچیک از جنس چوب بود و دورش خاتم کاری شده بود، و با فونت نستعلیق کلمه "مدیریت" رو با زیبایی نوشته بودن، رفتیم و بعد زدن چند ضربه به در و گرفتن اجازه، وارد شدیم. اتاق، اتاق متوسطی بود که دکوراسیونش کلاسیک بود و با رنگای قهوه‎ای، کِرِم، مشکی و سفید، تم و جلوه خاصی داشت. زن ریز نقش و خوش تیپی پشت میز قهوه‌ای روشن، روی یه صندلی بزرگ چرمی از رنگ میزش، نشسته بود و با ورود ما لبخندی زد و از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-خیلی خوش اومدید! بفرمائید بشینید.
با تشکر، روی مبل چرمی مشکی روی به روی میزش نشستیم.
-چیزی میل دارین؟!
-نه ممنون.
ارجمند تلفن روی میزش رو برداشت و درخواست چای برای خودش کرد.
-خب! فکر می‌کنم خواهرتون شرایط رو گفتن! پس نیازی به توضیح نیست. فقط یه مسئله می‌مونه اونم اینه که کارِتون چیه و چه طوریه! باید بگم یکیتون پذیرش هستین و سفارشات رو توی کامپیوتر ثبت می‌کنین و من بگم باید مدیر برنامه های منم باشه و یکیتون از سر میز ها سفارش می‌گیره و منو می‌ده و میزارو بعد از رفتن مشتری تمیز می‌کنه. حالا انتخاب با خودتونه که کدومتون چه کاری رو بکنه. و یه چیز دیگه. کار از ساعت 8 صبح شروع می‌شه و من دلم می‌خواد سر موقع بیدار باشین و سر موقع سر کارتون حاضر!


در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 27 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به چیچک انداختم. یادم می‌اومد همیشه پولامونو می‌ذاشتیم روی هم و چیچک می‌رفت کلاس کامپیوتر و به منم یاد می‌داد. اما اونی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 25 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارجمند با لبخند و چشمای پف کرده گفت:
-صبحت به خیر. چیزی شده؟
-صبح شما هم به خیرو خیر فقط خواستم بدونم هر چیزی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 26 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سفارش اسپرسو و یه اسلایس کیک شکلاتی رو گذاشتم و می‌خواستم سفارش بعدی رو سر میز ببرم که الناز با صداش متوقفم کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 19 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم​
چیچک خیره به ساختمون گفت:
-چرا اومدیم اینجا؟
-بریم داخل می‌فهمی!
روبه‌روی میز منشی وایستادم و گفتم:
اومدم ثبت نام کنم.
منشی سرش رو بالا آورد و گفت:
-برای خودتون؟
-نه برای خواهرم.
-سه قطعه عکس سه در چهار، شناسنامه و کُپیش.
همه مدارک رو داشتم، چون قبلا اومده بودم و پرسیده بودم چه مدارکی لازمه.
-بفرمائید.
ده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 18 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم​
صبح وارد اتاق چیچک شدم تا صداش کنم.
-چیچک؟! چیچک؟!
اما ازش خبری نبود! ممکنه توی دستشویی یا حموم باشه! اما صدای آب از حموم نمی‌اومد و دستشویی هم خالی بود. تمام رستوران و کوچه خیابونای اطراف رو زیر و رو کردم. اما نبود! چیچک کوچولوی من کجاست؟! چیچک هنوز کلاس رانندگیش رو تموم نکرده بود! رفته بود یا برده بودنش؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 18 نفر دیگر

emneko_boy

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
421
امتیاز
123
محل سکونت
Shiraz
زمان حضور
23 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع

به سمتی که اشاره کرده بود نگاهی انداختم. پسری بود که از من دفاع کرده بود و هر روز می‌اومد منو تماشا می‌کرد!
-ولی ایشون شوهر من نیستن خانوم!
-من چه می‌دونم! این آقا در حالی که شمارو بـ*ـغل کرده بودن اومدن... اصلا بگذریم بفرمائین تو اتاق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرواز چکاوک | emneko_boy کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، دونه انار و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا