خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: در پس یک پایان (نسخه‌ی جدیدِ بازنویسی‌شده)
نام نویسنده: روشنک.ا
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: Narges_Alioghli
ویراستاران: زهرا.م Saghár✿ . faRiBa . Ghazaleh.A Sh@bnam
خلاصه:
این داستان، داستان زندگی دختری است که در اوج زنانگی، هنوز رؤیاهای دخترانه‌اش را در سر دارد. دختری که در هنگام عبور قایق رؤیاهایش از امواج خروشان، در یک زندگیِ پرتلاطم در ترس و تردید است؛ چرا‌ که در دوراهی مسئولیت‌های سنگینش و رؤیاهایی که هنوز در سرش مانده‌اند، انتخاب امری بسیار دشوار است. درنهایت او با انتخاب به‌ظاهر درستش، دیگری را قربانی می‌کند. شاید انتخاب او در اولین نظر درست بود؛ ولی دریای خروشان زندگی‌اش، با این انتخاب به آرامش و عشقی که برای زندگی‌اش در نظر داشت، پایان می‌دهد؛ پایانی که هیچ کس نمی‌تواند پیش‌بینی کند چه در انتظار دارد و هیچ کس نمی‌تواند بگوید در پس یک پایان، در زندگیِ وی چه خواهد شد.


رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، زینب نامداری، P.E.G.A.H و 46 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع

توضیحات نویسنده:
رمان در پس یک پایان را بنده پنج سال پیش برای بار اول نوشتم و از آنجایی که از نظرم اولین نسخه‌ی رمان مطلوب نبود، حدوداً سه سال پیش تصمیم به بازنویسی گرفتم. رمان بازنویسی‌شده کامل نوشته شد؛ ولی بنا به دلایلی منتشر نشد. این بار با تلاشی دوباره و اعمال برخی ویرایش‌ها در نسخه‌ی بازنویسی‌شده، امید به انتشار متن کاملش دارم. منتها در این بین باید اشاره کنم که چون اولین نسخه‌ی این داستان قبلاً نوشته شده و جلد دوم مجموعه هم نوشته و منتشر شده است، در اصلاح برخی وقایع داستان قادر نبودم تغییر زیادی ایجاد کنم؛ اما سعی کردم محتوای داستان را تا حد امکان، وزین‌تر کنم. هرچند هیچ اثری بی‌عیب نیست و من شک ندارم نوشته‌ی من هم بی‌عیب نیست. خواستار کمی صبر از مخاطبانی هستم که ممکن است به‌خاطر دیدن اسامی شخصیت‌ها، با توجه به تاریخی که به وقایع اختصاص داده شده، پیش‌داوری غیرمنصفانه‌ای از ابتدا تا انتهای داستان کنند.
درنهایت از همراهی شما سپاسگزارم، پذیرای نقدهایتان هستم و امیدوارم به نوبه‌ی خود، نقش یک نویسنده‌ی حقیقت‌گرا را در کمک به رشد اندیشه‌ی افراد جامعه‌ی اطرافم ایفا کنم.

مقدمه:
خون‌ریختن‌ها ظاهراً به پایان رسیده بود؛ ولی بوی خون هنوز در بینی‌ها مانده بود؛ اما سکوتی به مانند آرامش پس از طوفان، در سرزمینی پرقدمت برقرار بود. در میان این آرامشِ کاذب، دختری برای زندگی‌اش به نزاع بین سنت‌های بی‌اساس اطرافیانش و آرزوهایش که برای به وقوع پیوستن، مدام ذهن و احساسش را به بازی می‌گرفتند، مشغول بود. دختری که تمام سعی خودش را کرد زندگی‌اش را نجات بدهد، بازیچه‌ی سرنوشت شد و به‌جای نجات، بخش مهمی از زندگی‌اش پایان یافت. حال تنها او خواهد ماند و هر آنچه که در پس یک پایان در پیش داشت.


رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، زینب نامداری، زهرا.م و 48 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول
شهریور سال ۱۳۶۸ خورشیدی
همان‌طور که روی یکی از مبل‌های استیل تک‌نفره‌ی زرشکی‌رنگ پذیرایی نشسته بودم، به فرش‌های زرشکی‌رنگ روی زمین که با طرح گل‌های رنگارنگ رویشان چشم را سردرگم می‌کردند، نگاه می‌کردم. با شنیدن صدای وزش نسیم خنک ملایمی، نگاهم را به پرده‌های زرشکی‌رنگ پذیرایی که با حرکت کم‌زور آن نسیم که از پنجره‌ی باز پشتشان به آن‌ها برخورد می‌کرد، به رقص در آمده بودند، کشاندم. با آنکه هنوز تابستان بود، با همین باد خنک شهریوری که نوید آمدن پاییز را می‌داد، می‌شد از خفگی در گرمای کُشنده‌ی تابستان نجات یافت. پای راستم را روی پای چپم گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم. از صبح تا شب در این خانه زندانی‌بودن، عذاب محض بود؛ ولی باید تحمل می‌کردم. گاهی فکر می‌کردم باید خدا را شکر کرد که کارهایی از قبیل نظافت خانه و آشپزی وجود دارند که یک زن مثل من بتواند خودش را با آن‌ها مشغول کند و از فکر اینکه چرا به‌خاطر زن‌بودنش حق کارکردن بیرون از خانه را ندارد، بیرون بیاید. شاید انگیزه‌ی مهم من هم برای انجام کارهای خانه و زیاده از حد تمیزکردن خانه، همین بود که خودم را مشغول و البته توجیه کنم که چون کار زیادی در خانه برای انجام‌دادن دارم، نباید به شغلی که وقت زیادی از روز مرا به خود اختصاص می‌دهد، فکر کنم. سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم ذهنم را از این دسته افکار خالی کنم. صدای زنگ در خانه، بهترین اتفاقی بود که می‌توانست برای پرت‌کردن حواس من از افکاری که هر بار که به ذهنم می‌آمدند، جز ناراحتی لطفی برایم نداشتند، بیفتد. از روی مبل بلند شدم و با قدم‌هایی بلند و تند به‌سمت آیفون رفتم و گوشی‌اش را برداشتم.
-کیه؟
-در رو باز کن نفس، منم!
-هلنا! خوش اومدی!
تنها دکمه‌ی روی آیفون را که برای بازکردن در بود، فشردم و گفتم:
-بیا داخل.
گوشی را سر جایش گذاشتم و با دستم موهایم را که بافته و از روی شانه‌ام جلو انداخته بودم، پشت‌سرم پرت کردم. پیراهن گل‌دار خنک خانگی‌ام را که بلندی‌اش تا روی زانوهایم بود، با دستم کمی بر بدنم مرتب کردم تا به فرم منظمی در بیاید. با آنکه هلنا از دوستان بسیار صمیمی من بود، به‌خاطر منضبط و مرتب بودن همیشگی‌اش، سعی می‌کردم هر وقت جلویش ظاهر می‌شدم، درست مثل خودش مرتب و منضبط باشم.
چند قدمی جلو رفتم و در چوبی ورودی پذیرایی را باز کردم. با آنکه مثل همیشه با ظاهری مرتب آمده بود، چهره‌اش آشفتگی و درهمی خاصی را به نمایش گذاشته بود. همچنان که از بین درختان سیب، انگور و شاه‌توت حیاط گذر می‌کرد، به زمین نگاه می‌کرد و زیر لـ*ـب با خود حرف‌هایی می‌زد که حتی کلمه‌ای از آن‌ها به گوش من نمی‌رسید. برای آنکه متوجه حضورم بشود، با صدایی رسا گفتم:
-سلام!
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. در عرض چند ثانیه اخمی غلیظ بر ابروهایش نشاند و با قدم‌هایی تند به من نزدیک شد. وقتی به فاصله‌ی کمی از من رسید، گفت:
-باید حرف بزنیم!
متعجب از شدت عصبانیتش، در را باز‌تر کردم و از جلوی در کنار رفتم تا راه ورودش به خانه باز بشود. با صدایی آهسته گفتم:
-باشه، بیا تو.
با قدم‌هایی تند وارد راهرو شد. خم شد و به‌سرعت با دستانش کفش‌هایش را از پایش درآورد. بلند شد و جلویم صاف ایستاد. خواست حرفی بزند که گفتم:
-برو توی پذیرایی بشین که شربت بیارم، هم حالت عوض بشه و هم با خیال راحت هر چقدر بخوای حرف بزنیم.
از نگاهش خواندم که می‌خواست مخالفت کند و هرچه زودتر حرفش را بزند؛ ولی چشم بست و پس از آنکه نفسی عمیق کشید، گفت:
-باشه.
چشم باز کرد و با قدم‌هایی تند به‌سمت همان مبل رو به پنجره‌ی پذیرایی که چند دقیقه‌ی پیش من روی آن نشسته بودم، رفت. برای آنکه از تصمیم خود برای نشستن و منتظر شربت ماندن منصرف نشود، سریع به آشپزخانه رفتم و با بطری نیمه‌پر سکنجبین و چند تکه یخی که در قالب یخ باقی مانده بودند، دو لیوان شربت درست کردم و به پذیرایی رفتم. همچنان که سینی را در دست داشتم و به هلنا که با اخم و جدیت به من نگاه می‌کرد، نزدیک می‌شدم، گفتم:
-می‌خوای میوه هم بیارم؟
دستش را بالا برد و به علامت نفی به طرفین تکان داد. به نیم متری جلویش که رسیدم، خم شدم و سینی را جلوی دستانش گرفتم.
-بفرما، بخور خنک بشی.
یکی از لیوان‌های شربت را از سینی برداشت و گفت:
-مرسی. خودت هم بشین.
-چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ شیرینی و میوه؟
اخم بر ابروهایش غلیظ‌تر شد و خشمگین گفت:
-گفتم بشین نفس!
متعجب از عصبانیتش مطیعانه روی نزدیک‌ترین مبل به او نشستم. سینی را روی میز چوبی قهوه‌ای تیره‌رنگی که جلوی پایم بود؟ گذاشتم و لیوان شربتی را که در سینی مانده بود، برداشتم. هم‌زمان با هلنا مشغول هم‌زدن محتوای لیوانی که سرمایش دستم را به طرز لـ*ـذت‌بخشی خنک می‌کرد، شدم. صدای برخورد قاشق‌های کوچک شربت‌خوری با دیواره‌ی لیوان‌هایمان برای چند دقیقه تنها صدایی بود که بین ما جاری بود.


رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 42 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از چند دقیقه نگاهم را از لیوانم به هلنا که نگاه خیره‌اش به محتوای در حال مخلوط‌شدن لیوانش بود و قاشقش را تند و پرسرعت در لیوان تکان می‌داد، کشاندم.
-چرا واقعیت رو به من نگفتی؟
با گُنگی پرسیدم:
-از کدوم واقعیت حرف می‌زنی؟
پوزخندی زد و جرعه‌ای از شربتش را نوشید. سپس نگاهش را از لیوانش به من کشاند و گفت:
-همون واقعیتی که به‌خاطرش الان توی این خونه نشستی.
همچنان که گُنگ مانده بودم، پرسیدم:
-اصلاً متوجه منظورت نمیشم.
پرحرص لیوانش را روی میز گذاشت و نگاه پرخشمش را در چشمانم دقیق کرد و گفت:
-نباید هم متوجه بشی! ناسلامتی من ده سال دوست صمیمی تو بودم؛ ولی تو این‌قدر متوجه نشدی که وقتی ازت پرسیدم چرا از وقتی فارغ‌التحصیل شدی کار نمی‌کنی، به من دروغ گفتی که می‌خوای استراحت کنی؛ درحالی‌که باید راست می‌گفتی!
سریع سرم را پایین انداختم. حس شرمندگی در تمام وجودم نفوذ کرد. نمی‌دانستم هلنا چطور به واقعیت پی برده بود؛ اما هر طور که بود، برای عصبانیتش کاملاً به او حق می‌دادم.
-چرا چیزی نمیگی نفس؟
لیوانم را روی میز گذاشتم و همچنان که سرم پایین بود، با صدایی آهسته گفتم:
-متأسفم! درد و غم خودت کم نبود که این رو هم بهت می‌گفتم.
پوزخندی زد و با عصبانیت گفت:
-متأسفی؟! آخه من... من به تو چی بگم؟ عوض اینکه از زبون خودت بشنوم فرزاد و خانواده‌ش نمی‌ذارن کار کنی، باید از زبون فریبا بشنوم؟
سرم بالا آمد و پرسشگرانه نگاهش کردم که گفت:
-چیه؟ نکنه فکر کردی از بعد از فارغ‌التحصیلیمون ارتباطم رو با همه‌ی هم‌کلاسیای دانشگاه قطع کردم!
با صدایی آهسته گفتم:
-چی شد که فریبا رو دیدی؟
نفسی عمیق کشید و چشم از من گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
-رفته بودم بازار که تصادفی دیدمش. تنها اومده بود و خوش و خرّم داشت واسه خودش صد دست لباس می‌خرید. وقتی اون‌جوری دیدمش، با خودم فکر کردم چرا با تو که زن‌داداششی نیومده که روحیه‌ی تو هم بهتر بشه؟
-مگه روحیه‌ی من چه مشکلی داره؟
پوزخندی زد و سرش را بالا آورد. نگاه معناداری به صورتم انداخت و گفت:
-از وقتی ازدواج کردی، عوض اینکه روحیه‌ت بهتر بشه، هر روز با چشمای خودم دیدم داری آروم‌تر و غمگین‌تر میشی. اگه بگم فقط تا پنج ماه بعد از ازدواجت خنده‌هات رو دیدم و بعدش تنها چیزی که دیدم این بود که داری سرد و سردتر میشی، دروغ نگفتم!
ادامه داد:
-حتی اگه بشه گفت اینکه تو دیگه اون دختر شاداب و سرزنده‌ی قبل نیستی به کنار، برای رسیدن به هدفات چی میشه گفت؟ تو از اول دوره‌ی دانشجویی هم می‌خواستی توی یه آزمایشگاه خوب کار کنی. واقعاً به نظرت منطقیه که این هدفت رو هم تا آخر عمر به‌خاطر تعصب کورکورانه‌ی فرزاد بذاری کنار؟
مکثی کرد و مجدا گفت:
-من بهت میگم، این اصلاً منطقی نیست. فرزاد خودش داره صبح تا شب و خیلی وقتا شب تا صبح کار می‌کنه، اون وقت تو حتی حق نداری یه کار پاره‌وقت داشته باشی!
نفسی عمیق کشیدم تا حجم زیادی هوا را در ریه‌هایم به جریان درآورم. نگاهم را به لیوان شربت دست‌نخورده‌ام دوختم و با صدایی آهسته گفتم:
-فرزاد شوهرمه؛ یه شوهر هیچ وقت برای زنش بد نمی‌خواد.
پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
-شوهر؟! نکنه فکر کردی شوهر خداست؟! تازه حتی خودِ خدا هم آدما رو مختار گذاشته هر جور می‌خوان زندگی کنن.
سرم را بالا آوردم و درحالی‌که نگاهم را به نگاه خسته و پر از خشمش می‌دوختم، گفتم:
-خدا نیست؛ ولی اون از من می‌خواد چیزی رو که برام بهتر می‌دونه، انجام بدم.
نگاهش را به چشمانم دوخت و به‌سمتم خم شد. با لحنی مشکوک گفت:
-بهتر می‌دونه؟ مگه اون باید چیزی رو برای زندگیت بهتر بدونه که انجام بدی؟ مگه تو خودت نمی‌دونی چی برای زندگیت بهتره که انجام بدی؟


رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 37 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
سعی کردم به بغضی که در گلویم جان گرفته بود، بی‌تفاوت باشم و لبخندی کم‌رنگ زدم.سری به طرفین تکان داد و گفت:
-حتی از نگاهت معلومه که از این شرایطت چقدر ناراضی هستی؛ ولی فقط برای اینکه بیش از حد به دوروبَریات اهمیت میدی، پا روی خواسته‌های خودت می‌ذاری.
سرم را به‌سمت پرده‌های رقصان پذیرایی چرخاندم و درحالی‌که به حرکت آرامشان چشم دوخته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 33 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از رفتنش راهی آشپزخانه شدم و در یخچال را باز کردم. چند دقیقه‌ای بی‌هدف به مواد غذایی داخل آن نگاه کردم تا آنکه با حس سرمایی که از یخچال بیرون تراویده و پاهایم را به مرز انجماد رسانده بود، سرم را چند باری به طرفین تکان دادم و تعدادی گوجه‌فرنگی و فلفل دلمه‌ای از آن بیرون آوردم. خودم را با خردکردن آن‌ها مشغول کردم و پختن شام را زودتر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 31 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدایی آهسته گفتم:
-فقط اومده بود حالم رو بپرسه، خیلی زود هم رفت.
با صدایی که عصبانیتش را خوب نشان می‌داد، گفت:
-همه‌ی حرفا از حال هم رو پرسیدن شروع میشه؛ ولی ادامه‌ی این حال پرسیدنا هر چیزی می‌تونه باشه!
کفش‌هایش را با یک حرکت از پا درآورد. با قدم‌های تند و کوتاه به‌سمتم آمد و با لحنی تأکیددار گفت:
-هر چیزی!
نگاهم را از جوراب‌های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 32 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
-فرزاد!
بی‌آنکه منتظر بماند حرفی بزنم، با قدم‌هایی تند پذیرایی را ترک کرد و به اتاق رفت. این بار هم در را محکم بست و صدای بسته‌شدن در را در تمام خانه پخش کرد.به ظرف غذایش که دست‌خورده و نیمه‌تمام مانده بود، نگاهی تأسف‌بار انداختم و خودم را با خوردن همان یک کفگیر برنج و چند قاشق خورشتی که در ظرفم ریخته بودم، مشغول کردم. شام‌خوردن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 30 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
در آینه نگاهی به لباس‌های مجلسی‌ام که بر بدن لاغرم خوب نشسته بودند، کردم و گفتم:
-من آماده‌م فرزاد.
-چه عجب! بالاخره آماده شدی!
چشم از تصویرم در آینه گرفتم و به‌سمت فرزاد که کت‌وشلوارپوشیده، جلوی در اتاق منتظرم ایستاده بود، چرخیدم. لبخند کم‌رنگی به رویش زدم و گفتم:
-نمی‌شد که خونه رو تمیز نکنم و آماده بشم.
نگاه بی‌تفاوتی به دیوارهای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 26 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
-رباب‌خانوم؟
با صدای همسرش نگاه از من گرفت و سرش را به‌سمت او که در داخل پذیرایی صدایش می‌کرد، چرخاند. کفش‌هایم را درآوردم و درحالی‌که آن‌ها را در جاکفشی جلوی در می‌گذاشتم، صدایشان را شنیدم.
-بله آقاعابد؟
-این‌قدر این دختر مظلوم رو اذیت نکن.
سپس نگاهش را از همان داخل به من کشاند و با لبخندی که بر لـ*ـب داشت، گفت:
-خوش اومدی دخترم! بیا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، زینب نامداری و 26 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا