خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
« به نام ایزد پاک »

سلام خدمت همگی دوستان
بابت تاخیر به وجود اومده برای اعلام نتایج مسابقه عذر می‌خوام؛ حجم متن‌های ارسال شده زیاد بود ^^
ممنون از کسانی که توی مسابقه شرکت کردند و متن فرستادند:rose:
اول نمرات دیگر شرکت کنندگان رو اعلام می‌کنم و بعد سه برنده :tongueym:

و اما نمرات سایر شرکت کنندگان:
[ نمرات از ۱۰ نمره لحاظ شده ]

SONIA.K
( 3.05 )

هدیه
( ۴.۳۴ )

Yasaman.rf
( ۳.۲۲ )

Delaram.k
( ۳.۹۱ )

والی
( ۲.۰۵ )

Roh khaste
( ۳.۴۲ )

Saghár✿
( ۴.۲۴ )

Ghazaleh.A
( ۳.۳۳ )

ارمین
( ۳.۸۹ )

Rahaa
( ۳.۳۹ )

Vahide.s.shefakhah
( ۳.۳۰ )

Ronahi
( ۳.۸۹ )

Mana
( ۳.۲۹ )

briska
( ۱.۵۰ )

Kameliaparsa
( ۲.۷۰ )

Janan_m
( ۳.۵۹ )

niloofar.H
( ۳.۰۷ )

Haniyeh83_a
( ۳.۳۷ )

!MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
( ۳.۴۰ )


~[ اعلام نتایج مسابقه روز قلم ]~

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Melika Kakou، Mana، Haniyeh83_a و 16 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفر اول: Jãs.I
با نمره ۵.۹۹
تبریک میگم^_^
متن ایشون:

صدای نفس نفس زدنش کنار گوشم، ترسم را دوچندان می‌کرد. چشمانم را متواتر باز و بسته کردم تا شاید به تاریکی اطراف عادت کنند. با شنیدن صدایی که زیاد هم از ما دور نبود، آب دهانم را خوردم تا بغضم را قورت دهم. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان زیر پایم خالی شد و خاك سرد و نمور گورستان چون ریگ روان، نرم نرمك مرا به ژرفای گور یک سلت_از خاکیم و به خاك برمی‌گردیم_ سُراند.
بهت زده نگاهم را از پاهایم به سمت هیبت سراپا سیاه «او» کشاندم. مغزم فرمان هیچ عکس‌العملی را صادر نمی‌کرد. تنها «نه» آرامی گفتم؛ اما حروف در میان باد شدیدی که میان درختان و مقبره‌ها می‌پیچید، گم شد.
خاک تا زانوانم رسیده بود. گویی زمین عطشی وصف‌ناپذیر برای بلعیدن من داشت.
ترس چون سمی کشنده در رگ و پی‌ام رسوخ کرده بود. تمام ماهیچه‌هایم می‌سوخت و گویی هر دویست و شش استخوانم، تحت فشار خاك درحال خرد شدن بودند.
می‌دانید، ترس یك بیماری مسری است؛ درست مثل طاعون و همان‌قدر کشنده! کافیست بوی ترس مشامتان را برای لحظه‌ای نوازش کند، آن‌گاه در کسری از ثانیه تمام وجودتان را متلاشی می‌کند.
دیگر حضور «او» را کنار خود احساس نمی‌کردم و صدای نفس‌هایش را هم نمی‌شنیدم. زمان به کندی می‌گذشت؛ گویی که در ساعت شنی محبوس شده باشم.
به قعر گور فراخوانده می‌شدم. انتظار چیزی را از اعماق آن‌جا حس می‌کردم.
مرز جهان اسلیر و مردگان به نازکی ِ تار مویی رسیده بود و من این را احساس می‌کردم.
سایه‌ها به نرمی ِ خزیدن ابر سیاه مقابل ماه، پیش‌روی می‌کردند. تاریکی به تدریج اما بی‌رحمانه، همه‌جا را می‌بلعید و یکایك ِ مقبره‌ها در تاریکي غلیظی فرو می‌رفتند.
منبع صدایی که چندی پیش از بیخ گوشمان بلند می‌شد، حال بالای گور سلت حضور داشت.
بخش اعظمی از صورتم زیر خاك دفن شده بود، اما همچنان هیبت عظیم آن موجود خاکستری غبارآلود که جنبشي خفیف داشت را زیر نور بی‌جان ماه، تشخیص می‌دادم. خشنودی از چهره‌ی روح خاکستری گورستان خوانده می‌شد.
تقلاهایم بی‌نتیجه ماند. صورتم میان حجم انبوه خاك دفن و چهره‌ی خاکستری روح گورستان در نظرم ناپدید می‌شد.
می‌شد فهمید که اسلیرها در شرف شکست هستند و بدون ارباب، دیگر توانایی محافظت از گنج سلت را ندارند.
نفسم به سختی بالا مي‌آمد و پمپاژ خون در رگ‌هایم به سختی انجام می‌شد. در آن لحظه، تنها به یک چیز فکر می‌کردم:«دیگر زنده نمی‌مانیم!»
با شکست اسلیرها، من نیز تمام می‌شدم. نفس‌هایم منقطع و شناسایی اصوات برایم نامفهوم می‌شدند. همه چیز رو به خاموشی می‌رفت؛ اما چیزی در این بین درحال تغییر بود.
حضور «او» را نه کنارم، بلکه در وجود خود احساس می‌کردم. اسلیر نه در کنارم، بلکه در وجودم رخنه کرده بود. جریان قدرتی نامتناهی را درون خود احساس می‌کردم.
ناگهان سنگینی خاك نرم گور، به نرمیِ حریری تبدیل و به یک‌باره خیل عظیمی از اکسیژن وارد ریه‌هایم شد.
اسلیرها در اعماق مقبره، جایی که از گنج سلت نگه‌داری می‌شد،‌ سرگردان چرخ می‌زدند و به خود می‌پیچیدند. حرکاتشان ابتدا تند بود و سپس کند شد.
صدایشان برای لحظه‌ای در ذهنم می‌نشست و چندی بعد محو می‌شد. همه‌ی آن‌ها یك خواسته داشتند و تا خواسته‌شان به فرجام نمی‌رسید، آرام نمی‌گرفتند.
از چنگال آزمند خاك رها شدم. کالبد فانی‌ام دیگر برایم حصار محدودیتی نبود. گویی او برای تکامل قدرت خود، به نیرویی ورای مرزهای گورستان و اسلیرها نیاز داشت.
روح خاکستری گورستان، چون پراکندگی غبار در هوا، درحال متلاشی شدن بود. اسلیرها از قعر زمین نعره سر می‌دادند. زمان انتظار به پایان رسیده بود.
اسلیر‌ها از اعماق به بیرون خزیدند و همانند افعی‌ای طماع که تازه شکار خود را گیر انداخته، اطراف روح خاکستری حلقه زدند و او را با خود به سوی گنج سلت بردند. این‌جا پایان این سناریوی سورئالی بود، که تبدیل به بازی مرگ در تاریکی شده بود.


~[ اعلام نتایج مسابقه روز قلم ]~

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zareyan، سیده کوثر موسوی، Ftme.sh و 25 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفر دوم: TATA
با نمره ۴.۸۱
تبریک میگم^^
متن ایشون:

باد خنکی که می آید، لرزه ای در اندامم می افکند. دست هایم را به دو خودم حلقه می کنم و بی تابانه به خیابان نگاهی می اندازم. ماشین ها با سرعت در حال گذر هستند و هیچ کس به این تنهای عابر جز نگاهی بی صدا و گذرا نمی افکند. شهر شلوغ به توده ی خالی می ماند که در ازدحام جمعیت گم شده است. با فکر اینکه دستان تو...

هنوز هم با گرمای دلنشینش در دستانم نشسته است و با لـ*ـبخند زیبایت که بر روی چهره همچون فرشته مانندات نشسته با عشق و علاقه به من خیره شده ای.
در این دنیا فقط تو بودی که مرا با همه کاستی هایم دوست داشتی؛ این زندگی بدون تو هیچ معنا و مفهومی ندارد، بدون تو نفس کشیدن برایم سنگینی می کند. تو همیشه می خواستی که مادر بشوی، اما من می گفتم وقت برای مادر بودن زیاد است، فکر می کردم تا آخرین لحظه مرگم در کنار همدیگر خواهیم بود، اما این سرنوشت بی رحم تو را از من جدا کرد.
پنج سال در کنار یکدیگر بودیم و همه خاطرات تو را تا آخر زندگی ام نگه خواهم داشت. تو اولین و آخرین عشق منی عزیزم، تو را همان طور که هستی و بودی به یاد خواهم داشت.
- اما همه میگن که منو فراموش کن.
لـ*ـبخندی زدم و در حالی که به چهره زیبا و دوست داشتنی اش نگاه می کردم گفتم:
- اما من هرگز فراموشت نمی کنم، مثل الان که پیشم هستی و تا آخر عمرم می تونم عشقمون همه جا ببینم و تو رو به یاد بیارم ناتالی عزیزم.
ناتالی به نیمکتی که روی آن نشسته بودم نگاه کرد و لـ*ـبخند زنان کنارم لغزید و گفت:
- تو اومدی اینجا، هنوز یادته.
لـ*ـبخندی زدم و گفتم:
- مگه میشه یادم بره؟ من اولین بار اینجا تو رو دیدم، تو داشتی یه رمان عاشقانه می خوندی، از مایر..
ناتالی با حیرت و لـ*ـبخند زنان گفت:
- حتی اسم کتاب هم یادته.!
- تو لـ*ـباس زرد بلند پوشیده بودی با یه شلوار جین تنگ و کفش های اسپورت سفید و اینکه خیلی زیبا بودی، مثل همیشه.
دوباره لـ*ـبخند زیبایش چهره فرشته گونه اش را روشن تر کرد و گفت:
- وقتی که کارت تموم می شد، همیشه اینجا منتظرت بودم تا باهم بریم همون کافه ای که ازم خواستگاری کردی.
اشک در چشمانم جمع شد و یادآور آن روز به یاد ماندنی شدم و لـ*ـبخند زنان گفتم:
- آره، تو وقتی دیدی که جلوت زانو زدم و ازت خواستگاری کردم، نقش بازی کردی و عصبانی شدی، بعدش یه حلقه از توی جیبت در آوردی و گفتی که من می خواستم ازت خواستگاری کنم؛ اونجا یه خانمی بود که این عکس رو آزمون گرفت.
عکس یادگاری را از جیب داخل کتم در آوردم و ناتالی لـ*ـبخند زنان به آن خیره ماند و با چشمان غمگین آبی اش به من خیره شد و گفت:
- همیشه کنارت خواهم بود عزیزم.
صدای مایکل متوجهم را به پشت سرم جلب کرد و برگشتم و به صورت متعجبش خیره شدم.
او نزدیک شد و به اطراف پارک نگاهی کرد و مسلما کسی در اطراف ما نبود که با تعجب گفت:
- هی رفیق با کی داشتی حرف می زدی؟
لـ*ـبخندی زدم و سرم را پایین انداختم و لحظه ای بعد به جای خالی نیمکت خیره شدم و گفتم:
- با ناتالی.!


~[ اعلام نتایج مسابقه روز قلم ]~

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zareyan، Ftme.sh، Melika Kakou و 20 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفر سوم: Noushin_salmanvandi
با نمره 4.51
تبریک میگم
*~*
متن ایشون:

باد خنکی که می‌آید، لرزه‌ای در اندامم‌ می‌افکند. دست‌هایم را به دور خودم حلقه می‌کنم و بی تابانه به خیابان‌ نگاهی‌ می‌اندازم.
ماشین‌ها با سرعت درحال گذر هستند و هیچ کس به این تنهای عابر جز نگاهی بی صدا و گذرا نمی‌افکند. شهرِ شلوغ به توده‌ی خالی می‌ماند که در ازدحام جمعیت گم شده است.

با فکر این که دستان تو، منجیِ روح پرتلاطم است، نجاتم می‌دهد از میان تیرگی‌های افکارم.
نیستی؛ اما پرسه‌ی یادت، حضور لمس دستانت در خیالم، گستردگی انبوهی‌ست به روی نبض یخ زده‌ی قلبم و گلوگاهم به سان شبی که قرارِ روزش را از یاد برده است، بسـ*ـترگاه بغض می‌شود.
نبودت، صدا می‌دهد... مثل یک زمزمه‌ی کوتاه به سان اهتزاز لـ*ـب‌های خشکم یا که جنون سکوتم که نهفته در فریادم برای خوانش نامت است!
شهر، به پایکوبی در می‌آید. نگاه، در نگاه گره می‌خورد و صدا، مرتبه‌ای دیگر رسوخ می‌کند در گلو.
مثل یک پژواک و شاید هم‌ مانند چهره‌ای از یک تلاطم گذشته. دبنگ... دبنگ...
به سخره کشیده می‌شود، حال!
جریانی هرفت، خط می‌کشد بر گونه‌ی زخمیِ زندگی‌ام. دستان توست که ازدحام شب را اعتزال می‌بخشد و اندوه را محضوظ.
به فزع می‌افتد شهر، و منهوک می‌شود نگاهِ مهتاب به روی مردمک‌های تر شده از انتظارم!
نغمه‌ی عاشقانه‌هایت، در حصار بازوانم ‌پیله می‌کند و خرناسه‌‌ی ستارگان غرب، تهوعی می‌شود بر ذهن بیمارم.
به آ*غو*ش می‌کشم وهم وجودت را و در بسـ*ـتر شرق، به خواب می‌روم؛ انگار که مُحبِ دیرینه‌ام است!
گل‌ها، تنها در بسـ*ـتر ماه می‌رویند و بشک آرزوهایم که لکه‌های نامت خط انداخته بر روی واژه‌هایش، در مشعشعی از امیدواری‌ها، محفوظ به اجابت می‌شودند.
به "کمک" بگویید: آشفته حالی، چشم انتظار صدای پایش است...


~[ اعلام نتایج مسابقه روز قلم ]~

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zareyan، سیده کوثر موسوی، Melika Kakou و 20 نفر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
از داورای عزیزمون
روشنک.ا ، Mounes Hasanpour ، mahaflaki ، ~HadeS~ ، !Shîma! ، Narges_Alioghli بابت همکاریشون ممنونم :)
جوایز به زودی اهدا میشه...
خسته نباشید:rose:


~[ اعلام نتایج مسابقه روز قلم ]~

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zareyan، سیده کوثر موسوی، Melika Kakou و 21 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا