خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arnosh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
870
امتیاز
163
محل سکونت
♡GaLAcaBuS♡
زمان حضور
14 روز 21 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان ۹۸
به نام خالق پیدا و پنهان که پیدا و نهان داند به یکسا
نام رمان: افسانه گالاکابوس
نام نویسنده: Arnosh
ناظر: Karkiz
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
من یک افسانه‌ام.
افسانه‌ی گالاکابوس که شاهدختانش را پنهان کرده تا در تاریکی فرو نروند!
تاریکی ای که فقط با آشکار شدن خورشید و ماه از بین می‌رود و جهان ماورا را نجات می‌دهد.
برخلاف پاکی های درون موجوداتی صیاد ساختم تا مبارز این جهان باشند.
آری! منم افسانه گالاکابوس.

*** سلام دوستان! رمان برای پیشرفت تغییرات کلی‌ای کرده و قراره از اول نوشته بشه. لطفا مثل همیشه حمایت و همراهیم کنید! ***
خواهش مندم نقدها و نظراتتون رو حتما بهم بگید.
*سپاس از همه‌ی شما عزیزان*


در حال تایپ رمان افسانه گالاکابوس | Arnosh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، {√¶|~•Moeen•~|¶√} و 32 نفر دیگر

Arnosh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
870
امتیاز
163
محل سکونت
♡GaLAcaBuS♡
زمان حضور
14 روز 21 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان نویسی رمان98
مقدمه:
با ترس ‌دویدم.
احساسش کردم.
آن در این نزدیکی ها بود. نفس زنان به درخت کنارم تکیه دادم تا نفسی تازه کنم.
همان لحظه کسی از اعماق ذهنم فریاد ‌کشید:
-از آنجا دور شو!
خواستم!
قصد رفتنش را ‌طلبیدم، اما راه برگشتی نیافتم.
باز هم وجود آن را درک ‌کردم.
نزدیک...
نزدیک...
نزدیک‌تر از هر لحظه ی قبل...
ندانستم چطور!
اما با شجاعتی که در درونم زنده شد، سرم را برگرداندم.​


در حال تایپ رمان افسانه گالاکابوس | Arnosh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، {√¶|~•Moeen•~|¶√} و 28 نفر دیگر

Arnosh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
870
امتیاز
163
محل سکونت
♡GaLAcaBuS♡
زمان حضور
14 روز 21 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان ۹۸
با قرار گرفتن دستان فردی بر شانه‌اش با هراس به عقب برگشت. مردمکش با گشادتر شدن باعث ناپدید گشتن سبزی چشمانش شده بود. تند تند پلک زد و با فرو بردن بزاق دهانش، به دختری که ابروان صافش گره خورده بودند و در حالتی سرزنش گونه به او خیره بود، نگریست.
-جوزف؟
با لکنت سعی در گفتن کلماتی بود اما نمی‌توانست سخنی بگوید؛ گویا واژه‌ها را از یاد برده بود. دختر که حال او را دید با تاسف سری تکان داد و با گرفتن دستانش به سوی میدان رفت. در همان حالت زمزمه وار طوری که تنها او بشنود گفت:
-هی پسر اینجا مثل دهکده خودمون نیست. اگر صاحبش می‌فهمید تو داری چیکار می‌کنی مطمئنن دیگه هیچ وقت دستات رو حس نمی‌کردی.
پسرک نه ساله با خم کردن سر خود به صحبت های او گوش می‌داد ولی با رسیدن به جمله آخر، موهای تنش سیخ و با چشمانی که نزدیک بود از حدقه بیرون زنند، به دوستش چشم دوخت. سپس به دست آزاد کوچکش که کمی بر اثر خشک بودن ترک خورده بودند، زل زد. پیم با دیدن نگرانی پسر بچه لبخندی مهربانانه زد و با فشردن دستش او را وادار نگاه کردن به خود کرد. با همان لبخند بر صورتش با لحنی آرامش بخش گفت:
-جوزف؟ تو که نمی‌دونستی نباید به اون سیب‌ها دست بزنی؛ بعد هم من و اولیویا هیچ وقت نمی‌زاریم برات اتفاقی بیفته.
پسرک با شنیدن این سخن کم کم لبانش به لبخند کشیده شد و با درخشش چشمانش به چشمان قهوه ای رنگ پیم نگاه کرد و با خوشی سرش را به عنوان درستی حرفش تکان داد. هوای شهر، ابری و زمین گلی بود و این موجب چسبیدن گل ها به کفش‌های کهنه می‌شد و راه رفتن را برایشان دشوارتر می‌کرد. همان لحظه دختری با گیسوان کاراملی که شنل مشکی رنگی به تن داشت، در کنار اسبی سفید با خال های سیاه که گاری به آن وصل و ایستاده بود، در محوطه دیدشان آشکار شد. پیم با دیدنش به گام هایش سرعت بخشید و با کشیدن جوزف همراه خود، به سوی آن رفتند. زمانی که رسیدند، دختر مردمک چشمان خاکستری‌اش را به سوی آنها سوق داد و با ابروانی که سعی در رسیدن به یک‌دیگر را داشتند، خطاب به پیم گفت:
-نگرانم کردید.
پیم نامحسوس با اشاره به جوزف جواب اولیویا را داد:
-همین دور و اطراف بودیم؛ کاری برامون پیش اومد.
یک تای از ابروانش را بالا انداخته و به جوزف که سرش را پایین انداخته بود گفت:
-جوزف؟
پسر چشم سبز سرش را پایین‌تر برد و پشت پیم، در حالی که دامن لباس قهوه ای رنگ و رو رفته او را در دست گرفته بود، قرار گرفت. پیم سرزنش‌گرانه به اولیویا چشم دوخت که بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت:
-تا قبل از تاریک شدن هوا باید به دهکده برسیم؛ خوشم نمیاد غذای خون خوارا بشم.
با آوردن نام خون خواران لرزشی بر بدن جوزف افتاد و با وحشت به او چشم دوخت؛ اما پیم با تمسخر جواب داد:
-اوه! اولیویا تو که به این داستانای احمقانه باور نداری؟
بی توجه به این سوال پیم، بعد از مکثی کوتاه پرسید:
-سوار می‌شید یا نه؟
پسر بچه با سرعت به سمت اولیویا و اسب رفت و گفت:
-من رو زودتر سوار کن، من دوست ندارم خون خوارا بخورنم.
اولیویا نیشخندی زد و او را با دستانش بلند و بر اسب نشاند که اسب شیهه کشان، پاهای جلوییش را بلند کرد و بر زمین کوبید. با نگاه گذرا بر شهر، دامن لباسش را بالا گرفت و با کمک اولیویا سوار شد. سپس رو به او کرد و گفت:
-تو سوار نمی‌شی؟
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
-نه این‌طور راحت‌ترم.


در حال تایپ رمان افسانه گالاکابوس | Arnosh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، {√¶|~•Moeen•~|¶√} و 31 نفر دیگر

Arnosh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
870
امتیاز
163
محل سکونت
♡GaLAcaBuS♡
زمان حضور
14 روز 21 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان نویسی رمان ۹۸
-بسیار خب.
سپس افسار را به دست او سپرد و آهسته کنار اسب و همراه آنها به سوی دهکده راهی شدند؛ دهکده ای زیبا به نام تِرفایر که در حوالی پایتخت سرزمین نابیتور بود. از شهر که تقریبا بیرون آمدند، متوجه افرادی با گاری هایشان که قبل از ورود و خروج شهر یعنی دقیقا قبل از دروازه ایستاده بودند، شدند. بعضی از سربازان هم که با ردا و زره نقره ای، اطراف درشکه و چند نفر هم که انگار به دنبال چیزی و یا فردی بودند، جای جای آن درشکه ها و گاری ها را جستجو می کردند. پیم با دیدن این وضعیت خطاب به اولیویا گفت:
-اوه خدای من. این بار چه اتفاقی افتاده؟!
اولیویا گویا که انگار از این فاصله هم می‌توانست متوجه کارهای سربازان شود، با ریز کردن چشمانش به آنها خیره و سعی کرد چیزی ببیند که متوجه سخن او نشد.
پیم که جوابی از او دریافت نکرد به سوی او بازگشت و گفت:
-اولیویا؟ اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
با گیجی سری تکان داده و جواب داد:
-چی؟ اها! نمی‌دونم. فکر کنم بازم یه فراری داریم.
نفسش را بیرون فرستاده و با گفتن شاید، دگر حرفی نزد. چندی بعد که درشکه‌های جلویی رفتند نوبت به آنها رسید. دو سرباز جلویشان را گرفته و یکی از آنها با پرخاشگری گفت:
-هی! هی، بایستید؛ باید شما و وسایل هاتون رو بازرسی کنیم.
جوزف و پیم با نگرانی به اولیویا چشم دوختند اما اولیویا با لحن آرام و خونسردش، نگرانی‌اش را پنهان کرده و از سرباز پرسید:
-چرا؟
سرباز دوم که زره نقره‌ای رنگی به تن داشت جواب داد:
-این یک دستوره؛ شاه پیترِ والا مقام گفتند هر کسی که از شهر خارج و یا وارد شد، باید کاملاً بازرسی بشه؛ اگر سرپیچی کنید مجازات می‌شید.
یک تای از ابروان خود را بالا انداخت و پس از مکث کوتاهی دست پوشیده با دستکشش را به سوی گاری دراز کرد و گفت:
-این شما و این هم گاری.
عقب کشید که دو سرباز به سوی گاری رفتند. پارچه دودی رنگ بر روی لوازمات را کنار زدند که جز گوشت و سبزیجات در سبد چیزی ندیدند. اولیویا که خاطر جمع شد چیزی نیست، به طرفشان رفت و گفت:
-می‌بینید که چیزی برای پنهان کردن وجود نداره، این‌ها تنها خوراکی هستند. اگر اجازه بدید ما باید بریم چون اگر هوا تاریک شد برامون مشکل ساز می‌شه.
سرباز با اخم به او که در حال بیان کردن جملاتش بود، نگاه می‌کرد که اولیویا با اتمام سخنش پارچه را بر خوراکی ها انداخت و پس از تعظیمی که با خم کردن سر همراه بود، به طرف اسب رفت و با گرفتن افسار از آن مکان دور شدند. کل مسیر پایتخت به دهکده ترفایر، درختان بلندی در کنار و اطراف جاده خاکی که کنون کمی اثرات باران بر آن وجود داشت، بود که حال با این آب و هوا برگ های خود را از دست داده و بی پوشش شده بودند؛ البته هنوز برگ های نارنجی رنگ، بر روی زمین وجود داشتند و نفس های آخر را می‌کشیدند زیرا که زمستان در راه بود. نزدیک های غروب آفتاب، به دهکده رسیدند. جوزف با دیدن دهکده که تنها شامل شانزده خانه بود، از گاری پایین پریده و با شادی و خنده به سوی مادرش که در حال سطل انداختن در چاه آب بود، دوید. پیم با نگرانی صدا زد:
-هی پسر! مراقب باش.
اولیویا با دیدن این شوق و ذوق جوزف لبخندی زد و به پیم گفت:
-تا الان مثل موش ترسیده بود.
-می‌دونی که اون به مادرش علاقه زیادی داره و وقتی هم به ده‌کده برسه شیطنت‌هاش شروع می‌شه.
هر دو لبخندی زده و به جوزف چشم دوختند. او در دنیای کودکانه خود تنها می‌خواست به حلقه دستان گرم و پر محبت مادرش برسد و از این دنیای وحشتناک و مبهم که او آن را درک نمی‌کرد، رها باشد. زمانی که به مادر خود جولیا نزدیک بود، دستانش را از هم دور کرده و با پریدن بر لبه‌ی چاه و جهشی دیگر به سوی جولیا، خود را در حصار دستان مادر انداخت.
-هی جوزف! عزیزم مواظب باش، ممکن بود داخل چاه بیفتی.
بعد لبانش را بر گونه او گذاشت و با محبت فشرد. اولیویا و پیم خیره بر این صحنه‌ی احساسی میان مادر و پسر، جلو آمده و اسب و گاری را نزدیک به آنها نگه داشتند. پیم پایین آمد و همراه با اولیویا به سویشان رفتند.
-جولیا، ممنون بابت اسب؛ چیزایی که خواستی رو برات آوردیم.
جولیا از روی زمین بلند شده و با گرفتن دست جوزف خطاب به آن دو با لبخند همیشه بر صورتش گفت:
-من ممنونم. راستی پیم، مادرت گفت هر وقت اومدی بهت بگم که بعد از بردن وسایل به خونه، بری اصطبل رو تمیز کنی.
پیم نفسش را با شدت بیرون فرستاد و با یک نگاه بر اولیویا که با خنده به او زل زده بود، به سوی گاری رفت و چند سبد خوراکی که متعلق به خانواده خودش بود را برداشت و به سوی کلبه رفت.


در حال تایپ رمان افسانه گالاکابوس | Arnosh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، {√¶|~•Moeen•~|¶√} و 29 نفر دیگر

Arnosh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
870
امتیاز
163
محل سکونت
♡GaLAcaBuS♡
زمان حضور
14 روز 21 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان | انجمن رمان نویسی رمان ۹۸
-اولیویا؟
به سمت جوزف که دستانش را در هم قفل کرده بود رفت و با نشستن بر روی زانو سعی کرد هم قد او شود.
-بله؟
نگاهی به مادرش انداخت و زمزمه وار گفت:
-می‌شه بریم بالای صخره؟ میگن امشب آسمون پر از ستاره هست.
لبخندی زد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسانه گالاکابوس | Arnosh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
  • عجیب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، {√¶|~•Moeen•~|¶√} و 29 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا