سایت دانلود رمان |
انجمن رمان نویسی رمان ۹۸
-بسیار خب.
سپس افسار را به دست او سپرد و آهسته کنار اسب و همراه آنها به سوی دهکده راهی شدند؛ دهکده ای زیبا به نام تِرفایر که در حوالی پایتخت سرزمین نابیتور بود. از شهر که تقریبا بیرون آمدند، متوجه افرادی با گاری هایشان که قبل از ورود و خروج شهر یعنی دقیقا قبل از دروازه ایستاده بودند، شدند. بعضی از سربازان هم که با ردا و زره نقره ای، اطراف درشکه و چند نفر هم که انگار به دنبال چیزی و یا فردی بودند، جای جای آن درشکه ها و گاری ها را جستجو می کردند. پیم با دیدن این وضعیت خطاب به اولیویا گفت:
-اوه خدای من. این بار چه اتفاقی افتاده؟!
اولیویا گویا که انگار از این فاصله هم میتوانست متوجه کارهای سربازان شود، با ریز کردن چشمانش به آنها خیره و سعی کرد چیزی ببیند که متوجه سخن او نشد.
پیم که جوابی از او دریافت نکرد به سوی او بازگشت و گفت:
-اولیویا؟ اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
با گیجی سری تکان داده و جواب داد:
-چی؟ اها! نمیدونم. فکر کنم بازم یه فراری داریم.
نفسش را بیرون فرستاده و با گفتن شاید، دگر حرفی نزد. چندی بعد که درشکههای جلویی رفتند نوبت به آنها رسید. دو سرباز جلویشان را گرفته و یکی از آنها با پرخاشگری گفت:
-هی! هی، بایستید؛ باید شما و وسایل هاتون رو بازرسی کنیم.
جوزف و پیم با نگرانی به اولیویا چشم دوختند اما اولیویا با لحن آرام و خونسردش، نگرانیاش را پنهان کرده و از سرباز پرسید:
-چرا؟
سرباز دوم که زره نقرهای رنگی به تن داشت جواب داد:
-این یک دستوره؛ شاه پیترِ والا مقام گفتند هر کسی که از شهر خارج و یا وارد شد، باید کاملاً بازرسی بشه؛ اگر سرپیچی کنید مجازات میشید.
یک تای از ابروان خود را بالا انداخت و پس از مکث کوتاهی دست پوشیده با دستکشش را به سوی گاری دراز کرد و گفت:
-این شما و این هم گاری.
عقب کشید که دو سرباز به سوی گاری رفتند. پارچه دودی رنگ بر روی لوازمات را کنار زدند که جز گوشت و سبزیجات در سبد چیزی ندیدند. اولیویا که خاطر جمع شد چیزی نیست، به طرفشان رفت و گفت:
-میبینید که چیزی برای پنهان کردن وجود نداره، اینها تنها خوراکی هستند. اگر اجازه بدید ما باید بریم چون اگر هوا تاریک شد برامون مشکل ساز میشه.
سرباز با اخم به او که در حال بیان کردن جملاتش بود، نگاه میکرد که اولیویا با اتمام سخنش پارچه را بر خوراکی ها انداخت و پس از تعظیمی که با خم کردن سر همراه بود، به طرف اسب رفت و با گرفتن افسار از آن مکان دور شدند. کل مسیر پایتخت به دهکده ترفایر، درختان بلندی در کنار و اطراف جاده خاکی که کنون کمی اثرات باران بر آن وجود داشت، بود که حال با این آب و هوا برگ های خود را از دست داده و بی پوشش شده بودند؛ البته هنوز برگ های نارنجی رنگ، بر روی زمین وجود داشتند و نفس های آخر را میکشیدند زیرا که زمستان در راه بود. نزدیک های غروب آفتاب، به دهکده رسیدند. جوزف با دیدن دهکده که تنها شامل شانزده خانه بود، از گاری پایین پریده و با شادی و خنده به سوی مادرش که در حال سطل انداختن در چاه آب بود، دوید. پیم با نگرانی صدا زد:
-هی پسر! مراقب باش.
اولیویا با دیدن این شوق و ذوق جوزف لبخندی زد و به پیم گفت:
-تا الان مثل موش ترسیده بود.
-میدونی که اون به مادرش علاقه زیادی داره و وقتی هم به دهکده برسه شیطنتهاش شروع میشه.
هر دو لبخندی زده و به جوزف چشم دوختند. او در دنیای کودکانه خود تنها میخواست به حلقه دستان گرم و پر محبت مادرش برسد و از این دنیای وحشتناک و مبهم که او آن را درک نمیکرد، رها باشد. زمانی که به مادر خود جولیا نزدیک بود، دستانش را از هم دور کرده و با پریدن بر لبهی چاه و جهشی دیگر به سوی جولیا، خود را در حصار دستان مادر انداخت.
-هی جوزف! عزیزم مواظب باش، ممکن بود داخل چاه بیفتی.
بعد لبانش را بر گونه او گذاشت و با محبت فشرد. اولیویا و پیم خیره بر این صحنهی احساسی میان مادر و پسر، جلو آمده و اسب و گاری را نزدیک به آنها نگه داشتند. پیم پایین آمد و همراه با اولیویا به سویشان رفتند.
-جولیا، ممنون بابت اسب؛ چیزایی که خواستی رو برات آوردیم.
جولیا از روی زمین بلند شده و با گرفتن دست جوزف خطاب به آن دو با لبخند همیشه بر صورتش گفت:
-من ممنونم. راستی پیم، مادرت گفت هر وقت اومدی بهت بگم که بعد از بردن وسایل به خونه، بری اصطبل رو تمیز کنی.
پیم نفسش را با شدت بیرون فرستاد و با یک نگاه بر اولیویا که با خنده به او زل زده بود، به سوی گاری رفت و چند سبد خوراکی که متعلق به خانواده خودش بود را برداشت و به سوی کلبه رفت.